😈°Karma Is a Bitch°😈

By SilverBunny6104

434K 81.3K 14.8K

بکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های... More

🌸Author note🌸
😈 •S 1: Chapter 1•😈
😈 •S 1: Chapter 2•😈
😈 •S 1: Chapter 3•😈
😈 •S 1: Chapter 5•😈
😈 •S 1: Chapter 6•😈
😈 •S 1: Chapter 7•😈
😈 •S 1: Chapter 8•😈
😈 •S 1: Chapter 9•😈
😈 •S 1: Chapter 10•😈
😈 •S 1: Chapter 11•😈
😈 •S 1: Chapter 12•😈
😈 •S 1: Chapter 13•😈
😈 •S 1: Chapter 14•😈
😈 •S 1: Chapter 15•😈
😈End of First season😈
❣️××توجه ××❣️
♻️ •S 2: Chapter 1•♻️
♻️ •S 2: Chapter 2•♻️
♻️ •S 2: Chapter 3•♻️
♻️ •S 2: Chapter 4•♻️
♻️ •S 2: Chapter 5•♻️
♻️ •S 2: Chapter 6•♻️
♻️ •S 2: Chapter 7•♻️
♻️ •S 2: Chapter 8•♻️
♻️ •S 2: Chapter 9•♻️
♻️ •S 2: Chapter 10•♻️
♻️ •S 2: Chapter 11•♻️
♻️ •S 2: Chapter 12•♻️
♻️ •S 2: Chapter 13•♻️
♻️ •S 2: Chapter 14•♻️
♻️ •S 2: Chapter 15•♻️
♻️ •S 2: Chapter 16•♻️
♻️ •S 2: Chapter 17•♻️
♻️ •S 2: Chapter 18•♻️
♻️ •S 2: Chapter 19•♻️
♻️ •S 2: Chapter 20•♻️
♻️ •S 2: Chapter 21•♻️
♻️ •S 2: Chapter 22•♻️
♻️ •S 2: Chapter 23•♻️
♻️ •S 2: Chapter 24•♻️
♻️ •S 2: Chapter 25•♻️
♻️ •S 2: Chapter 26•♻️
♻️ •S 2: Chapter 27•♻️
♻️ •S 2: Chapter 28•♻️
♻️ •S 2: Chapter 29•♻️
♻️ •S 2: Chapter 30•♻️
♻️ •S 2: Chapter 31•♻️
♻️ •S 2: Chapter 32•♻️
♻️ •S 2: Chapter 33•♻️
♻️ •S 2: Chapter 34•♻️
♻️ •S 2: Chapter 35•♻️
♻️ •S 2: Chapter 36•♻️
♻️ •S 2: Chapter 37•♻️
♻️ •S 2: Chapter 38•♻️
♻️ •S 2: Chapter 39•♻️
♻️ •S 2: Chapter 40•♻️
♻️ •S 2: Chapter 41•♻️
♻️ •S 2: Chapter 42•♻️
♻️ •S 2: Chapter 43•♻️
♻️ •S 2: Chapter 44•♻️
♻️ •S 2: Chapter 45•♻️
♻️ •S 2: Chapter 46•♻️
♻️ •S 2: Chapter 47•♻️
♻️ •S 2: Chapter 48•♻️
♻️ •S 2: Chapter 49•♻️
♻️ •S 2: Chapter 50•♻️
♻️ •S 2: Chapter 51•♻️
♻️ •S 2: Chapter 52•♻️
♻️ •S 2: Chapter 53•♻️
♻️ •S 2: Chapter 54•♻️
♻️ •S 2: Chapter 55•♻️
♻️ •S 2: Chapter 56•♻️
♻️ •S 2: Chapter 57•♻️
♻️ •S 2: Chapter 58•♻️
♻️ •S 2: Chapter 59•♻️
♻️ •S 2: Chapter 60•♻️
♻️ •S 2: Chapter 61•♻️
♻️ •S 2: Chapter 62•♻️
♻️ •S 2: Chapter 63•♻️
♻️ •S 2: Chapter 64•♻️
♻️ •S 2: Chapter 65•♻️
♻️ •S 2: Chapter 66•♻️
♻️ •S 2: Chapter 67•♻️
♻️ •Final Chaper•♻️
🍕مصاحبه با کاراکترها 🍕

😈 •S 1: Chapter 4•😈

4.6K 949 117
By SilverBunny6104

شب سر میز شام،موقع خواب توی تخت،سر میز کسل کننده صبحانه،توی راه مدرسه و توی خود مدرسه...

