😈°Karma Is a Bitch°😈

By SilverBunny6104

434K 81.1K 14.8K

بکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های... More

🌸Author note🌸
😈 •S 1: Chapter 1•😈
😈 •S 1: Chapter 2•😈
😈 •S 1: Chapter 3•😈
😈 •S 1: Chapter 4•😈
😈 •S 1: Chapter 5•😈
😈 •S 1: Chapter 6•😈
😈 •S 1: Chapter 7•😈
😈 •S 1: Chapter 8•😈
😈 •S 1: Chapter 9•😈
😈 •S 1: Chapter 10•😈
😈 •S 1: Chapter 11•😈
😈 •S 1: Chapter 12•😈
😈 •S 1: Chapter 13•😈
😈 •S 1: Chapter 14•😈
😈 •S 1: Chapter 15•😈
😈End of First season😈
❣️××توجه ××❣️
♻️ •S 2: Chapter 1•♻️
♻️ •S 2: Chapter 2•♻️
♻️ •S 2: Chapter 3•♻️
♻️ •S 2: Chapter 4•♻️
♻️ •S 2: Chapter 5•♻️
♻️ •S 2: Chapter 6•♻️
♻️ •S 2: Chapter 7•♻️
♻️ •S 2: Chapter 8•♻️
♻️ •S 2: Chapter 9•♻️
♻️ •S 2: Chapter 10•♻️
♻️ •S 2: Chapter 11•♻️
♻️ •S 2: Chapter 12•♻️
♻️ •S 2: Chapter 13•♻️
♻️ •S 2: Chapter 14•♻️
♻️ •S 2: Chapter 15•♻️
♻️ •S 2: Chapter 16•♻️
♻️ •S 2: Chapter 18•♻️
♻️ •S 2: Chapter 19•♻️
♻️ •S 2: Chapter 20•♻️
♻️ •S 2: Chapter 21•♻️
♻️ •S 2: Chapter 22•♻️
♻️ •S 2: Chapter 23•♻️
♻️ •S 2: Chapter 24•♻️
♻️ •S 2: Chapter 25•♻️
♻️ •S 2: Chapter 26•♻️
♻️ •S 2: Chapter 27•♻️
♻️ •S 2: Chapter 28•♻️
♻️ •S 2: Chapter 29•♻️
♻️ •S 2: Chapter 30•♻️
♻️ •S 2: Chapter 31•♻️
♻️ •S 2: Chapter 32•♻️
♻️ •S 2: Chapter 33•♻️
♻️ •S 2: Chapter 34•♻️
♻️ •S 2: Chapter 35•♻️
♻️ •S 2: Chapter 36•♻️
♻️ •S 2: Chapter 37•♻️
♻️ •S 2: Chapter 38•♻️
♻️ •S 2: Chapter 39•♻️
♻️ •S 2: Chapter 40•♻️
♻️ •S 2: Chapter 41•♻️
♻️ •S 2: Chapter 42•♻️
♻️ •S 2: Chapter 43•♻️
♻️ •S 2: Chapter 44•♻️
♻️ •S 2: Chapter 45•♻️
♻️ •S 2: Chapter 46•♻️
♻️ •S 2: Chapter 47•♻️
♻️ •S 2: Chapter 48•♻️
♻️ •S 2: Chapter 49•♻️
♻️ •S 2: Chapter 50•♻️
♻️ •S 2: Chapter 51•♻️
♻️ •S 2: Chapter 52•♻️
♻️ •S 2: Chapter 53•♻️
♻️ •S 2: Chapter 54•♻️
♻️ •S 2: Chapter 55•♻️
♻️ •S 2: Chapter 56•♻️
♻️ •S 2: Chapter 57•♻️
♻️ •S 2: Chapter 58•♻️
♻️ •S 2: Chapter 59•♻️
♻️ •S 2: Chapter 60•♻️
♻️ •S 2: Chapter 61•♻️
♻️ •S 2: Chapter 62•♻️
♻️ •S 2: Chapter 63•♻️
♻️ •S 2: Chapter 64•♻️
♻️ •S 2: Chapter 65•♻️
♻️ •S 2: Chapter 66•♻️
♻️ •S 2: Chapter 67•♻️
♻️ •Final Chaper•♻️
🍕مصاحبه با کاراکترها 🍕

