UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

183K 22.4K 8.5K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 38🎭

2.2K 321 116
By V_kookiFic

آسمون درست مثلِ خاکستر سیگارِ رها شده روی نیمکت چوبی، تیره بود. کمی متمایل به باران...! ابرهای دودخورده با ریه ای خسته و سینه ای زخم شده از فرطِ تاریکی، خس خس کنان راهِ نگاه ماه رو گرفته بودن؛ ماهی که چند شبی بود حسرت یک دل سیر تماشا کردنِ پاریس رو داشت اما بازهم بی دلخوری به صدای سرفه ی ابرها گوش می داد و موی نم دارِ ستاره هاش رو می بافید.
فیلترِ سیگارش رو زیر کفش براقش له کرد و دست هایی که از سرما ذق ذق می کردن رو توی جیبش گذاشت، حالِ عجیبی داشت. بحثِ حس ناشناخته ای بود با چمدانی بزرگ، که بی دعوت به قلبش اومده بود. نمی شد گفت قلبش از رسیدن مهمون ناخوندش خوشحال بود، اما دلشورگی، دلمردگی، دلگیری وجودش چرا...
نفسِ عمیقی کشید و روی پنجه ی پا چرخید و به داخل برگشت. عمارت بزرگ میلر که معماریِ شیک و سلطنتی ای داشت به یک باغ زمستانی تبدیل شده بود؛ پله های دو سرِ عمارت با پیچیده شدن ساقه ی گل های منجمد تزئین شده بود. تو فضای بین میزهای گرد که برای مهمان ها آماده شده بود تعداد آدم برفی زیبا چیده شده بود که دیدنشون زیر یک سقف بسته احساس جالبی رو منعکس می کرد. جونگکوک نگاهش رو از گلدونِ و تنگ ماهیِ یخ زده ی روی میز گرفت و به لوسرِ بالای سرشون داد که قندیل های یخی مصنوعی ازشون آویزون بود. این تجملات، فی الواقع خیلی زیاد تر از حد توان درک انسانی بود. برای رونمایی از مجموعه ی زمستانه و این حد از تشریفات؟! هرچند نمی شد منکرِ اهمیت این شو در عرصه ی مد امسال شد. بین جوزف و تهیونگ یک صندلی خالی مونده بود که اون رو با لبخندی ملیح صدا می زد در حالی که سعی می کرد لباس بلند خانم هارو له نکنه راهش رو باز کرد و خودش رو به همسرِ دوست داشتنیش رسوند که دورو اطراف رو با چشم های نگرانش دنبالِ اون می گشت. کنارش نشست و بی فکر تو آغوشش فرو رفت، تهیونگ که انتظار این حرکت رو از جونگکوک مغرورش نداشت به بوسه ی عمیقی روی پیشونیش اکتفا کرد و دست های سردش رو به نوازشی گرم از جانب انگشت های دستش مهمون کرد.

با صدای سرفه های احمقانه ی که تو فضا پیچید همه سر جای خودشون نشستن و سکوت خفقان آوری رو با ضرب و زور، تنِ ثانیه هاشون پوشوندن. مردی که با میکروفون روی سن ایستاده بود با لبخندی که یکی از معیار های انتخابش برای مدیریت این شو بود جلو اومد و در حالی که تو کت شلوار خوش دوختش می درخشید با لحن قاطع و صدایی بلند چند قدمی جلو تر اومد.

-سلام. به شوی زمستانه ی ما خوش آمدید. برای ما افتخار بزرگیه که در خدمت شما عزیزانِ محترم باشیم. امروز ما و تک به تک اعضای تیمِ موسیو میلر عزیز تمام توان و تلاشی که در طی ماه های گذشته خرج کردیم رو به نگاه زیبای شما تقدیم می کنیم و با تمام وجود ریشه ی یک آرزو رو روی قلبمون آب می دیم؛ اینکه شما بعد از اتمام این شو یک لبخند رضایتمند و خارق العاده رو به چهره ی دلرباتون سنجاق کنید...
می دونید زیبایی یک لباس چیه؟ درسته رنگ نگاه اونی که تماشاش می کنه و چه سر انجامی خواهد داشت این شبی که رنگ نگاه همه توام با محبتی دوست داشتنیست. و یک خبر خوب در پس حس خوبِ حضورتون؛ امروز قرارِ مدل های جدید کمپانی رو بهتون معرفی کنیم، پس خانم ها و آقایان روی صندلیتون بشینید، پا روی پا بندازید، نوشیدنیتون رو لای انگشت هاتون بچرخونید چون قراره بدجوری میخکوب بشید...
آه راستی داشت یادم می رفت، من منتظر لبخند رضایتمندتون هستم.

جمع با لبخندی که از کلمات انتخابی سخنران روی لب هاشون نشسته بود سر تکون دادن و خودشون رو برای کالکشن جدید کمپانی خوش آوازه ی شهر پاریس آماده کردن. با خروج سخنرانی که میون تشویق ها از صحنه خارج شده بود چراغ سمت تماشاگران خاموش و تمام فوکوس نور روی سن بخشیده شد. ونتورت پشت صحنه ایستاده بود و سعی میکرد بی توجه به یقه ی سفت لباسش خانواده ی جدیدش رو تو جمعیت پیدا کنه اما موفق نشد.

-خب لطفا بی نقص باشید این شو خیلی مهمه امشب چندتا مهمون افتخاری از برندهای مختلف داریم که از کشورهای مختلف اومدن. هرکاری میکنید بکنید ، اما گند نزنید.