چانیول همش به این فکر میکرد که چه چیزی از اون همچین موجود منفوری ساخته بود؟ سرنوشتش اینطور بود؟ مادرزادی منفور متولد شده بود؟ باید با سرنوشتش مبارزه میکرد؟اما چطور؟ اون تمام راه های ممکنه رو رفته بود و هرکاری که به ذهنش رسیده بود رو انجام داده بود...شاید وقتش رسیده بود که سرنوشتش رو بپذیره.

این که به دنیا اومده تا مورد تنفر واقع بشه و کسی دوستش نداشته باشه...به هرحال اون پسری بود که حتی پدر و مادرش هم دوستش نداشتن...اگه داشتن،اون شب های کریسمسش رو هم تنهایی سپری نمیکرد.

درسته که اون بیشتر از اینکه بخواد از بکهیون عشقی دریافت کنه ترجیح میداد بهش عشق بده اما مورد نفرت واقع شدن اونقدرا هم اسون نبود که چانیول بتونه بیشتر از این تحملش کنه...

زمانی که سرنوشتش رو پذیرفت،تصمیم گرفت که به احساساتش به بکهیون خاتمه بده و دیگه هیچکدومشون رو اذیت نکنه...

خب...حداقل سعی کرد...

که البته سعی بی فایده ای بود چون وقتی که زنگِ اول آقای هوانگ معلم زیستشون درمورد ترتیب دادنِ یه اردوی آموزشی حرف زد، نگاهِ چانیول بدون مکث و اول از همه به سمت بکهیون برگشت تا واکنشش رو ببینه و همونطور که پیشبینی میکرد از فاصله میز دوم تا میز آخر هم میتونست برقِ حاصل از شکل گیری نقشه های شیطانی رو توی چشم های دوست داشتنی فرشته کوچولوش ببینه...

آره...پارک چانیول یه موجود احمقِ منفورِ فاقدِ آپشنِ "کشته مرده ی بیون بکهیون نبودن"،بود.

وقتی که زنگ خورد ، به محضِ خروجِ معلم از کلاس،چانیول تونست هجوم تمام بچه های خفن و بدسابقه وعضو اکیپِ بکهیون رو به سمت نیمکتش ببینه ، که چطور مثلِ یه چیزی تو مایه های فرمانرواشون دور بکهیون رو گرفتن و چشم های منتظر و مشتاقشون رو به لبخندِ شیطانی و برق توی چشم هاش دوختن.

چانیول میتونست از پشت حلقه و همهمه ی همکلاسی هاش تصویر بکهیون رو همراه با قطع و وصلی ببینه که چطور اول یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت،مشغول تماشای ناخن های خوشگلش شد و بعد زمانی که لب های ظریفش از هم فاصله گرفتن،چانیول مطمئن بود که یه دردسر و فاجعه ی عظیم توی راهه...

🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱

-این دیوونگیه!

-همون روز اول بهت گفتم که یکی از شرایط ورود به این اکیپ دیوونگیه!

بکهیون با خونسردی جواب یکی از افراد اکیپ رو که با بهت بهش خیره شده بود داد و گازی به کیمباپِ توی دست های پسر کناریش زد.

-من موافقم! این کارمون میتونه به عنوان خفن ترین کار دانش اموزهای دبیرستانی توی گینس ثبت بشه!...منظورم اینه که ،کی توی کره تا حالاتو مدرسه پارتی گرفته آخه؟!

همون پسری که کنار بکهیون نشسته بود با هیجان رو به جمع گفت و بعد با جمله بکهیون،سرش به سمتش برگشت.

-اه توی این لعنتی خیار بود؟

بکهیون با یه صورت آویزون گفت و بعد تمام محتویات توی دهنش رو تف کرد روی زمین.

