UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

205K 24.1K 9.4K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 50_1🎭

2.3K 298 47
By V_kookiFic

 دستِ تهیونگ رو فشار کمی داد و لبخندی به نگاهش زد که با اشتیاق خاطرات قدیمیِ خیابان های ناپل رو با خاطرات جدیدی هم آغوش می کرد. تهیونگ قسمت بالای موهای طلایی رنگش رو با کشِ ظریفی بسته بود و باقیمونده ی ارتش خوش عطرش رو آشفته روی گردنش رها کرده بود؛ ارتشی که بی هیچ اقدامی، فقط با رایحه ی نرمِ وجودش قاتلی به اسم ببر رو به زانو در می آورد. مردی که حتی جلوی خداهم شکست رو نمیپذیرفت، سالها بود که پی در پی به نویسنده ی چشم خاکسترای که وجود با ارزشش رو از گوشه ی موزه ی لوور برای قلب خودش دزدیده بود،  می باخت.
و چه زیبا بود باختی که در آخر، به آغوشی بیکلام ختم می شد...!
کوک دست تهیونگ رو رها کرد و پشت ویترینِ یک عتیقه فروشی بزرگ ایستاد. ظروف قدیمی، مجسمه های سفالی و سنگی، شطرنج هایی با مهره های چوبی به شکل انسان، همه چیز رو از نظر گذروند تا که به خنجرهای کوچیک بزرگی رسید که روی یکی از دیوارها به ترتیبِ سایز چیده شده بود. دیدن اون خنجر های کوچیک اون رو به یاد روزهایی انداخت که در کنارِ تهیونگ به شکل زیبایی زیر ماه مهتابی شهر متروکِ گوسن ویل  سپری شده بود. تهیونگی که برای دومین بار کنار اون بودن  رو انتخاب کرده اما اینبار به شکلی متفاوت تر از قبل... تهیونگی که قاتل بودن رو بدونِ جونگکوک بودن ترجیح داده بود. همه ی زندگیش رو فقط با یک نیم نگاه معشوقش روی بازی ای که توش هیچ مهارتی نداشت؛ قمار کرده بود...!

بدونِ حرف کف دستش رو به درب شیشه ای تکیه داد و با لبخندی که ناخودآگاه روی لب هاش نشسته بود وارد عتیقه فروشی ای شد که روی تابلوش بزرگ نوشته شده بود" کاچلو"...!
تهیونگ پشتِ سر جونگکوک وارد شد و لبخندی از هوای گرم داخل عتیقه فروشی زد. نفسِ عمیقی کشید و بوی خاصی که تو فضا پخش شده بود رو به سینه فرستاد. این بوی آشنا فقط می تونست متعلق به یک چیز باشه؛ سیگارِ ناپولی!
بویی که متعلق بود به سفر های سه نفره شون به ایتالیا و  شب نشینی های پر از حس زیبا ... تلفیقی از عطر شراب و قهوه...
قدم از قدم برنداشت؛ دست هاش رو بیشتر تو جیبش فرو کرد. دودِ خاکستری سیگار ناپولی که روی جاسیگاریِ قدیمی ای رها شده بود با پس زمینه ی دیوار خاکی رنگ؛ نمایشِ باشکوهی رو به نگاه خیره ش تقدیم می کرد. چهره ی پدرش رو در رقص دود ها می دید؛ خاطرات، سنگینی تمام وجودش رو بر قلبِ تهیونگ روانه کرده بود و با چکمه های پاره ی زمختش صبرش رو لگد می کرد و این لگد مال شدن نیمچه قلبی که گاهی در سینه ش می تپید، عجیب درد داشت.
کوک که متوجه خیرگی تهیونگ شده بود دستش رو گرفت و اون رو از امواج خاطراتی که بی هیچ رحمی جسمش رو به صخره میکوبیدن نجات داد.

-میخوام برات خنجر بخرم سینیور

تهیونگ خیره به چشمکِ جونگکوک در حالی که با نفسِ عمیقی خاطراتش رو از دریای افکارش پس می زد دستش رو از جیب کتش بیرون کشید و موهای سیاه جونگکوک رو که روی صورتش ریخته بود رو عقب زد.
همونطور که طره موی ابریشمی کوک رو دور انگشت اشاره ش میپیچید سوالی ابرو بالا انداخت.

- خنجر چرا عشقم ؟
- اوووم نمیدونم، شاید دلم یک عشق بازی خونین میخواد...
-نمیترسی یه خنجر دست من بدی وقتی میدونی زمانی که پای تنِ تو وسطه از هر گرکی وحشی ترم؟!

نگاهِ شیطنت بارش رو از لب های آغشته به پوزخندِ تهیونگ عقب کشید و در مقابلِ لحن اغوا گرانه ش ابرو بالا انداخت. مهارت تهیونگ کار با خنجر بی نهایت عالی بود. تمرینی که از همون ابتدا درش موفق بود و تبحری که در این زمینه کسب کرده بود غیر قابل چشم پوشی بود. اون میتونست بدون هیچ زحمتی لباس آدمی رو با خنجر به دیوار بدوزه و حتی ذره ای بدنش رو زخم نکنه. کوک دستش رو بلند کرد و خنجری که تمام مدت چشمش رو گرفته بود رو از روی دیوار جدا کرد . انتهای دسته ش حکاکی سرِ پر موی یک گرگ خاکستری بود. گرگ مثل تهیونگ و خاکستری هم مثل چشم هاش!
غلافش رو باز کرد و با نیشخندی که بی منظور روی صورتش جا نگرفته بود ابرو بالا انداخت

-برای آدمی مثل من این یک مشکل نیست یک لذته. میدونی که، هیچ چیز تو این دنیا نمیتونه به اندازه ی عشق بازی خونین باتو خوشحالم کنه! به هرحال بگو ببینم سینیور ایتالیایی ... ِاسمال سایز میخوای یا کینگ سایز؟
-خودت خوب میدونی عشقم
-پس که اینطور سینیور من کینگ سایز میخواد.

