😈°Karma Is a Bitch°😈

By SilverBunny6104

434K 81.2K 14.8K

بکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های... More

🌸Author note🌸
😈 •S 1: Chapter 1•😈
😈 •S 1: Chapter 2•😈
😈 •S 1: Chapter 3•😈
😈 •S 1: Chapter 4•😈
😈 •S 1: Chapter 5•😈
😈 •S 1: Chapter 6•😈
😈 •S 1: Chapter 7•😈
😈 •S 1: Chapter 8•😈
😈 •S 1: Chapter 9•😈
😈 •S 1: Chapter 10•😈
😈 •S 1: Chapter 11•😈
😈 •S 1: Chapter 12•😈
😈 •S 1: Chapter 13•😈
😈 •S 1: Chapter 14•😈
😈 •S 1: Chapter 15•😈
😈End of First season😈
❣️××توجه ××❣️
♻️ •S 2: Chapter 1•♻️
♻️ •S 2: Chapter 2•♻️
♻️ •S 2: Chapter 3•♻️
♻️ •S 2: Chapter 4•♻️
♻️ •S 2: Chapter 5•♻️
♻️ •S 2: Chapter 6•♻️
♻️ •S 2: Chapter 7•♻️
♻️ •S 2: Chapter 8•♻️
♻️ •S 2: Chapter 9•♻️
♻️ •S 2: Chapter 10•♻️
♻️ •S 2: Chapter 11•♻️
♻️ •S 2: Chapter 12•♻️
♻️ •S 2: Chapter 13•♻️
♻️ •S 2: Chapter 14•♻️
♻️ •S 2: Chapter 15•♻️
♻️ •S 2: Chapter 16•♻️
♻️ •S 2: Chapter 17•♻️
♻️ •S 2: Chapter 18•♻️
♻️ •S 2: Chapter 19•♻️
♻️ •S 2: Chapter 20•♻️
♻️ •S 2: Chapter 21•♻️
♻️ •S 2: Chapter 22•♻️
♻️ •S 2: Chapter 23•♻️
♻️ •S 2: Chapter 24•♻️
♻️ •S 2: Chapter 25•♻️
♻️ •S 2: Chapter 26•♻️
♻️ •S 2: Chapter 27•♻️
♻️ •S 2: Chapter 28•♻️
♻️ •S 2: Chapter 29•♻️
♻️ •S 2: Chapter 30•♻️
♻️ •S 2: Chapter 31•♻️
♻️ •S 2: Chapter 32•♻️
♻️ •S 2: Chapter 33•♻️
♻️ •S 2: Chapter 34•♻️
♻️ •S 2: Chapter 35•♻️
♻️ •S 2: Chapter 36•♻️
♻️ •S 2: Chapter 37•♻️
♻️ •S 2: Chapter 38•♻️
♻️ •S 2: Chapter 39•♻️
♻️ •S 2: Chapter 40•♻️
♻️ •S 2: Chapter 41•♻️
♻️ •S 2: Chapter 42•♻️
♻️ •S 2: Chapter 43•♻️
♻️ •S 2: Chapter 44•♻️
♻️ •S 2: Chapter 45•♻️
♻️ •S 2: Chapter 46•♻️
♻️ •S 2: Chapter 47•♻️
♻️ •S 2: Chapter 48•♻️
♻️ •S 2: Chapter 49•♻️
♻️ •S 2: Chapter 50•♻️
♻️ •S 2: Chapter 51•♻️
♻️ •S 2: Chapter 52•♻️
♻️ •S 2: Chapter 53•♻️
♻️ •S 2: Chapter 54•♻️
♻️ •S 2: Chapter 55•♻️
♻️ •S 2: Chapter 56•♻️
♻️ •S 2: Chapter 57•♻️
♻️ •S 2: Chapter 58•♻️
♻️ •S 2: Chapter 59•♻️
♻️ •S 2: Chapter 60•♻️
♻️ •S 2: Chapter 61•♻️
♻️ •S 2: Chapter 62•♻️
♻️ •S 2: Chapter 63•♻️
♻️ •S 2: Chapter 64•♻️
♻️ •S 2: Chapter 65•♻️
♻️ •S 2: Chapter 67•♻️
♻️ •Final Chaper•♻️
🍕مصاحبه با کاراکترها 🍕

♻️ •S 2: Chapter 66•♻️

7.1K 1K 241
By SilverBunny6104

-این بار اخره...؟

-بار اخره.