ونتورت نگاهش به رو به رو بود اما راه رفتن روی یک سنِ آیینه ای که با کاج های برفی تزئین شده بود کمی سخت تر از اون چیزی بود که تصورش رو داشت. روند موفقیت ونتورت به صورت غیر قابل باور و غافلگیر کننده ای به سرعت طی شده بود‌. پسری که بدون هیچگونه تمرینی در برابر مهمان های کمتر و یا حتی یاد گرفتن تمام مسائل در رابطه با رشته ی مدلینگ به دلیل کمبودِ نیرو زود تر از آنچه که باید برای قدم زدن در مقابل دوربین های عکاسی حاضر شده بود. چهره ی بی تفاوتی که داشت به کمک صورت استخونی و چشم آرایش شده ش با سایه ی مشکیِ غلیظی اون رو به چهره ی سرد و وحشی ای تبدیل کرده بود که با موهای فوق العاده مشکیش که با یک رگه ی قابل توجه یخی رنگ مزین شده بود بی نظیر و خیره کننده به نظر می رسید.
"مثل گربه راه برو""نخند نباید چهره ت هیچ حسی رو متساعد کنه چون باید فوکوس مهمون ها روی لباس ها باشه""من ازت یه نگاهِ وحشی دارک میخوام که با رنگ مشکی موهات و سایه ی چشمت در تعادل باشه"همه ی جملاتی که تو این چند روز شنیده بود به شکل آشفته ای تو افکارِ بی نظمش می چرخید و کارِ قلبی که به شدت به سد سینه ش کوبیده می شد رو بدتر می کرد.
قطره عرقِ سردی روی تیغه ی کمرش نشسته بود و سر خوردنش به شکل کندی اون رو بی دست و پا تر از قبل می کرد؛ نفسِ حبس شده ش رو به سختی آزاد کرد و درست زمانی که از استرس و ترس روبه زمین خوردن بود نگاهش به نگاهِ لطیف آدرین گره خورد و بعد، لبخندِ کج شده ی روی چهره ی وحشیِ آیان. لبخندِ نصف و نیمه ای که نشانگر رضایتِ کوکی بود که از دیدن پسر احمق زندگیش در جلدی تاریک و سرد، لذت زیادی می برد.
هنوز هم اون شبِ عجیب رو به خاطر داشت که کوک پشتش ایستاده بود و با گفتن حرفِ "پسرم ونتورت"قلبش رو به چشیدن طعم شیرین حمایت مهمون کرده بود و چه لذتی داشت حمایتِ بی شرط و شروطِ آدرین و آیان زندگیش که بعد از سالها تنهایی، نصیب قلبش شده بود. انگار، تمام دل مشغولیش با دیدن اون دو از سرِ قلب بی قرارش پرید و وقتی به خودش اومد در مرکز پشت صحنه، سرِ پا خیره به آیینه قدی بزرگ ماتش برده بود. ایوان استایلیستی که نصف موهای سرش رو در اثر گیس و گیس کشی هاش با ونتورت از دست داده بود بطری آب رو به تخت سینه ش کوبید و به چهره ماتش لبخند کمیابی زد.
-برای اولین بار کارت خیلی خوب بود، آفرین! آب بخور آماده شو برای دورِ بعد. لباست آمادست

ترسِ اولین باری که مثل یک خوره تمام وجودش رو خورده بود از نگاه پر از شیطنتش سُر خورد. دومین بار، سومین بار... و هر بار با اعتماد به نفس تر از بار قبلی. بعد از آخرین کت واکش خودش رو به پشت صحنه پرت کرد و در حالی که از هیجان کرخت شده بود به دیوار پشتِ سرش تکیه داد. ضربان قلبش رو توی گلوش حس می کرد، در حالی که بی حال روی زمین سُر می خورد چشم هاش رو بست و نفسِ عمیقی کشید. انقدر عمیق که ریه ش بیش از چتد ثانیه دیگه یاری نکرد...
پسرِ پایین شهر ادینبرا، ونتورت اسکاتلندیِ دست و پا چلفتی به آرزوی بزرگش رسیده بود و این اتفاق لطف بزرگی بود که یک نویسنده ی فرانسوی در حقش کرده بود. مردی که آدرین نه بلکه فرشته اسمی بود که برازنده ی روح ملیحش بود. حس خوب و قوی ای به جای خون داخل رگ هاش در جریان بود، شور و شوق بود که روی کتفش می خزید و اون فاصله ای با بال درآوردن نداشت...!

-داری چی می گی؟
-باور کنید قربان اگه میدونستم بهش آلرژی داره نوشیدنی ای بهش تعارف نمی کردم، من فقط گفتم یه نوشیدنی بخوره و خودشو برای بعد کت واک آماده کنه که یهو دیدم حالش بد شد.
-الان چیکار کنیم؟
-باید یک جایگزین پیدا کنیم
-آخه الان؟ از کجا یک جایگزین پیدا کنم.

ونتورت در حالی که دهنش خشک شده بود با چشم غره به میلر و مدیر برنامه هاش که مزاحم احساس شیرینی رویاهاش شده بودن از روی زمین بلند شد و به دنبال کمی خوراکی از اون دو فاصله گرفت هرچند که چند ثانیه بعد، به آزار و اذیت استایلیستش مشغول بود که از لحظه ی استخدام ونتورت، چند باری فکرِ استعفا به سرش زده بود.

-من می رم یکی رو پیدا کنم قربان
-زحمت نکش خودم پیداش کردم

منیجر متعجب ردِ نگاه امیدوار میلر رو گرفت و در کمالِ نا باوری به ونتورتی رسید که حین خوردن کیک کاراملی، صدای بز کوهی از خودش در می آورد. دستش رو برای گرفتن تب میلر بلند کرد چرا که انتخابِ پسری دیوانه و احمق که تفریحش پایین کشیدن شلوار استایلیست ها بود اون هم به عنوان مجریِ یک شوی مد حساس؛ فقط از دست کسی برمی اومد که عقلش رو از دست داده باشه اما میلر با پس زدن دست در هوا مانده ی منیجرش در حالی که بی توجه به جملاتی مثل " قربان خواهش می کنم این کار رو نکنید" خودش رو به ونتورت رسوند که با دیدنِ میلری که لحظه به لحظه بهش نزدیک تر می شد باقی کیکش رو به یک باره داخلِ دهنش فرو کرده بود و بی هدف به تابلوی در هم برهمی که هیچ درکی ازش نداشت خیره شده بود.

