😈°Karma Is a Bitch°😈

By SilverBunny6104

433K 81.1K 14.8K

بکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های... More

🌸Author note🌸
😈 •S 1: Chapter 1•😈
😈 •S 1: Chapter 2•😈
😈 •S 1: Chapter 3•😈
😈 •S 1: Chapter 4•😈
😈 •S 1: Chapter 6•😈
😈 •S 1: Chapter 7•😈
😈 •S 1: Chapter 8•😈
😈 •S 1: Chapter 9•😈
😈 •S 1: Chapter 10•😈
😈 •S 1: Chapter 11•😈
😈 •S 1: Chapter 12•😈
😈 •S 1: Chapter 13•😈
😈 •S 1: Chapter 14•😈
😈 •S 1: Chapter 15•😈
😈End of First season😈
❣️××توجه ××❣️
♻️ •S 2: Chapter 1•♻️
♻️ •S 2: Chapter 2•♻️
♻️ •S 2: Chapter 3•♻️
♻️ •S 2: Chapter 4•♻️
♻️ •S 2: Chapter 5•♻️
♻️ •S 2: Chapter 6•♻️
♻️ •S 2: Chapter 7•♻️
♻️ •S 2: Chapter 8•♻️
♻️ •S 2: Chapter 9•♻️
♻️ •S 2: Chapter 10•♻️
♻️ •S 2: Chapter 11•♻️
♻️ •S 2: Chapter 12•♻️
♻️ •S 2: Chapter 13•♻️
♻️ •S 2: Chapter 14•♻️
♻️ •S 2: Chapter 15•♻️
♻️ •S 2: Chapter 16•♻️
♻️ •S 2: Chapter 17•♻️
♻️ •S 2: Chapter 18•♻️
♻️ •S 2: Chapter 19•♻️
♻️ •S 2: Chapter 20•♻️
♻️ •S 2: Chapter 21•♻️
♻️ •S 2: Chapter 22•♻️
♻️ •S 2: Chapter 23•♻️
♻️ •S 2: Chapter 24•♻️
♻️ •S 2: Chapter 25•♻️
♻️ •S 2: Chapter 26•♻️
♻️ •S 2: Chapter 27•♻️
♻️ •S 2: Chapter 28•♻️
♻️ •S 2: Chapter 29•♻️
♻️ •S 2: Chapter 30•♻️
♻️ •S 2: Chapter 31•♻️
♻️ •S 2: Chapter 32•♻️
♻️ •S 2: Chapter 33•♻️
♻️ •S 2: Chapter 34•♻️
♻️ •S 2: Chapter 35•♻️
♻️ •S 2: Chapter 36•♻️
♻️ •S 2: Chapter 37•♻️
♻️ •S 2: Chapter 38•♻️
♻️ •S 2: Chapter 39•♻️
♻️ •S 2: Chapter 40•♻️
♻️ •S 2: Chapter 41•♻️
♻️ •S 2: Chapter 42•♻️
♻️ •S 2: Chapter 43•♻️
♻️ •S 2: Chapter 44•♻️
♻️ •S 2: Chapter 45•♻️
♻️ •S 2: Chapter 46•♻️
♻️ •S 2: Chapter 47•♻️
♻️ •S 2: Chapter 48•♻️
♻️ •S 2: Chapter 49•♻️
♻️ •S 2: Chapter 50•♻️
♻️ •S 2: Chapter 51•♻️
♻️ •S 2: Chapter 52•♻️
♻️ •S 2: Chapter 53•♻️
♻️ •S 2: Chapter 54•♻️
♻️ •S 2: Chapter 55•♻️
♻️ •S 2: Chapter 56•♻️
♻️ •S 2: Chapter 57•♻️
♻️ •S 2: Chapter 58•♻️
♻️ •S 2: Chapter 59•♻️
♻️ •S 2: Chapter 60•♻️
♻️ •S 2: Chapter 61•♻️
♻️ •S 2: Chapter 62•♻️
♻️ •S 2: Chapter 63•♻️
♻️ •S 2: Chapter 64•♻️
♻️ •S 2: Chapter 65•♻️
♻️ •S 2: Chapter 66•♻️
♻️ •S 2: Chapter 67•♻️
♻️ •Final Chaper•♻️
🍕مصاحبه با کاراکترها 🍕