پسر کوتاه تر با صدای گرفته ای همینطور که به در ورودی کلاب خیره بود خطاب به دوستش گفت و سهون نفسش رو بیرون داد و جلو رفت و با نوک کفشش چند تا ضربه به در زد. در لاش باز شد و پسر جوون جلوی در با دیدن سهون بدون سوال و جوابی عقب نشینی کرد و بکهیون با چشم های شوکه دنبال دوستش دوید داخل.

-واو... همه جا واقعا اشنا داری! خیلی خفنی اوه سهون!

-خیر سرم یه مدت همه پارتی های کانگنام و حوالی رو دوش من بود...

سهون بی حوصله گفت و بکهیون نیشخندی زد.

-خب الان یه چیز بهتر رو دوشته رفیق...

دوستش با چشم های پرسوال چرخید سمتش و بکهیون زبونش رو بیرون داد.

-لنگای لوهان!

سهون اگه میخواست هم نمیتونست به این جمله نخنده. دوتاشون زیر خنده زدن و بکهیون با چسبیده شدن گردنش توسط دوستش کامل کشیده شد توی کلابی که براش بیشتر حس و حال جهنم داشت. امروز برای بار اخر میخواست برای چانیول تلاش کنه و بعد اگه شکست خورد بره دنبال زندگیش...هیچی زوری به دست نمیومد. این واقعیت بود! ولی اون نیاز به یه پایان واقعی داشت. یه نقطه پایان درشت و قرمز که دقیق بخوره وسط بوم سفید امیدهای واهیش و وادارش کنه دیگه دل بکنه. فضای کلاب خیلی ارومتر به نظر میرسید و چند دقیقه طول کشید تا بکهیون بفهمه علتش چیه.

-پوکر نایته.

سهون زیر گوشش گفت و بکهیون سرش رو بالا پایین کرد.

-خوبه...حداقل شرطبندی روی پوکر خطر نداره...

خطاب به دوستش گفت و سهون تکخندی زد.

-نگران نباش...اینها بلدن همه چی رو رو اعصاب و خطری کنن.

-مرسی برای دلگرمیت!

پسر کوتاه تر با لبهای خط شده حرصی گفت و سهون در جوابش فقط نیشخند زد.

-خب حالا که اوردمت تو میرم یه نوشیدنی بخورم و بزنم به چاک...اصلا دوست ندارم چانیول بفهمه من کمکت کردم و بیشتر ازم بدش بیاد.همین الانش هم بام یه جوری برخورد میکنه انگار جای دوستش دشمن خونیشم و دارم توی تیم بکهیون شیطان بزرگ فعالیت میکنم!

بکهیون با اینکه ترجیح میداد سهون تنهاش نذاره اما شرایط دوستش رو درک میکرد و در جوابش فقط تونست یه "ببخشید." مظلوم بگه که جوابش یه در کونی از سهون شد. چند لحظه ایستاد و دور شدن دوستش رو تماشا کرد و بعد نگاهش رو اطراف کلاب چرخوند. سالن کلاب از همیشه شلوغتر بود...کلی میز پوکر که بکهیون هیچ ایده ای نداشت قبلا کجا جاشون دادن دور تا دور سالن جا داده شده بود و رسما همشون هم پر بودن و صدای داد و بیداد و فحش و لعنت بود که گاه به گاه بالا میرفت.

تقریبا پنج دقیقه کامل طول کشید تا بکهیون موفق شد کسی که دنبالش بود رو پیدا کنه. چانیول پشت یه میز توی گوشه ای ترین جای کلاب با پنج شیش نفر دیگه نشسته بود و ظاهرا داشت بازی میکرد. تقریبا پنج دقیقه دیگه ام طول کشید تا بکهیون بتونه خودش رو راضی کنه جلو بره و ببینه چانیول داره چیکار میکنه. کنار میز که قرار گرفت نگاه همه افراد پشتش اومد روش و بکهیون معذب اب دهنش رو قورت داد. چانیول تقریبا اخرین نفری بود که نگاهش رو از روی میز برداشت و نگاهش کرد. چشم های پسر بزرگتر شوکه به نظر میرسیدن اما خیلی سریع موفق شد اخم کنه و دوباره بچرخه سمت جلو.

