😈°Karma Is a Bitch°😈

By SilverBunny6104

434K 81.3K 14.8K

بکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های... More

🌸Author note🌸
😈 •S 1: Chapter 1•😈
😈 •S 1: Chapter 2•😈
😈 •S 1: Chapter 3•😈
😈 •S 1: Chapter 4•😈
😈 •S 1: Chapter 5•😈
😈 •S 1: Chapter 6•😈
😈 •S 1: Chapter 7•😈
😈 •S 1: Chapter 8•😈
😈 •S 1: Chapter 9•😈
😈 •S 1: Chapter 10•😈
😈 •S 1: Chapter 11•😈
😈 •S 1: Chapter 12•😈
😈 •S 1: Chapter 13•😈
😈 •S 1: Chapter 14•😈
😈 •S 1: Chapter 15•😈
😈End of First season😈
❣️××توجه ××❣️
♻️ •S 2: Chapter 1•♻️
♻️ •S 2: Chapter 2•♻️
♻️ •S 2: Chapter 3•♻️
♻️ •S 2: Chapter 5•♻️
♻️ •S 2: Chapter 6•♻️
♻️ •S 2: Chapter 7•♻️
♻️ •S 2: Chapter 8•♻️
♻️ •S 2: Chapter 9•♻️
♻️ •S 2: Chapter 10•♻️
♻️ •S 2: Chapter 11•♻️
♻️ •S 2: Chapter 12•♻️
♻️ •S 2: Chapter 13•♻️
♻️ •S 2: Chapter 14•♻️
♻️ •S 2: Chapter 15•♻️
♻️ •S 2: Chapter 16•♻️
♻️ •S 2: Chapter 17•♻️
♻️ •S 2: Chapter 18•♻️
♻️ •S 2: Chapter 19•♻️
♻️ •S 2: Chapter 20•♻️
♻️ •S 2: Chapter 21•♻️
♻️ •S 2: Chapter 22•♻️
♻️ •S 2: Chapter 23•♻️
♻️ •S 2: Chapter 24•♻️
♻️ •S 2: Chapter 25•♻️
♻️ •S 2: Chapter 26•♻️
♻️ •S 2: Chapter 27•♻️
♻️ •S 2: Chapter 28•♻️
♻️ •S 2: Chapter 29•♻️
♻️ •S 2: Chapter 30•♻️
♻️ •S 2: Chapter 31•♻️
♻️ •S 2: Chapter 32•♻️
♻️ •S 2: Chapter 33•♻️
♻️ •S 2: Chapter 34•♻️
♻️ •S 2: Chapter 35•♻️
♻️ •S 2: Chapter 36•♻️
♻️ •S 2: Chapter 37•♻️
♻️ •S 2: Chapter 38•♻️
♻️ •S 2: Chapter 39•♻️
♻️ •S 2: Chapter 40•♻️
♻️ •S 2: Chapter 41•♻️
♻️ •S 2: Chapter 42•♻️
♻️ •S 2: Chapter 43•♻️
♻️ •S 2: Chapter 44•♻️
♻️ •S 2: Chapter 45•♻️
♻️ •S 2: Chapter 46•♻️
♻️ •S 2: Chapter 47•♻️
♻️ •S 2: Chapter 48•♻️
♻️ •S 2: Chapter 49•♻️
♻️ •S 2: Chapter 50•♻️
♻️ •S 2: Chapter 51•♻️
♻️ •S 2: Chapter 52•♻️
♻️ •S 2: Chapter 53•♻️
♻️ •S 2: Chapter 54•♻️
♻️ •S 2: Chapter 55•♻️
♻️ •S 2: Chapter 56•♻️
♻️ •S 2: Chapter 57•♻️
♻️ •S 2: Chapter 58•♻️
♻️ •S 2: Chapter 59•♻️
♻️ •S 2: Chapter 60•♻️
♻️ •S 2: Chapter 61•♻️
♻️ •S 2: Chapter 62•♻️
♻️ •S 2: Chapter 63•♻️
♻️ •S 2: Chapter 64•♻️
♻️ •S 2: Chapter 65•♻️
♻️ •S 2: Chapter 66•♻️
♻️ •S 2: Chapter 67•♻️
♻️ •Final Chaper•♻️
🍕مصاحبه با کاراکترها 🍕

♻️ •S 2: Chapter 4•♻️

5.1K 1K 241
By SilverBunny6104

چانیول درحالی که شرت بکهیون رو هم پایین کشیده و عضو تحریک شده ش رو توی دستش گرفته بود با حالت به ظاهر متعجب و شوکه ای گفت و بکهیون برای اولین بار توی عمرش اونقدر داشت از حس عطش و نیاز خفه میشد که حتی نمیتونست به خاطر اون حرف از پسر مقابلش ناراحت بشه.

