🔱Chapter 102🔱

8.1K 1.1K 174
                                    

-برگشت خونه پسره؟

مرد میانسال همینطور که از دیوار شیشه ای اتاقی که توش بود داشت محوطه پشت عمارت رو تماشا میکرد با لحن بی حسی پرسید و مرد دیگه ای که توی اتاق بود با سوالش به حرف اومد.

-بله قربان...بعد از مهمونی با بیون بکهیون برگشتن به خونه اون پسر و شب هم همونجا موند...

مرد میانسال نیشخندی زد و چرخید.

-خوبه...توقع داشتم دیگه پسره راهش نده اما انگار اون بچه احمقتر از این حرفهاست...شایدم چانیول از چیزی که فکر میکردم موذی تره...

مرد کت شلواری ای که روبروش بود فقط بعد از این جملات در سکوت سر خم کرد و جئون بعد یه نفس عمیق از پنجره فاصله گرفت و رفت سمت کمد مشروب های کنار اتاق.

-کنار رئیست یه مشروب میخوری یا میخوای برگردی سرکارت؟

مرد مشکی پوش که به نظر میرسید تو دهه چهل زندگیش باشه مودبانه سری تکون داد.

-نه قربان...باید یه سری به یکی از کارخونه ها بزنم...محموله جدید داریم...الان خودم خدمت رسیدم که فقط اطلاعاتی که این مدته با زیر نظر گرفتن پسرتون...

مکث کرد و با چشم های نگران به جئون که بخاطر این کلمه اخم هاش توی هم رفته بود خیره شد و بعد سریع به حرف اومد.

-با زیر نظر گرفتن پارک چانیول و بیون بکهیون جمع کردیم رو خودم شخصا بهتون بدم...

و بعد دستش رو توی جیبش برد و یه فلش مموری کوچیک بیرون اورد.

-عکس هایی که ازشون گرفته شده و یه سری اطلاعات جانبی مثل پیام هایی که رد و بدل کردن و غیره توشه...

جئون با اخم سری تکون داد و مرد بدون اینکه توقع واکنش بیشتر داشته باشه تا کمر خم شد و بعد از اتاق خارج شد و نگاه جئون روی فلش مموری کوچیک که لبه میزش جا گرفته بود نشست.

اون پسر بالاخره داشت یه جا به دردش میخورد...پس شاید تولدش اونقدرها بی موقع و نحس براش نبود...

برای خودش مشروب ریخت و برگشت پشت میزش و فلش رو به تبلتی که روی میز جا خوش کرده بود وصل کرد و بعد از چند دقیقه نیشخند خشکی روی لبهاش نشست.

- بهت گفتم به پسره نزدیک شو و تو باش وارد رابطه شدی؟ نکنه عاشقش شدی چانیولا...

با تمسخر گفت و یکی دوتا عکس دیگه رو رد کرد و بعد روی عکسی که توی بیمارستان گرفته شده بود نشست و با دیدن جونگ کوک تو پس زمینه اخم کرد اما زیاد شوکه نشد...خودش هم توقع اینکه نافرمانی کنن رو داشت...به عکس خیره شد و ردش کرد و بعد با دیدن بعدی نیشخندش بیشتر شد...

-واقعا پسر لعنتی من هستی...حتی حماقت هات هم شبیه منه...و اخرش هم عین خودم میشی...

با لحن سردی گفت و عصبی ته لیوانش رو بالا داد...دیدن این عکس ها هم عصبانیش کرده بودن هم خوشحال...و هم دوباره افکارش رو به سمت چیزهایی که نمیخواست به یاد بیاره برده بودن...

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now