-چیکار داری نیم وجبی؟

یکی از پسرهای پشت میز با نیشخند ازش پرسید و بکهیون معذب پلک زد.

-دوست چانیولم.

با شک و ضعیف اعلام کرد و وقتی چانیول چیزی نگفت پنهانی یه نفس عمیق کشید.

-اوه شت...تو همون کوچولوی احمق کیوتی هستی که اون سری زد سقف کلاب رو اورد پایین!

همون پسری که ازش سوال کرده بود با شور و شوق گفت و بکهیون که هیچ ایده ای نداشت اون ادم داره باهاش لاس میزنه یا بهش توهین میکنه فقط یه "اره" خفه گفت.

-به موقع اومدی چون دوستت داره ماشین خوشگلش رو میبازه...شاید تو براش شانس بیاری!

پسره با یه چشمک گفت و بکهیون با چشم های درشت شده خم شد سمت چانیول و یه "خل شدی؟" اروم گفت ولی جوابی نگرفت. قبلا از سهون شنیده بود که چانیول رسما ماشینش رو عبادت میکنه و میتونست حدس بزنه الان چه حسی داره. یه صندلی برای خودش اورد و کنار چانیول جا دادش و نشست. ظاهرا حماقت یه بخش جدایی ناپذیر از این کلاب و فعالیت هاش و البته ادم هاش بود!

-خب حالا انرژیم برای بردن ماشینت بیشتر شد چانیولا...شاید بعدش دوست خوشگلت بیاد باهام یه دور بزنه نه؟

پسر پشت میز همینطور که به بکهیون خیره بود و زبونش رو میکشید روی لبهاش گفت و بکهیون با چشم های درشت شده چند لحظه نگاهش کرد و بعد با اخم نگاهش رو ازش گرفت. ولی چانیول هیچ واکنشی نشون نداد. چند تا دور بعدی هم به ضرر چانیول گذشت و بکهیون دیگه حسابی عصبی شده بود...فکر اینکه یه ماشین به اون گرونی سر یه بازی بچگانه از دست چانیول بره عجیب حرصیش میکرد. دست اخر بود و بکهیون دیگه مطمئن بود چانیول میبازه...فقط یه معجزه میتونست نجاتشون بده. سه نفر کناره گیری کرده بودن اما چانیول با لجبازی محض ادامه داده بود و حالا به نقطه ای رسیده بودن که دیگه کاریش نمیشد کرد و بکهیون انقدر زیر میز به پای پسر بزرگتر ضربه زده بود که دستش درد گرفته بود. کلافه به عقب تکیه داد و نفسش رو حرصی بیرون فرستاد. پسر روبروشون که برنده صد در صد بازی بود تمام مدت با چشم هاش بکهیون رو لخت کرده بود و به شدت خونسرد بازی کرده بود و بکهیون دلش میخواست بتونه بلند بشه و میز رو بکوبه تو سرش.

-میتونم بیخیال ماشینت بشم چانی...

پسره یهو گفت و همه کسایی که داشتن بازی رو تماشا میکرد شوکه نگاهش کردن.

-ولی دوست پسرت باید بهم یه قولی بده!

-دوست پسرم نیست!

چانیول زیر لب گفت و لبهای بکهیون روی هم خط شد اما فقط منتظر به صورت پسر روبروشون خیره شد.

-چی میخوای؟

پسره خندید و کارت ها رو روی میز به جلو هول داد.

-عقب میکشم اگه برامون لباسات رو دربیاری و امشب باهام بیای سر قرار!

صدای سوت و خنده افراد دور میز بالا رفت ولی چانیول حتی سرش رو بالا نیاورده بود. بکهیون شوکه و مات به چشم های پسر روبروش خیره شده بود. نمیتونست بفهمه که ادم جلوش واقعا میخواد ببرتش سر قرار یا قصد بدی داره...چون بخش اول قضیه اسون بود. مشکلی با لخت شدن نداشت...شاید معذب میشد اما سخت نبود...اما بخش اول باعث میشد بخش دوم درخواست اون پسر ترسناک به نظر برسه.

-خب چی میگی!؟

-قبوله!

بکهیون خودش به حرف اومد و سریع از روی صندلی بلند شد.

-زیر قولت که نمیزنی؟

با جدیت و اخم پرسید و پسره که نیشش تا بناگوش باز شده بود تند تند سر تکون داد.

