😈°Karma Is a Bitch°😈

By SilverBunny6104

433K 81.1K 14.8K

بکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های... More

🌸Author note🌸
😈 •S 1: Chapter 1•😈
😈 •S 1: Chapter 2•😈
😈 •S 1: Chapter 3•😈
😈 •S 1: Chapter 4•😈
😈 •S 1: Chapter 5•😈
😈 •S 1: Chapter 6•😈
😈 •S 1: Chapter 7•😈
😈 •S 1: Chapter 8•😈
😈 •S 1: Chapter 9•😈
😈 •S 1: Chapter 10•😈
😈 •S 1: Chapter 11•😈
😈 •S 1: Chapter 12•😈
😈 •S 1: Chapter 13•😈
😈 •S 1: Chapter 14•😈
😈 •S 1: Chapter 15•😈
😈End of First season😈
❣️××توجه ××❣️
♻️ •S 2: Chapter 1•♻️
♻️ •S 2: Chapter 2•♻️
♻️ •S 2: Chapter 3•♻️
♻️ •S 2: Chapter 4•♻️
♻️ •S 2: Chapter 5•♻️
♻️ •S 2: Chapter 6•♻️
♻️ •S 2: Chapter 7•♻️
♻️ •S 2: Chapter 8•♻️
♻️ •S 2: Chapter 9•♻️
♻️ •S 2: Chapter 10•♻️
♻️ •S 2: Chapter 11•♻️
♻️ •S 2: Chapter 12•♻️
♻️ •S 2: Chapter 13•♻️
♻️ •S 2: Chapter 14•♻️
♻️ •S 2: Chapter 15•♻️
♻️ •S 2: Chapter 16•♻️
♻️ •S 2: Chapter 17•♻️
♻️ •S 2: Chapter 18•♻️
♻️ •S 2: Chapter 19•♻️
♻️ •S 2: Chapter 20•♻️
♻️ •S 2: Chapter 21•♻️
♻️ •S 2: Chapter 22•♻️
♻️ •S 2: Chapter 23•♻️
♻️ •S 2: Chapter 24•♻️
♻️ •S 2: Chapter 25•♻️
♻️ •S 2: Chapter 26•♻️
♻️ •S 2: Chapter 27•♻️
♻️ •S 2: Chapter 28•♻️
♻️ •S 2: Chapter 29•♻️
♻️ •S 2: Chapter 30•♻️
♻️ •S 2: Chapter 31•♻️
♻️ •S 2: Chapter 32•♻️
♻️ •S 2: Chapter 33•♻️
♻️ •S 2: Chapter 34•♻️
♻️ •S 2: Chapter 35•♻️
♻️ •S 2: Chapter 36•♻️
♻️ •S 2: Chapter 37•♻️
♻️ •S 2: Chapter 38•♻️
♻️ •S 2: Chapter 39•♻️
♻️ •S 2: Chapter 40•♻️
♻️ •S 2: Chapter 41•♻️
♻️ •S 2: Chapter 42•♻️
♻️ •S 2: Chapter 43•♻️
♻️ •S 2: Chapter 45•♻️
♻️ •S 2: Chapter 46•♻️
♻️ •S 2: Chapter 47•♻️
♻️ •S 2: Chapter 48•♻️
♻️ •S 2: Chapter 49•♻️
♻️ •S 2: Chapter 50•♻️
♻️ •S 2: Chapter 51•♻️
♻️ •S 2: Chapter 52•♻️
♻️ •S 2: Chapter 53•♻️
♻️ •S 2: Chapter 54•♻️
♻️ •S 2: Chapter 55•♻️
♻️ •S 2: Chapter 56•♻️
♻️ •S 2: Chapter 57•♻️
♻️ •S 2: Chapter 58•♻️
♻️ •S 2: Chapter 59•♻️
♻️ •S 2: Chapter 60•♻️
♻️ •S 2: Chapter 61•♻️
♻️ •S 2: Chapter 62•♻️
♻️ •S 2: Chapter 63•♻️
♻️ •S 2: Chapter 64•♻️
♻️ •S 2: Chapter 65•♻️
♻️ •S 2: Chapter 66•♻️
♻️ •S 2: Chapter 67•♻️
♻️ •Final Chaper•♻️
🍕مصاحبه با کاراکترها 🍕

♻️ •S 2: Chapter 44•♻️

4K 835 111
By SilverBunny6104

هر کسی تو زندگیش حساسیت هایی داشت... مثلا کیونگ میدونست نقطه ضعف مادرش اینه که یکی غذایی رو که درست کرده نخوره یا بشقابش رو نصفه ول کنه...حساسیت پدرش این بود که رییسش جلوی بقیه توبیخش کنه و وقتی این اتفاق میوفتاد همه خانواده میدونستن که قراره تا هفته بعدی با یه اقای دو عصبانی سر و کله بزنن که فقط دنبال بهانه میگرده تا حرصش رو سرشون خالی کنه...

