UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

183K 22.5K 8.5K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 51🎭

2.8K 286 76
By V_kookiFic


تهیونگ دست هاش رو از قابِ صورتِ جونگکوک سر داد و کم کم پایین برد؛ روی گردنِ حساسِ شیری رنگش، روی سینه ی ستبرش؛ همینطور پایین و پایین تر رفت که به کمرِ باریک همسرش رسید که از همون ابتدا عاشقش شده بود. با افزودن به غلظت آغوشش،  دست هاش رو دورِ کمر جونگکوک پیچید و اون رو با نیشخندی منظور دار از روی زمین بلند کرد.
هوا به قدری سرد بود که لرزِ خفیفی روی بدنش سایه انداخته بود، انگشت های رو به انجمادش رو دورِ گردن تهیونگی حلقه کرد  که دست های داغش، حرارت دلبخشی رو به کمرش تزریق می کرد.

_امشب میخوام کاری کنم این بهشت بسوزه تو آتش عشقمون
_میخوای با این بهشت چیکار کنی سینیور ایتلیَنو؟
جونگکوک خیره به خاکستری های تهیونگ که آتیش به دلش می انداخت، سوالی پرسید که از هر کسی بهتر جوابش رو میدونست.

_میخوام امشب توی این بهشت، جهنم به‌ پا کنم.

جونگکوک کمی به جلو متمایل شد و به مردمک چشم های خاکستری ای که اون رو مثلِ یک نقاشی بی نظیر از نظر میگذروند؛ خیره شد.  این چشم ها به قطع زیباترین اثرِ خاکستری جهان محسوب می شد و جونگکوک حاضر بود برای اثبات زیبایی اثرِ چشم های تهیونگ؛ با یک کره ی خاکی وسیع و هفت یا شاید هشت میلیارد انسان زنده  تک به تک روبه بشه؛ تا زیبای خاکستری چشم های مردی  رو که مسبب زیر و رو شدن زندگیش بود رو به همه ی بشریت نشون بده...
خم شد و لب های سردش رو روی لب های گرم تهیونگ کوبید؛ چطور تو این شبِ برفی ای که ماه و ستاره ها از پر کردن شیفت هر روزه شون سر باز می زدن، تهیونگ انقدر گرم بود؟!

انگار قرن ها از اخرین باری  که طعم لبهای صورتی تهیونگ رو چشیده بود، می گذشت. لب های پهن و نرمی که سالها اون رو برای  قدرت  نماییِ دندون های خرگوشیش وسوسه کرده بود و چه باخت زیبایی، وقتی هربار در برابر این وسوسه ی شیرین سر خم کرده بود.  لب های تهیونگ طعمِ شیرینی داشت، مثل مزه ی عسل در آغوش وافل گرم مادام سال؛ یا شاید به شرینیِ کارامل ذوب شده روی یک کیک گرم!
لای چشم های خمارش رو باز کرد و نگاه گذرایی به چشم های بسته ی تهیونگی انداخت که در پس توی ذهنش ایستاده بود و به لب های لذیدی که اون رو از خود بی خود کرده بود فکر می کرد. شیرین نبود، انگار امشب مزه ی خاصی داشت. شاید کمی تلخ، اما نه خیلی زیاد...
شاید مهمان امشب لب های براق هیتلر فرانسوی، شیرینی ای بود که با تلخی همقدم شده بود.

همان قدر خوشمزه و خواستنی...
همان قدر دست نیافتنی و نادر...

جونگکوک از بوسه عقب کشید و خیره به لبهای تهیونگ ، انگشت شستش رو روی لب بالاییش کشید و آروم و خمار زمزمه کرد :

_لبات تهیونگ، لبات رو بنامم کن.

تهیونگ مثلِ گرگی گرسنه، ثانیه های در حال گذر رو تو مشت خودش گرفتار کرد و با تمام وجود، در حالی که شعله های تند خواستن جونگکوک در وجود بی قرارش زبانه می کشید؛ صورت یخ زده ی جونگکوک رو قاب گرفت و بارِ دیگه بوسه ی دو عشاق رو در نگاهِ منجمد ناپولی به نمایش درآورد. بوسه ای که وحشیانه و محکم بود. بوسه ای در خورِ گرگی وحشی!
با تمام وجود تنِ سرده جونگکوک رو به گرمی تن خودش چسبوند و کنترل بوسه ی پر حرارتش رو به دست مردِ فرانسوی عاشقش داد.
مردی که شیفته ی اون لب های خوش طعم بی تکرار شده بود.

_میخوام مالک لبهات باشم تهیونگ...

بین بوسه زمزمه کرد وبعد از مکثی کوتاهی، نگاهش رو به اطمینان خاطر به  لب های متورمِ سرخ شده ی تهیونگ سپرد.  انگار خون جلوی چشماش رو گرفته بود که بی قرار لب های تهیونگ رو بین لبای خودش جا داد و با تمام وجود بهشون مک زد. مکی که آه از نهاد تهیونگ بلند کرد، اما دم نزد. این مالکیت درد داشت، اما بی نهایت شیرین بود...!

جونگکوک میبوسید، میمکید، میکشید، به دندون میگرفت؛ انگاری که بعد از سالها تشنگی به رویای لبهای چرچیلِ سر خوشش؛ دست پیدا کرده بود.

تهیونگ با دست و پای بسته، بی مقاومت تسلیمِ جونگکوکی شد که حتی بعد از گذشت پنج دقیقه حتی ثانیه ای از چشیدن لب هاش دست بر نداشته بود. همچنان که سعی داشت، صدای ناله هایی که از گاز گرفتن های محکم جونگکوک نشات میگرفت رو کنترل بکنه،  آروم آروم به سمت قسمتی که درختای بلند و بزرگی داشت قدم برداشت. انتهایی ترین قسمتِ کالابریزلا . جایی پشتِ درختهای زمستونی تنومند . جایی که حتی به ذهن مردم ناپل هم نمی رسد، ملکه و وزیر شهرشون یه‌ کلبه جنگلی ساخته باشن، کلبه جنگلیه چوبی و پر خاطره...

جونگکوک که تازه به خودش اومده بود با گازی محکم، از لب های تهیونگ  بی نفس خداحافظی کرد و دست هاش رو دور گردنش‌ گذاشت و نیشخندی پیروزمندانه به کبودی و ورم لبهای تهیونگ زد...!

_میدونی امشب قراره جوری رفعِ دلتنگی کنم  که این بدن سفیده نرمت صبح که پاشدی کبود شده باشه‌؟

تهیونگ بدون اینکه به صورتِ خندون جونگکوک نگاه کنه با لحنی جدی اما جذاب گفت و همونطور که از بین درخت ها رد میشد، جونگکوک رو روی دست هاش جابجا کرد .

_کیه که ازین سیاهی بدش بیاد ؟!

جونگکوک دست هاش رو لای لشکر موهای تهیونگ فرو برد و کش موهاش رو باز کرد. با سرازیر شدن اون لشکر روی تن تهیونگ، جونگکوک دستاش رو جایی بین لشکریانش گم کرد و چشم هاش رو بست.

_ بذار  لشکر موهای سیاهت بارها و بارها منو به زانو دربیاره...

چیزی مثل جرقه توی قلبِ عاشق تهیونگ ترکید و باعث تردید قدم هاش شد. خودش بود؟ همون قاتل؟ همون مردی که حتی نگاهش هم نمی کرد؟ همون جونگکوکی که وجود تهیونگ رو چیزی جز یه مزاحمِ دست و پاگیرتلقی نمیکرد؟ همون ببری که عشق رو بی اساس ترین احساس  و عاشقی کردن رو، بیهوده ترین کار دنیا می دونست؟همون مردی که صدها بار دست رد به عشقش زده بود؟ این خودش بود؟جونگکوک بود؟حلقه ی اشک توی خاکستری چشم هاش جمع شد و با لبخندی عاشقانه پرسید:

_ جونگکوک منی؟

چشم هاش رو باز کرد و با وسواسِ تمام قطره اشکی که داشت از گونه های گرم تهیونگ سر میخورد رو پاک کرد .

_ جونگکوک توام...!

تهیونگ با تک خنده ای توام با اشک، جونگکوک رو بیشتر به خودش فشار داد و بوسه ای روی خطِ سینش نشوند؛ درست کنار قلبی که وسعتی داشت، به پهنای جهان!
جونگکوک سرش رو به آغوش کشید و بوسه ای با تمام وجود به موهای چرچیلش زد ‌. لشکری که بارها این ببر رو به زانو درآورده بود...!

_کجا داریم میریم؟
-کلبه ی دونفره ی من و بِلا.
_کلبه ی شما؟ منظورت از کلبه ی دونفره منو بلا چیه تهیونگ؟
_عشقم آروم، سُر میخوریا‌‌ زمین خیسه .
_تو جواب منو بده جناب ‌وزیر ناپل.
_خب یه زمانی من و بلا باهم زندگی میکردیم.

جونگکوک که از شدتِ حسودی از آغوش تهیونگ پایین پریده بود و  با قدم های تند و سریع سمت تنها کلبه ی جنگلیه کالابریزلا راه افتاده بود، با اتمام  جمله ی تهیونگ انگاری که آب یخی روی سرش ریخته شده باشه میونه ی راه ایستاد و  به سرعت سمت تهیونگ عقب گرد، کرد.

_بگو که داری دروغ میگی چون میدونی که میتونم چه بلایی سر جفتتون بیارم. مگه نه؟!
_خب فقط یه مدت کوتاه بود ؛ شاید یک سال..

تهیونگ در حالی که با سرفه ای کوتاه جلوی خندش رو می گرفت، گفت اما لحنِ پر غضب جونگکوک میونه ی حرفش پرید که با غلظت اسمش رو صدا می زد.