😈 •S 1: Chapter 5•😈

4.3K 1K 310
By SilverBunny6104

وقتی بکهیون برای دومین بار توی اون روز وارد کوچه شون شد،آسمون مشکی رنگ بود.و خبری از وسایلشون توی کوچه نبود و وقتی با تردید زنگ خونه شون رو به صدا درآورد،کسی که در رو به روش باز کرد مادرش بود.چشم هاش سرخ بودن و موهاش به هم ریخته و با اینحال سعی میکرد که به پسرش لبخند بزنه.

-چی شد اوما؟..

بکهیون آروم زمزمه کرد و لب هاش رو داخل دهنش فرو برد. وقتی انگشت های سرد ولی مهربون مادرش لای موهاش فرو رفتن،حس کرد که دیگه سقف تحملش برای کنترل کردن بغضش رو توی اون روز از دست داده.

-از یکی از دوستام پول قرض کردم یه قسمتی از اجاره اش رو دادم...لبت خیلی میسوزه؟

مادرش با دلسوزی پرسید و بعد به آرومی لب ها و گونه ی لطیف بکهیون رو که جای انگشت های کلفت اون مرد روش مونده بودن نوازش کرد.بکهیون برای لحظه ای چشم هاش رو بست و گونه ش رو بیشتر به دست مادرش مالید.درست مثل یه پیشی لوس.

-الان دیگه نه...

با لبخند محوی که روی لب هاش نقش بسته بود زمزمه کرد و بعد نگاهش رو به مادرش دوخت.

-قول میدم یه روز این روزهارو جبران کنم...قول میدم...یه روز دیگه سختی نکشیم...

به آرومی زمزمه کرد و جوابش یه نوازش دیگه و لبخند گرم دیگه از جانب مادرش شد.

-میدونم پسرم..من بهت ایمان دارم.

-اوپــاااا!!!

با پیچیدن صدای جیغ مانند بکهی توی گوش هاش و بعد هم در کثری از ثانیه پرت شدنش توی بغلش،به آرومی خندید و اون رو توی بغلش بالا کشید.

-چرا نمیای تو اوپا؟ ما خونمونو پس گرفتیم مامانم یه شام خوشمزه پخته!

-حتی خوشمزه تر از رشته های من؟

-متاسفم اوپا...من تورو خیلی دوست دارم اما غذای مامان از رشته های تو خوشمزه تره...

بکهی با لحن لوسی گفت و بعد درحالی که لب هاش رو غنچه کرده بود صورتش رو توی گودی گردن بکهیون مخفی کرد. فقط چقدر بد که تصویرِ پاهای برهنه ش و نگاه وحشت زده ش توی کوچه ،از جلوی چشم های بکهیون کنار نمیرفت و مدام قلبش رو فشرده میکرد.درحالی که سعی میکرد لبخندش رو روی لب هاش حفظ کنه،کمر بکهی رو توی بغلش به آرومی نوازش کرد.

-اوپا از دست بکهی ناراحت شده؟

-نه عزیزم...اوپا سعی میکنه کاری کنه که از این به بعد به جای رشته،غذاهای مورد علاقه ت رو بخوری...

-چطوره از زودتر خوردن شام امشبمون شروع کنیم؟!

مادرشون با لبخند گفت و بعد از بکهیون و بکهی وارد خونه شد.بکهیون توی اون دنیا سه نفر رو داشت که از ته قلبش دوستشون داشت و به خاطر اون ها،آدم های دیگه رو هم تحمل میکرد.