-اهه...لـ..لطفا...

درحالی که حالا حرف زدن با وجود لمس شدن عضوش توسط دست بزرگ و گرم چانیول براش سخت شده شده بود،میون نفس نفس هاش گفت و با حالت ملتمسی به بازوی سفت و عضله ایش چنگ انداخت.

-نگران نباش بیبی...قرار نیست قبل از به فاک رفتنت از این خونه بیرون بری...

چانیول با پوزخند گفت و صورتش باز توی گودی گردن بکهیون فرو رفت و زبونش رو یه سر کوچیک روی رگ گردن پسر تو بغلش داد.

لبخندی از این حرف روی لب های بکهیون نشست چون خودش هم همین رو میخواست...پس علتی نداشت بخواد مخالفتی کنه و ادا در بیاره... بهرحال واسه همین اومده بود اینجا...اگرچه که نفهمیده بود منظور چانیول از "به فاک رفتن" کاملا یه چیز دیگه بوده!

پاهای بکهیون اینبار بدون اراده ی خودش باز دور کمرش حلقه شدن و اون رو به خودش چسبوندن و چانیول نمیدونست باید از این حجم از حسِ نیازی که از جانب پسرکوچولوی توی بغلش دریافت میکرد،چه احساسی داشته باشه...

بکهیون داشت کاملا خودش رو بهش تسلیم میکرد...اونم با اشتیاق تمام...چیزی که چانیول یه زمانی فکر میکرد هیچوقت قرار نیست نصیبش بشه!

شاید اگه پنج سال پیش بود،همون چند دقیقه پیش که لب های کوچیک و نرم بکهیون نشسته بودن روی لب هاش،سکته قلبی میکرد و عمرش به پایان میرسید...

اما حالا...تو این لحظه... تنها احساسی که داشت حرص و عصبانیت بود...و شاید اگه خاطره ی احساساتِ همون پنج سال پیش نبود، تا الان استخون های اون پسر رو توی آیینه ی پشت سرش خورد کرده بود...

-عطر شامپوت...

چانیول با صدای بمش زمزمه کرد و چشم های بکهیون از توقفِ بوسه های چانیول روی گردنش به آرومی باز شدن.

-ازش خوشم نمیاد...زیادی ارزون قیمت به نظر میاد...

-چـ...چی؟

بکهیون با صدای خفه ای زمزمه کرد و چشم های درشت و جدی چانیول،بعد از خارج شدن از گودی گردنش،مقابل چشم هاش قرار گرفتن.

-گفتم عطرت حالمو بهم میزنه...

بکهیون طوری از این ابراز عقیده یه دفعه ای شوکه شد که پلک های خمارش به شدت از هم فاصله گرفتن تا بتونه صورت ادم مقابلش رو بهتر ببینه و شاید یه ایده کوچیکی راجب اینکه تو سر کوفتیش چی داره میگذره به دست بیاره.

-چی؟

انقدر گیج شده بود که برای بار دوم حرفش رو تکرار کرد و باعث شد یه پوزخند که حالا دیگه عین قبل جذاب نبود روی لب های پسر روبروش شکل ببنده.

-و هیکلت...

چانیول اروم زمزمه کرد و بعد انگشتش یه خط از شونه ها تا پهلوی بکهیون انداخت.

-وقتی تو اون لایه لباس گم شده بودی فکر کردم شاید ارزش یه بار دستمالی شدن رو داشته باشی...اما حالا...

چانیول با زبونش تیکی کرد و سر تکون داد.

-دیگه زیادی از استاندارد هام پایین تری...توهین به خودمه...

چشم های بکهیون با بهت و گیجی از روی صورت پسر روبروش و لب هایی که داشتن این حرف ها رو میزدن به چشم هاش منتقل میشد و بعد برمیگشت روی صورتش.

نمیدونست این ایده ای که این پسر از درتی تاک داره یا واقعا داره این حرفها رو بهش میزنه...

دست چانیول خیلی ناگهانی چنگی به پهلوهاش انداخت و باعث شد رشته افکار بکهیون پاره بشه و هین ارومی بکشه.