_تهیونگ.
_شوخی کردم عشقم. ما اینجا کاری جز بازی و غذا خوردن و خوابیدن انجام نمی دادیم، اونم فقط وقتایی که من و خانوادم به اینجا سفر میکردیم.
_خوشت میاد حسادت منو به بازی بگیری نه؟

تهیونگ به جونگکوک تخس نزدیک شد و که شاکی، دست به سینه ایستاده بود. دست های سردش رو گرفت و بوسه ای پر از آرامش روشون کاشت.
_چرا هرباری که حسود میشی میخوام جوری بخورمت که جونت بالا بیاد؟
_نمیدونم، کم نبوده دفعاتی که واقعا داشتی جونمو بالا می آوردی.

جونگکوک با لحنی پر از اغوا گفت و چشم غره ای به تهیونگ رفت. خوب منظور جمله ی طعنه دارش رو فهمیده بود؛ خم شد و دومین بوسه رو روی دست های یخ زده ی جونگکوکی کاشت که بی نهایت لوس شده بود.

_ای پسر کوچولوی منحرف، امشب در خدمتت باشم سرورم؟

با نیشخندی که اصالت فرانسوی داشت،  سمت لب های قرمز جونگکوک هجوم برد و بوسه ای سریع روش کاشت. بدون معطلی جونگکوک رو دنبال خودش سمت کلبه ی جنگلی ای که خیلی بزرگ و مدرن به نظر میرسید، کشوند.

_خیلی بی حیایی
_مرسی عشقم،  میدونم که عاشق بی حیایی های منی حالا نمیخواد پنهونش کنی
_بی حیای منحرف
_اوکی خودم قبول دارم.

جونگکوک بی دلیل از رفتار بی محابای تهیونگ خجالت زده شده بود؛ حس دختر جوونی رو داشت که اولین قرار عاشقانه ش رو با پسری که ماه ها بود دوستش داشت رو رقم می زد. دختری دستپاچه و هل کرده که نمیدونست از شرمِ اتفاقاتی که پیشِ رو داشت چطور عادی رفتار کنه. نمی خواست به روش بیاره که عاشق این رفتارهای بی پرده ی تهیونگ در رابطه های با عشقبازیشون شده، پس بی حواس بحث رو عوض کرد.

_اما تهیونگ اینجا واقعا زیباست . بیشتر از چیزی که بشه زیباییش رو توصیف کرد

تهیونگ با لبخند دست جونگکوک رو رها کرد ، سه تا پله ی کلبه رو طی کرد و با کلیدی که بِلا توی جیب کت چرمش گذاشته بود در رو باز کرد و نیشخندی به منظره ی روبروش زد .نیشخندی به درندگی  یک گرگ خاکستری.
جونگکوک  با استفاده  از فرصت به برق  نقش ماه توی دریا که از لابه لای درخت ها به چشمش میخورد، خیره شد و لبخندی پررنگی روی لب هاش نشوند.

_بذار صبح بشه، بهشت واقعی رو میبینی عشقم. اما فعلا...

تهیونگ حرفش رو نصفِ و نیمه رها کرد و دست هاش رو روی چشم های خیره ی جونگکوک گذاشت. کوک می تونست تغییر مسیرش رو احساس کنه که مسببش مردی بود که چشم هاش رو بسته بود و با فشارِ بازوهاش به دو طرف شانه های اون، مسیرش رو مشخص می کرد.

_اما فعلا؟؟؟
_اما فعلا، به جهنم قرمز من خوش اومدی...

دست هاش رو از روی چشم های جونگکوک برداشت و اجازه داد تا داخلِ کلبه ی سرخی که از حالا به بعد برای وزیر و ملکه ناپل نبود رو واضح ببینه. کلبه ای که حالا برای ببر بود...!
جونگکوک با دیدن منظره ی دلنشین و فوق العاده جذاب جلوش لبخند مبهوتی روی لب هاش نشوند. چشم هاش بی اراده اما آروم به همه طرف میچرخید . از روی قاب عکس های روی دیوار تا شومینه ی روشن و دوباره از خزِ قهوای روی زمین تا مجسمه های چوبی کنج دیوار بر می گشت. 

تهیونگ که قصد کشتن توله ببرش رو کرده بود، پشت سرِ هم بوسه های ریز و صداداری روی گوشش به جا می ذاشت. جایی که یکی از بزرگترین نقاطِ ضعف برملا شده ی جونگکوک  بود.

_میخوام امشب کاری کنم فقط قرمز ببینی ببر من.

همچنان که  کمرِ باریکش رو از پشت نگه داشته بود پایین تنش رو به باسن جونگکوک چسبوند و بدنش رو به داخل هل داد و صدای تقی که خبر از بسته شدن درِ چوبی ای می داد که تهیونگ با پا بسته بود؛ یعنی شروع ماجرا!
جونگکوکی تو عالم رویا گم شده بود  با شنیدن صدای در از جا پرید . لب هاش از هم فاصله داشت، نفس هاش کمی تند شده بود،  قلبش کمی بیشتر و محکم تر از حد معمول به سینه ش کوبیده می شد و در این بین بوسه های داغی که تهیونگ روی گوشش به جا میگذاشت  احوالش رو بدتر می کرد.

_ته..یونگ؟
_جان دلم توله ببر؟
_اینجا...تو...یعنی...
_شش، آروم باش .اینجا همونجاییه که بهت قولش رو داده بودم زندگیم

تهیونگ بوسه ای آروم به شقیقه ی عرق کرده ی جونگکوک زد و دست هاش رو با بی میلی از کمرِ باریکش جدا کرد. نیم قدم عقب رفت و دو دستش رو روی یقه ی  کت چرمی گذاشت که با سیاهی وجودش روی پوست سفید جونگکوکش رو پوشونده بود.

_تهیونگ همونه
_چی همونه عشقم؟

دوتا دستش رو به آرومی از پهلو تا کمربندِ مشکیِ کوک سُر داد و شروع به باز کردنش کرد.  پایین تنه ش رو بیشتر از قبل به وجودِ جونگکوکش فشار داد و لبهاش رو به پشت گردنش رسوند. تپشهای قلبِ بی جنبه جونگکوک با برخورد بدنش به عضو سفت شده ی تهیونگ، مجال حرف زدن ازش رو گرفته بود .

_اینجا همونطوریه که همیشه میخواستم.

از نفس های سنگینی که میکشید، میشد هیجانی وصف نشدنی که به رگهاش تزریق شده بود رو فهمید. هیجانی که آخرین بار شاید، مدت ها پیش به سراغش اومده بود؛ آخرین عشق بازی با تهیونگ...تهیونگی که لرزش صدای کوک رو بین جملش حس کرده بود و  آروم به این بیقراریش میخندید.
همینطور که داشت با کندترین سرعت کمربند کوک رو باز می کرد، با حرکت دادن پاهاش پشت پاهای کوک اون رو به سمت دیواری که با پوست ببرِ سفید پوشیده شده بود، حرکت داد .
جونگکوک دوتا دستش رو به دیوار چسبوند نفسِ عمیقی کشید اما همین حرکت ساده کافی بود تا تهیونگ بی مقدمه  لباسِ یقه اسکی نازکی که تن کوک نقش خورده بود رو از پشت پاره بکنه.

_تهیونگ

تهیونگ در جواب ناله ی کوک که بی اراده از دهنش خارج شده بود، بوسه ای خیس و آرومی به کمر سفیدش زد؛  درست روی دو چال عمیقِ سحر انگیزش که برای یک عمر عاشقی، کافی بود... دو دستش رو همزمان داخل باکسرِ کوک فرو کرد؛ لگنش رو محکم به باسن کوک کوبید و بدون اینکه عضو سفت شده از شهوت کوک رو لمس کنه شروع به مالیدن کشاله رانش کرد ؛ درست جایی کنار عضوش جا گرفته بود...

_تهیونگ من

جونگکوک دیگه قدرتی برای مقابله با ناله های افسار گسیخته ش نداشت؛ طوری که تهیونگ با آرامش پوستش رو نوازش می کرد و ضربات آرومی که به باسنش وارد میکرد در کنار اون بوسه های خیسِ عمیقش؛ کوک رو به مرز جنون کشیده بود.
_تهیونگ آههههه
_جان دلم زیبای من

اون که دلیل صدا کردن های پی در پی کوک رو می دونست. دست راستش رو بدون هیچ عجله ای به عضو جونگکوک رسوند و با آرامش آغوش انگشت های ظریفش رو در اختیارش گذاشت. با دست آزادش، کمی باکسر کوک رو پایین کشید تا جایی که آزادانه به هر نقطه از بهشتِ همسرش دسترسی پیدا کنه. با برخوردِ دست تهیونگ به بالزهاش آه بلندی کشید و پیشونیش رو به دیوار چسبوند.

_آههه، خدای من

تهیونگ که مست عطر تنِ بهشتیه کوک شده بود فشار نه چندان محکمی به عضوش وارد کرد و بوسه ای محکم به کمرش زد ؛ دلش‌ به قدری برای لمس این بهشت تنگ شده بود که هر لحظه امکان داشت سینیور ایتلینوی آرومِ جونگکوک جاش رو با گرگ وحشیه وجودش عوض کنه.
آروم شروع به مالیدن عضو کوک کرد و طوری حساب شده  از سر تا پایین عضوش رو دست میکشید و لمس میکرد که حتی نقطه ای رو جا نی انداخت؛ کم کم سرعت دستش رو دو عضو سختِ  کوک زیاد کرد و با دست دیگش توی یه حرکت وحشیانه بالزهاش  رو توی مشت پر از ملایمتش گرفت.

_تهیو...

کشیده شدن همزمان عضو و بالز هاش بهش اجازه ی اتمام جملش رو نداد؛ دهنش از شدتِ تحریک شدگی باز مونده بود و بدون لحظه ای مکث ناله های گوش نوازی که از لای لب هاش فرار می کرد رو روانه ی گوش های تیز گرگش، کرده بود...!