-ونتورت؟

ونتورت با چشم هایی که از حرص روی هم فشار می داد انگشت اشاره ش رو روبه روی صورت میلر گرفت و درحالی که به سختی در حال خوردن بود با هر زوری هم که بود کیکش رو قورت داد و بی نفس در حالی که از درد فکش چشمش رو تو حدقه می چرخوند و رو به میلری که دستش رو موقع دستبرد زدن به خوراکی های انتخابی گرفته بود چهره ی معصومی به خودش گرفت.

-ای تف به این زندگی معنوی، چی میشد یکبار لو نرم خداجون؟ میلر دوست داشتنی شکم گنده ی گوگولیم، به مرگ این منیجر چشم وزغیت، فقط چهار تا کیک خوردم. به جان خودم بیشتر نخوردم!
-می دونی دیگه مجری نداریم؟

ونتورت رو به میلری که دست روی شونه ش گذاشته بود و با چهره ی مرموزی ازش در رابطه با مرد سخنرانی که اسمش رو موسیوِ با ادب گذاشته بود سوال می پرسید دست به سینه زد و در حالی که هیچ تلاشی برای بروز ندادن حماقت ذاتیش، نمی کرد متفکرانه و یا شایدهم احمقانه، سرتکون داد.

-بله ولی اینو نفهمیدم اسهال شد دستشویی لازم بود رفت یا آلرژی به لیمو داشت که باعث شد به فنا بره، هرچند که فکر نمی کنم باهم فرقی داشته باشن. نه؟!
-حالا هرچی، الان چیزی که مهمه اینه که مجری برنامه نیست و ما هیچ فرد جایگزینی نداریم و این در حالیِ که اون بیرون ده ها عکاس، فیلمبردار و مدیریت چندین و چند شرکت مدلینگ مطرح و معروف منتظر نشسته ن تا ببینن من قراره چطور کت واک مجموعه ی زمستانه م رو به پایان برسونم.
-چه داستان غم انگیزی اما ببخشید می شه برم دستشویی ؟فکر کنم اون چهار تا لیوان نوشیدنی کار خودشو کرده.

میلر بازوی ونتورتی که راهش رو به سمت دستشویی کج کرده بود و منتظر یک موقعیت برای فرار می گشت رو محکم گرفت و در حالی که تمامِ ابهتش رو توی نگاهش می ریخت لبخند مزخرفی روی لب هاش نشوند.
-توباید اون فرد جایگزین باشی
-چی؟ موسیو از شهرت و آبروت نمی ترسی؟ از آینده تازه جون گرفته ی من چی؟ جانم به فدای اون کفشای مارکت که آخرش نفهمیدم از پوست کدوم حیوون بخت برگشته ای برا خودت درستش کردی؛ تو چی تو من دیدی که فکر کردی می تونم این کار رو بکنم؟
آخه من غیر از کندنِ ریش بزیِ این فلک زده ی پشت سرت یا پایین کشیدن شلوار اون ایوان پدر سوخته چه هنری از خودم نشون دادم؟ من اصلا می تونم جدی حرف بزنم؟ حتی ایمیل هایی که قبل از سفرم به فرانسه در جواب شما می دادم رو هم آدرین برام نوشته بود. همین که روی سِن جدیم پدرِ پدرِ پدر بزرگ گوزوم درمیاد تا نخندم اون وقت شما می گی بیا برو به عنوان مجری بین اون همه وزغ پیر سخنرانی کن؟ قربون اون زیپت برم که همیشه ی خدا بازه و منم نمیدونم شکمت نمیذاره بسته شه یا خودت یادت می ره بعد از دستشویی ببندیش، آخه من بابام سخنران بوده یا مامانم؟ البته مامانم هست ها، اونم سخنرانی الفاظ رکیک و شطرنجی. لعنتی یک جور با قاطعیت جمله بندی می کنه تو کفِ جملات و لحن بیانش غرق می شی.
-دهنتو ببند و برو روی صحنه الان تنها کسی که سراغ دارم تویی. تنها کسی که هیچوقت تو حرف کم نمیاره

ونتورت در حالی که سعی میکرد منیجر میلر رو که داشت مینی میکروفونی رو روی صورتش وصل کنه نیشگون بگیره با قربانی کردن تنها کسی که داشت و به ذهنش می رسید چنگی به ریسمان نجاتش زد.

-چرا به آدرین نگیم؟ هم نویسندست هم کلی کلمه ی قلمبه بلده. تازه خیلیم مهربونه با شمام که خیلی صمیمیه.
-اون هیچ اطلاعاتی در رابطه با برنامه های ما نداره و ما هم وقت نداریم تا بهش توضیح بدم. تا اونجاییم که می دونم از کراوات خوشت نمیاد پس دست کیکیتو از کراوات من جدا کن تا خفه م نکردی

ونتورت در حالی که خیال می کرد میلر " کاش خفه بشی " زیر لبش رو نشنیده پاش رو تو صورت ایوان کوبید که سعی داشت به زور کفش هاش رو عوض کنه و بعد از گازی که از انگشت کوچیک منیجر گرفت و در حالی که کمی فضا برای خودش خریده بود دو دستی از میلر آویزون شد.

-هرکاری بگی می کنم، حتی حاضرم دستشوییتو بهم بلوتوث کنی به جات برم دستشویی. اصلا بلوتوث نه، با فایل برام بفرستی که دیگه عالی می شه. نکن این کارو با من رئیس . قول می دم دیگه وقتی داری چُرت می زنی زیر پاتو قلقلک ندم یا وقتی میگی برام ناهار بیار نصفشو تو راه نخورم. نکن این کارو با من بی رحم.
-یا قبول می کنی یا اخراجی

ونتورت با چشم غره به رئیس یک دنده ش در حالی که جلوی چشم هاش کل خاندانش رو به باد نوازش گرفته بود و پچ پچ وار خودش و خانوادش رو یاد می کرد پس گردنی محکمی به ایوان زد و در حالی که حرصش رو روی سرِ استایلیست بدبختش خالی می کرد پاش رو محکم روی زمین کوبید.
-چی کار می کنی دو ساعته مثل پاندا چسبیدی به پام؟ اینا چه سمین پای من کردی؟ مگه میخوام برم اسکی رو برف احمق این چیه؟
-خفه شو کتتو عوض کن