-فکر نمیکنی قبل از اینکه با اعتماد به نفس جلوی یکی دیگه لخت شی باید اینا رو اب کنی؟

دهن بکهیون خشک شده بود و طوری این توهین و تحقیر یه دفعه ای براش ناخواسته بود که هیچ ایده ای نداشت حالا باید چطوری بهش واکنش نشون بده...

-تو...تو چی داری میگی؟

چانیول نیشخندی زد و ابروهاش رو بالا داد. واکنش های بکهیون... این قیافه شوکه و درمونده دقیقا همون چیزی بود که میخواست...

-دارم میگم انقدر افتضاحی که این پایینی حتی یه کوچولو هم از جاش تکون نخورده!

با تمسخر اشاره ای به پایین تنش کرد و بعد از سینک فاصله گرفت تا اجازه بده بکهیون شوکه و رنگ پریده از روش سر بخوره پایین و بدون حرفی از سرویس بهداشتی خارج شد.

بکهیون دقیق تا یک دقیقه بعدی مات و مبهوت و کاملا بی حرکت مونده بود...اون رابطه ها و تجربه های مسخره زیادی داشت اما این یکی...تا حالا تو هیچ کدوم از رابطه هاش کسی اینجوری بهش توهین نکرده بود...همشون فقط ازش تعریف کرده بودن...اون عقیده نداشت که جذابه یا یه هیکل کشنده داره اما حال بهم زن هم نبود!

دندون هاش رو روی هم فشار داد و با حرص بلیزش رو از روی زمین دستشویی قاپید و بعد با یه حرکت تنش کرد.

-هوی عوضی!

دنبال چانیول از دستشویی زد بیرون و با صدای بلند داد زد. چانیول که حالا وسط هال بود با یه پوزخند چرخید سمتش و بعد بلیزش رو از روی مبل برداشت.

-من هنوز همه چی رو نگفتم و تو انقدر جوش اوردی؟

دندون های بکهیون بیشتر روی هم فشرده شدن.

-میدونی... شما پولدارای اشغال همتون مرض خود شیفتگی دارید... واسه همینه که هیچوقت نخواستم یکی از شماها دور و برم باشه!

پوزخند چانیول محو شد و جاش رو یه اخم کشنده گرفت. این حرف بکهیون یه کم زیادی براش سنگین تموم شده بود چون تو گذشته اون هرچیزی بود جز خود شیفته!

-و محض اطلاعت...

بکهیون دوباره به حرف اومد و با یه اخم کوچیک زل زد تو چشم هاش.

-این هیکلی که میگی نتونسته دیک کوفتی جنابعالی رو بلند کنه خیلی ها دنبالشن...پس بهتره اون وامونده ات رو به یه دکتر نشون بدی چون مشکل از من نیست!!!

بکهیون با حرص تمام گفت و راه افتاد سمت در.

-جدا از هیکل اشغالت مغزت هم باید انداخت دور...

با جمله بعدی چانیول دوباره وسط راه متوقف شد و چرخید سمتش.

-چی زر زدی؟

چانیول نیشخندی زد و با قدم های اروم اومد سمتش و بعد خم شد تا هم قد بشن . نگاهش رو به چشم های پر حرص بکهیون دوخت و بعد دستش رو بالا اورد تا لب هاش رو لمس کنه اما بکهیون به سرعت سرش رو عقب کشید.

-اوه دیگه نمیخوای؟ چند لحظه پیش که از شدت اشتیاق داشتی بال بال میزدی؟

-خفه شو!

بکهیون از لای دندون هاش گفت و دوباره چرخید تا بره سمت در که اسیر شدن بازوهاش بین انگشت های چانیول مانعش شد.

-انگار از چند سال پیش احمق تر هم شدی بیون بکهیون...

ابروهای کم پشت بکهیون به هم نزدیک شدن و با حالتی که نمیتونست کنجکاوی توش رو پنهون کنه به پسر روبروش خیره شد.

-در این حد احمقی که هنوزم متوجه نشدی کی جلوت ایستاده و زبونت هنوز درازه!

بکهیون تند تند پلک زد و بعد با گیجی به صورت پسر قد بلندتر خیره شد.

-چیه...نکنه باید باز مثل ابلهایی که صاعقه عشق زده وسط کله اشون بهت نگاه کنم تا مغز کوچیکت به کار بیافته؟

چانیول با تمسخر گفت و قدمی ازش فاصله گرفت و اینبار زیاد طول نکشید تا چشم های گیج بکهیون گشاد بشن و دهنش از شدت شوک فقط باز و بسته بشه.