_تهیونگ داری...داری نفسمو بند میاری..
_امشب میخوام جوری برام ناله کنی که صدای خوشگلت بگیره

کوک مشتی به دیوار کوبید و به موهای ببر سفید روی دیوار چنگ محکمی زد . تهیونگ که میدونست داره راه درستی رو برای دیوونه کردن جونگکوک پیش میره؛ بدون اینکه بوسه های خیسش رو روی گردن و کمر باریک همسرش قطع کنه، حرکت دوتا دستش رو بالا تر برد و با پایین تنه ی پوشیده شده با لباسش به باسن کوک ضربات پر فشاری وارد کرد...

_تهیو..نگ...نم..نمیتونم..دیگه تحمل کنم

با صدای لرزون از تحریک شدگی گفت و سرش رو به عقب پرت کرد و آهی بلند و بی اراده سر داد. ‌ تهیونگ که این لحن ِ عشقش رو به خوبی تشخیص میداد، دست از مالیدن بالز هاش برداشت و نیشخندِ پررنگی زد.

_یکم تحمل کن

بوسه ای به شقیقه ی کوک زد که سرش رو روی شونش انداخته بود و محکم به دیوار  پوشیده از پوست ببر چنگ میزد؛ اما تهیونگ که قصد آروم دیدن ببر شیطونش رو نداشت با سرعتی سرسام تور شروع به مالیدن عضو سفت شدش کرد؛ سرعتی که اگر فقط ده ثانیه دیگه ادامه داشت قطعا کوک به اوج می رسید.

_خدای من...

با پخش شدنِ ناله ی بلندی که از لای دو لب سرخ و کبودِ کوک فرار کرده بود، داخلِ کلبه جنگلیِ شهر ناپل، تهیونگ به سرعت دست از کاری که با مهارت در حال انجامش بود، برداشت و  با انگشتِ شست عضو متورم جونگکوک رو فشار محکمی داد. در حالی این کار رو انجام داد که می دونست با بی رحمیِ تمام، جلوی ارضا شدن جونگکوک رو می گیره...!

_تهیو..نگ...آههههههه
_ فرشته ی مرگ من میخواد چیزی بگه؟!
_نمیتونم...نمیتونم

جونگکوک خیلی واضح فهمیده بود که امشب، خبری از تهیونگ نویسنده ای که در نگاهِ هزاران نفر به با ملاحظه بودن و آرامشِ رفتارش معروف بود؛ نیست. خبری از مردِ سی و دو ساله ای که با وقار و شخصیت فوق العاده صبورش؛ شخص محبوبِ افراد زیادی در کشور فرانسه و دیگر کشورهای جهان می بود، نیست. امشب فقط  و فقط، گرگی درنده در قالبِ یک انسان بی قرار ظهور کرده بود که فاصله ای تا دریدن بدن معشوقش زیرِ نور سرخ کلبه ی جنگلی رو به دریای خروشان نداشت...!
کوک با کلافگی مشتی به دیوار زد و در حالی که با بی ارادگی از فرطِ تحریک شدگیِ زیاد باسن خودش رو به عضو تهیونگ می مالید؛ نفس عمیقش رو با صدا از سینه ی کم طاقتش، پس زد. تهیونگ از برخورد خود سرانه ی جونگکوک غافلگیر شده بود، هین آرومی کشید و چشم هاش رو تو کاسه چرخوند.

_میخوام تهیونگ

با وحشیانه ترین حالت ممکن دو طرفِ باسن کوک رو گرفت و شروع به ضربه زدن بهش کرد؛ طوری که با هر ضربه کوک به جلو پرت می شد و لب هاش رو از سوزی که روی پوست سفیدش رد انداخته بود، گاز می گرفت.
_چی میخوای نفسم
_میخوامت تهیونگ..میخوامت..فقط تورو...آههه

این جمله تلنگری شد برای افتادنِ آخرین پایه ی آرامش تهیونگ و تمام...
گرگ خاکستری از قفسی به اسم سینیور ایتلینوی جونگکوک، آزاد شده بود و دیگه هیچ چیزی  برای دریدنِ تن طعمه ی کوچولوش، جلو دارش نبود...!
حتی اگه زمین لرزه کل کره ی خاکی رو به دو نیم تقسیم می کرد، حتی اگه  دریا طغیان می کرد و وجب به وجبِ خشکی هستی رو با ولع سر می کشید، بازهم رها شدن جونگکوک از دندون های تیزِ گرگ خاکستری،  محال بود.
جونگکوک رو سمتِ خودش برگردوند و همونطور که با وحشیانه ترین حالت ممکن لباس پاره شدش رو کاملاً از تنش درآورد و خم شد و پاهای خوش تراشِ معشوقش رو از شرِ پارچه های مشکی رنگی که دور مچش سایه انداخته بود نجات داد.

_پس که ببر کوچولوم دلش منو میخواد؟!

کوک به سختی بحران سنگینی نفس های بی تابش رو از سر گذروند و با چشم های خمارش، به تهیونگی که جلوش زانو زده بود خیره شد.

_اوهوم‌..دلم تورو میخواد
_دلم تورو میخواد چی بیبی؟
_به همین راحتی نمیتونی به هدفت برسی درنده...

کوک که خوب منظور این جمله ی آشنا رو می دونست؛ همراه با نیشخندی پررنگ همراه با چشم های بسته گفت و سرش رو به دیوار تکیه داد. همیشه داستان همین بود، تهیونگی که تمام وجودش رو برای رسیدن به جمله ای از زبان جونگکوک خرج می کرد و جونگکوکی که تا آخرین لحظه در برابر گفتن اون جمله مقاومت می کرد.

_آهههه ته
_گفته بودم که برات می جنگم.
_ باشه برام بجنگ تهیونگ، اما نه انقدر بی رحمانه.
_ اگه تو عشق بازی باتو بی رحم نبودم،  الان اینجا نبودی. من تو عشق بازی بی رحمم، چون تو منو اینطوری دوست داری!

دست هاش رو روی گونه های سرخش گذاشت و بدونِ اینکه نگاهش رو به چشم های درشت کوک بده عرق های ریز و درشتی که روی صورتِ معشوقش نشسته بود رو پاک کرد که در اثر این اتفاق، کوک هم بوسه ای عمیق روی انگشت شستش کاشت.

_تهیونگ؟
_جانم داروندارِ تهیونگ؟

دلش لرزید ؛ با برقی که نمیدونست این روز ها از کجا به سیاهیِ چشماش سرایت کرده بود، گفت:

_میشه دوباره منو مال خودت کنی؟

و امان از دستِ این جمله ی لعنتی که بی رحمانه به سرخی قلبِ سینیور جونگکوک چنگ زد و نفسش رو گرفت .

_امشب تمامت رو مال خودم میکنم

هنوز همون بود؛ همون مردی که سالها پیش برای اولین بار داخل راهروهای بلندِ موزه لوور دیده بود.هنوز همونقدر مهربون، همونقدر جذاب و همونقدر عاشق بود...!
سر آغاز این عشق با عطرِ گل یاس، رنگ های خشک شده ای که ماهرانه روی بوم کشیده شده بود، صدای همهمه ی کسانی که عاشق هنر بودن شروع شده بود؛ آیا کسی از پایانِ این عشق هم خبر داشت؟! عشقی که با ظرافت شروع شد با قطره های خون یک عاشق همقدم شد در نهایت چطور به پایان می رسید؟!
اصلا عشق پایانی هم داشت؟!

_پس که این ببر فکر میکنه من نمیتونم به هدفم برسم هوم؟
_فکر نمیکنم عزیزم، مطمئنم به اون اهداف شومت نخواهی رسید.
بی معطلی خم شد و جونگکوک رو روی شونه ش انداخت و به سمت جایی راه افتاد که نباید...تهیونگ اسپنک محکمی به لپ راست باسن لخت کوک که درست به صورتش چسبیده بود زد و اون رو با لطافت نه، بلکه با شتاب روی زمین پرت کرد.

_اون لحظه رو یادت میارم که با صدای خوشگلت برام ناله میکنی "ددی"

با اتمام جملش به انگشت شستش لیس آبداری زد و روی نیپل برآمده ی کوک رو مالید. کوک که تو شرایطی گیر افتاده بود که با کوچیک ترین لمس از جانب مرد بی رحمش بی اختیار ناله میکرد؛ با حس مالیده شدن نیپلش و کشیده شدن انگشت اشاره تهیونگ روی خط سینش بی اختیار چشماش رو تو کاسه چرخوند و آهی غلیظ سر داد.

_آههههه

تهیونگ آروم دست هاش رو عقب کشید و پشت سرش قدم برداشت؛کوک رد قدم های تهیونگ رو تا جایی که تو دیدش بود دنبال کرد اما وقتی تهیونگ دوتا دستاش رو بالا برد تازه چیزی ته دلش پیچ خورد.

_دستات بالا باشه ببر کوچولو
_چی دستام بالا باشه؟

کوک که تازه به خودش اومده بود نگاهی به دور خودش کرد؛بالای سرش یک میله ی فلزی قطور که از چرم قرمز پوشیده شده بود، خودنمایی می کرد. دوتا دستبند چرم با زنجیر به اون میله های فلزی متصل بود، چیزی که قرار بود جونگکوک رو از لمسِ آغوش مردش محروم کنه. دوطرف بدنش دو میله ی بزرگ استیل جا گرفته بود که با چشم بندی مشکی رنگ که ازش آویزون بود، جلبِ توجه می کرد. تهیونگ به ترتیب و با دقت،  دست هاش رو دستبند زد و با وارد کردن شتابِ قدرتمندی به دست های اسیرِ جونگکوک، از سفت بودنشون مطمئن شد.

_برنگرد.