کتی که به سینه ش کوبیده شده بود رو با حرص تن زد و در حالی که میکروفون رو روی صورتش تنظیم می کرد چشم غره ی وحشتناکی بهش رفت و در حالی که با سکوت وحشتناکش تهدیدش می کرد و نقشه ی قتلش رو می کشید با فشار دست میلر و منیجرش که اون رو به سمت در هل می دادن، نفس عمیقی کشید. با حرص در حالی که با سرتقیِ تمام قدم هاش رو روی زمین می کوبید از پشت صحنه بیرون رفت و به مدل هایی که دورش ایستاده بودن و با چشم هایی گرد به احمق ترین فرد کمپانی نگاه می کردن که قدم های پر حرصش رو با چاشنی کفش های بزرگ و عجیبش رو زمین می کوبید. هنوز هشت قدم برنداشته بود که پاش پیچ خورد و با باسن روی زمین افتاد اما به جای بلند شدن از روی زمین مثل یک مدل نرمال و مدیریت کردن بحرلن های زودگذر و اتفاقی، پاش رو کفِ سن دراز کرد و با لحن سرتقانه ای کل حرصش رو روی کفشش خالی کرد.

-ای بی پدر، کلیه م با کله رفت تو ریه م، ریه ی احمقمم با مشت زد تو صورت روده م . اگر الان اجزای داخلیم جا به جا شده باشن چی؟ کی می خواد بیاد اینارو برای من جا بندازه؟ اون به تازگی کچل شده بی خاصیت؟ محض رضای خدا چه فکری با خودش کرد این کفشارو پای من کرد ؟ باید با اون لگدی که سمتش پرت کردم دماغشو از دور خارج می کردم. اخه بی شعور من راه خودمو نمی تونم برم، تو هر قدم سه بار تا زانو پیچ می خورم، تهشم با ملاج مبارک می رم تو دیوار . همیشه در حق منِ بی آزار ظلم شده از کل دنیا یک باسن داشتم که از این لحظه به بعد دیگه اونن ندارم. ای خاک بر سرت ونتورت که از تنها دارایی که داشتی هم نتونستی محافطت کنی، ای دنیای بی رحم دستتو از کش شورت باب اسفنجیم رها کن بی پدر

وقتی بالاخره نفسش بند اومد سرش رو بالا گرفت و با چشم های از حدقه دراومده ی تهیونگ و جونگکوک روبه رو شد . با فکر به اینکه میکروفونش روشن بوده و تمام حرفاش تا جلوی در عمارت شنیده شده به عقب برگشت و با از نظر گذروندن میلر که حالش خراب شده بود لبخند احمقانه ای به منیجر زد و از جاش بلند شد. اکثر مهمان ها در حال خندیدن به اون و سیل مزخرفاتی بودن که بی فکر پشت سرهم ردیف کرده بود. دو ونتورت جدی و خل توی ذهنش در حال کتک کاری بودن و با استرس اینور اونور می دوییدن. حالا که گند زده بود باید با همین فرمون پیش می رفت پس در نهایت بی خیال دست به کمر ایستاد

-سلام، من ونتورتم. حالا اینکه این وسط چیکار میکنم رو هم خودمم نمی دونم. اما چیزی که باید بدونید اینه که اون مرد با ادب، خوشتیپ، سرسنگین و با کمالاتی که در ابتدای شو دیدید در طی اتفاق ناگوار و بدموقعی، با دل و روده ش به مشکل خورد و با عذر خواهی های فراوان رفع زحمت کرد و از اینجا به بعد من در خدمتونم. خب آره ما سبک کاریمون خیلی فرق می کنه اما شما به روتون نیارید. هرچند که من بلد نیستم مثل مجری قبلی از کلمات با کلاس استفاده کنم و مثل یه گوزن زخمی فرانسوی حرف می زنم...
آقای میلر با اون شکم گنده ای که بیشتر اوقات در زمان وقوع حادثه های طبیعی ازش به عنوان کیسه ی نجات استفاده می کنم من رو با کلی کتک کاری راضی کرد بیام روی صحنه اما در عین حال نمیشه منکرِ قلب مهربان و بامحبتشون شد. هرچند که این محبت رو به من یک نفر، فقط با پس گردنی های فاجعه بار و تهدید های متوالی اخراج شدنم ابراز می کنن اما خب هر کسی طرز ابراز احساسات خودش رو داره دیگه درسته؟

بین خنده های جمع دوباره به عقب برگشت و منیجری که با عجله میلر رو باد می زد رو از نظر گذروند. حالا که به سبک خودش وارد صحنه شده بود خیلی راحت تر بود هرچند که قتلش رو به دست میلر حتمی کرده بود.

-از شکم موسیو که بگذریم و با پرش بلندی از دماغ درازش که من اسمشو گذاشتم ایفل دو می رسیم به ذهن خلاق و خارق العاده ش که با لایه ای از شکلات حفاظت می شه. چرا که رئیس عاشق شکلاته هرچند که از لحاظ پزشکی مصرف شکلات برای افراد بیش فعال توصیه نمی شه اما کیه که به سالسا رقصیدن های رئیس وسط سالن کمپانی عادت نداشته باشه؟ هرچند که الان شرط میبندم با شمشیر هدیه ش از طرف خانواده ی مادریش پشت صحنه ایستاده و منتظره تا من رو تیکه تیکه کنه. اونم به قطر سیبی که بر حسب اتفاق تو جلسه ی فوق حساسی توی سرش کوبیدم پس سعی خودم رو می کنم یکم از کلیت ماجرا براتون تعریف کنم که شاید بتونم زنده بمونم. این شوی زمستانه با همکاری فوق العاده بین افراد پشت صحنه به این چیزی رسیده که شما دیدید. به هیچ عنوان نمیشه منکرِ تلاش های بی وقفه ی مدیریت، طراح ها، مدلینگ ها و حتی بچه های دکوراتور شد. هرچند که موهای یکیشونو سر اینکه یکی از این ادم برفی های قلابی رو بهم نداد تا ببرم خونه، از ریشه کندم اما واقعا زحمت زیادی کشیدن. می خوام یک تشکر ویژه هم بکنم از پرسنل داخل آشپز خونه که واقعا کارشون عالی بود. جون من حال می کنید خوردنیارو؟ هرچند که آشپز من رو با لگد از ناحیه باسنِ بیچاره و بخت ندیده م، بیرون کرد و نذاشت دهمین چیز کیکم رو نوش جان کنم اما واقعا دستش درد نکنه. به علاوه تا اونجایی که من یادمه چندین نفر از باقی شرکت های مد به این مراسم تشریف آوردن که حضورشون برای موسیو میلر گردو گلمبه ی من خیلی با ارزشه. به افتخارشون دست بزنید.