-نه کیوتی...جلوی همه قول دادم!

-اوکی...

بکهیون ضعیف گفت و زیر چشمی نگاهی به چانیول که سرش رو پایین انداخته بود و هیچ ری اکشنی نداشت انداخت. یه گوشه قلبش دلش میخواست که چانیول مانعش بشه... که اهمیت بده... مسلما لخت شدن یه پسر توی جمع چیز اونقدر عجیبی نبود ولی وقتی یکی قرار بود بهت زل بزنه و مسلما فکرهای کثیف کنه قرار بود حس بدی بگیری. اما برخلاف افکار یا شایدم ارزوهای محال بکهیون چانیول هیچ اهمیتی نمیداد و همین باعث شد پسر کوچیکتر چند قدم از میز فاصله بگیره و معذب مشغول باز کردن دکمه های بلیزی که تنش بود بشه. حالا که تو شرایط قرار گرفته بود کم کم داشت فکر میکرد که اینکار اصلا هم راحت نیست چون همه افراد پشت میز زوم کرده بودن روش و تنها کسی که نگاهش نمیکرد چانیول بود...

اخرین دکمه رو هم باز کرد و بلیزش رو با اخم های تو هم از شونه هاش پایین کشید و درش اورد و بعد یه نفس عمیق گرفت.

-بقیه اش کیوتی...توقع نداری که به یه بلیز راضی بشم؟

چشم های بکهیون یه کم گشاد شدن. اگه شلوارش هم درمیاود و اون عوضی میگفت "بقیه اش کیوتی" باید چه غلطی میکرد؟ اب دهنتش رو سخت قورت داد و دستش رفت سمت دکمه شلوارش ولی همون لحظه صندلی چانیول عصبی هول داده شد عقب و پسر روش بلند شد.

بکهیون معذب توی جاش تکونی خورد و سرش رو پایین انداخت. به طور عجیبی دلش نمیخواست دوباره چشم های بی تفاوت چانیول رو ببینه. پسر بزرگتر اومد سمتش و بکهیون خودش رو برای رد شدنش جمع کرد اما چانیول از جلوش رد نشد. روبروش وایساد و عصبی بلیز بکهیون رو از دستش گرفت و انداختش روی سرش.

-مثلا داری سعی میکنی کمکم کنی احمق کوچولو؟

چانیول با حرص از لای دندون هاش گفت و سر بکهیون با گیجی بالا اومد. به خاطر بلیزی که روی سرش افتاده بود یکی از چشم هاش پوشیده شده بود اما یه چشمی هم میتونست نگاه عصبی توی چشم های پسر روبروش رو ببینه. پس چانیول اهمیت میداد؟ یا نکنه باز هم داشت دچار سوتفاهم میشد؟

-نمیدونم چه جوری باید کمکت کنم...

خفه گفت و چانیول هوفی کشید و یه دفعه سمت دیگه بلیز بکهیون رو هم روی چشمش کشید.

-دلم میخواد اون صورت کوفتیت رو له کنم...

زمزمه چانیول باعث اویزون شدن لبهای پسر کوچیکتر و پریدن برق امیدوار توی چشمهاش شد.

-متاسفم...فقط بذار اینبارم کمکت کنم بعدش دیگه دنبالت نمیام...قول میدم...

ضعیف بدون اینکه سعی کنه بلیزش رو از روی صورتش کنار بزنه گفت و دستهاش رو توی هم حلقه کرد.

-یعنی میخوای با اون یارو بری سر قرار؟ با همین ادمی که داره درسته قورتت میده؟

چانیول با حرص پرسید و بکهیون نفس حبس شده اش رو بیرون داد.

-یه قرار کوچولو باش میرم و تموم میشه...

-بعدشم دیگه دنبال من نمیای؟

چانیول بالافاصله پرسید و پسر کوچیکتر دوباره مجبور شد برای جواب دادن یه نفس عمیق بکشه.

-نمیام...هیچوقت نمیام...بهت قول میدم...

بعد این جمله ها یه سکوت سرد بینشون رو گرفت و بکهیون بالاخره دستش رو بالا اورد و بلیز رو از روی صورتش پایین کشید.

-من منتظر ادامه نمایشم!