تهیونگ سریعا مانع جونگکوکی شد که برای دیدنش سر کج کرده بود و سدِ راهش شد. کوک با لرز  نفس عمیقی کشید و به آیینه ی قدی ای که فقط تصویر خودش رو قاب گرفته بود؛ خیره شد. تهیونگ بی هیچ ملایمتی چشم بند مشکی رو از سیاهیِ خوش عطر دنیاش رد کرد و در جواب به جونگکوکی که زمزمه می کرد: " اما من میخوام ببینمت تهیونگ" تنها نیشخندِ غلیظی زد. به جلو خم شد و در حالی که لبهای آلوده به نیشخندش رو به گوش کوک می چسبوند و از داخل آیینه بهش نگاهی کرد.

_تنها وقتی میتونی منو ببینی که خودم بخوام.

و چشم بند رو در برابرِ نگاه خیره و پوزخندِ کمرنگ روی لب های کوک پایین کشید.  با سیاه شدنِ دیدش، دنیاش توی شنیدن، حس کردن و حرف زدن محدود شد. اما چیزی که اون رو اذیت می کرد هیچکدوم از این ها نبود؛ بلکه تنها ندیدن خاکستری چشم های عشقش بود که اون رو آزار می داد.
تهیونگ پیراهن خودش رو در آورد و با آهی نه چندان بلند دستی به عضو سیخ شدش بخاطر شیطونی ببر کوچولوش کشید؛قدم هاش رو سمت دیواری هدایت کرد که قفسه ی چوبیش با ابزار مورد پسندش  پر شده بود. با شکوندن قولنج گردنش نگاهی اجمالی به محتویات رها شده و آویزون شده توی اون قفسه‌ی بزرگ انداخت و نیشخندش رو بیشتر کرد. بلا هرچیزی که ازش خواسته بود رو آماده کرده بود حتی خیلی بیشتر از اون...

_دمت گرم ملکه

به آرومی خطاب به بلا زمزمه کرد و با حریصی دستش رو روی شلاق های جور وا جوری که آویزون بود کشید. چشم بندهای مختلف؛ دستبندهای چرمی که بخش داخلیشون با پرز پوشیده شده بود؛ دیک رینگ های رنگارنگ؛کاک کیج ؛چوکر گردن؛ زنجیر؛طناب؛روان کننده رو از نظر گذروند و با دیدن چیزی درست وسط تمام این ها نیشخندی درنده پشت لبهای متورمش نشست ؛ خنجر کینگ آلفا...

_تهیونگ؟!

سمت جونگکوکی که با بیقراری صداش میکرد، نگاهی انداخت و با کج خندی که انگار از خودِ جونگکوک به ارث برده بود بدون جواب دادن بهش، کاک کیج و دوتا زنجیر ضخیم رو برداشت و حین اینکه سمت جونگکوک قدم برمی داشت قفلش رو باز کرد.

_بیبی من بی طاقت شده؟!

زنجیر رو پایین انداخت و از پشت به تنِ لخت کوک چسبید و دستش رو به عضو سفت شده ی کوک رسوند.

_آیی تهیونگ

با ناله ای عمیق سرش رو به پشت پرت کرد و نفسی عمیق کشید؛ اما هنوز دمش به بازدم تبدیل نشده بود که حضور چیزی سفت و سرد رو دور عضوش حس کرد؛ با برخوردِ فلزی سرد با پوست تنش نفسش رو در سینه حبس کرد.

_تهی..تهیونگ..نه‌...نه...

تهیونگ که بی تفاوت درحال بوسیدن کتفِ کوک بود؛ عضو و بالزهاش رو توی قفس آهنی ای که درست سایزش بود ، محبوس کرد.

_تهیونگ..فاک..نه...اینکارو نکن
_فکر میکنی به حرفت گوش میدم؟ سخت در اشتباهی عزیزم

چندمین بوسه ش رو روی پوست خیس از عرق جونگکوک نشوند و دقیقا جایی که بوسیده بود رو با دندون های تیزش گاز گرفت. این مرد اون سینیور ایتَلیَنوی جونگکوک نبود، گرگ درنده ی بیرحمی بود که جونگکوک در طی این سالها فقط سه بار ملاقاتش کرده بود. دست هاش رو از روی عضو کوک تا روی باسنش  عقب کشید و چنگ محکمی به لپِ قرمزش زد..

_دست هات خیلی بزرگن... لعنت بهت
_به حدی نرمی که دلم میخواد زیر دندونام تیکه تیکت کنم ببر کوچولوی من

تهیونگ خنده ی تودهنی ای کرد و با چنگی محکم دوتا لپ باسنش رو فشار داد. در حالی که به هیسِ زیر لبی که از درد پشت لب هاش نشسته بود گوش می داد، بوسه ای به بازوی آویزون کوک که از میله ی چرمی زد. از بازو تا روی گردنش، از گردن تا روی  کتف هاش؛ از کتف هاش تا روی خط ستون فقراتش؛ و از مهره های ستون فقراتش تا روی قوس کمرش.
درست جایی که سال ها بود اون رو به زانو درآورده بود؛ دو چال عمیق کمر جونگکوک که با تمام وجود عاشقش بود.
با نگاهی دلتنگ و تشنه بهشون خیره شد؛ سیاه چاله هایی که به راحتی قدرت محو کردن تهیونگ عاشق رو داشت. تپش قلبش بیشتر از قبل شد!
چنگش رو باز کرد و بدون توجه به ناله های ریز و باسنی که از فشار زیاد رنگش سفید شده بود، دست هاش رو به چالِ کمرش رسوند و با نوازشِ انگشت شستش روی قسمت مورد علاقه ی بدن معشوقش، چشم هاش رو بست...!

_چال کمرت جونگکوک.

جلو رفت و بوسه ای به چال چپش زد؛ انقدر آروم و پر از آرامش  این کار رو کرد که جونگکوک رعشه به تنش افتاد؛ زمانی که تهیونگ میونه ی افسار گسیختن های وحشیانه ش آروم می گرفت تنها یک حالت داشت؛ چند ثانیه بعد با قدرتِ بیشتری سراغش برمی گشت و جونگکوک پوزخند به لب، این رو خوب می دونست و عجیب به انتظار برگشت مردش نشسته بود.

_چال کمرت رو به نامم کن

خودش رو توی اعماق اون چال های کم عمق گم کرد!
عشقی که تهیونگ داشت به پاهاش می ریخت اونقدری قوی بود که  ازش می ترسید. انقدر این عشق بزرگ و بیکران بود که ترس از دست دادنش رعشه به تن بی رمقش می انداخت.
جونگکوک که نفس هاش مثل تندر در رفت و آمد بود؛ با این جمله تنش به لرزه افتاد . دلش می خواست همین الان لب های شیرین مردش رو ببوسه اما  به ناله ی پر هیجانی اکتفا کرد...

_تهیونگ..آه..آه

ناله های سرکوب شدش بخاطر بوسه های خیس و لیسی که تهیونگ روی چال کمرش میزد، از سر گرفته شد. انقدر دلتنگ این حس بود که کاری جز ناله ازش برنمی اومد؛ چشم هاش رو تو کاسه می چرخوند و با بی قراری پاهاش رو توی هم قفل می کرد؛ همین بیقراری ها تهیونگ رو  علی رغمِ میل باطنیش از اعماق اون چال های بهشتی، بیرون کشید. با آخرین بوسه سرپا ایستاد و با دست انداختن دور شکم کوک، باسنش رو محکم به پایین تنه ی سخت شده ی خودش کوبید.

_آههه
_فاک
_خیلی تکون میخوری بیبی کوچولوی من.

توی گوشش زمزمه کرد و تکونی به قفس تنگ دور عضو کوک داد؛ وجود این قفس به شدت براش تحریک کننده و نفس گیر بود. خم شد و دو پای  جونگکوک رو با فاصله ی زیاد از هم، به میله ی آهنی دوطرفش زنجیر کرد . جونگکوک که حالا کاملا حسِ زندانی شدن توی قفس رو داشت؛ ناله های بی قرارش رو بدونِ مقاومت در برابر گوش های تهیونگ خرج کرد .
تهیونگی که دستش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرده بود و بدن هاشون رو به هم فشار می داد. در حالی با دست آزادش خط فرضی ای رو از پهلو تا ران  پاش دنبال می کرد؛ پرسید:

_سفت بستم بیبی؟

با حس قلقلک و تحریک شدگی بر اثر نوازش و بوسه های تهیونگ روی گوشش، سرش رو خم کرد و بدنش رو بیشتر به تهیونگ چسبوند.

_نههه..آه

بااینکه از شنیدن  ناله های بیقرار کوک سیر نشده بود با نیشخندی ازش فاصله گرفت و سمت قفسه ی اتاق سرخ قدم برداشت؛ دست برد و خنجری که به تازگی جزو محبوب ترین دارایی هاش محسوب میشد رو توی مشتش گرفت.  با لمس دسته ی چوبی خنجر موجی از اعتماد به نفس و قدرت به دریای خاکستری چشم هاش هجوم برد؛ خنجری که زیر نور قرمز به طرزِ عجیبی بهش حس قدرت رو منتقل میکرد؛ نوک انگشتش رو بی هیچ تردیدی روی تیغه ی تیزش کشید و برید!
چکیدنِ اولین قطره ی خونی که از انگشتش سُر خورد رو با ولع دنبال کرد. حالا حسِ نیاز و ارضای روحی ای رو که کوک دربارش حرف میزد رو به خوبی حس میکرد؛ حالا دلیلِ رد زخم روی نوک انگشت هاش رو می فهمید. بعد از اون همه خونی‌ که ریخته بود انگار برای دوباره خون ریختن دلتنگ شده . ناخودآگاه قطره ی  خونش رو لیس زد  و دوباره خاطراتی از جونگکوک رو به یاد آورد.

_امروز شنیدم که یک ببر شیطون از رابطه ی خونین حرف میزد

نفس تو سینه کوک گیر کرد. از هیجان  و استرس دل تو دلش نبود؛ یکلحظه صبوری هم در برابر تهیونگی که کلِ بدنش رو زنجیر کرده بود؛ غیر ممکن بود.

_همممم

با لرزش هممم غلیظی گفت و با بی قراری دست های دستبند شدش رو تکون داد.