تهیونگ همرنگ با جمعیت بلند به ونتورت می خندید و جونگکوک از احمقیت هم خونه ی خنگش که مرارو به آغوش گرفته بود و برای بیان یک سری از کلمات ازش تقلب می گرفت، لبخندی روی لب هاش نشسته بود. میلر که صدای خنده های بلند جمع رو می شنید کمی آروم تر شده بود و با تعجب به جمعیتی که توسط ونتورت رام شده بودن ابرو بالا انداخت. ونتورت درست مثل یک کمدین چند ساله در حالی که هر از چندگاهی پاش پیچ می خورد بین میز ها حرکت می کرد و خاطرات بامزه ای رو از چند ماهِ گذشته ای که به کمپانی میلر اومده بود رو تعریف می کرد و انگار، همه چیز مرتب بود... شور و شوقی که تو سالن اصلی برپا شده بود رو هیچوقت تو هیچ یک از جشن های مد ندیده بود.
نیم ساعت بعد زمانی که شوی مد به یک جشن تجملاتی تبدیل شده بود میلر با لبخند خودش رو به ونتورت که در حال درست کردن لباسِ مرا بود رسوند و مهربانانه به آغوشش کشید.

-ممنونم بابت اینکه شوی زمستانه م رو ماندگار کردی
-خواهش می کنم اما امیدوارم حقوقم رو بیشتر کنی. وگرنه با اون فوبیای خنده دارت رسوای جهانت می کنم رئیس، شلوارتو جلو پخش زنده می کشم پایین . باید تهدیدلمو جدی بگیری...
-باشه خل و چل و راستی آدرین خوشحال می شم شام مهمون من باشید.

سمتِ تهیونگی که جلوتر از جونگکوک ایستاده بود اشاره کرد. اما اون که متوجه خسته شدن جونگکوک و مرا شده بود که پدر و دختر اخلاقیات مشابهشون به تعداد زیادی رسیده بود محترمانه دست میلر رو فشرد و بالبخندی پر محبت دعوت به شامش رو رد کرد.

-ممنونم، همسرم با فضاهای شلوغ میونه ی آنچنان خوبی نداره ما دیگه کم کم از حضورتون مرخص می شیم . فقط منتظر ونتورتیم تا لباسش رو عوض کنه
-لازم نیست، این یه هدیه از طرف من برای ونتورت که تا می تونست از منو شکممو دماغم مایه گذاشت. البته یادتون نره میکاپشو پاک کنین...!

ونتورت با ذوق بوس گنده ای از لپ میلر کرد و با خوشحالی سمت دستشویی دویید تا صورتش رو بشوره. تهیونگ جونگکوک مِرا و جیهوپ داخلِ یک ماشین و جیمین نیک و ونتورت داخل یک ماشین دیگه سمت نزدیک ترین رستورانی که تهیونگ نشونیش رو داده بود راه افتادن. مرا روی سینه ی جونگکوک لم داده بود و با انگشت های دستش بازی می کرد؛ درست زمانی که آسمون دل گرفته شکافته شد و بارون گرفت.

-داره بارون میباره چه خوب.
-چطور مگه دونه برف من؟

جونگکوک خیره به مرایی که با نگاه رنگیش انگشت هاش رو از نظر می گذروند و به زخم نوکشون دقیق می شد پرسید و سرش رو بوسید. درست زمانی که مِرا نوک انگشت پدرش رو بوسید و به شیشه ی ماشین خیره شد که هر ثانیه چند قطره بیشتر روش می نشست.

-چون بارون احساساتی که آدما روی تنِ شهر جا میذارن پاک می کنه. مثل غم، اشک، حسادت! انگار شهر برای بار دیگه متولد می شه کاش آدم ها همیشه احساسات قشنگی از خودشون رو موهای شهر جا میذاشتن. مثل دوست داشتن، محبت، عشق...
-کاش عزیزدلم. حالا که بارون باریده شهر پاک شده نظرت چیه ما کلی احساس قشنگ تو خیابون هاش جا بذاریم؟
-مثبته

تهیونگ با لبخند اول نگاهی به جونگکوک، مرا و بعد به جیهوپ که دست به سینه روی صندلی پشتی نشسته بود و به مکالمه ی مرا با پدرش گوش می داد، انداخت. نیم ساعت بعد اون ها داخل یک رستوران درست در کنار رودِ سن و نزدیک به پل پون ده آر نشسته بودن و غذاهای خوشمزشون رو می خوردن.

