🔱Chapter 135🔱

7.1K 1.2K 393
                                    

-داری چیکار میکنی؟

با صدای شوکه ای که پرسید چرخید و نگاهش روی تهیونگی افتاد که با چشم های متعجب با فاصله ایستاده بود و تماشاش میکرد. لبهاش رو روی هم فشار داد و چرخید جلو تا به کارش ادامه بده. معمولا اینکه تهیونگ یهویی پیداش بشه و از تنهایی درش بیاره بهترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته. اما الان در این شرایط فقط ترجیح میداد تنها باشه و مثل همیشه خودش با افکار به هم ریخته تو سرش سروکله بزنه.

-هیچی.

اروم و بی میل گفت و مشغول خط خطی کردن اسم خودش روی پلاک چوبی رنگی که به قلاده یکی از جرمن ها وصل بود شد.

تهیونگ که به خاطر سگ هایی که دورشون کرده بودن حس خوبی نداشت با یه اخم کوچیک اومد نزدیکتر و به کپه قلاده های کنار جونگ کوک خیره شد. قبلا دیده بود که اون پلاک ها دست سازن و راجع بهشون از پسر کوچیکتر پرسیده بود و جونگ کوک گفته بود که خودش درستشون کرده و کنار همشون هم اسم خودش رو زده. تهیونگ اروم نشست و یکی از قلاده ها رو برداشت و به اسم خط خطی شده ای که کنار اسم یکی از سگ ها بود چند لحظه خیره شد.

-صاحب جدید براشون پیدا کردی یا فقط جنی شدی؟

خونسرد پرسید ولی جونگ کوک فقط شونه بالا انداخت و به خط خطی کردن پلاک با کلیدش ادامه داد.

-نمیخوای بگی چته؟

تهیونگ عصبی از بی توجهی ای که دوباره نصیبش شده بود تقریبا با داد پرسید و حرکت دست های پسر کنارش متوقف شد.

-میای بریم استخر؟

جونگ کوک یه دفعه پرسید و چشم های تهیونگ درشت شدن. درست مثل دفعه قبل شده بود. اون پسر لعنتی داشت دورش میزد. از این وضعیت واقعا دیگه خسته شده بود. از اینکه مدام سعی کنه حدس بزنه تو سر جونگ کوک داره چی میگذره و پشت هم به در بسته بخوره. اون مشکلات و نگرانی های زیادی داشت. از وقتی یادش میومد همیشه یه دردسری داشت که باید بهش رسیدگی میکرد اما بیشتر از هر چیزی از بلاتکلیفی و انتظار برای یه چیزی که حدس میزدی بد باشه،متنفر بود.

-نه باهات نمیام استخر کوفتی. بگو چه مرگته!!!

داد زد و قلاده تو دستش رو پرت کرد کنار. جونگ کوک بی توجه به کارش بلند شد و در سکوت قلاده تمام جرمن ها رو وصل کرد و بعد چرخید سمتش.

-من میرم استخر.

خشک گفت و راه افتاد و تهیونگ با حرص چند لحظه پلکهاش رو روی هم فشار داد. اون پسر لعنتی یه چیزیش بود اما حاضر نبود بگه چی و تهیونگ اصلا و ابدا ادم صبوری نبود.

از روی چمن ها بلند شد و با قدم های بلند راهش رو به سمت استخر کج کرد. انقدر کلافه بود که حس میکرد میخواد یه چیزی رو خورد کنه. وقتی وارد محوطه سرپوشیده ای که محل بیشتر وقت گذرونی هاشون بود, شد. جونگ کوک چند لحظه ای میشد که لباسش رو دراورده بود و رفته بود توی اب. با چشم های بی حس چند لحظه حرکت پسر کوچیکتر رو بین اب تماشا کرد و بعد به حرف اومد.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now