اون شب کنار اون سه نفر شامش رو خورد و موقع خواب درحالی که روی پشت بوم بکهی رو توی بغلش گرفته بود،به این فکر میکرد که دنیا چه شکلی میشد اگه آدم هایی مثل پارک چانیول و پدرش توش وجود نداشتن؟

🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱

-بار اخره که میگم بچه ها خودتون حواستون به رفتارهاتون باشه...کوچکترین شیطنت یا کار خلاف قوانین از هرکی سر بزنه مطمئن میشم بقیه سال تحصیلی براش جهنم بشه...خلوت های دونفره نمیکنید...کافیه مچتون رو با کسی که نباید بگیرم تا کاری کنم که از عاشق شدن پشیمون بشید...بدون اطلاع دادن به سرپرست ها و سرگروه ها راه نمیافتید برید جایی...بعد از اینکه رسیدیم و کابین هاتون رو معلوم کردیم قبل از هرچیزی وسایل اتون رو مرتب میکنید و به حقوق هم اتاقی اتون احترام میذارید...

-این مانستر نمیخواد خفه بشه؟ یه اردوئه دیگه...مگه داریم میریم پادگان سربازای کره شمالی...

چانیول صدای اروم یکی از هم کلاسی هاش رو شنید که پشت سرش برای دوستش زمزمه کرد و نگاه بی توجه اش رو از پنجره اتوبوس به بیرون دوخت. برای اون ذره ای اهمیت نداشت که سرپرست روانیشون داره چی میگه و چه تهدیداتی میکنه اون قرار نبود شری به پا کنه...اما به شدت نگران بکهیونی بود که داشت رسما بزرگترین شر ممکنه رو تو مدرسه ای که ده دقیقه پیش با اتوبوس ازش خارج شده بودن به پا میکرد!

کیفی رو که اجوماش تا خرخره براش پر از خوراکی کرده بود به زحمت روی پاهاش جا به جا کرد و بعد پاهاش رو کش و قوسی داد.

به خاطر اینکه مجبور نشه کنار کسی بشینه صندلی تکی جلوی اتوبوس رو انتخاب کرده بود و اونجا هم زیاد جای مناسبی برای نشستن فردی مثل چانیول که یه کم جاگیر بود، نبود.

سعی کرد سرش رو روی کیفش جا بده و به غرغرهای بچه ها و دادهای گاه بی گاه ناظم لعنتیشون بی توجه باشه اما با رو ترمز زدن ناگهانی اتوبوس سرش محکم به میله ای که جلوش بود برخورد کرد و اه از نهادش بلند شد.

همینطور که با دست نقطه دردناک وسط سرش رو مالش میداد با کنجکاوی نگاهش رو بالا اورد.

-نمیشه که اتوبوس رو برگردونیم اخه!!!

راننده با بدخلقی خطاب به ناظمشون گفت و چشم های چانیول از این حرف گشاد شدن.

چرا میخواستن برگردن؟ به خودش برای اینکه حواسش رو به اطرافش نداده لعنتی فرستاد و به سرعت به سمت ردیف پشتیش که دوتا از دخترای هم کلاسیش بودن چرخید.

-واسه چی میخوایم برگردیم؟

بی مقدمه پرسید و با استرس منتظر جواب موند. اون معمولا جوابی از بقیه نمیگرفت و اصلا باهاشون هم کلام نمیشد اما الان این چیزها مهم نبودن. دخترها نگاهی به هم کردن. ظاهرا اونام از اینکه پارک چانیول حرف هم میزنه تعجب کرده بودن.

-خواهش میکنم جواب بدید...

با التماس گفت و شاید همون لحن ملتسمش بود که یکی از اون ها رو وادار به حرف زدن کرد.

-مانستر احمق رضایت نامه های والدین رو روی میزش جا گذاشته و بدون اون تو اردوگاه قبولمون نمیکنن...

چانیول نفس سنگینش رو رها کرد و بعد خم کردن سرش به نشانه تشکر به سرعت به سمت جلو چرخید.

-خب...چطوره شما همین جا اتوبوس رو نگه دارید من خودم تاکسی میگیرم و برمیگردم مدرسه و بعد میام پیشتون...

-چه احتیاجی هست که ما صبر کنیم؟ ما به راه خودمون ادامه میدیم و شما هم یه راست بیاید اردوگاه...

ناظمشون دندون هاش رو روی هم فشار داد. ظاهرا سر و کله زدن با راننده حسابی کفریش کرده بود. کنارش خم شد و نفس عمیقی کشید.