_تهیونگ

انگشتش رو روی روان کننده هایی که توی یک صف کنار هم چیده شده بودن کشید؛ بی توجه یکیش رو انتخاب کرد.  جونگکوک با حس گرمای دست مردش آروم گرفت و شش دنگ حواسش رو به حرکت دست های تهیونگ داد که دو دستش رو پایین باسن کوک قرار داد و با آرامشی که به بی قراری توله ببرش چنگ میکشید، با بالا حرکتش داد و میونه ی راه دستش رو رها کرده به لرزشِ چشم نوازِ لپ های باسن جونگکوک خیره موند.

_فاک بیبی

نفس هاشون دوباره سنگین شده بود، انقدری که کوک با هر نفس یه قطره عرق می ریخت . با کف دست اسپنک دردناک و محکمی به دو لپ باسن کوک زد و به جلو هلش داد .

_آخ

این کار رو به ترتیب و بی وقفه تکرار کرد . انقدری محکم می زد که باسنِ کوک رد قرمز و کبود، انگشتای تهیونگ رو به آغوش کشید.

_میسوزه ؟

کوک بین ناله هاش سریع سر تکون و با اسپنک بعدی به جلو پرت شد . تهیونگ محکمتر از قبل بهش اسپنک میزد؛ تکونی که باسن گرد و نرمش بعد از هر سیلی می خورد برای تهیونگ دیوونه کننده ترین تصویر دنیا بود.

_آیییی..تهیونگ..آخ

ناله هاش اوج گرفته بود ؛ باسنش کاملا قرمز شده بود و حس سوزش شیرینی رو به کوک القا میکرد . آخرین اسپنک رو طوری زد که تا مغزِ استخوان کوک سوخت .

_آههه..تهیو...

با حسِ لب های تهیونگ روی باسنش خفه شد و آه  عمیق و بریده ای کشید.

_آهههههههه...

دوطرف استخوان لگن کوک رو نگه داشت و باسنش رو به صورت خودش کوبید؛ شروع به بوسیدن قرمزی رد دستای خودش کرد. خوب میدونست چطوری باید به  دردی خودش مسببش بود مرهم ببخشه؛ لیسیدن و فوت کردن قرمزی باسنش باعث میشد سوزشش کم بشه .
بوسه ی خیس و عمیقی به خط های قرمزِ تیره ای که رو به کبودی بود زد و انقدر به این کار ادامه داد که ناله های از سر دردِ کوک به ناله های پر لذتی بدل شد...!
کوک که دیگه سوزشی حس نمیکرد باسنش رو بیشتر به صورت تهیونگ چسبوند و ناله ای از روی لذت کرد.

_فاک تهیونگ‌...لبات...لباتو...آهه..میخوام

تهیونگ بلند شد انگشت اشاره و وسطش رو روی لبای قرمز شده ش گذاشت؛ جونگکوک که برای همچین لمسی بی طاقتی می کرد با بی معطلی انگشت های تهیونگ رو توی دهنش گرفت و با ولع  بهشون میک زد .

_بمیرم واسه این بیقراریات ؟

سینه ی لختش رو به کمر کوک چسبوند و دستاش رو از زیر شکم تا نیپل های حساسش بالا کشید.

_ممممممم

جونگکوک بین مکیدن انگشت های تهیونگ در حالی که مزه ی گسی رو حس میکرد  همِ غلیظی گفت و خودش رو بیشتر از قبل تو آغوش مردش فرو کرد . این لمس های یکهویی و ملایم داشت روانیش میکرد؛ حسی شبیه به شکنجه ی شیرینی براش داشت اما شکنجه ای که از هر کسی بیشتر توی این دنیا خواهانش بود؛ شکنجه شدن زیر دستای مرد مجنونش بود.
این چیزی بود که از ته قلب خواهانش بود؛ حتی لحظه ای هم از دوست داشتن و دل دادن به تهیونگ پشیمون نبود؛ جونش به جون اون بُت قسم خورده بود؛ قسمی که خدا هم نمی تونست اون رو بشکنه...!

همچنان که دست هاش رو توی دهن جونگکوک عقب جلو می کرد و بوسه های داغی به‌گردن و گوشش می زد؛ نیپل های حساسش رو بینِ دو انگشت وسط و اشاره ش اسیر کرد .
انگشتش که از مک زدن های عمیق کوک قرمز شده بود رو با سختی  از دهنش بیرون کشید  و خنده ای بخاطر گازی‌ که کوک از انگشتش گرفته بود؛ کرد.

_ببر کوچولو میخواد ددیشو گاز بگیره؟
_این ببر کوچولو کارش گاز گرفتنه، یادت رفته؟!

بی مقدمه لپ باسن کوک رو باز کرد و دوتا انگشتش رو تا آخر داخل ورودی فرو کرد و بی حرکت نگه داشت.
_آییییی...ته...تهیونگگگ
_جان دلم
با حلقه کردن دستش دور شکم کوک، توی موقعیتی قرار گرفت که بتونه توی گوشش زمزمه کنه .
_انقدری میخوامت که حتی نمی تونی درک کنی
آروم انگشتش رو بیرون کشید و شدید تر از قبل دوباره واردش کرد.
_آههه
_انقدر میخوامت که برات میمیرم جونگکوک
-آییییی..تهیو..نگ.. آروم
_انقدر میخوامت که برات آدم می کشم جونگکوک

با سرعت دستاش رو بیرون کشید که باعث شد چشمای کوک سیاهی بره و سرش رو به عقب و روی شونه ی تهیونگ پرت کنه.

_تهیونگ
_انقدری میخوامت که چشم بسته بخاطرت خون میریزیم.

با سرعتی که کوک رو جون به لب می کرد انگشت هاش رو تا حای ممکن به ورودی کوک فشار داد و با نوک انگشت نقطه ی حساسش رو پیدا کرد.

_آییی..وای..فاااک..تهیونگ
_انقدری میخوامت که حاضرم برات زندگی می کنم، من برات زندگی می کنم جونگکوک

بوسه ای به گردن کوک زد و سرعت حرکت دستش رو زیاد کرد؛ کوک که چیزی جز لذت و درد شیرین حس نمیکرد خودش رو بیشتر به انگشت های تهیونگ فشار داد.

_خون..بریز..آه..خونمو بریز تهیونگ..خواهش میکنم

آه بلندی بخاطر ضرباتی که تهیونگ یکهویی بهش میزد بیرون داد؛ اما زنجیرهای لعنتی ای که دور دست ها، پاها و عضوش حس می شد؛ امانش رو بریده بود.
تهیونگ که دقیقا منتظر همچین درخواستی از جانب کوک بود با نیشخندی به سرعت انگشتاش رو بیرون کشید. خنجر رو از کمربندش خارج کرد و بی درنگ روی کف دست راستش کشید؛ درد داشت اما می ارزید به دیدن خوشحالی جونگکوکش... تنها عکس العملی که از سُر خوردن خون قرمز کف دستش نشون داد؛ بیصدا خندیدن بود . نگاهش رو به جونگکوک بی قرارش داد که بدنش زیر  نورهای قرمز مثل یاقوت میدرخشید؛ خنجر رو به دست خونیش سپرد و خطی روی کف دست چپش کشید. بازهم درد داشت  اما تهیونگ فقط لبخندی عمیق زد. اگر صادقانه احساسش رو بیان می کرد؛ باید به دلتنگی ای که برای این حس سُر خوردن خون داغ روی بدنش داشت اعتراف می کرد.

خنجر خونی رو دوباره توی کمربندش فرو کرد و  به بدن بی نقص جونگکوک خیره شد؛  پاهای خوش حالتش، کمر باریکش، شکم عضله ایش، نیپلهای متورمش ، گردن قرمزش ، لبای یاقوتیش و امان از دستِ این لب ها...  دو یاقوت سرخی که روی تن بهشتیش میدرخشید؛ چقدر زیبا بود برق خیره کننده ی لب های خیس کوک... دوتا دستش رو به هم مالید و تمام دستش رو با سرخی خون رنگ آمیزی کرد؛ جلوتر رفت و کف شدست خونیش رو به سینه های تتو شده ی کوک چسبوند.

_هییی
-اینم از خون

هین خفه ای بخاطر حس گرما و لغزش خون‌روی نیپلهای حساسش کشید و سرش رو به عقب پرت کرد . رد دستای خونینِ تهیونگ درست روی  سینه ی تتو شده ی کوک بجا مونده بود ؛ زیبا بود!خیلی زیبا! خون از دستاش مثل یک  چشمه بزرگ می جوشید، اما دم نمیزد از سوزش شیرینی که برای شب برفیِ ناپولی نیاز بود. دست هاش رو درست دوطرف گردن کوک گذاشت و با فشار کمی گردن بهشتیش رو به اسارت دستاش گرفت.

_تهیونگ

اولین کلمه ای که به دهنش اومد رو با ناله صدا کرد؛ تهیونگ!
حسی که حلقه شدن دستای خونی تهیونگ دور گردنش بهش می داد، چیزی فرای درک و توانش بود.
چیزی بود که مثل نفس! نفس تازه ی عاشق!

زندان دستهاش رو از دور گردن کوک باز کرد و نیشخندی زد .
دستهاش رو مشت کرد تا خون بیشتری بچکه؛ وقتی خروش قطره های خون رو حس کرد؛ پایین اومد و کف دستهاش رو روی عضله های کوک کشید ؛ پایین تر رفت ؛ زیر شکمش رو با انگشت کشیدن به آرومی خونی کرد؛ کاری که به کوک حس لذت و قلقلکی تحمیل کرد ؛ جلوش زانو زد دستاش رو از رون پاهای کوک تا بالای زانوهاش کشید .