پسری که رقیب چانیول بود یهو داد زد و باعث شد بکهیونی که خیره شده بود به صورت چانیول از جا بپره. توی شرایط عجیبی قرار گرفته بود و قلبش داشت با سرعت وحشتناکی میزد.

-برو...لطفا...

زیر لب به چانیول التماس کرد و درمونده بهش خیره شد.

پسر روبروش فقط بهش خیره موند و بعد بدون حرفی راه افتاد که از کنارش رد بشه اما دست بکهیون بی اراده حرکت کرد و مچ دست چانیول رو چسبید و نگهش داشت و وقتی پسر بزرگتر سوالی چرخید سمتش حتی بقیه بدنش هم از کنترلش خارج شده بود. جلوی یقه چانیول رو گرفت و پایین کشیدش و لبهاشون رو به هم چسبوند...اگه قرار بود خداحافظی کنن بکهیون یه رسمیش رو میخواست! توقع عقب کشیدن چانیول و هرچیزی رو داشت جز اینکه حرکت ملایم لبهای چانیول رو روی لبهاش حس کنه و این اتفاق انقدر شوکه اش کرد که سرش رو با چشم های درشت شده عقب برد و به چشم های گمراه کننده چانیول با گیجی خیره شد ولی نتونست سوالی کنه چون یه دفعه یکی از سمت دیگه سالن داد زد "پلیس" و تقریبا همه سالن رو بعد این جمله سکوت گرفت و نگاه حتی مست ترین فرد اون اطراف هم چرخید به سمت منبع صدا.

-چرا همه خشکتون زده احمق ها!؟ پلیس داره میاد بزنید به چاک!!!

اینبار درست به حالتی که انگار توی سالن یکی نارنجک منفجر کرده همه یه دفعه از جا پریدن و لحظه بعد یه لشکر ادم هجوم برده بودن سمت خروجی و بکهیون هنوز نیمه لخت و بلیز به دست مات به چانیول خیره بود.

-من... من...نباید گیر بیوفتم...مامانم... دانشگاهم...

با لکنت گفت و نگاهش رو به اطراف داد. ولی همه جا جوری شلوغ شده بود که انگار هیچکس قرار نیست بتونه خودش رو به درب خروجی برسونه... ولی مهم نبود! چرخید و خواست بدوه سمت خروجی ولی چانیول مچش رو گرفت و متوقفش کرد.

-اروم باش!

پسر بزرگتر با لحن جدی ای گفت و بعد بلیز بکهیون رو از دستش کشید و انداخت روی شونه هاش و تقریبا وادارش کرد بپوشتش و بعد دست پسر کوچیکتر رو که هنوز دکمه هاش باز بود گرفت و دنبال خودش کشید. بکهیون وحشت زده به جمعیت جمع شده جلوی درب خروجی خیره شد... اونها داشتن دقیق به سمت مخالف میرفتن.

-چان...

با گیجی گفت ولی جوابی نگرفت و فقط هول داده شد توی سرویس بهداشتی.

-پنجره اینجا رو میشکونم...کمکت میکنم بری بالا... بعدش خودم میام...میخوره به خیابون پشتی... فقط حواست باشه درست بپری...

بکهیون فقط تونست مات پلک بزنه و به چانیولی که داشت عصبی به اطراف میچرخید و دنبال چیزی میگشت خیره شد. بالاخره پسر بزرگتر یه تی رو گوشه یکی از دستشویی ها پیدا کرد و قبل از اینکه بکهیون بتونه دهنش رو برای حرفی باز کنه با پایین دسته اش یه ضربه محکم به شیشه پنجره دستشویی کوبید و بکهیون فقط تونست یه نفس خفه بکشه و یکی دو قدم بره عقب. چانیول خونسرد کناره های شیشه رو هم که خورد شده بودن با ضربه زدن پایین اورد و بعد چرخید سمت بکهیون رنگ پریده.

-بیا اینجا!

بکهیون با چشم های گشاد شده نگاهش رو برد سمت پنجره شکسته و بعد به چشم های جدی چانیول.

-چان...

-گفتم بیا اینجا!!!

چانیول اینبار رسما سرش داد زد و بکهیون از جا پرید و بی اراده به سمتی که چانیول اشاره کرده بود رفت. پسر بزرگتر بدون مکث چرخوندش و خم شد و بازوهاش رو دور پاهای بکهیون حلقه کرد و بی توجه به هین ترسیده ای که پسر کوچیکتر کشید بلدنش کرد و تا لب پنجره بالا بردش.