-چندش حالمو بهم زدی!

-باید بهم میگفتی که توش خیار تخمی داره!

بکهیون همونطور که پشت دست مشت شده ش جوری به لب هاش میکشید که انگار میخواست محض احتیاط تمام آثار باقی مونده از اون میوه نفرین شده رو از روی صورت و لب هاش پاک کنه ،گفت و بعد چند دور هم با زبونش دور لبش رو لیسید.

-به هرحال هنوزم به نظرم این دیوونگیه!

-به هرحال هنوزم میدونید که من به نظر شما اهمیتی نمیدم ، هرکس که خواست میتونه پایه باشه ،هرکی هم نخواست همین الان بزنه به چاک...

بکهیون حرف پایانی رو با قاطعیت گفت و توی کوله پشتی همون پسر کناریش دنبال بطری آب گشت.

اون کاملا بی خبر از چانیولی بود که پشت یکی از دیوارهای مخفی گاهش که حالا تبدیل شده بود به پاتوق جدید اکیپ بکهیون پنهان شده.

چانیول درحالی که سعی داشت زانوهاش رو که به شکم تپلش چسبیده بودن تو بغلش جا بده ، ناخواسته درحال شنیدن نقشه هاشون بود و از شدت شوک حرفایی که داشت میشنید با بهت به دیوار مقابلش زل زده بود.

اون بیونِ دردسرساز کی میخواست دست از زهره ترک کردنش برداره؟

واژه "پارتی" به تنهایی،چیزی بود که تاحالا تو حوالی ذهن چانیول یه پیاده روی کوچولو هم نکرده بود و حالا وقتی واژه "مدرسه" هم بهش اضافه شده و ترکیب "پارتی توی مدرسه" رو به وجود آورده بود،میتونست باعث ایست قلبیش بشه.

چانیول فکر میکرد خدا با حجم عظیم جراتی که توی وجود بکهیون قرار داده بود،داشت براش جبرانِ قد کوتاه و هیکل کوچیکی رو که بهش داده بود میکرد. شک داشت اگه به بکهیون میگفت که برو توی دهن شیر و سیگار به دست هیپ هاپ برقص،اون کوچولوی نترس مخالفتی میکرد.

-پارتی مدرسه ای که توش الکل و مواد داره!..نمیتونم براش صبر کنم!

-و دختر!..بگرد ببین بین دخترا کدوماشون پایه ان..قبل از پیشنهاد دادن هم اول از پایینشون شروع کن همینطوری از فیلترت رد کن آخرسر بیا رو صورتشون...

لحن خندون و سرخوش بکهیون،مثلِ شلاقی روی روحِ وحشت کرده ی چانیول بود و باعث میشد که حس کنه نیاز به دستشویی رفتن داره.

اون پسربچه ی کوتوله اون حجم از خفن بودن رو از کجا آورده بود؟

چانیول توی اون لحظه دلش فقط آغوش آجوماش رو میخواست. درحالی که سرش رو روی زانوهاش و پلک هاش رو روی هم قرار میداد،فقط آرزو کرد که اون ها زودتر از اونجا برن و بتونه از اون دخمه ای که دیگه هیچ علاقه ای_حداقل توی اون لحظه_بهش نداشت،خلاص بشه.

🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱

وقتی که بکهیون با سرخوشی و دست هایی که توی هوا تاب میخوردن،وارد کوچه شون شد،صحنه ای که مقابل روش قرار گرفت،باعث شد آبنبات توت فرنگی از بین لب های نیمه بازش روی زمین بیوفته و سرجاش خشکش بزنه.

مادرش که وسط کوچه نشسته و دسته ای از وسایل خونه شون دورش روی زمین پخش و پلا شده بودن و خواهربرادر کوچولوش که با ترس سمت دیگه ی کوچه گوشه ی دیوار ایستاده و با بدن های مچاله شده نگاهشون رو به مادرشون دوخته بودن.

فقط افتادن نگاه بکهیون به پاهای برهنه شون برای منفجر شدنش و داغ شدنِ قلب جوون و بی تجربه ش کافی بود.