مدت زیادی نبود که با بکهیون دوست بود اما میدونست که مرکز حساسیت های اون پسر در حال حاضر موجودی به اسم پارک چانیوله...و خودش اونقدر حساسیت هاش زیاد بودن که یه وقتایی حس میکرد قراره بینشون خفه شه...

از اینکه بهش دستور بدن بدش میومد... از اینکه کمکش کنن هم بدش میومد و در ان واحد اگه کسی موقعی که نیازی داشت بهش پیشنهاد کمک نمیداد افسرده میشد... از اینکه مامانش هنوز سعی میکرد صبح ها تو کوله اش خوراکی بچپونه متنفر بود... از بی پولی هم متنفر بود...از کیک کشمشی بدش میومد چون بچه که بود یه بار شب بعد خوردنش مسواک نزده بود و دندون درد گرفته بود...از فیلم های کمدی هم زیاد خوشش نمیومد و یکی دیگه از چیزهایی که دو کیونگ سو ازش خوشش نمیومد منتظر موندن و سورپرایز شدن حالا به هر شکلی بود... دوست نداشت برای اینکه چیزی رو بفهمه یا اتفاق بیوفته انتظار بکشه و حالا جونگین این بلا رو سرش اورده بود و حتی با بی شرفی محض تمام طول مسیر هم حاضر نشده بود بهش بگه کجا دارن میرن...

اما وقتی توی یه جاده فرعی پیچیدن و کم کم از شهر تقریبا خارج شدن کیونگ دیگه حس کرد نمیتونه در سکوت این شکنجه رو تحمل کنه.

-کیم جونگین به نفعته همین الان بهم بگی داریم کجا میریم وگرنه خودم رو از ماشین پرت میکنم پایین و کاملا هم جدیم!!!

با لحنی که بی صبری و نگرانیش رو داشت داد میزد تند تند پشت هم گفت و بعد با دست هایی که زیر بغل زده بود به پسر کنارش که تمام مدت یه پوزخند خبیثانه و پر معنی روی لبهاش داشت میرقصید، خیره شد.

جونگین فقط برای اینکه یه نیشخند دیگه بهش بزنه چرخید سمتش و بعد شونه هاش رو بالا انداخت.

-باشه پرت کن!

چشم های کیونگ حالا گشادتر از لحظه قبلی شده بودن...ظاهرا جونگین هنوز جنبه های زیادی از شخصیتش رو نشون نداده بود و بی شرف بودن هم یکیشون بود.

یه نفس عمیق کشید و سعی کرد نذاره استرسی که داشت باعث میشد حتی جیشش بگیره روی صداش تاثیر بذاره.

-یا چرا انقدر بدجنس بازی درمیاری؟ از کی تا حالا انقدر عوضی شدی کیم جونگین؟

جونگین به قیافه اش حالت متفکری داد و چند ثانیه ای مکث کرد.

-هوووم بذار فکر کنم...

کیونگ سو فقط تونست چشم هاش رو بچرخونه و منتظر پسر پشت فرمون رو تماشا کنه.

-از وقتی که توی یه حموم عمومی انگشت شدم!

جونگین با یه لبخند گنده گفت و چرخید سمت جلو و کیونگ حس کرد الان توانایی اینکه با دست خالی پسر کنارش رو خفه کنه یهو تو وجودش پدیدار شده.

-واو...واقعا واو...فکر نمیکردم انقدر کینه ای و لوس باشی...میدونی همین الان جذابیتت برام نصف شد...یه کم بهت ور رفتن... تجاوز که نشده بهت...اصلا انگشت شدن مگه چیه؟ من که به هیچ جام نیست...اگه انقدر برات مهمه میتونیم بریم یه دورم من رو انگشت کنن!!!