♻️ •S 2: Chapter 17•♻️

4.5K 910 84
By SilverBunny6104

لوهان نمیدونست چه مدت بود که بکهیون بدون اینکه نگاه عصبی و زخمیش رو ازش بگیره مشغول لباس پوشیدن بود اما میدونست که دوستش توی اون حالت شبیه یه بچه ببر گرسنه شده بود که منتظره بهونه اش تا روی یکی بپره...اما نمیدونست چرا دوستش به اون اینجوری نگاه میکنه و اصلا از افکار بکهیون خبر نداشت...

"تخمام دهنت که به خاطر توی عن همچین معامله ی ظالمانه ای در حق خودم کردم". بکهیون درحالی که سعی میکرد با کمترین سرعت ممکن آماده بشه و تا اونجایی که سرنوشت بهش اجازه میده دیرتر به عنوان استریپر به پارتی لعنتی اوه سهون لعنت شده برسه،توی دلش گفت و حتی وقتی که گوشیش توی جیبش شروع کرد به لرزیدن و بعد روی گوشش قرارش داد،هنوز هم نگاه جهنمیش رو از لوهان نگرفته بود.

-هی چیکار میکنی؟

به محض شنیدن صدای کیونگسو از پشت تلفن،از کانال عصبی و حق به جانب بودن پرید رو کانال قربانی و بیچاره بودن و با صورت وا رفته روی کاناپه پشتش ولو شد.

-کیونگـــی...شیربرنج خوشگلم...کجایی که دارن دوستت رو میکشن...

بکهیون همونطور که زوزه میکشید روی کاناپه غلت زد و به شکم خوابید و کونش رو سمت لوهان هوا داد.

-چی شده مگه؟

-باید برم یه جایی و یه کاری کنم که اصلا دوست ندارم...

-مجبوری مگه؟

-بله مجبورم!

بکهیون توی جاش پرید و درحالی که باز داشت با نگاه تند و تیزش لوهان رو سوراخ میکرد با حرص گفت.همه ی اینا درحالی بود که پسرِ بیچاره و از همه جا بی خبر کنارش حتی نمیدونست اوضاع از چه قراره و درحالی که گوشه کاناپه مچاله شده بود، مظلومانه داشت کتاب آشپزی جدیدش رو میخوند.

-منم امشب دارم میرم مهمونی...مطمئن نیستم البته...اما قبول کردم...

-آها میگما تو هیچوقت همینجوری به من زنگ نمیزنی! زنگ زدی کمکت کنم لباس بپوشی؟

-چجوری همه چی رو میفهمی؟

-از اونجایی که به تخم هیچکس نیستم...

بکهیون همونطور که به سمت اتاقش میرفت با لحن بی حسی گفت و بعد همونطور که گوشی رو بین گوش و شونه ش نگه داشته بود، مشغول عوض کردن جوراب هاش که تازه فهمیده بود جلوی یکیشون پاره ست شد. هرچند فکر نمیکرد که موقع پیچ خوردن دور اون میله ی لعنتی به جوراب نیاز داشته باشه...

-آخه تاحالا ازین جور جاها نرفتم...گفتم از تو که پیشکسوتی بپرسم...

-خب...اول از همه اینکه هرچیزی که سلیقه ت فکر میکنه خوبه نپوش...سعی کن پیراهن چهارخونه هم نپوشی...هرچی لباس هات تیره تر باشه بهتر....پوستت روشنه سکسی میشی...قیافته م پوکر نکن سکسی بودن خیلی مهمه! کلا خودت نباش وگرنه میفهمن پخمه ای و بابات درمیاد...