در پاسخ به جمله ای گفت که تهیونگ با لحنی عجیب و پر از منظور بیانش کرده بود. خنجر  رو با بزرگترین سایز از طرح خودش تعویض کرد؛ با پوزخند غلافش رو باز کرد و نوکِ تیزش رو به شکمِ تهیونگ تکیه داد. تهیونگ طره مویی که هنوز دورِ انگشت اشاره ش پیچیده شد بود رو پشت گوش جونگکوک گذاشت و با شیطنت دستش رو بیشتر به خودش فشار داد. همینطور که تو دهنی میخندید؛ خم شد تا لب های آلبالویی کوک رو به چنگالِ تیز دندوناش بگیره که پسر جوان فروشنده که پشت پیشخوان برگشته بود تا سیگار کش رفته از صاحب کارش رو از روی میز برداره؛ با دیدن اون دو، با دو دست محکم  توی سرش کوبید.

-یا مسیح ... سینیور زود بیاید ... آقا نزنش ... نکشش... مسیح خودت رحم کن ... سینیور یکی داره
یکی رو میکشه .... فرو نکنی یوقت ....خواهش میکنم نکشش ....سینیور....جان من َخشمت رو بخور آقا
.......فرو بکشونش، نه فرو کشش کن، خلاصه که فرو بکن اون خشمتو. نزنی یوقت قاتل میشیا....سینیور خودتونو برسونید

کوک و تهیونگ با خنده از هم فاصله گرفتن و پسر جوانی که یقه ی لباس خودش رو چسبیده بود و با چشم بسته دادو هوار میکرد رو از نظر گذروندن.
 
-چیزی نیست نترس ... داشتیم شوخی میکردیم ...جای نگرانی نیست
-هی چشماتو باز کن، مارو ببین. ما حالمون خوبه، پس آروم باش.

مردی میانسال که صاحب عتیقه فروشی بود و تمام مدت تو اتاق پشتِ پیشخوان مشغول تمیز کردن شمشیر قدیمیش با دستمالِ سفید کهنه ش بود با صدای داد و هوارِ شاگرد جوانش. سراسیمه  با سیگار برگی  روی لب هاش؛ در حالی که شمشیرو دستمالش رو هنوز به دست داشت از اتاق بیرون دویید و با عجله سمتِ شاگرد ترسوش خیز گرفت.

-چیشده پسر، چرا عربده میکشی؟
-سینیور نمیدونم، خنجر گذاشته بود رو شکمش  منم ترسیدم
-چیزی نیست پسر نترس، فقط یک شوخی بود؛ باور کن

سینیور کاچلو دستمال سفیدی رو که چند ردِ کمرنگ از گردو غبار شمشیر رو به آغوش کشیده بود رو روی صندلی چوبی که روش سه چهار کتاب روی هم چیده شده بود انداخت و به چهره ی خونسرد و خوشحالِ دو مردی که خنجر به دست کمی دور تر در کنارِ هم ایستاده بودن؛ نگاه کرد. از نیشخندِ غلیظ و نگاه پر از شیطنتشون هیچگونه ترس یا خشم پیدا نبود؛ همونطور که خودشون بیان کرده بودن. فقط یک شوخی بین دو مرد بود اما ادب کاچلو حکم می کرد تا از سلامت دو مشتری ای که به سرزمینِ قدیمی و قیمتی زندگیش قدم گذاشته بودن مطمئن بشه.

-حالتون خوبه دیگه؟
-جای نگرانی نیست سینیور
-خوبه. پسر برو یه آبی به صورتت بزن، عین آرد سفید شدی

بعد از شنیدن جوابِ تهیونگ، رو به شاگرد چند ساله ش گفت و لبخندِ کمرنگی از چشم غره ی محسوسی که دستیار سر به هواش، به دو مشتری خوش گذرونش زده بود، زد و وقتی پسرک کاملا از دیدش محو شد برای دومین بار نگاهش رو روی چهره ی خونسردِ اون دو دقیق کرد.

-در خدمتم ...دنبال چیزی هستید جوونا؟
-خنجر ... این خنجر

کوک با اشتیاق رو به مردی که دست و پا شکسته انگلیسی بلد بود گفت و خنجری که توی مشتش محبوس کرده بود رو روی میزی که تماماً  با چرم خالصِ مشکی پوشیده شده بود گذاشت. کاچلو که چشمش به خنجر افتاد نیشخندِ کوتاهی زد و بعد طبقِ عادتی که سالها بود روی حرکاتش چمباتمه زده بود؛ شمشیر رو توی تن خشک شده خرس قهوه ای که کف زمین  پهن شده بود فرو کرد که چند سال پیش خودش شکارش کرده بود و با کام عمیقی از سیگار برگش؛ خنجر رو توی دست هاش گرفت و با دقت به طرح بی نقصش خیره موند.

-بهش میگن گرگ. خطرناک، درنده، بیرحم، صیقلی، چیزی نیست که باهاش برابری کنه. این رو ببُرش

بعد از اتمامِ حرفش که با لهجه ی بامزه ای بیانش کرده بود؛ خم شد و سنگ کوچیک اما زمختی رو روی میز چرمی مورد علاقه ش گذاشت. کوک نوک انگشت اشاره ش رو به خنجر گیر داد و سمتِ تهیونگ سُرش داد. از این لحظه به بعد اون خنجر متعلق به گرگ درنده ش بود؛ تاجر مرگی که کنار فرشته ی مرگ آلبر قدم بر می داشت و عمیقا از این همقدم شدن با کسی که عاشقش بود لذت میبرد. در این دنیا هر خواسته ای یک بهایی داشت و تهیونگ برای جونگکوکی که خواسته بود بهای بزرگی پرداخت کرده بود و اون بها؛ خونی شدنِ دست هاش بود. تهیونگ خنجر رو توی دستش گرفت و همون زمان برقِ درخشان قدرت توی چشم های خاکستریش هویدا شد. کاری که سینیور کاچلو گفته بود رو انجام داد؛ سه بار با فشار نه چندان قدرتمندی به دسته ی گرگ خاکستری؛ خنجر رو روی سنگ کشید. وقتی دستش رو عقب برد؛ چند رد تقریبا عمیق تو نگاهش جا گرفت. از اون خنجر خوشش اومده بود؛ یک گرگ درنده بود مثل خودش که حتی سنگ هم حریفش نمیشد.
-خوشت اومد عشقم؟
-خوشم نیومد، شیفته ش شدم

سینیور کاچلو بعد از تایید تهیونگ به اتاق پشت عتیقه فروشی برگشت تا تیغه ی خنجر رو تیز کنه. با رفتنِ مرد، جونگکوک آروم به تهیونگ نزدیک شد و دو دستش رو دورِ کمرش حلقه کرد.