حرفش باعث شد جونگین با اخم هایی که یهو تو هم رفته بودن بچرخه سمتش.

-خودم چلاق نشدم که بقیه اینکار رو کنن!

چند ثانیه طول کشید تا کیونگ جمله ای که شنیده بود و شرایط رو درک کنه و بعد با گوش هایی که شبیه چغندرهایی شده بودن که از کنار سرش اویزونن سریع به جلو چرخید و تصمیم گرفت وراجی برای امروز بسه!

جونگین که حالا به نظر میرسید حتی از لحظاتی قبل هم بیشتر از خودش راضیه با نیش باز به جلو خیره شد و همینطور که با اهنگی که از رادیو پخش میشد زمزمه میکرد ماشین رو بیشتر و بیشتر توی جاده ای که کیونگ دیگه داشت مطمئن میشد قراره به محل قتلش ختم بشه جلو میبرد.

وقتی بالاخره ماشین متوقف شد پسر کوچیکتر رسما هیچ ایده ای نداشت که کجای دنیان اما مطمئن بود نباید اینجا باشن...

محیط اطرافشون و درخت های بلندی که احاطه اشون کرده بودن اصلا و ابدا بهش حس خوبی نمیدادن.

-پیاده شو بقیه اش رو باید بدون ماشین بریم...

دهن کیونگ تقریبا پنج باری برای یه اعتراض کوچیک باز و بسته شد اما هیچ صدایی ازش خارج نشد و باعث شد جونگین با دیدن حالت گیجش یه خنده کوچیک بکنه و سر تکون بده.

-میدونی اگه میخواستی بکشیم لازم نبود انقدر بیایم خارج شهر...همون حوالی هم کارت راه میوفتاد...

همینطور که با اخم پسر بلندتر رو که داشت سوئیچش رو با بیخیالی دور انگشت میچرخوند دنبال میکرد با لبهای اویزون گفت و جونگین از گوشه چشم چند لحظه نگاهش کرد.

-اینجوری جسدت زودتر پیدا میشد...ولی ایجا رو صد سال یه بار هم کسی ازش رد نمیشه...

کیونگ دیگه نمیتونست تحمل کنه. چند تا نفس عمیق کشید و بعد با قدم های بلند خودش رو جونگین رسوند و بعد از یه کم بالا کشیدن خودش یه پس گردنی محکم روی پوست خوشرنگ جونگین پیاده کرد. طوری که صداش تقریبا توی محیط اطرافشون پیچید و پسر بلندتر رو رسما از جا پروند.

-فاک...این دیگه چی بود!

-اگه نمیزدمت خفه میشدم!!!

کیونگ با خونسردی اعلام کرد و با مقابل قیافه شاکی جونگین فقط پشت چشم نازک کرد.

تقریبا پنج دقیقه دیگه رو هم در سکوت بین درختها جلو رفتن تا اینکه جونگین با نیش باز متوقف شد و چرخید سمتش.

-رسیدیم!

کیونگ با گیجی به اطراف نگاهی انداخت و تازه اون وقت بود که متوجه ساختمون زشتی که توی چند متریشون بود شد. هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و اینکه کیونگ تونسته بود تشخیصش بده واقعا معجزه بود...ولی این اصلا حس خوبی بهش نمیداد...به زحمت اب دهنش رو قورت داد و چرخید سمت پسر کنارش.

-اینجا دیگه کجاست؟

جونگین یه لبخند گنده طوری که انگار این لحظه پرافتخار ترین لحظه زندگیشه زد و دستهاش رو زیر بغلش برد.

-قبلا اسایشگاه روانی بوده...خیلی سال پیش...خارج شهر ساخته بودن که بیمارها اسایش داشته باشن...اما یه روز یکی از بیمارها رد میده و چندتایی رو خفه میکنه و بعدا توسط دولت پلمپ میشه...ولی میدونی چیش خاصه؟

کیونگ نمیدونست چی توی اون ساختمون خاکستری و وحشتناک میتونه خاص باشه فقط میدونست که دیگه نمیخواد راجبش بدونه!

-نمیخوام بدونـ....