-به چی نگاه می کنی مارشملو؟
کوک نگاهش رو از پل گرفت و بدون گفتن کلمه ای سرش رو پایین انداخت. تهیونگ نگاهی به روی پل انداخت که قفل های زیادش زیر نور چراغ حلزونی ها می درخشیدن. ده دقیقه نگذشته بود که تهیونگ با فکری مشغول، چنگالش رو داخل بشقابِ غذاش رها کرد و بعد بی حرف از رستوران خارج شد. جونگکوک که داخل افکار حسرت وارش گم شده بود با تعجب به دربِ رستوران خیره شد و سر درگم ابرو بالا انداخت. تهیونگ بی خبر رفته بود؟ مرد با ملاحظه ی خودش؟ چند دقیقه گذشته بود که جیهوپ با اخم کمرنگی دمِ گوش جونگکوک خم شد و بین سرو صدای جیمین که نمی تونست گوشیش رو از چنگِ نیک و ونتورت دربیاره؛ گفت

-کجا رفت؟
-نمی دونم به منم نگفت
-نگران شدم
-نگران نباش الان می رم دنبالش تو غذاتو بخور و حواست باشه این سه تا دوباره گند نزنن. زود برمیگردیم

از جاش بلند شد و بعد از بوسه ی عمیقی روی پیشونی مِرایی که با حوصله مشغول بریدن استیکش بود از رستوران خارج شد. نمی دونست کجا باید بره پس بی هدف راهِ پل رو در پیش گرفت، به خاطر شدت بارون تقریبا هیچ کس روی پل نبود جز اون، تهیونگی که روی یکی از نیمکت های روی پل نشسته بود و سیگار گرون قیمتش رو می کشید. در حالی که به آبشار قفل های رنگارنگ رو پل نگاه می کرد با قدم های کند و شمرده ای، خودش رو به تهیونگ رسوند و کنارش نشست.

-زیر این بارون، روی این پل چی کار می کنی؟
-قلبم رو خوشحال میکنم

نخ سیگار تهیونگ رو از لای دستش بیرون کشید و روی لب های خودش گذاشت. خیس شدن لباس هاش چه اهمیتی داشت وقتی تو اوج دلگیری روی پلی که دوستش داشت نشسته بود و خیره به رودِ سن سیگار محبوبش رو میسوزوند؟ پل پوندیزا، پون ده آر، پل عشاق، پل آرزوها... اسم های زیادی داشت. جایی که با صدها قفل روی موهای بافته شده ش پاریس رو تزئین کرده بود. روزانه افراد زیادی مهمون این پل بودن، میومدن، آرزو می کردن و کلیدِ قفل آرزوهاشون رو داخل رودِ سن پرت می کردن...!

-زیر این بارون فاجعه بار نشستن قلبتو خوشحال می کنه ؟
-نه، اما حضور تو چرا. یک هدیه برات دارم!

با کنجکاوی در حالی که با بازوی کتش صورتش رو خشک می کرد سیگار خاموش شده ی داخل انگشت هاش، در اثرِ ضربات بارون رو گوشه ای پرت کرد و با کنجکاوی سمتِ تهیونگ برگشت. چه هدیه ای داشت که اون رو زیر بارون تا روی پل کشیده بود؟ تهیونگ دست مشت شده ش رو جلوی صورتِ جونگکوک کشید و با لبخندی که حس عجیبی به چهره ش بخشیده بود انگشت های ظریف و بلندش رو که درست مثل بند به بند پیله ی پروانه از هم گسسته می شدن؛ در برابر نگاه تیره ای که متعلق به چشم های درشت جونگکوک بود به نمایش گذاشت. رگه های نقره فام حیرت و شادی، درست به طول عمر یک نفس در ریه ی خاک خورده ش به کهکشانِ مطلقا تاریک چشم هاش تزریق شد. انگار الان می شد ستاره های بی شماری رو تو تاریکی نگاهش دید و همینطور عشق رو...!
قفل نقره ای مزین شده با قطرات بارون زیر چراغ های روشن کنار پل می درخشید؛ تهیونگ با لبخند پر محبتی دستش رو لای تار موهای جونگکوک فرو کرد و پیشونیِ خیسش رو بوسید.

-مگه اینکه من مرده باشم تا تو حسرت به دل بمونی.
-باورم نمی شه از کجا فهمیدی؟!
-از نگاهت. یادت رفته کوک؟ من از " چشم هات" یه کتاب نوشتم.

دست مشت شده ی جونگکوک رو باز کرد و قفلی که براش خریده بود رو کفِ دستش گذاشت. انگار هیچ قطره خونی نبود، نه دشمنی، نه انتقامی، نه قتلی.
فقط یک مرد تنهایی بود که به یکی از آرزوهای کوچکش رسیده بود. چیزی که برای بچه های شیطون سه چهار ساله هم یک آرزو تلقی نمی شد اما برای آدمی که تمام عمرش رو به سردی زمستون نگاهی گذشته بود، چرا...!

نگاهش رو روی پل چرخوند و ما بین تاریک و روشنیِ شب بارونی آخرین ماهِ پاییز پاریس، یک جای خالی پیدا کرد. جایی که قرار بود با حضور قفل عشقش اون رو به مالکیت روح خسته ش دربیاره. تهیونگ دست به سینه یک قدم عقب تر ایستاده بود و خوشحالی بچگانه جونگکوک رو می پایید. اون خنده ی از تهِ دل کمیابی که از سر ذوق زیاد روی چهره ش نشسته بود و دندون های سفیدش رو به نمایش گذاشته بود. چین های ریزی که روی بینیش نشسته بود به تنهایی برای ادامه زندگی تهیونگ کافی بود.

قفل، روی پل به یادگار موند اما یک چیز به جای گذاشت؛ کلیدِ طلایی ظریفی که می تونست قفلِ عشق اون دو رو باز بکنه، با نگاه پر از اشتیاقش سمتِ تهیونگ برگشت و اون لحظه نگاهش درست مثلِ یک پسر بچه ی تخسی بود که از دامنِ مادرش می کشید و مادری که نگفته خواسته ش رو فهمیده بود . با یک قدم بلند خودش رو به تن خوش عطرِ کوک رسوند که میون شمیمِ بارون گم شده بود. دستش به نرمی سُر خورد و دور کمر باریک همسرش نشست، کوک دستی که کلید داخلش بود رو سمت تهیونگ گرفت و با نگاهی که لبریز از عشق به نگاه هم دوخته شده بود، کلید رو داخل رود سن انداختن. جایی که صدها کلید رویاها به خواب رفته بود. زمانی که از فرو رفتن طلایی کوچولوش داخلِ رود مطمئن شد تکیه ش رو از پل گرفت و با خوشحالی تو آغوش تهیونگ فرو رفت. بارون شدت گرفته بود، موهای بلندشون لای هم پیچیده شده بود و لحظات به شیرینی سپری می شد اونهم زمانی که لب های گرمشون روی هم لغزید، درست قبل از پیدا شدن چند مردِ سیاهپوش که توی لحظات عاشقانه شون سرک کشیده بودن؛ روی زمین افتادن و آخرین لحظه با نگاه تیره و تاری جسم خیس عشقشون رو که با جریان برق شوکر به خواب می رفتن رو خیره خیره پاییدن...!