بدون اینکه منتظر جواب کیونگسو بمونه با دل پر داد زد و بعد با یادآوری چیزی که تا چندساعت دیگه در انتظارش بود،باز صورتش وا رفت.

-خیلی خوب.میفرمودین...

-همین دیگه...به سلیقه خودت گوش نکن ، چهارخونه نپوش، تیره بپوش.بای...

-باورم نمیشه آماده ام!

همونطور که توی موهاش چنگ مینداخت با لحن زاری نالید و بعد از برداشتن ساکش و انداختن آخرین نگاه غم انگیز به اتاقش،ازش خارج شد.

-هرچند تو اجرای لایوش حضور ندارم تشویقت کنم اما بعد فیلمش رو از اینترنت میگیرم میبینم...

قبل از خارج شدن از در ،نگاه تیزش رو به آهوکوچولوی مظلوم نمایی دوخت که همونطور که صورتش رو پشت کتابش قایم کرده بود،بالاخره زهرش رو ریخته بود.

"بهم میرسیم" توی دلش گفت و بعد چندلحظه بالاخره موفق شد از خونه دل بکنه و در رو پشت سرش کوبید.

🚧〰️✖️♻️〰️कर्म〰️♻️✖️〰️🚧

حدود یک ربعی میشد که با نگاه پوکر و به ته خط رسیده به تصویر پسر توی آیینه که موهای مرطوبش روی چشم هاش که لنز آبی داشتن و اطرافشون هم با سایه ی تیره و خط چشم آرایش شده بود،ریخته شده بودن و یه لباس حریر هم تنش بود خیره شده بود و به معنی واقعی کلمه داشت طعم جمله ی "چیزی برای از دست دادن نداشتن " رو میچشید.

-جووون،نمیدونم باید هیونگ صدات کنم یا نونا، اما زودتر بیا همه منتظرن نمایش امشب رو ببینن!

-نگفتم نمیخوام تا آخر امشب ریختت رو ببینم؟گمشو الان میام...

بدون اینکه حتی از توی آیینه به تصویر خرذوق سهون نگاه کنه،با لحن سردی گفت و بعد از چند دقیقه جنگ درونی با خودش،بالاخره تونست باسنش رو از صندلی زیرش جدا کنه.

-خداحافظ آخرین قطره های باقی مونده ی آبروم.

همونطور که به تصویر خودش توی آیینه خیره شده بود،زیر لب زمزمه کرد و بعد با لبخند تلخی به سمت در اتاق قدم برداشت.

🚧〰️✖️♻️〰️कर्म〰️♻️✖️〰️🚧

دقیقا نیم ساعت طول کشید تا لوهان متوجه بشه چقدر حماقت کرده که نخواسته به اون مهمونی کوفتی بره... سهون چندین بار ازش درخواست کرده بود و گفته بود خیلی دلش میخواد لوهان توش شرکت کنه اما اون خیلی معذب پیشنهادش رو رد کرده بود و برای اینکار دلایل زیادی هم داشت... اول اینکه بودن تو یه جمع شلوغ مسلما دیوونه اش میکرد و دوم اینکه اصلا و ابدا امادگی روبرو شدن با لایف استایل ترسناک سهون رو نداشت... دلش نمیخواست کسی که رسما براش عین یه شاهزاده تمیز و خوشبو سوار بر اسب سفیده رو یهو تو زیستگاه طبیعیش که احتمال میداد بی شباهت به جنگل های امازون نباشه ببینه....

اما خب حالا پشیمون بود...دلش نمیخواست صحنه رقص تاریخی بکهیون رو از دست بده و یه بخشی از وجودش نگران بود سهون با یکی دیگه اشنا بشه و بیخیالش بشه...