روی زانو، پشت کوک ایستاد، مشت دستاش رو فشار داد، با سرازیر شدن خون بی معطلی، اسپنک خونی و محکمی به باسن کوک زد و دو دستش رو تا پشت رانش، به آرومی پایین کشید. "دوست دارم با خونی که متعلق به رگ های توعه خفه شم"

_فاک..ته..آهه

دست هاش رو بالا برد و از روی استخوان های بال فرشته ی کوک تا قوس کمرش کشید تا که دوباره به دو چال کم عمقش، رسید. نوک انگشتِ خونینش رو به لبش مالید و به جلو خم شد. بوسه ای درست روی چال راستش کاشت؛ دوباره لبش رو خونی کرد و بوسه ی بعدی رو به روی چال چپش کاشت.
دست هاش رو دو طرف بدنش انداخت و روی زانو موند .

_لعنت بهت جونگکوک
لعنت به عمق این چال های کوچیکت که داره آتیش به جونم میزنه.

جونگکوکِ بی قرار توی این حال و روز فقط میتونست ناله کنه. تهیونگ سرپا ایستاد و به جهنمی که از این بهشت ساخته بود نگاه کرد. اسم این اثر رو باید چی میذاشت؟
شاید، بهشتِ خونی!

چکه های خون از دستای تهیونگ سر میخورد و سوزش شیرینی رو از کفِ دستش به تمام سلول های بدنش منتقل می کرد؛ جلو رفت و دست هاش رو درست بالای عضو کوک مشت کرد؛ چکه های خون پشت هم روی عضو زندانی شدش چکید و اون از حس گرمای دلبخشی که روی پوست سردش می چکید به خودش پیچید.

_فاک.. آهههههههه...ته..تهیونگ..چشمامو..آه..باز کن..میخوام ببینمت

با ناله و بیقراری سعی کرد دو پاش رو به هم نزدیک کنه اما زنجیر های قطور دور پاهاش بهش این  اجازه رو  نمی داد.
همه چیز براش دیوانه کننده بود؛ گرمای کلبه، عرق روی بدنش، دست و پاهای زنجیر شدش ، خونی که از همه جای بدنش سر میخورد و قلقلکش میداد. اونقدری که با حرص و ناله دستهای زنجیر شدش رو کشید که سروصدای زنجیر هارو در آورد.

_تهیونگ..آه

تهیونگ که دیگه طاقت بیقرار دیدن ببر کوچولوش رو نداشت بعد از چکیدن آخرین قطره ی خون روی عضو کوک، دستاش رو عقب کشیدو به پشت کوک رفت

_میخوای ببینی چه اثری ساختم جونگکوک؟
_میخوام

دست هاش رو آروم و نرم به بالا حرکت داد و کش چشم بند رو با یه حرکت از چشمای کوک برداشت و به سمتی پرت کرد.

_پس خوب به این بهشت خونی نگاه کن فرشته ی من .‌ گفته بودم که میخوام تو این بهشت جهنم به پا کنم...!

آروم چشم هاش رو باز کرد و چند باری پلک زد. و با واضح شدن دیدِ تارش نگاهش به تصویرِ خودش توی آینه ی روبروش قفل شد؛ نفسش بند اومده بود. نمی دونست باید چی بگه؟ آب دهنش رو قورت داد و با نیشخندی زمزمه کرد.

_جهنمِ خونین اثر آدرین هرلسون. چاپ اول...!

هردو خنده ای لرزون کردن؛ جونگکوک محو بدن خونین خودش توی آینه بود و اصلا متوجه ی اینکه تهیونگ داشت چه نقشه ای براش میکشید نبود . تهیونگ خنجر رو توی دست هاش گرفت و با پرت کردنش توی هوای جای دسته و تیغش رو باهم عوض کرد ؛ حالا خنجر رو از تیغش نگه داشته بود ؛ در روانکننده ای که برداشته بود رو باز کرد و مقدار زیادی از لوب رو روش ریخت؛ درش رو بست و گوشه ای پرت کرد. خنجر رو نزدیک باسنِ خونی کوک نگه داشت؛ سینه اش رو به کمر لختش چسبوند؛ دست چپش رو دور کمر و شکمش حلقه کرد و دم گوشش زمزمه کرد:

_فقط سعی کن نفس عمیق بکشی  
_تهیو...

با بیرحمی و بدون اینکه به کوک فرصت تحلیل موقعیت بده دسته ی خنجر رو روی ورودی کوک تنظیم کرد و با فشار به داخل هل داد

_آییییییییییییی‌
_یاد اولین عشق بازیمون افتادم. انقدری خونم رو ریخته بودی که نمیتونستی سرپا بایستی چون روی اتاقی که کفش با خون من رنگ شده بود تعادل نداشتی! یادت میاد کوک؟!

بوسه ای به لاله ی گوش کوک زد و خنجر رو توی حالتش بدون حرکت دادن نگه داشت تا به کوک فرصت تغییر سایز بده

_آهه..تهیونگ..این..این سرش خیلی..آییی..بزرگه
بوسه ی دیگه ای به لاله ی گوشش زد و آروم دسته ی خنجر رو تا نصفه عقب کشید
_می خوای درش بیارم؟
_نه..نه..آییی..بیشتر..بیشتر..میخوام

تهیونگ با لبخندی به جمله ای که جونگکوکش  با ناله و سکسکه به زبون آورده بود، خنجر رو دوباره تا ته فرو کرد.
_آهههه..بیشتر

دوباره با همون سرعت تکرار کرد؛ بی هیچ عجله ای دسته ی خنجر رو به پروستات کوک می کوبید و می کوبید و می کوبید....! با ناله  های بلندی که کوک سر می داد به سرعتش اضافه کرد ؛ تیغه ی خنجر رو محکم توی دست بی حس شدش فشار داد و با تمام قدرت به دیواره ی کوک ضربه زد اونقدری محکم که صدای برخورد سر گرگ ِ حک شده در  انتهای دسته ش با پروستات کوک رو به خوبی می شنید

_آییی..آییی..فاک..فاک..فاک..ته..یو..نگ‌..ته

بی توجه به ناله های کوک دستی که دور کمر کوک حلقه کرده بود رو به گلوش رسوند و محکم فشارش داد؛ نه به قدری محکم که احساس خفگی کنه، نه به قدری شل که به راحتی نفس بکشه.  سرعت کوبیدن خنجر رو بیشتر کرد در حالی که با هر ضربه دردی که کوک می کشید رو خودش هم با رد های که تیغه ی خنجر کف دستش اینجا می کرد، به جون می خرید.

-ته..یو..نگ..یواش تر درد میگیره...آیی

این حس درد برای قاتلی مثل ببر چیزی جز لذت نداشت ؛ لذتی  دردناک ؛ لذت درد کشیدن زیر دست عاشق. میدونست که تهیونگ عاشق این ناله های ملتمسِ از ته قلبشه، پس بی تردید براش ناله میکرد و ملتمسانه ازش درخواست آروم تر حرکت دادن  خنجر رو میکرد . اما با هر آیی و ناله ی ملتمسانه ی کوک خون بیشتر جلوی چشم گرگ رو میگرفت و محکم تر خنجر رو بهش می کوبید .

قصد تموم کردن نداشت و این ببر بود که در عین درد و فشار زیاد با ناله و دادهای خفیف، ملتمسانه از گرگش تقاضای "محکمتر" رو میکرد و گرگ کی بود که این التماس رو ندید بگیره؟!  محکم گلوی کوک رو  گرفته بود و توی گوشش جملات عاشقانه ی دیوانه کننده ای زمزمه میکرد که هوش از سر اون قاتل میبرد . کوک که از شدت درد ورودی ملتهبش رو حس نمیکرد فقط چشم هاش رو بست و تنش رو به دست گرگ درندش سپرد؛ تهیونگ‌ بدن بی جونش رو با یک دست نگه داشت و بوسه ای به جایی درست پایین گوشش زد

_انقدری میخوامت که حاضرم بخاطرت درد بکشم
خیلی آروم خنجر رو بیرون کشید و در حالی که دیگه  توان نگه داشتن خنجر رو نداشت؛ دستش رو باز کرد و آلفا کینگ مورد علاقه ش رو روی کف چوبی کلبه رها کرد.

_آهههه..ته
_انقدری میخوامت که حاضرم بخاطرت درد بدم به هرکسی حتی خودت
_آییی..تهیونگ..میسوزه
_انقدری میخوامت که اگر بهشت جهنم بشه، جهنم بهشت بشه من ولت نمیکنم
_آهه..تو اگر..آه..بخوای هم من ولت نمیکنم
_انقدری میخوامت که اگر زمین و زمان هم یکی بشه ، دیگه نمی ذارم ترکم کنی
_آهههه..من..هیچ جایی..نمیرم..دیگه مال توعم..آه..خیلی وقته که مال تو شدم

محکم تر کمر کوک رو نگه داشت و به خودش چسبوند ؛ به راحتی میتونست لرزش دست و پای کوک رو که درحال جون دادن زیر دستش بود رو حس کنه ، اما قلب پرش حرف داشت .

_میگیرم جونی رو که بخواد بهت دست بزنه
دست خونیش رو روی شکم کوک قفل کرد و کوک همونطور که به سُر خوردن قطره های خون زیر شکمش که از دست تهیونگ نشات می گرفت.

_کور میکنم چشمی رو که بخواد چپ نگات کنه
_آههه..ته
_میبرم زبونی رو که بخواد غم به دلت بیاره

بوسه ای با حرص به گوش کوک زد و  جسمِ بی جونش رو محکم تر از قبل به خودش فشار داد.

_میریزم خون کسی رو که بخواد خونتو بریزه...

به بلاهایی که آلبر سر عشقش آورده بود فکر میکرد؛ عشقی که اگر اون حرومزاده دست روش نمیذاشت شاید الان بجای قاتلی که همه ی سران کشورها برای سرش جایزه گذاشته بودن، یک معمار و تاجر بین الملی سرشناس و موفق می بود. به دور از هر کثافتی که تهش به حرومزاده ای به اسم آلبر مترلینک ختم میشد... انگار خون جلوی چشمای این گرگ رو گرفته بود ؛ چیزی که کوک دیوانه وار عاشقش بود.
و موفقیتی در بیدار کردن گرگ خشن و بیرحم آدرین هرلسونی که کج خندی روی لب هاش نشونده بود. 