پلک های سنگینش رو به سختی از آغوش هم بیرون کشید. دیدش تار بود و اولین دردی که بعد از تیر کشیدن سرش خودش رو به رخ کشید سوزش دورِ مچ دست هاش بود. صدای نامفهومی توی سرش میپیچید اما گیج تر از اونی بود که بتونه شرایط رو تشخیص بده. سرفه کنان با چشم هایی که درست نمی دید خودش رو به دیوار مرطوبِ پشت سرش تکیه داد. پلک هاش مدام روی هم می افتادن و اون توان مقابله با خوابی که مثل تومورِ سرطانی در حال بلعیدنِ کل اجزای بدنش بود رو نداشت. دقایقِ طولانی ای گذشت تا وضوح نگاهش به فضای اطرافش قفل شد؛ دیوارهای طوسیِ عاری از هرگونه شی. یک تخت فلزی به علاوه ی یک دستشویی در گوشه ای ترین قسمت اتاق. با ترس به خودش نگاه کرد و با لباس های نارنجی رنگی که فقط یک چیز رو توی ذهن آشفته ش فریاد میکشید روبه رو شد. " زندان"
با عجله از جا پرید و با ضرب خودش رو به درِ آهنی رسوند که قسمتِ کوچیکی ازش باز بود؛ همونطور که نگاهش رو تو راهروی خلوت میچرخوند، بلند فریاد کشید: آدرین؟
طولی نکشیده بود که تهیونگ از سلول رو به رویی به در کوبید و با عجز نالید. صدای گرفته ش گواهه اشک هایی بود که روی گونه هاش رد انداخته بود؛ ترس از دست دادن خانواده و جونگکوک به طور همزمان اونقدری وحشتناک بود که می تونست اون رو به روز ها بی وقفه باریدن وادار کنه.

-من اینجام، آروم باش زندگیم. من پیشتم؛ خوبی؟
-خوبم الان که تو اینجایی خیلی بهترم.

نیم ساعت از زمانی که با تهیونگ حرف زده بود می گذشت اما هیچ نظریه ای در رابطه با اتفاقی که براشون افتاده بود؛ نداشت. اون دو روی پل هم رو با عشق، می بوسیدن که به یکباره همه چیز تاریک شد. همه چیز خیلی به هم پیچیده شده بود؛ زندان های معمولی یک چهار چوبِ قوانینی داشتن که بهشون این اجازه رو نمی داد بدون هیچ صحبتی و با نداشتن هیچگونه مدرک محکمی کسی رو به زندان بندازن، اون هم در حالتِ مدهوش... صدای تق بلندی که داخلِ فضا پیچید، اون رو از افکار زجر آورش بیرون کشید؛ درب آهنی با حرکت نرمی کنار رفت و اون رو از کفِ سرد زمین جدا کرد. با تمام توان سمت تهیونگی که مات و مبهوت تو چهار چوب سلولش ایستاده بود دویید و جسم سردرگم عشقش رو محکم به آغوش کشید.
تهیونگ که هنوزهم آغوش جونگکوک رو داشت با بغض آشکاری تمام توانش رو توی دست هاش ریخت و با تمام وجودش تنها کسی که براش مونده بود رو به تختِ سینه ش فشار داد.

-هی جدا بشین از هم؛ هی با شمام همین الان از هم جدا بشین . زود باشین!
-مگه نمیگه از هم جداشین؟ گوش بدید تا ننداختمون انفرادی‌. هی عوضی بکش عقب

کوک و تهیونگ که از کشیده شدنشون به جهت مخالف هم، اونهم با دخالت پر تکرار دو نگهبان بی اندازه شاکی شده بودن، از آغوش یکدیگر عقب کشیدن اما این عقب نشینی اصلا به نفعِ اون دو نگهبان نبود چرا که سی ثانیه بعددستو پایی شکسته شده، کف زمین افتاده بودن و از درد ضربات وحشتناکی که از جانب دو زندانی جدید به لحظه های زندگیشون گره می خورد؛ فریاد می کشیدن. جونگکوک و تهیونگ دریغ از یک ذره رحم تمام حرص و ناراحتیشون رو روی برم دو غریبه می پاشیدن...
چندین نگهبان برای سرکوب شورش به بخش A دوییدن و دو زندانی رو به سختی از روی جسم بی جون نگهبان ها بلند کردن که با صورتِ خونی روی زمین می لولیدن و ناله های بلندشون کل سالن رو پر کرده بود. این بخش یک لول بالا تر از رد کردنِ خط قرمز ها بود که تو دیکشنری زندگی اون دو، کلمه ای رو به اسارت کشیده بود به اسم " جنون "
در حالی که دست هاشون دستبند خورده بود و به سمت مکات نامعلومی هدایت می شدن به چهره ی سرد هم نگاه کردن و اون لحظه پوزخندِ غلیظ و فوق العاده ترسناکی روی لب هاشون نشست. با هل دادن های فراوان و دنیای از داد و بی داد از جانب نگهبان ها در نهایت به اتاق بزرگی رسیدن که مردِ لاغر اندامی پشت صندلی بزرگ چرخ دارش نشسته بود و با نگاهِ وحشی ای دو زندانی جدیدش رو می پایید. کسانی که اکتاو پاسکالِ ترسناک از پسشون بر نیومده بود و در قبال پول زیادی اون هارو به سازمان مخفیِ اون معرفی کرده بود. تهیونگ در حالی که با شونه، دست مردی که سعی داشت اون رو با ضرب به جلو هل بده اخم عمیقی کرد و با چشم های روشنِ وحشیش نگاهِ مرگباری حواله ش کرد که باعث شد از ترس کتک خوردن مثل اون دو مرد بیچاره عقب بکشه. تهیونگ و جونگکوک هردو با لباس نارنجی رنگِ زننده ای دستبند به دست تو اتاق چهارگوشِ تاریکی میون تقریبا پونزده نفر مردِ مسلح نشستن و به شخص نفرت انگیزی که با کت شلوار سبز رنگی روی صندلی مقابل نشسته بود خیره شدن.