درحالی که دست هاش کنار پاهاش مشت شده بودن،با قدم های بلند و خشمگین به سمت اون منظره دردناک رفت و کنار مادرش زانو زد.

-اوما چی شده؟

درحالی که با اخم به نیمرخ مادرش و گونه های خیسش خیره شده بود پرسید و به آرومی شونه ظریف و افتاده ش رو لمس کرد.

-صاحبخونه...اومد..گفت همین الان تمام اجاره های عقب افتاده ش رو میخواد...وقتی گفتم الان پول ندارم شروع کرد پرت کردن ما و وسایلمون توی کوچه...

مادرش با صدای گرفته ای گفت و بعد چشم های خیسش رو به صورت بکهیون دوخت.

-اوما،مگه قرار نبود امروز حقوق بگیری؟ پس اون پارکِ لعنتی چه غلطی میکنه؟ مجبورت کرده مجانی توی کارخونه کوفتیش کار کنی؟!

-گفتن رئیس رفته سفرکاری و یه سری توضیحاتی که من ازشون چیز زیادی نفهمیدم دادن که نتیجه ش این بود که فعلا نمیتونن حقوقمون رو بدن...

بکهیون توی اون لحظه تمام انگیزه کافی برای نابود کردن خانواده پارک به خصوص اون پارک خوکِ کوچولو رو داشت. بهرحال اون تنها کسی بود که بکهیون میتونست حرصش رو سرش خالی کنه...

اما صدای برخورد کردن جسم سنگینی با زمین اجازه نقشه کشیدن بیشتر درمورد نابودی خاندان پارک رو بهش نداد و نگاهش به صاحبخونه کچل و چاقشون دوخته شد که یکی دیگه از وسایلشون رو توی کوچه انداخته بود.

-آجوشی!

بکهیون فریاد زد و از کنار مادرش بلند شد و به سمت مرد چاق و سرخ شده از عصبانیت رفت.

مرد بدون توجه به بکهیون دست هاش رو برای پرت کردن یکی دیگه از وسایلشون توی کوچه بالا برد و با قرار گرفتن دست های کوچیک بکهیون روی دست هاش،نگاهِ خشمگینش به صورتش دوخته شد.

-آجوشی لطفا این کارو نکن...خودم پولت رو تا آخر این هفته میدم...اگه اینکارو کنی من و مادرم و خواهرم و برادرم امشب کجا بخوابیم؟ آجوشی مادرم گفت که الان پول نداریم.

-اولا برای بار هزارم ،با بزرگترت غیررسمی حرف نزن پسره ی خیابونی!...بعدم شما پول دارین،نمیخواین که پول منو بدین!...چطور برای گوشت خوردن و جشن گرفتن پول دارین؟ به من که میرسه جیبتون خالی میشه؟!

مرد دوباره برای پرت کردن اون وسیله دست هاش رو بالا برد و دست های سرد و عاجز بکهیون باز با التماس دست های بزرگ و زمختش رو لمس کردن.

-خواهش میکنم آجوشی..فقط یکم دیگه بهمون وقت بده...اگه مارو بندازی تو کوچه به پولت میرسی؟

-خفه شو موش کثیف! لازم نکرده تو برام تعیین تکلیف کنی که چی برام بهتره...همتون یه مشت موش کثیفین...

-حرف دهنت رو بفهم مرتیکه خیکی!!!

فریاد بلند بکهیون،برای چند ثانیه تمام موجودات زنده ی توی کوچه رو خفه کرد و فضا رو توی سکوت سنگینی فرو برد.نگاه مادرش با نگرانی بهش دوخته شده بود و بکهی و بکبوم نفس نمیکشیدن.

و بعد از چند ثانیه صدای سیلی محکمی که توسط صاحبخونه به گونه بکهیون کوبیده شد،چیزی بود که سکوت کوچه رو شکست و باعث سر خوردن چندقطره اشک دیگه روی گونه های مادرش شد.

بکهیون درحالی که دست لرزونش رو روی صورتِ گُر گرفته ش قرار داده بود،بعد از چندلحظه خیره شدن به زمین ،نگاهش رو به صورت صاحبخونه دوخت.