-میگن از وقتی خالی شده روح همه بیمارهایی که زیر سقفش مردن توش پرسه میزنه...توی اینترنت اگه راجبش سرچ کنی کلی داستان پیدا میکنی...همشون هم واقعین...چون ادم هایی که اومدن اینجا پستشون کردن...منم قبلا یه بار با دوستام اومدم...مطمئنم یه چیزایی دیدم...حس کردم همچین تجربه ای رو از دست بدی حیفه!

جونگین بی توجه به رنگ کیونگ که لحظه به لحظه سفیدتر میشد با خونسردی ادامه داد و بعد گوشیش رو دراورد.

-چراغ قوه گوشیت رو روشن کن...

یکی دیگه از حساسیت های کیونگ سو فیلم های ترسناک بودن...کیونگ با بند بند وجودش از روح و جن و هرچی که یه ربطی به این مزخرفات داشت متنفر بود...و اصلا درک نمیکرد مردم چرا برای همچین چیزهایی هیجان زده میشن...چطور میشد یه نفر پول بده تا به تماشای فیلمی بشینه که باعث ترسش میشه؟ این حجم از حماقت واقعا براش غیر قابل درک بود...اون از احمق ها متنفر بود و البته الان از کیم جونگین با اون پوزخند تخمیش هم متنفر بود!

-من...این تو...نمیام...

بریده بریده و با یه دهن خشک شده گفت و چند قدم عقب رفت اما جونگین خیلی سریع بازوش رو چسبید و جلو کشیدش.

-چرا میای بیبی...

-میخوام بات کات کنم...

-قبلا کردیم یه چیز جدید بگو...

-تو یه اشغال حرومزاده ای!

-فکر نکنم عاقلانه باشه اینو به یکی که داره باهات میاد تو همچین جایی بگی...یهو تنها میمونی و معلوم نیست بعدش چی میشه!

جونگین مجددا با خونسردی جواب این حرفش رو هم داد و کیونگ عین یه جسد متحرک دنبال پسر بلندتر به جلوی اون ساختمون لعنتی که اون رو یاد بدترین کابوس هاش مینداخت نزدیک شد.

انقدر هول کرده بود که حس میکرد مثانه اش سه برابر همیشه ادرار تولید کرده و هر لحظه ممکنه بترکه و از همه سوراخ های بدنش جیش بیرون بزنه.

جونگین با خونسردی در فلزی نیمه باز رو هل داد و بعد از روشن کردن چراغ قوه گوشیش کیونگ رو که رسما از بازوش اویزون شده بود و کم مونده بود سوار کولش بشه دنبال خودش به داخل ساختمون متروکه کشید.

داخل بوی نم و نا و یه بویی که کیونگ مطمئن بود بوی یه خروار جسده که لای دیوارها دفن شده میداد و همین بوی لعنتی برای اینکه پسر کوچیکتر شروع به لعنت کردن تمام اتفاقاتی که باعث شده بودن اون تصمیم بگیره توی سایت زوج یابی تخمی دانشگاه ثبت نام کنه و با پسری به اسم کیم جونگین اشنا بشه تا یه روز کارش به اینجا بکشه، کنه کافی بود.

-لعنت چه تاریکه...

جونگین همینطور که نور چراغ قوه گوشیش رو به اطراف مینداخت زیر لب گفت و کیونگ وحشت زده تر از این بود که بتونه نشونه های "گه خوردم!" رو از صدای جونگین برداشت کنه.

-کیونگ...چراغ قوه گوشیت رو روشن کن...

جونگین اروم زمزمه کرد ولی پسر کنارش فقط بیشتر ازش اویزون شد و سری تکون داد.

-نمیخوام...خودت بکن...

-فاک...حداقل گوشیت رو بده...

-تو جیب پشتیمه...

کیونگ تند گفت و یه سکسکه خفه کرد و بعد یه سکوت دراماتیک بینشون رو گرفت.

-داری میگی دست کنم تو جیب پشتیت؟

جونگین با لحن ناباوری هیس هیس کنان پرسید و کیونگ مجدادا گرخیده تر از این بود که بفهمه چرا پسر کنارش انقدر از درخواستش شوکه شده.

-نه فقط داشتم برای اطلاعات عمومی بهت میگفتم که هشتاد درصد پسرهای جوون بین سنین بیست تا سی سال گوشی موبایلشون رو توی جیب پشتی شلوار جینشون نگه میدارن!

با یه لحن کلافه و پرحرص زیر لب گفت و جونگین یه تک خند خشک زد و دستش رو پشت کمرش برد.

