🔱Chapter 154🔱

10K 1.5K 1.1K
                                    

-مطمئنی الان عقلت سر جاشه؟

سهون با جدیت و یه اخم کمرنگ روی پیشونیش پرسید و باعث شد چانیولی که سرش رو به صندلی ماشین تکیه داده بود و داشت یه دستی شقیقه اش رو ماساژ میداد چشمهاش رو باز کنه و بچرخه سمتش.

-من الان رو به مرگم باشم میرم جایی که اون گفته...

صدای چانیول شل و تا حدی بیحال بود و این یعنی مستی هنوز کامل از بدنش جدا نشده بود. اما سهون فقط تونست کلافه نفسش رو بده بیرون و دوباره با انگشتهاش روی فرمون ضرب بگیره.

نمیفهمید بکهیون برای چی خواسته چانیول رو ببینه و میدونست لوهان هم از این مسئله کاملا بی خبره. مسلما دوست پسر جوشیش اگه میدونست بکهیون برگشته خونه اش و زنگ زده به چانیول گفته بیاد اونجا, الان جلوی در خونه بکهیون با یه هفت تیر پر اماده ایستاده بود تا پسری که الان کنارش داشت جون میکند مغزش رو روشن کنه رو به دیار باقی بفرسته.

-مرسی اومدی دنبالم...

چانیول خشک گفت و دستش رفت سمت در ماشین ولی سهون سریع بازوی پسر کنارش رو چسبید و متوقفش کرد.

-راجع به اینکه هنوزم داریم همکاری میکنیم یا نه اگه چیزی پرسید بگو نه...یعنی نذار زیاد جزییات دستش بیاد...

چانیول با اخم چرخید و به افسر جوون خیره شد.

-توقع داری بهش دروغ بگم؟ اونم بعد گندی که بالا اوردم؟

سهون یه نفس عمیق بیرون داد و دستش برگشت روی فرمون ماشین.

-پای باباش گیره...خودتم میدونی چقدر گیره...شاید حالا که برادرش رو از دست داده بخواد از پدرش دفاع کنه و کمکش کنه و در این صورت اینکه از نقشه هامون خبر داشته باشه و بدونه داریم چه روندی رو دنبال میکنیم عاقلانه نیست.

چانیول با صدا تکخند زد و نفسش رو بیرون داد.

-عاقلانه؟ گور بابای عقل و منطق...من الان میرم اونجا و ازم بخوام جونمم میذارم کف دستش... یه مشت اطلاعات تخمی که چیزی نیست! فراموش کردی واسه چی اومدم سمتت؟ فقط واسه اون بود... بقیه ماجرا به هیچ جام نیست.

در ماشین به هم کوبیده شد و چانیول با قدم های بلند راه افتاد سمت مسیر اشنایی که به خونه بکهیون ختم میشد. میتونست نگاه گرفته سهون رو روی شونه هاش حس کنه. دلش نمیخواست سهون رو از خودش ناامید کنه. اونها تازه داشتن به هم نزدیک میشدن و اعتماد میکردن. اما وقتی پای بکهیون وسط بود هیچی مهم نبود.

به جلوی در خونه بکهیون که رسید بی حرکت شد و از مابین پلکهای نسبتا خمارش به سطح در خیره شد. اینبار هم فرق داشت. اینبار هم قرار نبود خوشایند باشه. مثل دفعات قبلی که جلوی این در ایستاده بود قرار نبود باشه. با تلخی فکر کرد و به اثر محوی از رنگ که روی سطح در خودنمایی میکرد خیره شد.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now