-از کجا فهمیدی دلم بغل میخواد؟
-حسش کردم
-میشه من اون ِحست رو بخورم که انقدر باهوشه؟!
-آره چرا نشه سینیور ایتالَینو ...ولی الان نه.

تهیونگ  به عقب برگشت و کوک رو به آغوش کشید. نمی تونست لذت تکیه دادن سر معشوق رو به سینه ش لمس کنه اما افتادنِ سر جونگکوک روی شونه ش از هر آغوش عاشقانه ای فراتر بود. یک بوسه ی سریع و دزدکی به لبای آلبالویی رنگ کوک زد و بعد در حالی که چشم های سیاهش رو خیره خیره میپایید؛ نفس عمیقی کشید.
-این بوی سیگار ناپولی ... اینجا منو یاد سیگار ناپولی پدرم میندازه. ناپولی با سه چیزش زندست
مدیتراَنش
سیگارش
.ُعشاِقش
وقتی روزی رسید که عاشق کسی شدی، بیارش به ناپولی و عشق رو بهش نشون بده پسرم. انقدری از عشِق ناپولی بگیر؛ که مدیترانش خشک بشه.سیگارش خاکستر بشه.
اما
عشق تو سیراب تر از همیشه بشه تهیونگ!
این حرفی بود که همیشه پدرم بهم میگفت؛ وقتی خیلی جوون بودم زیاد میومدیم ناپولی. همیشه برام از زیبایی های ناپولی میگفت، علاقه ی خاصی به اینجا داشت که هیچوقت نتونستم دلیلش رو درک کنم. ما هیچ ربطی به ایتالیا یا این شهر نداشتیم. نسل در نسل فرانسوی بودیم اما اون با تمام وجود عاشق اینجا بود! همیشه معتقد بود تو زندگیِ قبلیش تو ناپل زندگی کرده؛ چون فقط با همین نظریه میتونست علاقه ی زیادش رو به این شهر توجیه کنه.
یکی از سرگرمی هاش تو سفرمون به ناپل، کشیدنِ سیگار برگ مارک ناپولی بود. منم همیشه دلم میخواست سیگار برگای ناپولیش رو امتحان کنم اما اون موقع خیلی بچه بودم، از پدرم قول گرفتم
که وقتی یکروز بزرگ شدم باید یکی از اون سیگارای ناپولیش که بوی قهوه و شراب میداد رو بهم بده...اما نشد، نشد که به قولش عمل کنه
-هر قولی نمیتونه تا آخر وفادار بمونه سینیورِ من .... یک جاهای مجبوره خودش رو بشکنه، تا خیلی چیزا
نشکنن
-ولی من دوست ندارم قولی شکسته بشه
-اگر یکروز مجبور بشی، قولت رو بخاطر من میشکونی تهیونگ؟
-می شکنم جونگکوک.می شکنم، تا تو نشکنی!
می کُشم، تا تو نکُشی!
میمیرم، تا تو نمیری!
من برات میمیرم جونگکوک...!
-برام بمون تهیونگ، بمون تا این منِ خسته نشکنه، نکُشه، نمیره. برام بمون که جز تو چیزی نمیخواد این منِ بیچاره

جونگکوک رو بیشتر از قبل تو آغوشش فشار داد چون اون کسی بود که بیشترِ عمری که داشت رو با تنهایی و تاریکی گذرونده بود. از شش، هفت سالگی تو چاهی به اسم آلبر مترلینک  گرفتار شده بود و بعد اون تنها چیزی که از زندگی فهمیده بود، زندگی نکردن بود...!
پشت میز نشین های فرانسه که در به در دنبالِ قاتل چندین و چند ساله ی فاسدهای دولتی، بودن چه میفهمیدن جونگکوک بودن یعنی چی؟ ایان بودن یعنی چی؟ ببر بودن یعنی چی؟! از کجا میتونستن دردِ پسر هفت ساله ای که زیر پای ناپدریش لگد شده بود رو درک کنن؟! درد پسر سیزده ساله ای که زیر تمرینات مرگ بار استادش کمر خم می کرد رو؟ یا حتی درد پسرِ هجده ساله ای که به اجبار دست هاش رو به خون آلوده کرده بود؟! کسی که بیست و چند سال آزگار چهره ی مادر معصومش رو ندیده بود و توی تصوراتش کلمه ی مادر هنوز هم زنِ بیست و هشت ساله ای بود، که زیباییش در کلمات نمی گنجید.

-میمونم برات نفسم، میمونم تا نشکنی، تا نکُشی، میمونم تا نمیری جونگکوکم! میمونم برات عزیزِ دلم

چند لحظه ای بود که آرامش تنِ خستشون همراه رقص دود های سیگار برگ ناپولی، تو فضای مسکوت و دارکِ مغازه عتیقه فروشی کاچلو گم شده بود که با صدای صاحب مغازه شکسته شد.
- گرگ وحشی الان از هر موقعی درنده تره، مواظبش باشین پسرای عاشق!

جونگکوک با شنیدن صدای سینیور کاچلو بدون ذره ای خجالت از آغوش تهیونگ بیرون رفت و نگاهش رو به جعبه ی چوبی ای دوخت که روی میز جا گرفته بود.  میشد از دربِ شیشه ای بدون لکش راحت خنجرِ گرگِ، تاجر مرگ فرانسه رو دید. مشتاقانه مبلغ نوشته شده روی قفسه ی خنجر هارو که کنارِ اسم آلفا کینگ نوشته شده بود رو به سینیور کاچلو پرداخت کرد و دست تو دستِ تهیونگ در حالی که لبخندی روی لبش داشت از عتیقه فروشی بیرون زد. اونها زمانِ کمی رو  از زندگی دو نفره شون رو مثل دو زوجِ عادی و به دور از خون ریزی، گذرونده بودن . همین خوشی های کوچیک، قدم زدن تو خیابون های شهر بدون قصدِ جاسوسی و انجام ماموریت؛ خرید کردن تو فروشگاه های عتیقه فروشی نه فروشگاه های زیر زمینیِ اسلحه؛ باعث شده بود جونگکوک مثل یک پسربچه ی خوشحال تمامِ مدت لبخند بزنه. اون هم بالاخره روزی هدیه گرفتن برای همسر عاشقش رو تجربه کرده بود؛ هرچند که دیر...!