-نیومده غوغا کردین. زدین دست و پای دوتا از مامورارو شکستین، چتونه؟
-اینجا کجاست؟

نگاهش رو از دستبندِ نقره ای که دورِ مچش زده شده بود گرفت و به مردِ نفرت انگیزی که روبه روش نشسته بود داد. اون که انگار عاشقِ این سوال بود دو دستش رو پشت گردنش قفل کرد و با بی خیالی محسوسی در حالی که لبخند بزرگی می زد، روی صندلی راحتش چرخ خورد.

-یه سازمان که تو و همسرِ عزیزت از این لحظه به بعد داخلش زندانی هستین.
-چه سازمانی؟

در گذشته یک چیزهایی در رابطه با این سازمان های مخوف شنیده بود اما انقدری براش مهم نبود که در رابطه با فهمیدن اطلاعات بیشتری شوقی از خودش نشون بده هرچند که الان با گیر افتادن تو چنگال یکی از همون سازمان ها جونگکوک بی تفاوت گذشته ی خودش رو لعنت می کرد. تهیونگ پاش رو عصبی تکون می داد و با نگاهِ خیره ای اجزای صورت مرد مقابلش رو میپایید، انگار میل زیادی برای له کردن این چهره ی پر اعتماد به نفس داشت و به قطع این موضوع اصلا به نفع مدیر سبز پوش نبود.

-عوامل بیرونی به ما یه مبلغ زیادی پول رو پرداخت میکنن تا آدمی که میخوان رو بگیریم و بیاریم داخلِ این زندان.
-که چی بشه؟
-که هیچوقت نذاریم بره بیرون. بلیط اینجا یک طرفه ست میتونی واردش بشی، اما خارج؟ محاله
-کی پول داده تا منو همسرم این تو بمونیم؟

چیزی که حق دونستنش رو داشت، اما علاقه ی آنچنانی. نه! مرد پا روی پا انداخت و همونطور که موهای کوتاه و بدحالتش رو با دست مرتب می کرد بیسکوییت مورد علاقه ش رو از ظرف روی میز برداشت و بی توجه به جونگکوکی که ازش سوال پرسیده بود بیسکوییتش رو خورد.

-اینا محرمانه ست، اما از اونجایی که دوست ندارم دوباره افرادم رو کتک بزنید میگم. اکتاو پاسکال کسی بود که شمارو گزارش داد و در ضمن سعی کنید دیگه دست رو نگهبانا بلند کنید چون انفرادی ما بیشتر از اون چیزی که تصور میکنید سخت و وحشتناکه. مطمئنم دلتون نمی خواد چند ساعت تو اون جهنم بمونید...!
هرچند که من عاشق انداختن زندانی ها به انفرادیم.
اینجا هیچکس از پس من و افرادم بر نمیاد. شما هیچ غلطی نمیتونید بکنید و به علاوه دیگه قرار نیست آسمون رو ببینید پس به جای وحشی بازی فقط قبولش کنید و سعی کنید باهاش کنار بیاید.
-خیلی آدم مزخرفی هستی
-به عنوان مدیر یک سازمان ارتقا یافته ی هولناک با صد ها زندانی از اخلاقیات مختلف اولین بار نیست که این حرف رو می شنوم. البته زیادم بدک نیست، دوسش دارم. بذارید قوانین رو براتون روشن کنم، افراد من رو نزنید، شر درست نکنید، گردن کشی نکنید، فکر نکنید که می تونید فرار کنید چون نمی تونید، سکوت زندان منو بهم نزنید وگرنه زیر کفشم لهتون می کنم. شما فقط دوتا مرد دستبند به دستِ بدون قدرت هستید تو زندانی که من اداره ش می کنم؛ شما حتی اختیار آزادی کامل دست هاتون رو ندارید تا وقتی که من بخوام این زنجیرارو از دور مچتون باز کنم. سوالی هست؟

همزمان از روی صندلی هاشون بلند شدن و دو قدم باقی مونده تا میز رو با قدم های بلندی پر کردن. هرچند که مدیر کمی ترسیده بود اما با چهره ای که سعی می کرد کاملا بی تفاوت نگهش داره به چهره ی بی حس اون دو مرد نگاه کرد. تهیونگ و جونگکوک باهم دستبند های نقره ایشون رو به علاوه ی چندین دور زنجیر اضافی روی میز انداختن، دستبندهایی که در حضور افراد مسلح و در حالی که تمام توجه هارو روی خودشون احساس می کردن با میخِ نازک و کهنه ی زیر دسته ی صندلی های فلزی باز کرده بودن. کوک سرش رو کج کرد و همونطور که به چشم های ترسیده ی آدم نحس جدیدِ زندگیش پوزخندِ تیره ای می زد سوالی ابرو بالا انداخت:

-خروجی کجاست ؟

••••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

2.8K 866 21
سروتونین هورمون جاری کننده‌ی "احساس خوب" و ضد افسردگی. کاپل: یونمین. ژانر: رومنس، فلاف. وضعیت: کامل شده.
52.8K 7.9K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
105K 11.6K 16
🔹️داستان های کوتاه از کاپل کوکوی🔹️ ⚠️رده سنی: +18⚠️ :::::::: 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑰𝒕𝒖 𝑯𝒊𝒅𝒆 🚫 DO NOT COPY THIS WORK🚫
115K 17.2K 43
( اتمام یافته ) - جانگ کوک می دونی چرا الهه ی مرگ زودتر از بقیه ی الهه ها می میره؟ - نه ، چرا؟ - چون مرگ همه ی کسایی که دوسشون داره و حتی عاشقشونه ر...