در نتیجه در عرض پنج دقیقه اماده شد و بعد از این پا اون پا کردن های فراوان... بیست باری چک کردن گاز و همه کوفت و مرگ های خونه بالاخره از اونجا بیرون زد. خوشبختانه ادرس خونه سهون رو از بکهیون قبلا گرفته بود و فقط الان مجبور بود عذاب نشستن توی تاکسی رو به جون بخره.... وقتی بالاخره یکی از اون محفظه های زرد رنگ که در واقع تو چشم لوهان استخر میکروب ها بودن جلوش ایستاد با دستمال در رو باز کرد و بعد همون دستمال رو روی صندلی پهن کرد و زیر نگاه شوکه راننده میانسال سوار شد و بعد بی توجه به جو عجیب توی ماشین خیلی سریع ادرس رو گفت.

راننده نفس صداداری کشید و ماشین رو راه انداخت و لوهان با نیشی که نصفه نیمه باز بود به بیرون خیره شد.

بعد مدت ها داشت یه کار واقعا شجاعانه میکرد... شاید برای بقیه بیرون اومدن از خونه و سوار تاکسی شدن یه امر خیلی ساده و روتین بود اما برای اون عین اماده شدن برای جنگ بود...

وقتی ماشین جلوی برجی که اپارتمان سهون داخلش بود نگه داشت با دست های لرزون اسکناسی رو که به خاطر فشرده شدن توی مشتش چروک و یه کم مرطوب شده بود رو تحویل راننده داد و بعد از پیاده شدن دستمالش رو برداشت و همینطور که نوکش رو نگه داشته بود توی سطل اشغال جلوی ورودی انداختش.

اسانسور براش حتی از تاکسی هم نفس گیر تر بود اما بالاخره ردش کرد...

صدای بلند موسیقی به محض خارج شدن از اسانسور کوبیده شد فرق سرش و استرسش رو بیشتر کرد.

با تردید زنگ در رو فشار داد و بعد چند ثانیه در توسط یه دختر ترکه ای باز شد و بدون اینکه از لوهان بپرسه کیه برگشت داخل و لوهان با چشم های گشاد شده اروم وارد خونه شد و همون چند قدم برای سکته دادنش کافی بود.

بوی دود و مشروب و عطر عین یه هاله غلیظ کل محیط رو گرفته بود و صدای جیغ داد بود که میومد.

نگاهش به اطراف چرخید. حتی نمیدونست از کی سراغ دوستاش رو بگیره اما خیلی زود نگاهش به وسط سالن رسید و بکهیونی که از میله اویزون بود و داشت میرقصید.

نمیدونست بخنده یا سر به دیوار بکوبه... بی اراده جلوتر اومد و سعی کرد بدون اینکه با کسی برخورد کنه بین جمعیت یه جایی برای تماشا باز کنه اما هنوز درست موقعیت خودش رو تثبیت نکرده بود که یهو یه دست دور شونه هاش حلقه شد و از پشت چسبید به یکی..

-فکر کردم واقعا نمیخوای بیای...

صدای زیر گوشش باعث شد یه لبخند کمرنگ بیاد روی لبهاش. چرخید و به سهون که پشتش ایستاده بود نگاه کرد.

سهون موهاش رو بالا داده بود و چشم هاش برق میزدن. معلوم بود یه کم مسته...

-نمیخواستم اینو از دست بدم...

با دست به سمت بکهیون اشاره کرد و سهون همینطور که دستش رو دورش حلقه کرده بود اومد کنارش وایساد.

-داره میترکونه... تو همین چند دقیقه گذشته شیش نفری ازم برای شماره اش التماس کردن... دختر و پسر...

لوهان خنده ای کرد.

-بشنوه خوشحال میشه...

سهون ته لیوان پلاستیکیش رو بالا داد و سر تکون داد.

-بعید میدونم...میخواد چالم کنه... اخه چانیول هم اومده...

سهون با سر به مبل اشاره کرد و نگاه لوهان به سمت پسر جوونی که با اخم نگاهش روی بکهیون بود خیره شد.

-قراره شب جالبی بشه...

سهون با نیشخند گفت و لوهان فقط اروم سر تکون داد. حالا دیگه خوشحال بود که اومده... سهون به وضوح از اینجا بودنش راضی بود و این همه استرسش رو از بین برده بود...