لکسی که دنبال اون دو بود با دیدنِ جونگکوک آروم و تهیونگ خوشحال که لبخند به لب داشت سمتِ اون دو دویید و از بازوی کوک آویزون شد.

-مغزم پوکید از دست اون چهارتا احمق، میشه یکم پیشِ شما باشم هالک؟! تنها جایی که آرامش دارم.
-آره کوچولو. از اونجایی که میدونم اگه زیاد برن رو مخت فکِ همشونو میاری پایین همون پیش ما دو نفر باشی بهتره.
-ممنونم.
-چیزی خریدی لکسی؟!
-چیز زیادی نخریدم. یک چاقوی جیبی مشکی خریدم با جاقلمیِ جمجمه و  یک جا سیگاریِ سنگی.

تهیونگ نیم نگاهی به لکسی انداخت که با هودیِ اور سایزش رو  روی شلوار جینِ زاپ دارش پوشیده بود  و پوتین های مشکی ساده ش زیادی تو چشم بود. شباهت زیادی به بِلای ایتالیایی سینیور سالوادور داشت. از لحاظ پوشش، بی کله بودن، آماده ی جنگ بودن و حتی علاقه به چیز های دارک. هرچند که یک وکیلِ بسیار ماهر بود اما اکثرِ اوقات مثل بوکسورهای بی عصاب لباس میپوشید. کوک که خیلی از این سفرِ آروم خوشحال بود بدون اینکه دستِ لکسی و تهیونگ رو ول کنه پشتِ ویترین فروشگاه های کوچیک می ایستاد و از هر کدوم چیزی برای خودشون یا حتی خونه شون میخرید. لکسی کلاه سیاهش رو تا روی گوش هاش پایین کشید و خیره به جونگکوکی که چند قابِ عکس برای عکس های خانوادگیشون می خرید به تهیونگ اشاره کرد.

-حق با اماندا بود، اون ایان سرد منزوی ما تنها جایی که میتونه توش خوشحال باشه رو پیدا کرده. کنارِ تو بودن...! خوشحالم انقدری برام با ارزش بود که تونستم عشقمو به خاطرش پس بزنم؛  اگه بخوام صادق باشم دیدن این لبخند بچگانه روی لب هاش، بدجوری ارزش اون اشک هایی که ریختم رو داشت.  اون روز که موسیو آندره بهم زنگ زد و ازم دعوت کرد تا به این سفر یکهویی بیام، نمیتونستم ترکیب این خانواده رو باهم تصور کنم. اما الان که لبخند کمرنگِ روی لب های ایان رو دیدم همه چی برام قشنگ شد! شاید برای باقی آدمای این کره ی خاکی این انحنای کمِ لب ها حتی نزدیک به لبخندم نباشه ولی وقتی همین انحنای کم و محو روی لب های ایان میشینه برای ما یک دنیا خوشحالی به ارمغان میاره. ممنون که لب هاش رو میخندونی، تو تنها کسی هستی که میتونی این کار رو برای مایی که دوستش داریم انجام بدی!
آلفرد با حوصله کنارِ بستنی فروشی که با این روزهای سرد فروش چندانی نداشت ایستاد و با از نظر گذروندن لبخندِ آماندایی که با پافشاری موفق به کسب رضایت همسر دکترِ محتاطش شده بود؛ سه بستنی با طعم های فندق، ترامیسو و پرتقال سفارش داد و کتِ روییش رو روی شونه های آماندا انداخت. مِرا که می دونست ممکنه جیمین با بستنی خوردنش تو این هوای سرد  مخالفت کنه آستینِ جوزف که کنارش ایستاده بود رو دوبار آروم سمت خودش کشید تا حواسش رو معطوفِ خودش بکنه. جیمین پدری بود که محتاطانه رفتار میکرد و اون رو از تمام چیز هایی که بهش ضرر میرسوندن منع می کرد اما جوزف پدر مهربونی بود که همیشه با قلبِ کوچولوش راه میومد.

-شاهزاده ی من؟
-جان دلم پرنسسِ سرزمین قلب و روحم؟؟
-میتونم خواهش کنم برای من هم بستنی بخری؟
-چرا نمی تونی پرنسس من، اما هوا خیلی سرده ممکنه سرما بخوری
-میدونم اما الان خیلی میچسبه، ببین داره برف میاد جوزفی... تازه من کلی لباسِ گرم پوشیدم، سردم نمیشه!

جوزف با علاقه جلوی پای مِرا زانو زد و به انگشتِ کوچیکش خیره شد که به بلورهای برف اشاره می کرد. عادتی بود که از پدرش تهیونگ به ارث برده بود؛ بستنی خوردن تو روز های برفی...! دستش رو بلند کرد و کلاهِ روسی سفیدش رو روی موهای طلاییش مرتب کرد، چشم های درشت سبز آبیش با معصومیت اون رو خیره نگاه می کرد و جوزف کسی بود که هیچ قدرتی در برابر این نگاهِ رنگی نداشت. خم شد و پدرانه لب های گرمش رو به گونه ی یخ زده ی مِرای کوچولوش رسوند.

-لباسم که زیاد پوشیده باشی بازم ممکنه سرما بخوری. اما منکه نمیتونم پرنسس کوچولومو با لبِ اویزون رها کنم. پس میریم بستنیاتو میخریم و بعدشم میدوییم میریم یک جای گرم تا اونجا بستنیتو بخوری نه زیرل برف. قبوله؟!
-آره عالیه. پس لطفا بستنی گالتوی کاستانیکا با طعم شاه بلوط باشه!

جوزف در حالی که با مهربونی از روی زمین بلند می شد؛ زانوی شلوار طوسیش رو تکوند و انگشت اشاره ش رو سمتِ مرا دراز کرد که طبق عادت مشتش رو دورِ انگشتش پیچید و برای دیدن طعمِ بستنی ها روی پنجه ی پاش بلند شد. مرد بستنی فروش با لبخند بستنی انتخابیِ مرارو به دست جوزف داد و چشمک کوتاهی به مو طلاییِ خانواده زد که دلیلش شکلات کوچولویی بود که کنارِ بستنیش گذاشته بود. ونتورت که یک چشمش رو گرفته بود در حالی که با لگد پروندن به جیمینی که بر حسبِ اتفاقات انگشت کوچیکش رو تو چشمش فرو کرده بود خودش رو به جوزف رسوند.