-داری میگی که میخوای این هیولاهای کوچولو رو بدون یه مراقب تا اردوگاه ببری؟ میدونی چه کارایی ازشون برمیاد؟

چه جالب که بچه ها فکر میکردن اون هیولاس و اونم فکر میکرد بچه ها هیولان...چانیول برای چند لحظه از این فکر خنده اش گرفت اما بعد یاد شرایطی که توش بود افتاد و لبخندش محو شد.

برگشتن مانستر به مدرسه خالی به معنای لو رفتن بکهیون و دار و دسته لعنتیش بود!

قبل از اینکه بتونه شرایط رو تحلیل کنه ناظم اشون از اتوبوس پیاده شد و رفت کنار جاده تا تاکسی بگیره و چانیول حس کرد به اندازه دو میلیمتر تا خیس کردن خودش فاصله داره.

بکهیونش...بکهیون نباید از مدرسه اخراج میشد...چانیول بدون اون تو اون خراب شده دیوونه میشد...و تازه بکهیون ظاهرا مشکلات زیادی تو زندگیش داشت و چانیول هیچ جوره نمیخواست مشکلاتش بیشتر بشه!

همین که ناظمشون موفق شد یه ماشین رو متوقف کنه و سوارش شد. چانیول زیپ جلوی کیفش رو باز کرد و کیف پولش رو بیرون کشید و بعد از جا بلند شد و کوله اش رو روی صندلی خالی انداخت و رفت جلوی اتوبوس. راننده با تعجب نگاهش کرد.

-من خونه امون یه چی جا گذاشتم...تا وقتی مانسـ...یعنی اقای جونگ برگردن میرم بیارمش...خونه امون نزدیکه زود میام...

چشم های راننده گشاد شد.

-چی؟ نمیشه بچه جون! من اجازه ...

چانیول صبر نکرد حرف راننده به اخر برسه و از پله های اتوبوس شیرجه زد پایین و به سرعت کنار خیابون متوقف شد و مشغول تکون دادن دستاش برای نگه داشتن یه ماشین شد. با اینکه توقعش رو نداشت اما شانس اورد و یه تاکسی جلوی پاش توقف کرد و چانیول به سرعت درش رو باز کرد و سوار شد.

-کجا...

-حرکت کنید بهتون میکنم...

تقریبا داد زد و راننده با گیجی ماشین رو حرکت انداخت.

-اگه زیر پنج دقیقه برسیم سه برابر کرایه رو بهتون میدم!

خطاب به راننده گفت و بعد در کیفش رو باز کرد و اسکناس های توش رو بهش نشون داد تا فکر نکنه دروغ میگه و همین به راننده انگیزه کافی رو داد تا پاش رو با تمام قدرت روی گاز فشار بده.

تمام مدتی که داشتن به سمت مدرسه میرفتن چانیول در حالی که به بیرون خیره بود ناخون هاش رو که همین الان هم از ته کوتاه بودن میخورد و دست عرق کرده اش رو هی روی زانوش میکشید.

ماشین جلوی دبیرستان توقف کرد و چانیول چند تا از اسکناس ها رو به سمت راننده گرفت و خودش رو به بیرون پرت کرد. خبری از ماشین دیگه ای نبود اما میدونست هر لحظه ممکنه مانستر برسه و بکهیون تو یه دردسر بزرگ بیافته.

با نهایت سرعتی که پاهاش اجازه میداد به داخل مدرسه دوید و تا وقتی به درب ورودی ساختمون نرسید لحظه ای توقف نکرد. قلبش به خاطر دویدن و استرس داشت تو قفسه سینه اش پشتک میزد و چانیول حس میکرد انقدر عرق کرده که الان اب میشه. در رو هل داد و با شنیدن صدای محو موسیقی که از ته سالن میومد رنگش پرید.

دوباره به قدم هاش سرعت داد و به سمت سالن ورزش مدرسه که ظاهرا محل جمع شدن بکهیون و دوستاش بود حرکت کرد و وقتی داشت پیچ راهرو رو رد میکرد از پنجره بزرگ راهرو توقف یه تاکسی دیگه رو جلوی ورودی مدرسه دید و تقریبا یه سکته نصفه زد.