توی چشم هاش حجم مرطوبی میلرزید و تمامِ احساساتی که یه پسرپونزده ساله ی مغرور و یاغی که غرورش جریحه دار شده میتونست داشته باشه،توش پیدا میشد...

خشم،نفرت،عجز و تلاش برای کنترلِ بغضی که باعث لرزشِ لب های ظریفش شده بود.توی چشم های سرخش حجم مرطوبی میلزرید و اخم شدیدی فاصله بین ابروهاش رو پُر کرده بود.

-ازت متنفرم...از همتون متنفرم...از اون پارک لعنتی متنفرم...میکشمش..

از بین دندون های چفت شده ش با صدایی که از خشم دورگه شده بود غرید و مقابل نگاه وحشت زده و نگران مادرش چند قدم عقب عقب رفت و بعد با کوله ای که پشتش به پرواز دراومده بود،با سرعت ، بدونِ توجه به صدای لرزون و غمگین مادرش که اسمش رو صدا میزد ، مشغول دویدن شد.

🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱

صدایی که چانیول رو از وسط درس خوندنش پای پنجره کشید،صدای برخورد مداوم سنگ با شیشه ی پنجره بود و زمانی که تصویرِ پشت اون پنجره توی قاب شیشه های بزرگ عینکش نشست، نفس کشیدن رو برای چندلحظه فراموش کرد.

بکهیونِ عصبانی ای که با سنگی توی دستش به شدت با نگهبان ها و سرخدمتکار خونه شون توی کوچه درگیر بود و صدای فریادهاش کل کوچه خلوتشون رو برداشته بود.

اون میدونست که بکهیون ازش متنفر بود،اما فکر نمیکرد که شدت اون تنفر قدری باشه که اون برای سنگ زدن به پنجره اتاقش،اون همه راه رو بیاد و برای همین اون صحنه به شدت مبهوت و متعجبش کرده بود.

تنها زمانی که بکهیون توسط یکی از نگهبان هاشون روی زمین پرت شد و صورتش از درد توی هم رفت،به خودش اومد و درحالی که کتابش رو بی توجه به گوشه ای از اتاقش پرت کرده بود ،با عجله از اتاقش خارج شد و به طرف راه پله دوید.

-ولم کنید لعنتیا! اون خوک احمق چطور میتونه انقدر راحت زندگی کنه و اون عوضی چطور میتونه انقدر راحت بره سفر وقتی که هنوز حقوق کارگرهاش رو نداده؟؟؟!

صدای فریادهای بکهیون حالا واضح تر به گوش های بزرگش میرسیدن و اون با اینکه چیز زیادی از حرف هاش نمیفهمید،تمام سرعتش رو برای رسیدن به در اصلی و نجاتش به کار گرفته بود.

-به نفعته هرچه زودتر قبل از اینکه خانم بیان و ببیننت از اینجا بری بچه جون!...

نگهبان به بکهیون تشر زد و وقتی برای دومین بار سعی کرد هلش بده،با صدای چانیول متوقف شد.

-ولش کنید! بهش دست نزنید!

چانیول همونطور که به خاطر دویدنش نفس نفس میزد مسافت کم باقی مونده رو هم طی کرد و مقابل بکهیون ایستاد.اون عوضی ها چطور جرات کرده بودن به تن قشنگ و پاک فرشته کوچولوش دست بزنن؟

-اما ارباب جوان...

-گفتم ولش کنید! اون دوست منه!...تنهامون بذارید..

-دوست؟؟! دوست؟؟!! حاضرم به بدترین شکل ممکن بمیرم اما انگِ دوستِ تو بودن بهم نخوره! تمام راه اومدم تا بگم که از تو و پدر عوضیت و همتون متنفرم!

بکهیون با صدای دورگه ای فریاد زد و پشت دستش رو روی لبی که توسط سیلی صاحبخونه پاره شده بود کشید.چانیول هیچی نمیفهمید...مثل مسخ شده ها توی چشم های بکهیون خیره شده بود و از تمام اون حرف های تلخ،فقط متوجه بغضِ توی صداش و گوشه لب پاره شده اش شده بود...چی باعث شده بود فرشته کوچولوش اونطور عصبانی و زخم خورده بشه؟

-لبت...داره خون میاد..