-تـ...تو...

-مـ...من...

چانیول با نیشخند ادای حالت بکهیون رو دراورد و ابروهاش رو بالا داد.

-چان...

بکهیون زیر لب گفت و پوزخند چانیول از حرفش حتی عمیق تر شد.

-سورپرایز!!!

چانیول با یه حالت نمایشی دست هاش رو بالا برد و چند بار با یه نیشخند مضحک تکونشون داد.

بکهیون حس میکرد زمین زیر پاش حالت ژله پیدا کرده و نمیتونه بیشتر از این ثابت نگهش داره. با قدم های لرزون رفت سمت نزدیک ترین مبل و لبه اش وا رفت.

-تو...

چانیول حس میکرد انقدر از رسیدن این لحظه هیجان زده شده که دلش میخواد بلند قهقهه بزنه...

با لذت به صورت غرق شوک بکهیون خیره شد و بعد با نیش باز رفت سمت بار کوچیکی که کنار هال خونه اش بود و برای خودش یه نوشیدنی ریخت.

-یعنی یه درصد هم احتمال ندادی؟ واااو بیون بکهیون...فکر میکردم گذر زمان مغزت رو تحلیل داده باشه... اما فکر نمیکردم انقدر فراموشکار باشی... من و تو با همین دوران تاریخی ای داشتیم...اینطور فکر نمیکنی؟

با خونسردی گفت و بعد لبه صندلی ای که پشت کانتر بود نشست و نوشیدنیش رو به لبهاش نزدیک کرد.

نگاه گیج بکهیون به سمتش چرخید و بهش خیره شد. دیگه تو نگاهش خبری از عصبانیت یا حرص نبود...

حالت تو نگاهش کاملا گنگ بود و چانیول زیاد از این تغییر حالت راضی نبود...ترجیح میداد اون پسر لعنتی هنوز عصبانی باشه...یا ازش کفری باشه...این حالت چیزی نبود که راضیش کنه.

-چقدر...

بکهیون با لحن گیجی همینطور که هنوز بهش خیره بود به حرف اومد و چانیول ابروهاش رو بالا داد.

-چقدر...چقدر...

هرچی تلاش میکرد نمیتونست جمله اش رو راست و ریس کنه. توقع هر چیزی رو داشت جز این اتفاق...براش دوباره دیدن چانیول مثل بازسازی شدن یه خاطره تلخ و شیرین بود و بکهیون نمیدونست تو شیرینیش غرق بشه یا بذاره تلخیش عذابش بده...

-چقدر عوض شدم؟

چانیول با حالت سوالی جمله ناتمومش رو کامل کرد و بکهیون تند تند سرش رو به حالت تایید حرفش تکون داد.

-نکنه توقع داشتی تا ابد همونجوری بمونم؟

چانیول با نیش باز پرسید و بکهیون سرش رو اینبار به نشانه نه تکون داد.

-فقط توقع نداشتم انقدر...

-جذاب بشم؟

چانیول دوباره با غرور حرفش رو تموم کرد و بکهیون نگاهش رو ازش گرفت و حرفی نزد و باعث شد پسر پشت بار از جاش بلند بشه و بیاد سمتش و معذبش کنه.

چانیول جلوی مبل ایستاد و یه کم سمت بکهیون خم شد. گیلاس تو دستش زیر نور خوش رنگ لوستر بزرگ سالن برق های وسوسه انگیزی میزد و محتویات داخلش به طور تهدید امیزی تکون میخوردن و شاید اگه بلیز بکهیون قبلا به گند کشیده نشده بود بهش هشدار میداد که دستش رو کنار ببره...

اما نگاه کردن به چشم های جذاب و درشت چانیول الان از همه چی حیاتی تر جلوه میکرد.

-میخوای بهترین رژیم غذایی رو بهت معرفی کنم بیون؟ به نظرم حسابی به دردت بخوره...

چانیول با لحن ارومی گفت و بکهیون فقط تونست در جوابش تند تند پلک بزنه.

-ضربه روحی!

چانیول با لبخند گشاد و البته پر حرصی گفت و بعد دست ازادش رو جلو اورد و گونه برجسته بکهیون رو قاب کرد و بعد شستش رو محکم روی پوست نرمش سر داد.