-جیب اینورت؟

-اره...

کیونگ ضعیف جواب داد و یه سکسکه دیگه کرد و تازه وقتی دست جونگین روی کمرش سر خورد و به سمت باسنش رفت و به سختی وارد جیب شلوارش شد کیونگ متوجه شد چرا جونگین از درخواستش تعجب کرده بود. معذب و بی اراده یه کم از دست جونگین فاصله گرفت اما پسر بلندتر با پرویی دوباره کشوندش جای قبلی.

-دارم گوشیت رو درمیارم دیگه...کجا میری؟

-داری گوشیم رو درمیاری یا با باسنم ور میری؟

با حرص گفت و جونگین فقط زیر گوشش اروم خندید.

-هر دو!

-عوضی!

جونگین بالاخره گوشی رو از جیبش کشید بیرون و چراغ قوه اش رو روشن کرد. حالا با وجود دوتا منبع نور، اطرافشون یه کم واضح تر بود و البته کیونگ اصلا علاقه ای به اینکه دور و برش رو چک کنه نداشت...فقط میخواست زودتر از این جهنم بیرون برن و دیگه هیچوقت پشت سرشون رو هم نگاه نکنن!

-خب...فکر کنم به اندازه کافی استفاده بردیم...حالا بهتره برگردیم...

بدنش رو به سمت در تاب داد ولی جونگین از جاش تکون نخورد.

-اصل کاری بالاست...اونجا اتاق مریض ها بوده...

کیونگ دیگه واقعا داشت به سیستم انتخاب زوج دانشگاه شک میکرد چون تا جایی که یادش میومد تو هیچ کدوم از گزینه هاش به اینکه یه دوست پسر احمق و زبون نفهم میخواد اشاره ای نکرده بود...یه نفس حرصی کشید و درمونده بازوی جونگین رو نیشگون گرفت.

-جونگینا...فهمیدم...متاسفم اونجوری کردم...خواهش میکنم بیا برگردیم...قول میدم دیگه پسر خوبی باشم...لطفا...

اما دوست پسر قد بلندش جوری که انگار حتی یه کلمه از التماس هاش رو هم نشنیده رسما به سمت پله های درب و داغونی که گوشه سالن خاک گرفته بودن کشیدش و کیونگ همینطور که سکسکه میکرد و چشم هاش اشکی شده بود همراهش تا طبقه دوم هم رفت...

روبروشون یه راهروی پهن و بزرگ بود که هر دو سمتش پر از اتاق هایی بود که درهاشون بسته بود و کیونگ حتی ذره ای علاقه به دونستن اینکه پشت یکی از اون درها چه کوفتی هست نداشت...

فین فین ارومی کرد و با مظلومیتی که از شدت ترس و فشار جیش توش تولید شده بود دوباره بازوی جونگین رو کشید.

-لطفا بیا برگردیم...هرکاری بخوای میکنم...فقط بیا برگردیم...

حرفش باعث شد جونگینی که داشت به سمت یکی از اتاق ها میکشیدش متوقف بشه و پنهانی یه نفس راحت بکشه.واقعیت این بود که حتی خودش هم کم کم داشت به خاطر فضای دورشون که به طرز عجیبی سنگین بود میترسید و دلش میخواست هرچه زودتر از اینجا بیرون بره اما نه تا وقتی که کیونگ سو رو حسابی به غلط کردن ننداخته بود. نیشخند زد و به سمت پسر کنارش که داشت ویبره میرفت چرخید.

-هرکاری؟

کیونگ یه فین فین دیگه قبل سکسکه اش کرد و یه اره ضعیف گفت و نیشخند جونگین رو فقط تونست برای یه لحظه قبل از اینکه کمرش به دیوار نزدیکشون برخورد کنه زیر نور گوشی هاشون ببینه.

جونگین روی لبهای لرزونش خم شد.

-گفتی هرکاری...

کیونگ یه نفس لرزون بیرون داد و اب دهنش رو قورت داد.

-نمیدونم چطور میتونی تو همچین جایی به همچین چیزی فکـ....

حرفش با برخورد لبهای جونگین به لبهاش نصفه موند و با اینکه قلبش هنوز داشت وحشتناک تند میزد بعد از چند ثانیه پلکهاش هم بی اراده روی هم رفتن و دستهاش لرزونش جلوی بلیز پسر بلندتر رو برای پایینتر کشیدنش چسبیدن.