چانیول با صدای خفه ای زمزمه کرد و به محضِ نشستنِ شصت بزرگش روی لب های ظریف بکهیون،یقه لباسش توی دست های کوچیکش مشت و به دیوار پشتش کوبیده شد.پسرِ کوتاه تر برای هم قد شدن با چانیول و در دست گرفتن یقه ش روی نوک انگشت های پاش ایستاده بود و داغیِ نفس های تند و ملتهبش چانیول رو به دنیای دیگه ای میبردن.

-ارباب جوان!

نگهبان با صدای بلندی گفت و با بالا اومدن دست چانیول برای دومین بار توی اون روز توسطش متوقف شد.

-اشکالی نداره...

چانیول زمزمه کرد و نگهبان باز مردد قدمی به سمتش برداشت.

-اما ارباب...

-گفتم برید!

میترسید که با اون "ارباب ارباب" گفتنِ خدمه ها،بکهیون بیشتر از حالا ازش متنفر بشه...چشم های پاپی شکلِ بکهیون زیر چتری های بهم ریخته اش و اون لایه مرطوبِ مرتعش،معصوم تر از هر زمانی بودن که چانیول تا به حال دیده بود.

حتی اگه اون دوتا تیله ی مشکی رنگش توی خشم شنا میکردن،مدلی که به چانیول خیره شده بود بهش حس آدم ظالمی رو میداد که لونه ی یه خرگوش رو زیرپاهاش له کرده و باعث میشد قلبش فشرده بشه.اون اولین باری بود که توی چشم های بکهیون چیزی به جز بی تفاوتی و تمسخر میدید.عجز...اون احساس جدیدی بود که توی نگاه بکهیون نشسته بود و قلب چانیول رو فشرده میکرد.دست هاش چندبار با تردید برای لمس دست ها یا کمر بکهیون بالا اومدن و بعد بدون اینکه کار خاصی کرده باشن بی هدف کنار بدنش آویزون شدن.

اگه اینکار پسر کوچولوی عصبی رو آروم میکرد،اون حاضر بود تا شب همونطور گوشه دیوار بایسته و بذاره بکهیون یقه اش رو توی مشتش بگیره و با نفرت بهش خیره بشه.

-یادت باشه پارک چانیول...دیگه هیچوقت با دست ها یا هرجای کوفتیت من رو لمس نکن...ادای آدم های مظلوم و مهربون رو درنیار...و سعی کن همیشه یادت بمونه که هرچقدر هم سرت رو توی اون کتاب های کوفتی بکنی،هیچوقت نمیتونی حجم نفرت من به خودت رو محاسبه کنی...ازت...متنفرم!

بکهیون با صدای آروم ولی لحن تیزش خیره به چشم های درشت چانیول گفت و چانیول نفهمید چرا قلبش بیشتر از تمام زمان هایی که بکهیون بهش ابراز تنفر کرده بود تیر کشید. شاید چون بکهیون توی اون لحظه معصوم تراز هر زمانی شده بود...شاید چون علاوه بر نفرت،توی نگاهش رگه هایی از غم هم دیده میشد...

شاید چون خیلی نزدیک بود...اونقدر که عطر موهاش بینی چانیول رو قلقلک میداد و شاید چون توی بغلش بود اما نمیتونست دست هاش رو برای حلقه کردنشون دور بدن کوچیکش بالا بیاره...و تنها کاری که میتونست بکنه،ایستادن توی جاش و قربانی کردن خودش برای تخلیه شدن بکهیون بود.