_تنها کسی که..آههه..میتونه خون بریزه از رگهای من خود تویی عشقم..آهههه
تهیونگ نیشخندی به جملش زد و بوسه ای خیسی روی گردن عقب افتادش نشوند.
_کسی که باید خونش بریزه تو نیستی، فرشته ی معصوم من.

انقدر فشار  دستش زیاو و پرحرص بود که متوجه ی بریدگی عمیق دستش و شرشر خونی که درحال ریختن بود نشده بود ؛ اما کوک با تمام درد و لذتی که جون به لبش کرده بود ، توی نور خفه و قرمز ِ فضا شر شر خونی که از دست تهیونگ می ریخت رو میدید. چکه کردنش رو روی رون تا پشت قوزک پاش حس میکرد؛ خیلی تحمل کرده بود خیلی زیاد ، اما دیگه نمی تونست.

_تهیونگ زخم دستت خیلی عمیقه ؟
با صدای کوک  به خودش اومد و یواش  و بوسه ای پشتِ گردنش نشوند.

_نه عمیق تر از حسی که به تو دارم
_درد دارم
_دردت رو به جون می خرم.

خم شد و زنجیر پاهای کوک رو باز کرد و  دستش رو پشت رون کوک انداخت و دوتا پاش رو همزمان بلند کرد؛ کوک هم که حالا از دستاش آویزون بود پاهای خونی و لرزونش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد.

_میخوام تهیونگ..تورو میخوام
تهیونگ با یکی از دستای خونیش رو به ورودی ملتهب کوک رسوند آروم و ملایم بدون وارد کردن فشار ماساژش داد.

_خیلی درد میکنه هیتلرم؟
_خوبم

دست آزادش رو بالا برد و دستبند چرم کوک رو به ترتیب از دستش باز کرد؛ با باز شدن دست هاش خودش رو مثل یه توله ببر کوچولو به بغل تهیونگ چسبوند و بی رمق توی گردنش لب زد.

_میخوامت 
همچنان که ورودی ملتهب کوک رو می مالید سمت تخت قدم برداشت و به چشمای خمار و خیس شده ی سیاهش زل زد.
_میتونی عزیزم؟
_آره..میتونم..میتونم تهیونگ

دقیق ده دقیقه از لحظه ای که تهیونگ کوک رو روی تخت توی بغلش خوابونده بود می گذشت اما این توله ببر هنوز هم از طعمِ لب های تهیونگ سیر نشده بود که هیچ، هربار با گازی محکم تر از قبل، اعلام وجود میکرد . دوطرف کمر کوک رو گرفت و به سختی از بین بوسه زمزمه کرد...!

_سروته شو بیبی..آخ

جونگکوک با گازی محکم از لب های تهیونگ خداحافظی کرد و با اشتیاق زیاد چرخید؛ پاهای بلندش رو دوطرف سر تهیونگ گذاشت و صورتش رو به عضو سخت شده ی تهیونگ رسوند و گاز آرومی ازش‌گرفت؛ تهیونگ مبهوت با چهره ای دردمند توی جاش  تکونی خورد و بلافاصله اسپنکی محکم و خونی به باسن کوک که درست روبروی صورتش بود زد.

_توله ی شیطون

کوک بی صبرانه چنگی به عضو تهیونگ زد و کمربندش رو با عجله و دستپاچگی باز کرد و باکسر و شلوارش رو همزمان پایین کشید. با حسِ سرمایی که به پایین تنش وارد شد هینی کشید و چشماش رو بست. با قورت دادن آب دهانش دست های لرزونش رو به عضو تهیونگ رسوند و توی مشتش مالید.

_خدای من، تهیونگ چرا هربار بزرگ تر از قبل میشی؟!
تهیونگ با خنده ی کوتاهی آهی کشید و سرش رو به بالشت فشار داد.
_تو که هربار خواستنی تر از قبل میشی چه جوابی برام داری؟!

تا جایی که میتونست بزاق دهنش رو جمع کرد؛ خم شد و عضو  تهیونگ رو تا ته توی دهنش فرو کرد؛ از شدت بزرگیش عقی زد اما پا پس نکشید و بی حرکت موند. خوب میدونست تهیونگ چقدر دیوونه ی این کاره؛ فرو کردن عضوش توی دهن کوک و بی حرکت نگه داشتنش تا جایی که به عق زدن بیوفته، یکی از فانتزی های گرگ به حساب میومد که فقط کوک طاقت تحملش رو داشت.

_فا..ک..آه

با حس گرمای ته گلوی کوک سرش رو به پالشت کوبید و نفس داغش رو با آهی مردونه بیرون داد. کوک که صورتش کبود شده بود واسه نفس گرفتن عقب کشید و با سرفه ای کوتاه دوباره عضو تهیونگ رو توی دهنش گرفت و آروم آروم شروع به بالا و پایین کردن سرش کرد؛ از دستاش استفاده نمیکرد.
خوب با علایق و عادات تهیونگ آشنا بود موقع ساک زدن فقط نیاز داشت گرمای دهن کوک رو حس کنه، همین برای مرگ قلبش کافی بود.

_دهن لعنتیت داره امونمو میبره..فااک

سرش رو بلند کرد و لیس عمیقی به ورودی ملتهب کوک که درست روبروی صورتش بود زد، که باعث شد کوک بین کارش آه کوتاهی بکشه . دوطرف لپ باسنِ خونی کوک رو فاصله داد و بوسه ای درست پایین ورودیش زد.

_آهههههمم

از پایین تا بالای ورودیش رو لیس  زد و پشت بندش چنگ محکمی از باسنش گرفت. بالاخره باید یکجوری اون حجم از لذتی که داشت از بلوجاب کوک میگرفت رو تخلیه میکرد.
با صدا عضو تهیونگ رو از دهنش بیرون کشید و شروع به بوسیدن بالزهای قرمز شدش کرد.

_آه..جونگکوک

سرش رو دوباره به بالشت کوبید و چنگ محکمی به باسنش زد. کوک بالزش رو با صدای پاپ مانندی مک زد و دست هاش رو روی رون های تهیونگ گذاشت و با ناخن هاش بهشون چنگ زد . عاشق این کار بود؛ براش تداعی کننده ی توله ببر ها درحال خوردن شیر مادرشون، بود. این کار رو سالها پیش تهیونگ بهش یاد داده بود.مثل یک توله ببر شیطون که تشنه ی شیر مادرش بود، تشنه تهیونگ، به پاهاش چنگ میزد .
تهیونگ که بی قراری کوک رو فهمیده بود با بوسه ای صدادار روی ورودی قرمزش با دو اسپنک به کوک علامت داد بلند بشه.

_بیا اینجا ببینم بیبی شیطونم
همزمان با آخرین چنگی که به ران پای تهیونگ زد عضوش رو با صدا از دهنش بیرون کشید؛ چرخید و روی ران پاش نشست.
_توله ببر من دلش بیطاقتی میکنه؟

توی یه حرکت جاش رو با کوک عوض کرد و روش خیمه زد
شلوارش رو با عجله کند و روانکننده ای رو از روی زمین برداشت؛ اما تا خواست روی عضوش بماله کوک مانع شد.

-خونت تهیونگ . با خونت میتونی دردم رو کم کنی

چشم هاشون توی قرمزی نور به هم گره خورد؛ قفسه ی سینه ی کوک بالا و پایین میشد. نیپلهای خونیش برق میزد، گردن و صورت تب دارش، عضوش که هنوز هم توی قفس زندانی بود؛  برای روانی کردن تهیونگ کافی بود. قوطی رو سمتی پرت کرد و بدون اینکه چشم از نگاه کوک برداره سمتش قدم برداشت، با زانو روی تخت رفت و دو دستش رو دوطرف سر کوک گذاشت و توی سیاهی چشماش خیره شد.

_چرا هربار این دلم رو بیشتر میلرزونی؟
دستاش رو به صورتِ عرق کرده ی تهیونگ رسوند و موهاش رو بالای سرش جمع کرد.
_دل من با هربار نگاه کردن بهت به رعشه میوفته تهیونگ؛ بهش حق بده بخواد دلت رو بلرزونه .

گردن تهیونگ رو پایین کشید و با ولع و عشق شروع به بوسیدنش کرد . تهیونگ مابین بوسه دستش به خنجر خونیش خورد ؛ دستی به پهلوی کوک کشید و روی زانوش راست شد

_پس خونمو بریز داروندارم

خنجر رو سمتش گرفت ‌. برقی که به چشم های خمارش افتاد نشون از شوق زیادش میداد. ماه ها بود که عشق بازی خونین نکرده بود، دلش داشت لک میزد واسه بریدن پوست برنزه و تتو شده ی تهیونگش؛ واسه دیدن سرخی خونش...!

با دست لرزون از تحریک شدگی خنجر رو گرفت؛ مثل اینکه سرانگشت هاش حضور خنجر رو حس کرده باشن، شروع به گز گز کردند.  بی معطلی چشماش رو بست و همزمان خنجر رو روی  نوکِ چهار انگشت دست راستش کشید. انگار که اکسیژن بهش رسونده باشن نفسی عمیق کشید؛ دلش لک زده بود برای این حس...!

به چکیدن قطره های خون از نوک  تا آخرین بند انگشتاش با جنونی قدیمی خیره شد؛ لیسی به خون انگشت وسطش‌ زد .
تهیونگ خیره به لبهای یاقوتیش که خونی شده بود آب دهانش رو قورت داد و بی حرف پاهای کوک رو دور کمر خودش قفل کرد.