-جوزف جونم منم بستنی میخوام، واسه منم می خری؟
-نه گوساله ها که بستنی نمیخورن
-خیلی ظالمی، خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد. بیرحم...!
چرا همه به ویار آماندا توجه میکنن اما من نه؟! بچه ی من بچه نیست یا ویارم ویار نیست؟!
به مسیح ویار بستنی با طعم نارنگی و شیرشکلات کردم. همونی که چپ و راست داره بهم چشمک میزنه؛ میخریش برام جوزف؟؟ میخوام یک لیس محکم بهش بزنم روحم شاد شه.
-نه نمیخرم
-ظالم، اگه بچم بمیره نمیبخشمت. نمیگی شاید از ویار زیاد یهو بچم سقط بشه، نه؟ ازت دیه ی این بچه بی زبون رو که هنوز نمیدونم چند ماهشه رو میگیرم

تهیونگ که از دور دادو بی دادِ ونتورت رو می شنید با خنده نگاهِ زیر چشمی ای حواله ی لکسیِ بی حوصله کرد که با دیدن دوباره ی جمعی که از نظرش فوق العاده سرسام آور به نظر می رسید، چشمش رو تو حدقه چرخونده بود. کوک دستش رو دورِ گردن لکسی انداخت که از حس حضور ریموند در نزدیکیِ خودش فوق العاده عصبانی و مضطرب بود و با جملات کوتاهی که تهیونگ علاقه ای به شنیدنشون نداشت؛ تا قبلِ رسیدن به جمعِ پر سرو صداشون، آرومش کرد.
تهیونگ که چند قدم جلوتر از اون دو بود با خنده خودش رو به جوزفی که چپ چپ ونتورت رو نگاه میکرد و ونتورتی که با سرو صدا گریه می کرد رسوند.

-باز چیشده ونتورت؟ چرا شکمتو نگه داشتی؟چرا داری گریه میکنی؟
-برام بستنی نمیخره آدرین، میگم اگه یهو از ویار بستنی، بچه بی زبونم سقط بشه چی؟ ببین تا همین چند لحظه پیش داشت لگد میزد .خیلی بچه شیطونیه . ولی الان نگاه کن . نگاه کن تکون
نمیخوره...نکنه مرده ...آدرین دیدی چیشد...دیدی

ونتورت که بر اثرِ ادا درآوردن جدی جدی گریه ش گرفته بود از گردنِ تهیونگ آویزون شد و در حالی که پاهاش رو دورِ کمرش حلقه میکرد؛ دادهاش رو از سر گرفت.

-آدرین! عشقم. جون بچمون رو نجات بده.اگر من زنده نموندم تردید نکن؛ بچمون رو نجات بده عشق من.
فک کنم دیگه لگد نمی زنه آدرین، اگه مرده باشه چی؟
اگه بی بچه شده باشیم چی؟ خیلی قاتلی جوزف
ازت متنفرم! الان خیالت راحت شد مردک بخیل؟

جونگکوک خرید هاش رو تو سینه ی لکسی کوبید، با دو قدم خودش رو به تهیونگی که با خنده ونتورت رو گرفته بود تا زمین نیوفته رسوند و بدونِ حرف دست تهیونگ رو از دورِ کمر ونتورت جدا کرد و یقه ی لباس پسری که مثل یک انگل به همسرش چسبیده بود رو گرفت. ونتورت با دیدن جونگکوکی که دستش رو یقه ی لباس اون گیر داده بود دست از گریه برداشت اما قبل از اینکه فرصت جدا شدن از تهیونگ رو داشته باشه توسط نیروی زیادی ازش جدا شد.

-بیخاصیت...!
اول از هرچیزی لازمه ذکر کنم که دیگه بعد از این به شوهر من انقدر نزدیک نمی شی، فهمیدی؟
-آی آی آی ....آیان جونم چته چرا پرخاش میکنی عزیزم
.با من اینطوری رفتار نکن من الان دچار افسردگی پس از سقط شدم.

کوک بی تفاوت به چهره ی بامزه ی ونتورت دستش رو چرخوند و اون رو با فاصله ی یک متر از تهیونگ رها کرد.

- و دومین مسئله، در رابطه با اینه که انقدر چرت و پرت پشتِ سرهم ردیف نکن،  سرسام گرفتم از دستت رادیو کهنه. به جاش انتخاب کن ببینم چی میخوای کوفت کنی بیخاصیت
-جدی میخری؟
-آره
-بگو جان بچم میخرم
-میخرم
-نگفتی جان بچم
-ونتورت

با جدیت و لحن خوفناکی گفت، ونتورت که حالا از جونگکوکی آویزون شده بود که دست تو جیب کنارش ایستاده بود و نگاهش نمی کرد. با ترس عقب کشید و دست به کمر زنان جلوی بستنی فروشی ایستاد.

-خب لطفا دوتا بستنی بزرگ با نوزده تا اسکوپ نارنگی، بیست تاهم اسکوپ شیر-شکلاتی‌. ویتای دلربا؟ ترجمه گرِ زیبای من؟ ترجمه کن
-چه خبرته مردک احمق؟ نوزده تا اسکوپ نارنگی و بیست تا اسکوپ شیر-شکالتی؟ اسبی مگه؟ باز اسهال میشی، میمونی رو دستمون نفله ی نکبت.

نیک دست ویتایی که با چشم های درشت شده قدمی جلو اومده بود گفت و رو به ونتورتی که پشتش به جونگکوک خانواده بود اشاره کرد اما ونتورت که ذره ای حیا و خجالت در وجود خودش نداشت، در حالی که دست به کمر منظره ی دیدش رو از بستنی فروشی به چهره ی کبود شده از سرمای خانواده ی جدیدش تغییر می داد؛ با تخسیِ تمام خطاب به نیک دو ابروش رو بالا فرستاد و دستِ آزاد ویتارو گرفت که از ابتدای این شهر گردی، با لحجه ی بامزه ی ایتالیاییش به اون ها کمک کرده بود.