-زود باش!

با تشر عصبی چانیول, بکهیون بدن خشک شده اش رو بالا کشید و همینطور که لبه های پنجره رو چسبیده بود بدنش رو بالا داد و به زحمت یکی از پاهاش رو بیرون برد.

-زود باش لعنتی!

-از ارتفاع میترسم...

خفه گفت و صدای نفس عمیق چانیول رو به وضوح شنید.

-بهش فکر نکن... فقط انجامش بده...

داد دوباره چانیول مضطرب ترش کرده بود ولی جملات بعدیش ارومش کردن.با هر مصیبتی بود پای دیگه اش رو هم از پنجره اویزون کرد و بعد بدون اینکه فکر کنه پرید. فاصله پنجره تا زمین زیاد نبود و خوشبختانه راحت روی پاهاش فرود اومد و قبل از اینکه زانوهای لرزونشش زیاد حرکت کنن چانیول هم کنارش پریده بود.

-بریم!

چانیول بدون مکث گفت و دستش رو زیر بازوش انداخت و بلندش کرد ولی با دیدن اینکه بلیز بکهیون هنوزم دکمه هاش بازه متوقف شد.

-ببدنشون.

بکهیون اب دهنش رو قورت داد و فقط سریع دکمه هاش رو بست و بعد دوباره دنبال چانیول کشیده شد. تا خیابون اصلی اروم رفتن چون ماشین چانیول یه کم پایینتر از کلاب پارک بود. بکهیون میدونست دیگه نباید نگران چیزی باشه ولی دیدن ماشین های پلیسی که سر همون کوچه اشنای جهنمی پارک شده بودن حس کرد دل و روده اش به هم پیچیده. بی اراده با دست ازادش بازوی چانیول رو چسبید و باعث شد پسر بزرگتر بچرخه سمتش و به صورت رنگ پریده اش خیره بشه.

-تموم شد دیگه...قرار نیست بفهمن ما اون تو بودیم... فقط میریم سوار ماشینم میشیم و میریم...

چانیول با لحن مطمئنی گفت و بکهیون لبهای خشکش رو زبون زد و سرش رو بالا پایین کرد. ولی تا وقتی توی ماشین قرار نگرفتن و چانیول حرکت نکرده بود نتونست درست نفس بکشه و فقط وقتی خیابون رو عوض کردن تونست راحت روی صندلیش جا بگیره.

دستهاش هنوز داشتن میلرزیدن و باورش نمیشد که تونستن فرار کنن. چانیول بدون حرفی فقط رانندگی میکرد و یه اخم کوچیک هم کرده بود و حالا که دیگه خطر از بیخ گوششون گذشته بود بکهیون داشت به سایر مسائل فکر میکرد.

-میتونی هرجا خواستی پیاده ام کنی... ممنون کمکم کردی.

خفه و معذب همینطور که خیره شده بود به روبرو گفت و باعث شد چانیول از گوشه چشم نگاهش کنه.

-کجا میخوای بری؟

چانیول خشک پرسید و بکهیون که یه کم از این سوال جا خورده بود به سمت پسر پشت فرمون چرخید.

-خونه.

گیج گفت و به نیم رخ چانیول زل زد.

-میدونم کلی دردسر درست کردم برات... ولی توی کلاب جدی بودم...واقعا دیگه مزاحمت نمیشم...نگران نباش.الانم که دیگه کلاب به اون وضع افتاده دلیلی براش ندارم واقعا.

صداش حین گفتن این جمله ها بی اراده لرزید و انقدر حس ترسناک و خفقان اوری بهش دست داد که مجبور شد دستهاش رو محکم توی هم فرو ببره و چندتا نفس عمیق بکشه. برای یه لحظه حتی از اینکه کلاب به هم خورده بود دلش گرفت چون دیگه نمیتونست با این بهانه خودش رو گول بزنه و وقتی خیلی بهش فشار اومد بره دنبال چانیول.

-بعدش چی میشه؟

چانیول یه دفعه پرسید و پسر کوچیکتر نگاهش رو با تردید داد سمتش.