-کاری میکنه که این لعنتی ها به یه هفته نکشیده اب بشن...

بکهیون سعی کرد سرش رو عقب بکشه. این حرفها براش زیادی تلخ بودن...دلش میخواست همین الان از این خونه بیرون بزنه و هیچوقت پشت سرش رو نگاه نکنه. دست چانیول مانع عقب کشیدنش شد و وادارش کرد نگاهشون دوباره با جدیت به هم وصل بشه.

-چرا اینجوری نگام میکنی بکهیونا؟ من فقط سعی دارم کمکت کنم... حتی اگه بخوای خودم تو زمینه لاغر شدن با این روش حسابی بهت کمک میکنم...

چانیول سرش رو جلوتر اورد. جوری که حالا بینیش تقریبا داشت با گونه بکهیون برخورد میکرد.

-البته متاسفانه هرچی تلاش کنم نمیتونم به حد تو ، تو عوضی بودن برسم لعنتی کوچولو...اما قول میدم سعی ام رو کنم...

بکهیون اینبار طوری خودش رو از روی مبل به عقب کشید که اگه مبلی که روش نشسته بود یه پشتی نرم نداشت بکهیون از سمت دیگه اش سقوط میکرد.

زیر نگاه کشنده چانیول و حالت گیج کننده نگاهش به سرعت از روی مبل بلند شد و چند قدمی از جای قبلیش فاصله گرفت. اول میخواست همونطوری که تک تک اتم هاش داشتن بهش التماس میکردن از اونجا فرار کنه اما اون یه معذرت خواهی به این ادم بدهکار بود...

معذرت خواهی ای که پنج سال بود توی گلوش مونده بود و داشت خفه اش میکرد...

وقتی چرخید چانیول رو دید که داره میره سمت اشپزخونه. چنگی به موهاش انداخت و یه نفس عمیق گرفت.

-متاسفم...

قدم های چانیول اروم شدن و بعد جوری که انگار اصلا حرف بکهیون رو نشنیده دوباره سرعت گرفتن.

-یولا...

با درموندگی و نفسی که حالا سخت بالا میومد زمزمه کرد و اینبار چانیول چرخید و نگاهش طوری پر از نفرت و عصبانیت بود که باعث شد رنگ بکهیون بپره.

-با اون لبای لعنت شده ات اسم من رو صدا نکن بیون بکهیون!!!

-متاسفم...

بکهیون اینبار با بغضی که ناخواسته به گلوش هجوم اورده بود گفت و با التماس به پسر روبروش خیره شد. خبر از هیچ تظاهری نبود...پای هیچ نقش بازی کردن یا تلاش دروغینی هم نبود...بند بند وجود بکهیون متاسف بود... بکهیون هنوز همون بکهیون بود...همون پسر نوجوون پونزده ساله سر به هوا و کله شق...اون بخش از وجودش هیچوقت ترکش نکرده بود...فقط یاد گرفته بود برای نشون دادن خود واقعیش نباید از بقیه استفاده ابزاری کنه... ضعف چانیول اون موقع وسیله ای بود که به بکهیون کمک میکرد قدرت خودش رو تو چشم بقیه بندازه...قدرت نمایی... چیزی که اون موقع مصرانه میخواست...چیزی که الان حتی نمیدونست واسه چی میخواستش...چون الان چیزای دیگه ای میخواست! الان دیگه براش مهم نبود وقتی وارد سالن دانشگاه میشه سر چند نفر به سمتش میچرخه یا چند نفر با تحسین یا ترس نگاهش میکنن...

الان همین که خانواده اش با تحسین نگاهش میکردن و نگاه دوستاش دنبالش میگفت براش کافی بود...و الان اونقدر بزرگ شده بود که بدونه وقتی یکی بهت محبت میکنه باید ازش تشکر کنی نه اینکه خیال کنی خودت بی نظیری و وظیفه بقیه اس که عین بت بپرستنت...

محبت همیشه باید ازش قدردانی میشد! بکهیون این رو خوب یاد گرفته بود!

-خب چیکار کنم؟

چانیول با ابروهایی که دوباره بالا رفته بودن پرسید و بکهیون با نوک زبون لب های خشک شده اش رو مرطوب کرد.

-نمیخواد کاری کنی....فقط...فقط میخواستم بدونی...

چانیول خنده ای کرد و سرش رو کج کرد.