جونگین با اشتیاق و حرارت میبوسیدش و بدنش رو مدام به هیکل لرزون کیونگ سو فشار میداد و باعث میشد پسر قد کوتاه تر چند ثانیه یه بار یه صدای خفه به خاطر لذت یهویی ای که بهش دست داده بود، ته گلوش بده...این عجیب ترین و پرهیجان ترین بوسه عمرش بود و نمیتونست و نمیخواست که منکرش بشه.

دستهای جونگین زیر باسنش رفتن و کیونگ بدون معطلی پاهاش رو به دور کمر پسر جلوش رسوند و اجازه داد بوسه اشون حتی عمیق تر بشه. میتونست فشار گوشی هاشون که توی دست های جونگین بود رو زیر باسنش حس کنه و این یادش میاورد که کجا هستن و بین تپش های نامنظم قلبش چند لحظه یه بار حس میکرد نفسش داره بند میاد...

بوسه اشون به درجه ای رسیده بود که داشتن برای اکسیژن بیشتر چند لحظه یه بار لبهای همدیگه رو رها میکردن که درست لحظه ای که کاملا یادشون رفته بود کجان، از ته راهرو صدای قیژ ارومی اومد که میتونست فقط صدای باز شدن در یکی از اون اتاق های لعنتی باشه و دوتاشون رسما خشکشون زد.

چشم های کیونگ انقدر درشت شده بودن که نگران بود از سرش بیرون بپرن و نفس های جونگین یکی در میون از بین لبهاش به صورتش برخورد میکردن.

-صدای چه کوفتی بود...؟

کیونگ با لحنی که نشون میداد فقط چند میلی متر تا زیر گریه زدن فاصله داره گفت و جونگین فقط پلک زد.

-فـ....فکر کنم بـ...بهتر باشه بریم...

جونگین با لکنت گفت و لحظه بعدی پاهای کیونگ روی زمین بود و داشت با شدت دنبال پسر بلندتر به سمت طبقه پایین کشیده میشد. تقریبا تا وقتی جلوی ماشین جونگین رسیدن یه نفس دویدن و جونگین بدون ذره ای مکث قفل ماشین رو زد و دوتاشون خودشون رو به داخلش پرت کردن و کیونگ حتی بی اراده خیلی سریع کمربندش رو هم بست. طوری نفس نفس میزدن که صداش توی کل ماشین پخش میشد و کیونگ مطمئن بود حتی یه کم خودش رو خیس کرد.

-ازت...متنفرم...کیم...جونگین...

به زحمت مابین نفس زدن هاش گفت و نگاهش رو به سمت پسر کنارش که با موهای ژولیده و رنگی که یه کم پریده بود تماشاش میکرد ، داد.

-ولی من خیلی داره ازت خوشم میاد دو کیونگ سو...اونقدری که حتی از رفتن داخل اون خراب شده هم برام ترسناکتره...

جونگین با لحنی که یه دفعه خیلی جدی شده بود زمزمه کرد و باعث شد کیونگ شوکه بهش خیره بمونه.

لبش رو گاز گرفت و سریع به سمت جلو چرخید.قلبش دوباره سرعت گرفته بود و واقعیت این بود که اونم الان حتی بیشتر ترسیده بود...چون حالا دیگه عقب کشیدن یه جورایی غیر ممکن به نظر میرسید...

Continue Reading

You'll Also Like

5.8K 1.6K 12
وقتی ولیعهد به طور مشکوکی ناپدید میشه، همه درباریان به راحتی ازش میگذرن و فراموشش میکنن، همه به جز یه نفر...جونگین، محافظ شخصی ولیعهد...اون حاضره هرک...
4.3K 1K 20
Fiction : Blue Madness Couple : Yizhan ( Zhan Top ) Genre : Romance , Slice of Life , Angst , Smut Writer : Milky 🍓 Up : Monday Channel : M00NLigh...
7K 1.8K 4
《ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇ》 بک گربه ی تنبل و لوسیه که عاشق ولو شدن روی کاناپه و دیدن کارتون مورد علاقش و البته خودن بیسکوییت های ماهی شکله.همه چی عادی بود تازمانی که...
123K 33.8K 56
[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد...