🔱Chapter 50🔱

7K 1.2K 50
                                    

-وقتی دارم باهات حرف میزنم سرت بالا باشه!!!

دادی که افسر ارشد خیلی ناگهانی توی اتاق رها کرد نه تنها مجرم کم سن و سال رو از جا پروند بلکه پسر موصورتی گوشه اتاق که داشت بی خیال ادامسش رو میترکوند رو تکون داد. یه اخم کمرنگ کرد و سرش رو بالا اورد. دزد کم سنی که دستگیر کرده بودن نهایتا شانزده سالش بود اما با سماجت تمام حاضر نبود اسم دختر جوونی رو که همراهش بوده لو بده و سهون نیم ساعت گذشته انقدر سوالای تکراری ازش کرده بود که حتی لوهان هم کلافه شده بود.

-میخوای به مسخره کردن ما و بدبخت کردن خودت ادامه بدی؟ میخوای سابقه دار شی با این سن کم؟این چیزیه که میخوای؟

سهون با اعصاب داغون همینطور که شقیقه اش رو کفری ماساژ میداد پرسید اما پسر نوجوون روبروش با اخم دوباره سرش رو پایین انداخت و به پایه های میز جلوش خیره شد. لوهان نیم نگاهی به صورت کلافه سهون انداخت...اون افسر بداخلاق داشت برعکس همیشه ناشیانه عمل میکرد! به یه پسر تو اون سن و سال هرچی بیشتر دستور میدادی و تهدید میکردی به همون میزان بیشتر لجبازی میکرد. لوهان خیلی راحت تا ته قضیه رو خونده بود اما ظاهرا سهون هیچ ایده ای نداشت چرا اون پسر داره انقدر لجبازی میکنه.

-ببین پسر جون... ده دقیقه دیگه بهت وقت میدم... یا دهنت رو باز میکنی و میگی اون دختر کوفتی ای که باهات بود و در رفت اسمش چی بود... یا مطمئن میشم طوری شرایط جلو بره که تا یکی دو سال بعد نتونی از مرکز اصلاح تربیت بیرون بیای! مسلما اینو نمیخوای نه؟

پسر پشت میز یه نگاه سرسری بهش انداخت و دوباره چشم هاش رو چرخوند و لوهان حس کرد از صحنه کمدی جلوش میخواد زیر خنده بزنه. اون پسر نوجوون تمام سعی اش رو کرده بود که شبیه ادم بزرگها به نظر برسه. از مدل موهاش گرفته تا سر و وضع و رفتارش...و سهون داشت اشتباه بزرگی میکرد که باهاش عین یه بچه رفتار میکرد.

اما خب متاسفانه زیادی از دست اون افسر لعنت شده کفری بود پس قصد نداشت کمکی بکنه.

ادامسش رو پر سر و صدا تر ترکوند و اروم حرکت کرد و رفت سمت دیگه اتاق جایی که درست روبروی سهون بود و لبه پنجره ای که تنها جای باحال این اتاق لعنت شده بود نشست و دستش رو زد زیر چونه اش و با چشم های بی حوصله به بیرون خیره شد. نگاه سهون اومده بود روش... میتونست سنگینیش رو حس کنه و همین برای رضایتش کافی بود... البته این رضایت تقریبا پنج دقیقه بعدی اروم نگهش داشت. سهون دوباره سوالای تکراریش رو پرسید و جوابی نگرفت و لوهان که میدونست تا وقتی با اون پسر کوفتی به نقطه درستی نرسن قرار نیست از این اتاق برن بیرون با حرص از لبه پنجره کوتاه پرید پایین و رفت سمت میز.

-باید با تاسف اعلام کنم که تو بازجویی ریدی جناب افسر اوه!

با تمسخر گفت و بی توجه به حالت نگاه پر حرص سهون لبه میز نشست و به پسر نوجوون خیره شد.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now