-نگو که توقع داشتی تحت تاثیر قرار بگیرم...؟ واقعا فکر کردی با یه متاسفم مسخره قراره همه چی اوکی بشه؟ باید بگم یا خودت خیلی احمقی یا من رو احمق فرض کردی...

بکهیون یه نفس عمیق گرفت و بعد برای بار چندم تو دقایق گذشته دستی لای موهاش کشید.

-نه...توقع اینم نداشتم...اما باید میگفتم...میخوام بدونی که متاسفم...رفتارم با تو یکی از چیزهایی بوده که تمام این سالها روزی هزاربار براش متاسف شدم و افسوس خوردم...

چانیول با این حرف اینبار با صدای بلند شروع به خنده کرد و باعث شد نگاه بکهیون حتی گیج تر و درمونده تر بشه.

-واااو عجب صحنه ای...بیون بکهیون داره معذرت خواهی میکنه! باورم نمیشه همچین چیزی هم ممکن باشه!

بکهیون اهی کشید و بعد به زور لبخند زد.

-منم یه ادمم عین بقیه و بالاخره همه اشتباه میکنن...میدونم دیره و شاید برات فرقی نکنه اما...اما مدت هاس منتظر این فرصتم...من حتی روز بعد اون مهمونی کوفتی دنبالت اومدم اما خدمتکارتون گفت از اونجا رفتید...

چانیول که تا اون لحظه تظاهر کرده بود داره با دقت به حرفهاش گوش میده و هی سر تکون میداد بعد تموم شدن حرفش هوف بلندی کشید.

-چه داستان تلخی...قلبم برات تیر کشید...

بکهیون نفس عمیقی کشید و دستاش رو تو گره کرد. این ادم روبروش هیچ شباهتی به پسر ساده و خوش قلبی که میشناخت نداشت و تماما برای بکهیون یه غریبه بود...

یه غریبه ای که بک حتی نمیدونست باید چطوری باهاش حرف بزنه و منظور خودش رو برسونه و بدترین پارت ماجرا هم این بود که نمیتونست بخاطر این رفتارش بهش خرده بگیره و ناراحت بشه و میدونست که حقشه...

-فکر کنم من برم بهتر باشه...

با لحن ارومی گفت و زیر چشمی نگاهی به چانیول که داشت بی حوصله تماشاش میکرد انداخت. چانیول شونه ای بالا انداخت و باز چرخید سمت اشپزخونه.

-یادت نره در رو پشت سرت ببندی...نمیخوام این توهم به وجود بیاد که هرکی بخواد میتونه سرش رو بندازه پایین بیاد تو...

بکهیون لب هاش رو روی هم فشار داد و تصمیم گرفت این طعنه واضح چانیول رو دوباره نادیده بگیره.

-باشه...رفتم...مراقب خودت باش...

دوباره زمزمه وار گفت و راه افتاد سمت در و بعد چند قدمیش توقف کرد...شاید توقع داشت چانیول دنبالش بیاد...شاید واقعا فکر نمیکرد یه روز قرار باشه از سمت اون همچین حرفایی رو بشنونه اما این اتفاق نیافتاد و بکهیون مجبور شد با یه سر افتاده و شونه هایی که حس میکرد بار دنیا روشون سنگینی میکنه از خونه اش خارج بشه و با سری که گیج میزد خودش رو راضی کنه تا از اونجا فاصله بگیره.

تقصیر خودش بود...حقش بود...این تنها چیزی بود که تحمل همه چی رو اسونتر میکرد...

Continue Reading

You'll Also Like

200K 52.5K 89
آغوش سرخ_red embrace کاپل ها:چانبک_سهبک_ کريسهو _کایسو ژانر: مافیا_ رمنس_ اسمات_ انگست نویسنده:nehan وضعیت: تکمیل شده خلاصه: عشق حتی اگه زیر خاکستر ن...
10.7K 1.3K 41
عشق شوم و نحس...!♡ ♥MI$$ @¥£@R♥
347K 94.3K 86
✫چانیول، یه بوکسر زیرزمینی 35 سالست که تو روسیه‌ همه به اسم رایان میشناسنش و از بعد تصادف پارسالش، دنبال گذشتش و شخصی که از بعد تصادف فراموشش کرده می...
323K 119K 52
🏺✨ بکهیون یه هایبرد پاپیه که درست از وقتی که به بلوغ هایبردی رسید و فهمید وقتی زیادی هیجان‌زده میشه دم و گوشاش بی اجازه میان بیرون چشم‌هاش روی گربه...