چند لحظه بعد وقتی یقه ش با شدت از دست های بکهیون رها شده و بدنش برای بار دیگه به دیوار کوبیده شده بود،اون هنوز سرجاش ایستاده بود...خیره به جای خالی بکهیون...گیج بود...نمیدونست چه اتفاقی افتاده...دلیل عصبانیت بکهیون و پارگی لب هاش رو هم نمیدونست...و حتی این روهم نمیدونست بکهیون اون روز خوشبو تراز روزهای قبل شده بود یا اون عاشق تر؟

آرزو میکرد کاش هنوز اونجا بود...نزدیک بهش و خیره بهش درحالی که یقه ش توی دست های کوچولو و ظریفش مشت شده بود.با اینکه قلبش درد میکرد و بکهیون ازش متنفر بود...اما نمیتونست انکار کنه که لحظه ای که یقه لباسش توی دست های بکهیون و اون تا اون حد بهش نزدیک بود،بهترین اتفاق زندگیش رقم خورده بود.بکهیون از روی نفرت اون کار رو کرده بود و چانیول عاشق تر شده بود...

🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱

اون شب چانیول تا نزدیک های صبح به سقف اتاقش خیره موند و سعی کرد بفهمه تو عوضی بازی های باباش و نامردیش نسبت به کارگرهاش اون چه نقشی داره؟ چانیول به خواست خودش تو این خانواده به دنیا نیومده بود...در واقع هیچ بخشی از زندگیش به خواست خودش نبود...

اما خب باز هم قلب بی قرارش به بکهیون حق میداد و از اینکه باباش باعث شده بود چشم های اون پاپی کوچولو اونقدر پر از حرص و ناراحتی بشه متنفر بود...

اون به نقشه بکهیون برای اون پارتی دردسرساز هم فکر کرد اما میدونست اگه اون دور و بر پیداش بشه بکهیون احتمالا نفرت ازش رو ده درجه افزایش میده پس تصمیم گرفت به عنوان همون پارک چانیول سر به زیر و بی سر و صدایی که هست همونجور که ازش انتظار میره به اون اردوی مسخره که در واقع بدون حضور بکهیون هیچ علاقه ای بهش نداشت بره... اون مدت طولانی ای بود که به هیچ چیزی جز بکهیون علاقه نداشت...

درسته که پول تو جیبیش اندازه پول تو جیبی ده تا از بچه های کلاس روی هم بود و هرچیزی که میخواست به سرعت براش فراهم میشد اما متاسفانه چانیول نمیتونست کوچولوی خوشگلش رو با پول بخره...

یعنی وقتی بهش عمیق فکر میکرد میفهمید که مهم نیست اینده چه جوری باشه اینکه بکهیون مال اون بشه در همون حدی بعید بود که بخواد از اسمون پیتزا بباره... جدا از نفرت بکهیون ازش چانیول یه پسر بود و از شانس بدش حتی یه خوش قیافه اش هم نبود!!!

و از شانس بدترش حتی هیکل خوبی نداشت...در حالی که بکهیون شبیه یه فرشته نازل شده از بهشت بود و بقیه هم رسما داشتن عبادتش میکردن!

اون شب چانیول با لب هایی که حتی تو خواب هم اویزون بودن در حالی که سعی داشت عطر موهای بکهیون رو تا جایی که میتونه تو همه نواحی حافظه اش ثبت و بایگانی کنه به خواب رفت...شاید تا اخر عمرش این حد از نزدیکی نهایتی بود که نصیبش میشد....

🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝

Continue Reading

You'll Also Like

200K 52.5K 89
آغوش سرخ_red embrace کاپل ها:چانبک_سهبک_ کريسهو _کایسو ژانر: مافیا_ رمنس_ اسمات_ انگست نویسنده:nehan وضعیت: تکمیل شده خلاصه: عشق حتی اگه زیر خاکستر ن...
96.2K 16.3K 191
تمام لحظه های فان اونجرز توی این بوک هست. کمیک های کوتاه کمدی فن مید و میم. البته نا گفته نمونه که من همه رو ترجمه و ادیت می کنم تا خوندنشون برای هیچ...
323K 119K 52
🏺✨ بکهیون یه هایبرد پاپیه که درست از وقتی که به بلوغ هایبردی رسید و فهمید وقتی زیادی هیجان‌زده میشه دم و گوشاش بی اجازه میان بیرون چشم‌هاش روی گربه...
17.9K 4.4K 10
❈Saving You In Colors ❈Genre: Omegavers, Romance, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl شاید ۸ ماه زمان کافی‌ای برای شناخت یک نفر به نظر نرسه،...