🔱Chapter 85🔱

7.4K 1.1K 47
                                    

چانیول یه قدم به سمتش برداشت و پسر کوچیکتر کاملا غیر ارادی یه کم عقب پرید و باعث شد نگاه بیحال ادم روبروش دوباره روی صورتش بشینه.

لبهای بکهیون میلرزیدن و تک تک مولکولهاش داشتن بهش التماس میکرد که جلو بره و چانیول رو بغل کنه اما نباید اینکار رو میکرد. هیچ ایده ای نداشت که پسر قد بلند روبروش برای چی دوباره اومده جلوی خونه اش و نمیخواست وقتی چانیول به وضوح مست بود به خودش امیدواری بیهوده بده. بنابراین فقط سرش رو پایین انداخت و لبهای لرزونش رو روی هم کشید.

-اینجا چیکار میکنی چانیول؟

ضعیف و زمزمه وار سوال کرد و سعی کرد هیجانش رو با فشار دادن انگشت هاش توی دستگیره در خنثی کنه اما فایده زیادی نداشت.

-اینجا چیکار میکنم؟

چانیول خنده خشک و بیحالی کرد و بعد دوباره یه قدم اومد جلو.

-مگه ولم نکردی که ببینی برمیگردم یا نه؟

نگاه بکهیون شوکه بالا اومد و چانیول دوباره بی علت خندید.

-همین رو میخواستی دیگه... که ببینی پیدام میشه یا نه... که چقدر من رو تو دستات گرفتی...

بکهیون لبخند تلخی زد و یه نفس عمیق کشید.

-حالا باید خوشحال باشم؟ که مست جلوی خونمی و یه جوری پر زهر حرف میزنی که انگار از پشت بهت خنجر زدم و ولت کردم؟ یا زورکی کشیدمت اینجا؟

نگاه چانیول پر از یه عصبانیت سرکوب شده بود اما بکهیون علتش رو نمیدونست. اون خیانتی نکرده بود... دلی رو هم نشکسته بود...چانیول همیشه مطمئنش کرده بود که هیچ اهمیتی به رابطه اشون یا احساسات بکهیون نمیده و حالا اینجا بود و جوری نگاهش میکرد که انگار جدا شدنشون قلبش رو هزار تیکه کرده.

بیشتر از این منتظر حرف زدن چانیول نشد...میدونست از یه ادم مست قرار نیست جملات خاصی بیرون بکشه...حتی از اومدن چانیول خوشحال هم نبود...پسر روبروش مست بود و این شیرینی همه چی رو براش زهر میکرد... در نتیجه با وجود اینکه قلبش داشت بهش التماس میکرد به چانیول اجازه داخل شدن بده به چشم های پسر روبروش با جدیت خیره شد و به حرف اومد.

-مستی چانیول...فکر کنم بهتره برگردی خونه... منم شیفت دارم و ممکنه دیرم بشه...

دستش روی در تکون خورد تا ببندتش اما پسر جلوش خیلی سریعتر عمل کرد و با گرفتن شونه اش خیلی سریع چرخوندش و قفسه سینه اش رو به دیوار کنار در کوبید و اه از نهاد بکهیون بلند شد.

چانیول دستش رو محکم به کمرش چفت کرده بود و بدنش از پشت بهش فشار میاورد و پسر کوچیکتر از حرارت نفس های داغی که به پشت گردنش میخوردن همین الان هم زانوهاش سست شده بود.

-داری دردم میاری...

با صدای ضعیفی گفت و چانیول سرش رو توی گودی گردنش فرو برد.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now