🔱Chapter 121🔱

7.8K 1.2K 387
                                    

با شنیدن صدای زنگ درب ورودی با تعجب ظرف تو دستش رو توی سینک رها کرد و از اشپزخونه خارج شد و وقتی در رو باز کرد حتی میزان تعجبش بیشتر هم شد.

-هیونگ...!

شوکه گفت و به صورت جدی برادرش خیره شد. اینکه برادرش یهو جلوی خونه اش پیداش بشه واقعا غیر منتظره بود چون پدرشون به وضوح به همه فهمونده بود که نباید با بکهیون در ارتباط باشن. مرد جوون روبروش یه نفس عمیق کشید و اومد داخل.

-باید حرف بزنیم...و میخواستم ببینم حالت چطوره...یه دفعه ای از بیمارستان رفتی و حسابی نگرانم کردی.بعدشم که درست جواب تماس نمیدادی.

بکهیون معذب از اینکه تو این شرایط قرار گرفته بود دنبال برادرش بعد از بستن در وارد خونه شد. چانیول پیشش بود و واقعا نمیدونست باید چه توضیحی برای این مسئله ارائه بده. به برادرش که روی مبل جا خوش کرده بود یه لبخند کوچیک ومعذب زد و خودش هم روی مبل روبرویی جا گرفت و دست هاش رو تو هم حلقه کرد. در واقع دلیلی برای معذب بودن نداشت.اینجا خونه اش بود و به خودش مربوط بود که کی رو بیاره و با کی در ارتباط باشه و چیکار کنه...ولی اینها فقط افکارش بودن و حالا که برادر بزرگترش جلوش بود ناخواسته حس میکرد باید جواب پس بده.

-چی شده؟

با تردید پرسید و هیونگش نگاهش رو به اطراف چرخوند و بعد دوباره بهش خیره شد.

-حالت بهتره؟ مامان نگرانت بود...

بکهیون با شنیدن این حرف نیشخندی زد و ابروهاش رو بالا داد.

-اها...واسه همین حتی یه زنگ هم بهم نزد حالم رو بپرسه...

پزشک جوون روبروش یه نفس عمیق کشید و لب پایینش رو چند لحظه بین دندونش پرس کرد.

-تو که شرایط رو میدونی بک...بابا...

-بس کن هیونگ!

پسر کوچیکتر عصبی گفت و دستهاش رو دوباره توی هم حلقه کرد تا با فشار دادنشون تو هم از میزان عصبانیت خودش کم کنه.

-وقتی لازمم داشت یه بند زنگ میزد...میخوای بگی نمیتونسته گوشی یکی از خدمتکارها رو بگیره یه زنگ بزنه؟ یا عرضه نداره یه گوشی یواشکی برای خودش بخره؟ اینها همش یه مشت بهانه مسخره اس...اصلا باور نمیکنم اون دو نفر جز خودشون به کسی فکر کنن...

برادرش که دیگه از جواب دادن بهش قاصر شده بود معذب فقط سرش رو تکون داد و یه سکوت کوتاه بینشون رو تا قبل از اینکه بکهیون به حرف بیاد ،گرفت.

-حال اون فسقلی چطوره؟

برادرش لبخند کمرنگی زد.

-خوبه...روز تصادفت خیلی شوکه بود...تا دو سه روز بعدم خیلی بی قراری کرد...اما الان بهتره...

بکهیون یه نفس باارامش کشید. از وقتی که اون روز اون اتفاق نحس جلوی خواهرزاده اش پیش اومده بود همش عذاب وجدان داشت.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now