🚧〰️✖️♻️〰️कर्म〰️♻️✖️〰️🚧

برای بار هزارم با حرص تمام پاچه شلوار جینش رو که علاقه زیادی به تا خوردن به سمت بالا داشت صاف کرد و زیر لب فحشی به مخترع یا سازنده جین داد و بعد دوباره جلوی اینه صاف شد.

به پیشنهاد بکهیون گوش کرده بود و یه بلیز مشکی استین کوتاه که روش طرح یه جمجمه داشت رو پوشیده بود. در واقع این تنها بلیز کیونگ بود که در حد چند میلی لیتر بهش عنصر کول بودن تزریق شده بود اونم بخاطر این بود که خودش نخریده بودش و کادو گرفته بود وگرنه سلیقه اون همیشه ناخواسته به سمت چیزهایی که اصلا تو چشم دیگران خفن یا کول جلوه نمیکرد تمایل داشت.

دستی توی موهاش کشید و با صدای زنگ گوشیش هیجان زده شیرجه زد سمتش.

"من رسیدم."

با دیدن پیام کای حس کرد دوتا بال پشتش سبز شده و تا وقتی رسید جلوی ماشینش رسما پرواز کرد.

میدونست عین دخترای جوگیر داره رفتار میکنه اما جوگیر بودن چه ایرادی داشت اگه حس خوبی داشتی؟ به نظر کیونگ ذوق مرگ بودن چیزی نبود که دخترونه یا پسرونه داشته باشه...

در ماشین کای رو باز کرد و به محض سوار شدن عطری که کای خیلی استفاده میکرد پیچید توی بینیش. لعنتی حتی سلیقه اش توی این چیزها هم محشر بود.

-چطوری کیونگ؟

کای با نیش باز پرسید و کیونگ با نیش باز تر جواب داد.

-خوبم... تو چطوری؟

-عالی تر نمیتوستم بشم...

کای با خوش رویی گفت و ماشین رو روشن کرد.

-خوش قیافه شدی...

بعد از چند لحظه که تو سکوت گذشت پسر کنارش یهو به حرف اومد و کیونگ سو با چشم های درشت تر شده چرخید سمتش.

-اوه... مرسی...

همینطور که سعی داشت لبخندش رو بخوره زمزمه کرد. کای خیلی با دقت و سنجیده حرف میزد. مطمئن بود اون پسر حتی کلمه "خوش قیافه" رو هم با دقت انتخاب کرده و گفته تا با گفتن یه چی مثل کیوت شدی یا خوشگل شدی کیونگ رو که زیاد به این صفت ها علاقه نداشت ناراحت نکنه. خودش هم نمیدونست کای چطور انقدر روی همه چی دقیقه که انقدر زود چیزای به این ظریفی راجبش رو یاد گرفته.

-اما مدل خودت لباس نپوشیدی...

جمله بعدی کای دوباره وادارش کرد نگاهش رو به سمت پسر کنارش بچرخونه.

-منظورت چیه؟

ابروهاش رو بالا داد و پرسید و کای لبخندی بهش زد.

-مدل خودت نیست...لباسای تو همیشه یه جور خاصین... من رو یاد شخصیت های کارتونی میندازن... یا پسر بچه های معصوم... اما این مدل خودت نیست...

با انگشت به بلیز کیونگ سو اشاره کرد و بعد دوباره به جلو چرخید.کیونگ نمیدونست از حرفهایی که شنیده خوشحال شه یا احساس حماقت کنه. عین شخصیت های کارتونی لباس پوشیدن خوب بود یا بد؟

انقدر درگیر افکارش شده بود که متوجه نشد کای داره زیر چشمی نگاش میکنه.

-وقتی عین خودتی بهتره...

جمله کای دوباره افکارش رو بهم زد و یه لحظه به خاطر اینکه انقدر ضایع تو فکر فرو رفته که حتی ادم کنارش هم متوجه درگیری ذهنیش شده خجالت کشید.