خودش رو تو سالن پرت کرد و با بهت نگاهش رو به اطراف چرخوند. طرفای بیست ، سی نفر از دانش اموزها داشتن تو هم میلولیدن و میرقصیدن و روی میزی که کنار سالن بود تعداد زیادی بطری سوجو و بسته های پفک و چیپس بود.

گردن چانیول وحشت زده به هر سمتی میچرخید و دنبال بکهیون میگشت تا اینکه بالاخره اون رو یه گوشه درحالی که یه دختر غریبه بهش چسبیده بود پیدا کرد. چانیول وقت نداشت که برای این صحنه ناراحت کننده حرص بخوره پس فقط به سمتشون دوید و مچ دست بکهیون رو گرفت و باعث شد دختره به عقب هل داده بشه. نگاه بکهیون با بهت بهش خیره شد.

-چه غلطی...

اجازه نداد حتی حرفش تموم بشه و فقط بکهیون رو دنبال خودش کشید و با اینکه اون لعنتی کوچولو داشت نهایت سعی اش رو برای متوقف کردنش میکرد باز هم به کارش ادامه داد.

-داری چیکار میکنی لعنتی خیکی؟ ولم کن!!!

-هوی با توام پارک چانیول اشغال!!!

-عوضی حال بهم زن دستم رو ول کن!!!

چانیول هیچ اهمیتی به حرفای بکهیون نمیداد و فقط اون رو میکشید. همین که وارد راهرو شدن چانیول ناظم لعنتیشون رو دید که تو پیچ راهرو چرخید و در کسری از ثانیه فقط در حد هل دادن بکهیون به سمت اولین در و چپوندن جفتشون به داخل فضای پشتش تونست فکر کنه و ظاهرا اونجا انباری کوچیکی بود که سرایدار مدرسه برای گذاشتن وسایلش ازش استفاده میکرد و اون ها الان تو یه اتاقک تنگ بود بین چند تا جارو و سطل اشغال و تی بودن.

-داری چه غلطی...

چانیول به سرعت دستش رو بالا اورد و روی دهن بکهیون گذاشت.

-مانستر یه چی جا گذاشته برگشته مدرسه...

با یه صدای اروم زمزمه کرد و چشم های بکهیون درشت شدن. بعد از چند لحظه دستش بالا اومد و با حرص دست چانیول رو از روی دهنش کنار زد و بعد با پشت دست لب هاش رو پاک کرد.

-چرا به بقیه نگفتی؟

-چی؟

چانیول با گیجی پرسید.

-دوستام!!! بقیه ادمایی که اونجا بودن!!! چرا نگفتی همه فرار کنن؟

چانیول هیچ علاقه ای به کمک به اون عوضی هایی که دور بکهیون بودن نداشت...

یعنی در واقع از تک تک نوچه های بکهیون متنفر بود و ارزوی مرگشون رو میکرد اخراج شدن یا تنبیه که چیزی نبود...اما این علتی نبود که اقدامی برای باخبر کردنشون نکرده بود...در واقع چانیول بیچاره چنان هول کرده بود که تنها چیزی که تونسته بود بهش فکر کنه نجات دادن بکهیونش بود...وگرنه اگه فرصت فکر کردن داشت مسلما برای خوشحال کردن بکهیون هم که شده بقیه رو هم فراری میداد...

-ببخشید...

زیر لب گفت و بکهیون با حرص بهش خیره شد. ظاهرا چانیول هرکاری میکرد قرار بود تو چشم بکهیون یه جاش بلنگه!

-احمق...

بکهیون با عصبانیت لب زد و چانیول فقط تونست در جوابش یه "ببخشید." مظلومانه دیگه تحویل بده و بعد زیر چشمی به صورت بکهیون که تو فاصله نزدیکش بود خیره بشه. باورش نمیشد دوباره به این زودی فرصت نزدیک بودن به بکهیون نصیبش شده بود! شاید اگه بوی رو اعصاب و تند مواد شوینده نبود میتونست حتی عطر بدن بکهیون رو استشمام کنه...

-انقدر بهم نچسب لعنتی!

بکهیون یه دفعه با اخم تشر زد و چانیول تا جایی که میتونست کمرش رو به قفسه پشتش فشار داد و با حس فرو رفتن یه چی به پهلوش لب هاش رو روی هم فشار داد.

