🔱Chapter: 13🔱

6.9K 1.3K 143
                                    

با صدای باز و بسته شدن در و قدم هایی که نزدیکش میشدن نیشخند ناخواسته ای خیلی سریع راهش رو به سمت لب هاش پیدا کرد ، اگرچه که صاحب اون لب ها خیلی سریع تصمیم گرفت جمعش کنه و به سمت تازه واردهای اتاق بچرخه.

-اوردمشون اقای جئون...

دستیار پدرش بعد از یه ادای احترام اغراق امیز گفت و منتظر بهش خیره شد.

جونگ کوک نگاه به ظاهر بی حوصله ای نثار ادم هایی که با احترام جلوش ایستاده بودن کرد و بعد به نفر اخر که مجدادا برخلاف بقیه خبر از ذره ای احترام تو حالتش نبود خیره شد. حس میکرد ناخواسته با اون پسر وارد یه مسابقه پنهانی برای اثبات اینکه کدومشون قدرت بیشتری دارن شده...شاید هم این فقط توهم خودش بود چون حالت ادم روبروش اصلا چیزی رو مشخص نمیکرد...

-خودتون رو معرفی کنید...

با لحن خشکی گفت و خودش رو روی نزدیک ترین مبل رها کرد و با دست هایی که خیلی شق و رق زیر بغلش زده بود منتظر شد.

دستیار پدرش سیخونکی به کمر یکی از پسرهای جوون انداخت و باعث شد از جا بپره و بعد به سرعت به حرف بیاد.

پسر جوون با استرس شروع به معرفی خودش کرد و بعد از تموم شدن حرفش نگاهش رو به شخص کناریش داد... اگرچه که شنیدن اسم های اونا برای جونگ کوک ذره ای جذاب نبود و فقط چشم هاش روی نفر اخر میخ شده بود و منتظر بود نوبت اون بشه.

یه حسی بهش میگفت حتی اسم اون لعنتی هم قراره به اندازه ظاهر و صداش جذاب باشه...

اینجوری نبود که علاقه خاصی به این ادم پیدا کرده باشه اما اون همیشه اینجوری بود...چیزهای خاص و جذاب درست مثل یه کلاغی که جذب اشیاء براق میشه جذبش میکردن و تا وقتی که تا حدی روشون مالکیت پیدا نمیکرد اروم نمیگرفت...و اگه اون طعمه برای تسلیم شدن دست و پا هم میزد و سعی میکرد فرار کنه یا بدقلقی کنه حتی بیشتر به جونگ کوک خوش میگذشت...

چون در واقع بیشتر از اینکه به هدف رسیدن براش جذاب باشه بازی بازی کردن براش جالب بود...

خودش هم نمیدونست چی شده که این اخلاق رو پیدا کرده...شاید تمام این رفتارها نتایج بی حوصلگی و تنهایی ای بود که از بچگی نصیبش شده بود...

وقتی نوبت به چهارمین نفر رسید جونگ کوک با اشتیاقی که سعی داشت پنهانش کنه یه کم روی مبل جا به جا شد و منتظر شد تا زودتر دوباره بتونه اون صدای جذاب رو بشنوه و اسم صاحبش رو هم بفهمه.

-نمیخوای حرف بزنی؟

بعد از اینکه چند ثانیه در سکوت گذشت دستیار پدرش با دیدن حالت عصبی جونگ کوک که داشت به شدت بهش چشم غره میرفت به سرعت گفت و باعث شد چشم های جدی پسر برای چند لحظه به سمتش بچرخه و بعد به جونگ کوک خیره بشه.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now