-تو یه وقتایی خیلی اخم میکنی و جدی میشی... بعد مثلا اون موقع ادم نمیدونه ازت بترسه یا بخاطر تناقض قیافه و لباسات بخنده...

-یا مسخره ام نکن!!!

با اخم هایی که خیلی مصنوعی تو هم کرده بود گفت اما حرفهای کای انقدر با لحن شیرینی گفته شده بودن که کیونگ اصلا ناراحت نشده بود.

-یا مسخره چیه؟ دارم تعریف میکنم!!!

کای لبهاش رو یه کم اویزون کرد و گفت و کیونگ از مدلی که قیافه پسر کنارش لوس شده بود ناخواسته به خنده افتاد.

-خیلی احمقی کیم جونگین!

-همین که در حد اینکه بهم بگی احمق باهام احساس راحتی میکنی خوشحال کننده اس...

جونگین با لبخند گفت و باعث شد لبهای کیونگ وسط خنده بی حرکت بشن.

-منظورم اینه که این مدتی که باهم اشنا شدیم تو همش معذبی و بخاطر همه چی خجالت میکشی...

-اینطوری نیست...

کیونگ معذب زیر لب زمزمه کرد درحالی که واقعا همینطوری بود که جونگین گفته بود.

-چرا هست... حتی الان هم معذب شدی!!!

جونگین خنده ای کرد و به صورت پسر کنارش که حرصی شده بود نیشخندی زد. بقیه مسیر تقریبا تو سکوت گذشت تا اینکه بلاخره جلوی ساختمون اپارتمان سهون توقف کردن. دست کیونگ سو داشت به سمت دستگیره میرفت که یه دفعه جونگین بازوش رو چسبید و باعث شد پسر کوچیکتر با چشم های متعجب بچرخه.

جونگین به حالتی روی صورتش که به وضوح نشون میداد چقدر معذبه دست توی جیبش کرد و یه بسته کوچیک بیرون اورد.

-خب میدونم خیلی کارم مسخره اس اما من یه چیزی برات خریدم...

چشم های کیونگ یه کم گشاد شدن.تا حالا رابطه های زیادی نداشت اما تو هیچ کدومشون کسی بهش کادو نداده بود. شاید چون اینم یکی از چیزهایی بود که بقیه باور داشتن مخصوص دختراس.

کیونگ فقط بسته کوچیک رو از دست جونگین گرفت و بازش کرد و بعد چیزی که توش بود رو بیرون اورد و چشم هاش حتی درشت تر شدن.

-برام چوکر خریدی؟

شوکه پرسید و چشم های جونگین هم درشت شدن.

-یا چرا اینجوری میگی؟؟ اسمش خرابش کرده... این خیلی بامزه بود و فکر کردم شاید خوشت بیاد...تازه به بلیزت هم میاد...چقدر با دقت انتخابش کردم...خودم میدونم تیپت اینجوری نیست اما دلم میخواست یه چیز متفاوت بهت بدم...ذهنت خیلی منحرفه دو کیونگ سو... اون مدلی که گفتی چوکر قشنگ معلوم بود چه فکرایی کردی...

کیونگ حالا داشت جون میکند نخنده. جونگین طوری افتاده بود روی دور غر غر که عین بچه ها شده بود. بدون حرفی هدیه عجیب کای رو بست دور گردنش و با نیش باز خودش رو تو اینه ماشین چک کرد.

-شبیه این پسر خفنای سکسی شدم!!

با اعتماد به نفس گفت و حرفش باعث شد جونگین با صدای بلند بزنه زیر خنده.

-بیشتر شبیه پنگوئنی شدی که پاپیون زده اما باشه هر چی تو بگی!!

و قبل اینکه کیونگ بتونه به حرفش واکنش نشون بده سریع از ماشین پرید پایین.

کیونگ هوفی کشید و پشت سرش پیاده شد. جونگین هنوزم داشت میخندید و خنده اش حتی تا توی اسانسور هم ادامه پیدا کرد و فقط وقتی که کیونگ چرخید و خیلی کفری بهش نگاه کرد دهنش بسته شد اگرچه که هنوزم بدنش داشت میلرزید.