-فضولیِ اسهال های من به تو نیومده بزغاله .
-تو اگه اینبار اسهال بگیری بعد بیای به من بگی
.نیک ، جوری تخلیه ی بار کردم که  سوراخ مبارکم ترک برداشته؛ دهنِ حرافتو تا همسایگیِ گوش های بزرگت که خداوند بزرگ از همون اول کَر آفریده که هیچی تو اون مخِ زنگ زده ت نمیره؛ جر میدم.
-ببین منو ای بزغاله، اینبار حتی اگر طوری اسهال بگیرم
که دو طرف باسنم عین گسل سن اندریاس تو اون فیلمه که اون دختر چشم آبی خوشگل توش بازی کرده بود از هم جدا بشه، به تویِ دریده نمیگم.

لکسی که تمامِ خرید های جونگکوک رو توی کوله پشتی بزرگ و سیاهش جا داده بود؛ کنار قامت بلند و سیاه پوشِش ایستاد که با چهره ای بی تفاوت  نسبت به بحثِ طولانیِ چندش بارِ نیک و ونتورت به منظره خیره بود و با نگاهِ گذرایی به تهیونگی که سعی داشت ویتای بی زبون رو از بین نیک و ونتورت بیرون بکشه؛ ابرو بالا انداخت که جونگکوک بعد از نگاهی گذرا به چهره های مچاله شده ی جمع، آروم دمِ گوش لکسی زمزمه کنان، پرسید:

-تو از شنیدن حرف هاشون چندشت نمیشه؟!
-نوچ. من از این چیزا خیلی شنیدم، نا سلامتی من یک وکیلم . هر روز چند نفر جلوی راهمو میگیرن و کلی دری وریِ کثیف بارم میکنن.
-بعد تو چیکار میکنی وکیل کوچولو؟
-با مشت میزنم تو صورتشون.

کج خندی روی لبش نشوند و چشمکی به لکسی زد که کلاه مشکیش رو تا روی ابروهاش پایین کشیده بود و بی هدف آستین های هودی گشادش رو بازی می داد. قطعا اون جالب ترین و باحال ترین وکیلِ قرن رو داشت. تهیونگ ویتایی که از تصور حرف های نیک و ونتورت در حال عق زدن بود رو به زور از دو مرد بی حیای جمع جدا کرد و سمتِ لکسی آورد.

- خفه شو ونتورت، حال همه رو بهم زدی. گیسای نیکو ول کن بیا بتمرگ اینجا، بستنی هات رو کوفت کن.

کوک با ابرو به دو سینیِ  روی میز بستنی فروشی اشاره کرد که مرد بستنی فروش با تعجب، بهت، سردرگمی برای جمعی که هیچ چیز از حرف های فرانسویشون نمیفهمید آماده کرده بود. ونتورت با خوشحالی موهای نیک رو ول کرد و با سرعت خودش رو به دو سینی ای که فقط متعلق به خودش بود رسوند.

- مرسی ایان جونم. یدونه ای! طعم نارنگی جونم ؟؟ میدونستی خیلی دوست دارم؟ ... بمیرم واست شیر-شکلاتی جذاب من، از پشت شیشه خیلی چشمک میزدی بهما حواسم بهت بود کلک.
-صداتو نشنوم
-باشه ایان جونم خفه میشم

تهیونگ در حالی که نگاهش رو از ویتایی که بطری آب لکسی رو تا ته سر کشیده بود می گرفت رو به بقیه افراد حاضر گفت:

-خب شما چه طعمی میخواید بچه ها؟

همه به ترتیب سر تکون دادن و طعم بستنی هاشون رو در برابر فکِ زمین افتاده ی بستنی فروشی انتخاب کردن که با دو چشم از حدقه دراومده خیره به پسر لاغر اندامی بود که دو ظرف بزرگ  بستنی ای رو که با فکر بمب بستنیِ دسته جمعی سرِهم کرده بود، تنهایی میخورد.  انتخاب اون ها به ترتیب: نیک "قهوه و جلاتو"، لکسی"نعنایی با خامه ی زیاد"، جین" توت فرنگی و شکلاتی"، جوزف" اسپرسو، نارگیل و کانتوچی با سس شکلات داغ"، جیمین" ترامیسو و گردو"، ویتا" جلاتو با گردو" بود که تهیونگ با لبخند سمتِ جونگکوک دست به سینه برگشت و دستش رو پشتِ کمر باریکش قفل کرد.

-شما چی میخوری عشقم؟!
-شکلات تلخ
-چشم زندگیم

تهیونگ بوسه ای روی سرِ  جونگکوک کاشت و به کمکِ ویتا سفارش بستنی هارو داد. مرد بعد از تحویل دادن آخرین بستنی لبخندی به جمع صمیمی ای زد که تو یک روز برفی سرد؛ بستنی های رنگارنگی برای خودشون خریده بودن روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت. آلفرد تمام مدت بدونِ توجه به اطرافیان حواسش  رو معطوفِ  آماندای شکموی دوست داشتنیش کرده بود. ویتا و لکسی درحالی که با لرز بستنی های شیرینشون رو میخوردن هر از گاهی برای خرید وسیله ای جلوی یکی‌از مغازه ها می ایستادن و با چشم و ابرو  به  مجسمه های ناپولی اشاره می کردن. جین هم برای جلوگیری از هرگونه جنگِ فیزیکی و لفظی، بین ونتورت و نیک قرار گرفته بود و ماهیتابه ی جنس اصلی که  بی هدف برای خودش گرفته بود رو به حالت آماده باش زیر بغلش گذاشته بود. نیک و ونتورت از ترس ضربه ای که به محض شروع جنگ جین بی تعارف با ماهی تابه ی جدیدش تو فرقِ سرشون می کوبید، بی صدا و بدون نگاه به هم به راهشون ادامه می دادن .جوزف و جیمین هم دست تو دست هم با خنده و شوخی قدم می زدن و به عادت همیشه سر به سرِ هم میذاشتن. گهگاهی  هم وسیله ای نظرشون رو جلب میکرد و بستنی به دست وارد میشدن. مرا که بستنی شاه بلوطش رو چند دقیقه پیش تموم کرده بود، توی آغوش جونگکوک جا گرفته بود و بستنی شکلات تلخی که جونگکوک انتخاب کرده بود رو با دست های کوچیکش به خوردِ پاپای مهربونش می داد. بستنی کوک خیلی هم تلخ نبود و میشد تیکه های کوچیک شکلات رو زیر دندون حس کرد.