-هیچی... چیزی باید بشه؟

-دیگه برات مهم نیست من بازم برم یه کلابی مثل اینجا یا بلایی سر خودم بیارم؟ عذاب وجدان نمیگیری؟

نمیتونست منظور چانیول از گفتن این حرفها رو درک کنه اما حس خوبی نداشتن. لبهاش خط شده بود و اخم هاش رفته بود تو هم.یه نفس بلند کشید و به حرف اومد.

-نه...دیگه دخالتی نمیکنم.

خودش رو وادار کرد بگه چون واقعا حس میکرد چانیول اون حرفها رو زده که ازش واکنش بگیره. میدونست داره دروغ میگه اما این رو هم میدونست که تا یه مدت قراره واقعا تلاش کنه.

-خوبه.

پسر پشت فرمون با چشم های فیکس شده روی جاده گفت و بکهیون نگاهش رو بالاخره به بیرون داد.

-کجا داریم میریم؟

-اپارتمان من...

چانیول خونسرد جواب داد و بکهیون برای بار هزارم تو ساعت های گذشته مات شد.

-اپارتمان تو؟ ولی چرا؟؟

پسر کنارش شونه ای بالا انداخت.

-اگه قراره خداحافطی کنیم شاید بهتره یه کم شیکتر انجامش بدیم... بالاخره من و تو با هم دوره ای داشتیم...

بکهیون مجدادا منظور و فاز چانیول رو درک نمیکرد. اما احمق بود اگه دست رد به سینه ی دوتایی وقت گذروندن بیشتر اونم وقتی رسما اخرین شانسش بود بزنه. پس ساکت نشست و صبر کرد تا چانیول جلوی ساختمونی که اپارتمان شیکش توش بود توقف کنه و بعد بدون حرفی پیاده شد. تایمی که توی اسانسور بودن خیلی نفس گیر و سخت گذشت, البته شاید فقط برای بکهیون. همش فکرش حول محور دفعه قبلی که توی این اسانسور بود و اتفاقات اون شب میگذشت و حالی به حالی میشد. چانیول ولی خونسرد به نظر میرسید و وقتی اسانسور توقف کرد بدون حرفی رفت بیرون و پسر کوچیکتر بعد یه نفس عمیق دنبالش کرد.واقعا نمیتونست حدس بزنه منظور چانیول از یه خداحافظی شیک تر چی میتونه باشه. به محض اینکه در اپارتمان پشتشون بسته شد حس کرد داره نفس کم میاره.چانیول با قدم های اروم رفت توی هال و بعد برگشت سمتش.

-گشنته؟

دهن بکهیون با گیجی از لحن نسبتا ملایم پسر روبروش باز و بسته شد و بعد خودش رو وادار کرد به حرف بیاد.

-نه...چیزی نمیخوام...ممنون.

خفه گفت و دستی لای موهاش کشید. چانیول یه کم اخم کرد و بعد چرخید سمت اشپزخونه.

-بهرحال یه چی میارم بخوریم!

-منم میرم دستشویی!

دوتاشون عین جت به سمتی که گفته بودن تقریبا هجوم بردن و بکهیون تقریبا انقد سریع در رو پشت سر خودش بست که موفق شد بلیزش رو لاش گیر بندازه و بعد با فحشایی که زیر لب میداد دوباره اروم بازش کرد و بلیزش رو ازاد کرد و بعد دوباره سریع و بی صدا بستش. واقعا براش عجیب بود که چانیول دعوتش کرده اپارتمانش ولی اتفاقی که شاید تو گذشته در حد مرگ خوشحالش میکرد حالا فقط غمگینترش کرده بود...این واقعا اخرش بود نه؟

Continue Reading

You'll Also Like

346K 94.1K 86
✫چانیول، یه بوکسر زیرزمینی 35 سالست که تو روسیه‌ همه به اسم رایان میشناسنش و از بعد تصادف پارسالش، دنبال گذشتش و شخصی که از بعد تصادف فراموشش کرده می...
13.3K 3.8K 55
کاغذ های توی دستش رو روی میز پرت کرد و با صدای خیلی بلندی شروع کرد به داد زدن: _ تو یه احمقی! احمقی که هیچی حالیش نیست! حتی یه گزارش ساده رو هم نمیتو...
18.6K 3K 24
?
4.3K 1K 20
Fiction : Blue Madness Couple : Yizhan ( Zhan Top ) Genre : Romance , Slice of Life , Angst , Smut Writer : Milky 🍓 Up : Monday Channel : M00NLigh...