-ببخشید...جا نیست عقب تر برم...

با درموندگی گفت و بکهیون فقط دستاش رو زیر بغلش زد و نگاهش رو به سمت دیگه ای سر داد. صدای داد و بیداد از بیرون یهو بلند شد و قلب چانیول تو سینه اش تکون خورد. ظاهرا مانستر بالاخره به ارزوی چندین و چند ساله اش که برگزاری یه تنبیه حسابی برای یه لشکر دانش اموز بود رسیده بود!

بکهیون خودش رو جلو کشید و سعی کرد گوشش رو روی در بچسبونه و همین باعث شد بدنش تقریبا توی بغل چانیولی که در این لحظه یادش رفته بود از کجا نفس میکشن فرو بره.

بکهیون تکون دیگه ای به خودش داد و سرش رو چرخوند و موهاش به زیر گلوی چانیول کشیده شد.

-اون مرتیکه حروم زاده...

بکهیون زیر لب در جواب فحش های بلندی که ناظم اشون داشت تو راهرو ازادانه نثار دوستاش میکرد گفت و عقب کشید و دوباره روبروی چانیول قرار گرفت و بعد با حرص چنگی لای موهاش انداخت و باعث شد چتری هاش بالا برن و بعد خیلی ملایم دوباره روی پیشونیش برگردن و باعث بشن چانیول ضعف کنه.

بکهیون با عصبانیت مدام لب هاش رو داشت گاز میگرفت و زیر لب فحش میداد و هیچ ایده ای نداشت که داره چه بلایی سر پسری که روبروش تقریبا یه دقیقه بود درست نفس نکشیده بود میاره.

شاید اگه اون اتاق نیمه تاریک نبود...

شاید اگه چانیول قدرت فکر کردن رو از دست نداده بود...

شاید اگه بکهیون هی دستاش رو بین موهاش نمیکشید و اونقدر بامزه لب هاش رو گاز نمیگرفت و فحش نمیداد چانیول هیچوقت حتی فکر کاری که لحظه بعد کرد از سرش نمیگذشت .

اما همین که سر بکهیون بالا اومد و اون چشم های پاپی شکل با اخم بهش خیره شدن و جمله "به چی زل زدی لعنتی؟" از بین لب هاش در رفت چانیول به جلو خم شده بود و لب هاش رو روی لب های نرم بکهیون گذاشته بود.

انگار سر و صدای بیرون براش خوابید و کل دنیا ساکت شد و تا چند ثانیه بعد که بکهیون شوکه خشکش زده بود و چانیول داشت پله پله به سمت بهشت میرفت این سکوت ادامه پیدا کرد تا اینکه بکهیون با تمام قدرت به عقب هلش داد و یه مشت محکم بدون ثانیه ای توقف روی گونه اش کوبیده شد.

بکهیون در حالی که دست دردناکش به خاطر ضربه ای که زده بود رو تند تند تکون میداد با یه قیافه برزخی بهش خیره شد.

-به...چه...حقی...لب های...کثیفت...رو...روی...لب های...من...گذاشتی؟

بکهیون شمرده شمرده زمزمه کرد و بعد یقه اش رو با حرص چسبید و دست ازادش رو چندین بار طوری که انگار همین الان به یه ویروس کشنده مبتلا شده روی لب هاش کشید.

اگه بیرون رسما جهنم برپا نبود بکهیون داشت داد میزد اما همین صدای ارومش الان یه جورایی بیشتر چانیول رو میترسوند. فقط سرش رو پایین انداخت چون میدونست هیچ حرفی قرار نیست بکهیون رو توجیه کنه.

-چرا خفه شدی اشغال؟

بکهیون با حرص از لای لب هاش گفت و بعد دستش از یقه چانیول به سمت موهاش حرکت کرد و چنگ محکمی بهشون زد و بعد چندین بار سر چانیول رو تکون داد.