❅ 

بِلا کلاه کاسکتش رو روی موتورش انداخت و زیر چشمی نگاهی حواله ی محوطه ی جلوی رستوران کرد که امشب خیلی شلوغ و پر سرو صدا شده بود. بی توجه به چند پسری که به چهره ش زل زده بودن؛ بدون هیچ نازِ دخترانه ای بی اینکه حتی منتظرِ دربان بمونه با کفِ پا درب شیشه ای رو هل داد و وارد فضای گرم رستوران شد.  برف ها آب شده بودن اما هنوز هم سرد بود؛ ساک سیاهی که همراه داشت رو با یک دست روی شونه ی راستش انداخته بود و سیگار به لب در حالی که سوییچ موتورش رو لای انگشت هاش میچرخوند  مستقیم سمت بالاترین قسمت ویتابلا راه افتاد که خلوتگاهِ مورد علاقه ی پدرش بود. بدون شک مهمانانِ دوست داشتنیش رو به قسمتی که از همه جا بیشتر دوست داشت دعوت کرده بود.  قسمتِ منحصر به فردی که سالوادور برای اونها تدارکات شام مجللی رو دیده بود مناسب استفاده ی عموم نبود و فقط خودِ خانواده ی داناپل اجازه ی استفاده از این قسمت رو داشتن. اولین کسی که چشمش به بِلا خورد لکسی بود که سوت زنان ابرو بالا انداخت؛ ویتا که کنار دستش نشسته بود سرش رو چرخوند و با دیدنِ دختری که دودِ غلیظ سیگارش رو طبقِ عادت حلقه حلقه بیرون میفرستاد بی تفاوت شونه بالا انداخت.

-خواهرمه
-خدای من چقدر خفنه، اسمش چیه؟
-بِلا

جوزف که با علاقه به آهنگ با کلام فیلمِ پدر خوانده اثرِ نینو روتا گوش می داد که تو فضای رستوران پخش شده بود با شنیدنِ اسم بِلا  بی هدف سرش رو بالا گرفت و محوِ دختری شد که شباهتِ عجیبی به بِلای گم شده ی خودش داشت. دختری که در خاطراتش پنهان شده بود و حالا نسخه ای واضح ازش رو تو قابِ نگاهش جا گرفته بود. دختری که لباس قرمزی به تن نداشت و لب های سرخِ براقش هوش از سر نمیبرد، صدای تق تقِ کفش های پاشنه بلندش طنین انداز نمیشد و موهای شلاقیِ سیاهش رو روی بازوهای لختش رها نکرده بود اما عجیب، یادآور بِلایی بود که سالها پیش رفته بود...!

The tender Trembling moments start》
《و لحظات شکننده ی اضطراب آغاز میشود》

جیمین که از سکوتِ یکهویی جیهوپ تعجب کرده بود سرش رو از صفحه ی گوشی بلند کرد و شاکی به بازوش کوبید. اما دیدنِ چهره ی دختری که بی صدا به اونها نزدیک شده بود برای ساکت شدنش کافی بود؛ نگران گوشیش رو گوشه ای پرت کرد و برای پیدا کردن قرص های قلبِ جوزف سمت کیف چرمی کوچیکش شیرجه زد . انگار بلایی که قرار بود سرِ قلب جوزف بیاد رو فهمیده بود  همونطور که جونگکوک از لحظه ای که بِلا رو دیده بود انتظار همچین لحظه ای رو داشت اما کاری از دستش برنمی اومد جز تماشای چهره ی مبهوتِ مردی دلتنگ!

《We're a world our very own Sharing a love that only few have ever known》
《من و تو در دنیایی که تماما از آن ماست عشقی ناشناخته را به اشتراک گذارده ایم 》

-سلام به همگی. عذر خواهی میکنم، وقت نشد که من با همتون آشنا بشم. من بِلام، خواهر بزرگتر ویتا. خوشوقتم از آشنایی تک تکتون.

با احترام گفت اما بدون اشتیاق برای شنیدن جوابی از سمتِ حضار خم شد و سیگارش رو تو جا سیگاریِ پدرش خاموش کرد. ساکش رو گوشه ای رها کرد و موهای بلندش رو که بالا ی سرش بسته بود با یک اشاره باز کرد؛ فرود هر آنچه روی شانه های ظریفش افتاد با قلبِ جوزف همراه بود که حتی نفس کشیدن رو هم از خاطر برده بود. دیدن کسی که فقط شبیه به بِلای سرخپوشش بود می تونست این بلارو سرش بیاره، اسم این عشق بود یا دیوانگی؟!

《Wine colored days warmed by the sunDeep velvet nights when we are one》
《روزهای شرابی رنگ آفتاب سوخته، شبهای طولانی مخملین به گاه من و تو  ما شدن》

جیمینِ نگران با دست های عرق کرده ای دستِ جوزف رو گرفت که جایی بینِ چشم ها و لب های بِلا ماتش برده بود. این ماورای تصوراتش از توصیفی بود که مِرا به قلبش نشونده بود، یک دخترِ هفت ساله؛ فقط با یک قصه ی شاهزاده ی عاشق و پرنسس سرخپوش، بِلای اون رو شناخته بود...! بِلایی که واقعا بِلای سرخپوش نبود، اما چشم های تیره و موهای سیاهش، حتی لب های صورتیِ ماتش به همون زیبایی زیر نگاهِ مهتاب می درخشید.

《Speak softly love , So no one hears us but the sky》
《به نرمی سخن بگو، عشق بورز آنچنان که جز آسمان کسی صدای ما نشنود》

اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشمش زمانی راهِ خودش رو باز کرد که بِلا کنارِ تهیونگ ایستاده بود و در حالی که مشکوک دمِ گوش جونگکوک پچ پچ می کرد؛ خندید!  خندید و گریوند چشمی رو که سالها در حسرت همین خنده ی زیبا مونده بود. حالا میفهمید داستان چشم هایش میخندیدِ تهیونگی رو که سالها باعث سرگردانی اشک های بی پناهش شده بود. الان درک می کرد دردِ اشکی رو که از خنده ی لبی، خنده ی نگاهی؛ گوشه ی چشم قلب آدم می نشست رو...!