از در اسانسور که خارج شدن با شنیدن صدای موسیقی کیونگ تند تند پلک زد. زیاد مهمونی نرفته بود و حس و حال عجیبی داشت. ادمی نبود که تو محیط غریبه سریع حس راحتی بهش دست بده.

-میگم مطمئنی دوستت ناراحت نمیشه مهمون اوردی؟

جلوی در که رسیدن معذب پرسید و کای خنده ای کرد.

-ببین مهمونی های سهون همگانیه... یه وقتایی نصف ادمای توش رو حتی نمیدونه اسمشون چیه...

ابروهای کیونگ بالا رفتن و به انگشت جونگین که داشت پدر زنگ رو درمیاورد خیره شد.

-منم یه سهون میشناسم... اما اون خیلی مرتب و اقا بود...

جونگین خنده ای کرد.

-نه سهون ما بویی از اقا بودن نبرده...

در بالاخره توسط یه موجود کاملا مست که روی صورتش هم ماسک بود باز شد و کیونگ یه کم شوکه عقب رفت.

-نترس... عادیه...

جونگین خونسرد گفت و دستش رو پشت کمرش گذاشت و یه کم هلش داد جلو.

-وای چقدر شلوغه... چرا انقدر جیغ میزنن اینا...

جونگین همینطوری که از راهرو کیونگ رو از بین جمعیت و یه عده ای که داشتن خیلی ریلکس بین جمعیت با هم ور میرفتن رد میکرد گفت و وقتی به وسط سالن رسیدن کیونگ علت شلوغی رو درک کرد.

-فکر نکنم دیگه احساس غریبی کنم...

با یه لبخند هیستریک گفت و جونگین ابروهاش رو بالا داد.

-چرا؟ اشنا دیدی؟

کیونگ خنده ای کرد و سر تکون داد.

-اره اونی که از میله اویزونه دوستمه...

چشم های جونگین به سمت بکهیون که درگیر رقصش بود چرخیدن و بعد درشت شد.

-شت اینکه همون پسره اس...چانیول نمیدونم میخواد به فاکش بده یا بکشتش...بهرحال یکی از این دوتاس...

-فکر کنم سهونی که گفتم هم همون سهون دوست تو باشه...

جونگین که حسابی گیج شده بود فقط شونه بالا انداخت و کیونگ سو برای بار دوم تو این مدته رو به قضا و قدر سر تعظیم فرود اورد.

توقع هر چیزی رو داشت جز اینکه از همه مهمونی های دنیا پا توی مهمونی ای بذاره که دوست خودش داره وسط قر میده...اما ظاهرا دنیا کوچیکتر از این حرفها بود!

Continue Reading

You'll Also Like

13.2K 3.8K 55
کاغذ های توی دستش رو روی میز پرت کرد و با صدای خیلی بلندی شروع کرد به داد زدن: _ تو یه احمقی! احمقی که هیچی حالیش نیست! حتی یه گزارش ساده رو هم نمیتو...
12.4K 2.6K 21
[کامل شده] «پس بیا با هم بدبخت بشیم آقای وانگ!» این حرف رو شیائو جانی زد که می‌خواست مالک جدید واحد ۸ بشه و جای ییبوی مشکل‌ساز رو توی اون مجتمع پر کن...
57.1K 13.8K 46
احساس گناهی که بخاطرش راضی به ازدواج با اون مرد شده بود، باعث میشد زندگیش بطور کامل عوض بشه. راضی شد کنار کسی زندگی کنه که تمام فکرش رو انتقام و نفرت...
5.5K 797 25
خلاصه : هشدار این فیکشن امپرگ عه! بارداری مردان داره. میو یه مرد ۲۶ ساله خیلی ثروتمند و خوش اخلاق و فوق العاده که با بکی ازدواج کرده ولی نمیتونن بچه...