کوک خنجر رو به دست خونیش داد و با ببری تشنه تر از قبل نوکِ انگشت های دست چپش رو برید و با نیشخندی خونی بخاطر سوزشش دست هاش رو تا وسط سینه ی تهیونگ بلند کرد؛ از سینه تا شکم عضله ایش رو چنگ زد .
نفس های تهیونگ سنگین شده بود؛ خاکستری نگاهش بین چشم های خمار و لب های یاقوتی جونگکوک در حرکت بود .
دست هاش رو روی نقطه ی پایان نگه داشت و به بدن تتو شده ی تهیونگ نگاه کرد ؛ انگار که یک حیوون درنده بهش چنگ زده باشه؛ رد خونی که از تیره به روشن کشیده شده بود ؛ درست از وسط سینه تا بالای نافش فقط میتونست کار یکنفر باشه؛ قاتلی به اسم ببر!

_جذاب شدی
_ازاین بیشتر جذابم کن.

کوک با نیشخندی خنجر رو توی دست های خونیش چرخوند و نوک تیزش رو درست روی قلب تهیونگ گذاشت. با آرامشی که به صبر تهیونگ زخم می زد، خنجر رو روی پوستش درست روی مکانی که قلب‌ سرخ تهیونگ رو حبس کرده بود، به حرکت در آورد و زمزمه کرد.

_به قلبت قسم میخورم تهیونگ!

با چکیدن خون تهیونگ، با  بریدگی کوتاهی که داشت روی سینه ش ایجاد می شد؛ قلب خودش و دستی که  روی سینه ی عشقش جا گرفته بود همزمان لرزید.

_به سرخی قلبت قسم میخورم تهیونگ، دیوانه وار عاشقتم.

قطره ی اشکی توی خاکستریِ چشم هاش جمع شد. ران پاهای کوک رو فشار داد، قلبش اینبار واقعا لرزید؛ لرزید و چکوند اشکِ جمع شده گوشه ی خاکستری چشم هاش رو...!
کوک خطِ رو روی قلبش کشید،  خطی ظریف به سرخی خون تهیونگش و این یعنی، دوباره رد مالکیتش رو برروی قلبی که سالها اسیرش شده بود، بجا گذاشت...
تهیونگ خم شد و لب هاش رو به یاقوت سرخ جونگکوک رسوند و با عشق تمام بوسیدش .با برخورد عضو تهیونگ به جایی کنار ورودیش ناله بیقراری سر داد .

_جان دلم نفسم، اینجوری بی قراری نکن من برات بمیرم!

حالا که قرار نبود از  روان کننده استفاده کنن باید طبقِ خواسته ی خود جونگکوک با خون خودش این کار رو میکرد . دست های بریده شدش که تازه کمی خون روش خشک شده بود رو محکم مشت کرد و دوباره زخم خشک شدش رو با رگه های خون تَر کرد . دست هاش رو زیر ران کوک برد و بلندش کرد؛ خیسیِ خونش رو روی ورودی کوک مالید و چند باری آروم انگشت های خیس خونش رو داخلش فرو کرد.

_آهه..تهیونگ..دیگه تحمل ندارم..نمیتونم

انگشت هاش رو بیرون کشید و سر عضو سفت شدش رو روی ورودی ملتهبِ جونگکوک گذاشت.

_تهیونگ..اذیتم نکن..میکشمتا...

تهیونگ با خنده ی تو دهنی درازای وجودش رو تا اعماق بهشت تن کوک داخل برد؛ چشم هاشون رو توی کاسه چرخید و همزمان آه مردونه ای کشیدن. بالاخره بعد از دقایقِ طولانی عشق بازی خونین، با عشقش یکی شد و این زیباترین لحظه ی جهان بود که شبِ برفی ناپولی اون رو به قاب کشیده بود. جهنمی که روی تن بهشتی جونگکوک به پا شده بود تمامِ فرشته هارو به زانوی این عشق درآورده بود...!
تهیونگ با لبخندی عمیق و پر محبت در حالی که با دقت خیره به اجزایِ صورت جونگکوک بود؛ ضربه های آرومش رو  حواله ی تنِ خونی کوک کرد که انگشت های زخمیِ معشوقش روی بازوهاش نشست.

_ گرگ ..آروم..نمیخوام
سرش رو به بالش کوبید و ناله کرد
_اوکی بیبی

صاف ایستاد و استخوان لگن کوک رو نگه داشت و ضربه هاش رو جوری محکم و بی مقدمه ادامه داد که چشم های کوک از تغییر سایز یکهویی ورودی زخمش، گرد شد.

_آییییییییی..ته
_جونِ دلم نفسم ، بمیرم واسه اون چشمای گردت من

دست های کوک رو توی دستای خودش حلقه کرد تا با ضرباتش به بالا پرت نشه؛ جوری محکم روی تنش می کوبید که تخت تکون های وحشتناکی میخورد و کوک به یاد عشق بازی خونینی که منجر به شکست پایه ی تخت شده بود؛ میخندید.
_آییی‌..تهیونگ..خیلی بزرگههه..آییی

سرش رو با ناله به بالشت کوبید و محکم تر دستای تهیونگ رو فشار داد.
_اگر بدونی داغی وجودت داره چه بلای به سر من میاره..

تهیونگ با صدای دورگه و لرزون‌ گفت و عمیق و محکم به کوک کوبید
_آههه..چقدر داغم؟
دست های توی هم قفل شدشون رو بالای سر کوک برد و کنار گردنُ گوش خونیش خم شد و با صدای دو رگه ای، لب زد :
_دارم تو آتیش وجودت میسوزم جونگکوک ، داری آتیش میزنی بهم

جونگکوک با حس قلقلک کنار گوشش و درد و لذتی که همزمان حس می کرد، چشم هاش رو تو کاسه چرخوند و دادی از سر لذت کشید.

_منو ببوس
_منو ببوس چی؟

شدت ضربه هاش رو به سرعت و قدرتی سرسام آور رسوند که تخت و پارکت کلبه به لرزه انداخت.

_..تهیونگ..آیییییی
_انقدر مقاومت نکن ببر شیطون
_لعنت بهت مردک تخس، منو ببوس ددی

با لحنی پر از شهوت گفت و همچنان که تمام بدنش بخاطر ضرباتِ وحشیانه ی تهیونگ  بالا و پایین میشد، منتظر به چشم های تهیونگ نگاه کرد. تهیونگی که بی معطلی با نیشخندی پیروزمندانه خم شد و لب های یاقوتی کوک رو توی حصار لبهای خودش حبس کرد. صدای ناله هاش خفه شدن، پاهاش رو برای تهیونگ باز تر کرد ...

_ممممممممم...ته..تهیونگ
بین بوسه گفت و با بیقراری خم به ابروهاش داد
_جونم نفس تهیونگ ؟ چرا بیقراری میکنی
_بازش کن..نمیتونم..دیگه..آههه..نمیتونم

محکم تر دستای تهیونگ رو فشار داد و سرش رو به بالشت کوبید؛ قطره اشکی که از کنارِ چشمش سر خورد و خون روی صورتش رو شست و برد! تهیونگ با لعنت فرستادنی به خودش که یادش رفته بود کیجِ دور عضو کوک رو باز کنه، دست های کوک رو رها کرد و باعجله غلاف بسته ی قفس فلزی رو باز کرد.
و بعد  بدون حتی لحظه ای تامل، خم شد و عضو کبود شده ی کوک رو تا آخر توی دهنش فرو کرد؛ با دو حرکت سرش به بالا و پایین فشار مقدار زیادی مایع گرم و ژله ای رو ته حلقش حس کرد.

_تهیوووونگ

با داد زدن اسم عشقش  ارضا شد و به شال بافت تخت چنگی بزرگ زد؛ چشم هاش رو تا جایی که امکان داشت گشاد کرد و هرچیزی که میدید قرمز بود.  بوی خون، چراغ های قرمز گوشه به گوشه ی کلبه،  گز گز نوک انگشتاش، گرمای دست خونی تهیونگ که برای آروم کردنش پهلوهاش رو ناز میکرد، طعم گس خون توی دهنش، حس خون دستای تهیونگ که دور عضوش می چکید، گرما و قرمزی شومینه ی روشن کلبه، قطره های خونی که از خط قرمز قلب تهیونگ می چکید،  عرقی که از پیشونی و گردن تهیونگ روی بدن بی رمقش سر میخورد؛ همه چیز قرمز بود، قرمز میدید
جز یک چیز ؛ لبهای تهیونگ

لبهای کرم رنگِ تهیونگ که حتی لکه ای هم خون روش دیده نمیشد ؛ مثل یک امید به لب های خونی کوک خنده آورد .
مشتش رو شل کرد و بی رمق با نگاه کردن به لبهای تهیونگ زمزمه کرد که با تمام وجود ضربه هاش رو از سر گرفته بود.

_لب هات تهیونگ..لباتو بنامم کن

و آخرین چیزی که دید لبهای کرم رنگ تهیونگ وسط حاله ای قرمز رنگ بود.تهیونگ با لبخند به چهره ی خواب رفتش نگاه کرد و ردِ قطره اشکی که روی صورت خونی کوک بود رو بوسید و روی لبهاش لب زد.

🎭•••••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

2.8K 866 21
سروتونین هورمون جاری کننده‌ی "احساس خوب" و ضد افسردگی. کاپل: یونمین. ژانر: رومنس، فلاف. وضعیت: کامل شده.
86.2K 1.4K 45
فیک هایی که عاشقشون میشی!
712K 89.8K 40
امگایی مطیع که مجبور میشه به اجبار خانواده اش و راحتی زندگیشون با الفا خون خالص و مغروری جفت بشه.‌‌.. *** Couple:Kookv Side couple:Namjin-Yonmin Genr...
35.3K 7.4K 19
«کامل شده🔻» </ سیکادا 3301، مرموز ترین معمای تاریخ اینترنتی که توسط کاربر ناشناسی در صفحه وبسایت ناشناخته و اکانت توییتر به اشتراک گذاشته شد. معمایی...