-شنیدی چی گفتم خوک لعنتی؟ میگم چرا این غلط رو کردی؟

چانیول حتی میترسید لب هاش رو تکون بده تا حس نرمی لب های بکهیون از روشون بپره و در این لحظه هیچ کدوم از حرفای بکهیون اذیتش نمیکرد. اون حتی پشیمون نبود.اگه بکهیون فقط یکم،فقط یکم کمتر ازش متنفر بود،دلش میخواست تا شب اون دوتا گلبرگ نرم و صورتی رنگ رو بین لب هاش بگیره و زخم گوشه شون رو با زبونش نوازش کنه. دلش میخواست اون اولین بوسه،آخرین بوسه عمرش میشد و تا ابد ادامه پیدا میکرد. هیچ مشکلی نداشت اگه فرشته مرگ،زمانی که لب هاش روی لب های بکهیون بودن،سراغش میومد...به هرحال،دنیا نمیتونست حدی فراتر و خواستنی تراز لب های بکهیون داشته باشه...

-زر میزنی یا نه؟

بکهیون دوباره موهاش رو کشید و تو صورتش گفت.

-دوستت دارم...

جمله ای که گفت درست مثل اون بوسه، بی اجازه لب هاش رو به کار انداختن. ابروهای بکهیون بالا رفت و بعد به هم نزدیک شد.

-دوستم داری؟

چانیول اب دهنش رو قورت داد و بعد اروم سرش رو به نشونه اره تکون داد.

بکهیون یه دفعه شروع به خندیدن کرد و چشم های چانیول با شیفتگی بهش خیره شدن. یعنی خوشحالش کرده بود؟

-چقدر دوستم داری چانیولا؟

بکهیون با حالتی که یه دفعه معصومانه و کیوت شده بود پرسید و چانیول با بهت دهنش رو باز و بسته کرد.

-خـ...خیلی...بیشتر از همه چی...

بکهیون لبخندی زد و بعد موهای چانیول رو رها کرد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.

-واقعا؟

چانیول مشتاقانه سر تکون داد.

-پس هرکاری که بگم میکنی؟

بکهیون خم شد سمتش و پرسید و چانیول عین مسخ شده ها سرش رو به نشونه اره تکون داد.

بکهیون خنده دیگه ای کرد و بعد روی انگشت های پاش یه کم بلند شد تا بتونه زیر گوش چانیول زمزمه کنه.

-پس امشب اون بابای لجنت رو تو خواب برام بکش و بعد هم خودت رو از نزدیک ترین پنجره قصرتون پرت کن پایین...بعدش قول میدم منم دوستت داشته باشم...

بکهیون سرش رو عقب برد و با همون لبخند شیرین ضربه ملایمی به گونه چانیول که تقریبا دوباره روح از تنش خارج شده بودزد و بعد بی توجه به اینکه هنوز ممکنه کسی تو راهرو باشه درش رو باز کرد و ازاونجا خارج شد و برای بار هزارم چانیول مونده بود و یه قلبی که هزار تیکه شده بوداما هنوز داشت میزد...

💮🌿💮🌿💮🌿💮🌿💮🌿💮
اینم قسمت جدید تقدیم به روی ماهتون :) راستی کیا بار اوله دارن میخونن؟ نظر بدید بدجنسا ●︿●

قسمت بعدی با 20 ستاره شدن این قسمت :))

Continue Reading

You'll Also Like

28.1K 6K 32
Name: Hot Like Ice [ییجان] Genre: Romance, Mystery, Smut Type: Yibo Top «میتونم همین الان و همینجا بکشمت ! چون ده سال از عمرمو کشتی! سعی نکن جلوی من...
24.9K 2.8K 91
رفاقت ناب و پاک!♡ 🌻🌱Miss Aylar 🌱🌻
5.3K 657 6
𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘝𝘒𝘰𝘰𝘬 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘊𝘰𝘮𝘦𝘥𝘺, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘚𝘮𝘶𝘵 - آیا جونگ‌کوک می‌تونه کاری کنه اون پروفسور جذاب قوانین خودش رو بشکنه و ب...
2.6K 473 2
وانشات‌هایی با کاپل ییژان (شاید در آینده کاپل‌های مرتبط دیگه هم اضافه بشه) ***توجه*** این داستان برداشتی آزاد از رابطه بین کاپل‌هاست و هیچ ارتباطی با...