《The vows of love we make will live until we die , My life is yours and all because》
《آن پیمانها که بستیم بماند تا مرگ بیاید
زندگی ام از آن توست چراکه تو》 

جیمین در حالی که سعی می کرد حواسِ اطرافیان رو معطوفِ جوزف نکنه قوطی قرص داخل دستش رو سمتِ تهیونگ پرت کرد که به بِلا زل زده بود و توبیخ گرانه ابرو بالا می انداخت. با برخوردِ قوطی قرص به تهیونگ هر سه نفر همزمان نگاهشون رو به سمتِ مخالف میز دوختن. جایی که یک مرد در حال مردن بود...!

《You came into my world with love so softly》
《با عشق به دنیای من پا نهادی، عشقی بسیار نرم》

دومین قطره ی اشک زمانی روی گونه ش سُر خورد که بِلا مات نگاه سبزش شد. کوک با سست شدن دست بلایی که حیرت زده به نظر می رسید از جاش بلند شد و با عذر خواهی جوزف رو از پشت میز بلند کرد و مردی رو که در برابر دوری از بِلا ممانعت می کرد رو با کمکِ جیمین که از حال خراب جوزف گریه ش گرفته بود از جمع جدا کرد.  تهیونگ نگاهی به جمع انداخت که حواسشون به اونها نبود و آماده ی رفتن شد اما بِلا آستین لباسش رو گرفت و پچ پچ کنان گفت

-چش شد؟
- تو شبیه دختری هستی که زمانی عاشقش بود
-باید برم پیشش
-مطمئنی؟
-آره لطفا

تهیونگ با اخم کوچیکی سر تکون داد و دست بِلایی رو گرفت که کمی گیج می زد. هوا سرد بود، کسی جز اون سه نفر تو قسمت بیرونیِ رستوران نبودن. همه جا با سکوت احاطه شده بود و تنها صدایی که به گوش می رسید. صدای گریه ی مردانه ای بود که از روی سینه جونگکوک نشات می گرفت.  سرِ جوزف رو بیشتر از قبل به سینه ش تکیه داد و موهای کوتاهش رو برای چندمین بار بوسید. بِلا با بغض قدمی جلو رفت و به صدای گرفته ای که با ورودش تو فضا پیچید، گوش سپرد

-چرا باید انقدر دوستش داشته باشم؟ چرا باید انقدری عاشقش باشم که از دیدن کسی که فقط شبیهشه انقدر نابود بشم؟ چرا برای دختری که منو نخواست، پس زد، قلبم رو شکست؛ برای دختری که منو درست جایی که عاشقش شده بودم ول کردو رفت، از خیر قلبم گذشتم؟!برای فراموش کردن لبخندش، تیمارستانی شدنم بس نبود؟ برای فراموش کردن نگاه سیاهش، بی نفس شدنِ قلبم و مصرف هزاران قرص بس نبود؟ من دیگه چه بلایی سر این حافظه ی کوفتیم بیارم که فراموشش کنم؟ من دیگه چه بلایی سر این استخون های شکسته م بیارم که دردش، دردِ خاطراتمو بپوشونه؟ من دیگه چی به این قلبِ لعنتی  مریضم بگم که به زور میتپه، حالش خوب نیست، دکتر جوابش کرده اما هنوزم بِلای قرمز پوشم رو میپرسته. دیگه چیکار باید بکنم؟! بمیرم خوبه؟! جونگکوک بریدم... جیمین بریدم ...بسمه، تا اینجا هرچی کشیدم بسمه!
-آروم باش جوزف. کوک به فدای این قلبِ شکسته ت. آروم باش عزیز دلم!

اون هم گریه ش گرفته بود؟ مگه اهمیتی هم داشت . دست تهیونگ رو ول کرد و با قدم های آروم به جونگکوکی رسید که با اشک جوزف رو دو دستی چسبیده بود و اجازه نمی داد خودش رو بزنه. این مرد قاتل بود؟! این همون ببری بود که یک دنیا رو دنبال خودش راه انداخته بود؟ همین مرد آرومِ عاشق؟ همین مرد حسودِ احساسی؟ این مرد تکیه گاه؟ این پدرِ نمونه؟! و درنهایت همون سوال همیشگی زندگی با قلبِ آدم ها چیکار میکرد؟! چیکار کرده بود با قلب عاشق جونگکوک که بعد از اینهمه سال سختی هنوز هم به انجام خیلی کارها محکوم بود. همیشه لحظه ی رویارویی با همسرِ قاتل وزیر ناپولیش رو متصور شده بود؛ اما این تصویر کجا و اون تصویر کجا؟!
روی زانو نشست و دستش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت!

-جونگکوک؟ اجازه دارم؟!

کوک از شنیدن اسم واقعیش و حضور بِلا جا خورده بود. به عقب برگشت و نگاهی به تهیونگ انداخت؛ تهیونگ با لبخند غمگینی دو دستش رو به سوی اون باز کرد و بهش اشاره کرد تا خودش رو به اون برسونه. خیلی سوال ها داشت، که چطور بِلا اسم واقعیش رو می دونست؟ اینجا چیکار میکردن؟ اما سکوت رو ترجیح داد و بی حرف عقب کشید.
با باز شدنِ حلقه ی تنگ آغوش کوک، جوزف چشم هاش رو باز کرد و از پشت پرده ی ضخیم اشک، با چهره ی غمگینه بِلا مواجه شد که درست روبروش زانو زده بود.

••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

441K 70.1K 27
[کامل شده! ] (تهیونگ پسریه که همه منتظرن یه امگای ضعیف بشه... اما سرنوشت داره به تک تکشون پوزخند میزنه) _اینکه جز کدوم دسته قرار بگیرین به طور عمده...
148K 21.7K 36
#فیک اتمام یافته# + من عجیب و غریب نیستم . _ چرا تهیونگ تو عجیبی برای همینه که عاشقتم چون تو عجیب و غریب ترین آدمی هستی که تا حالا توی عمرم دیدم. Do...
137K 23.4K 13
"اون نيمه تاريكمو ديد و بهم گفت سياه رنگ مورد علاقشه"
52.6K 9.4K 61
«کامل شده» •دفترچه خاطرات کوک• زندگی مضحک، مزخرف و افتضاح جئون جانگکوک با موهای صورتی! در دفترچه خاطرات ⁶⁰ برگ •vkook•