UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

183K 22.4K 8.5K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 36🎭

2.4K 324 108
By V_kookiFic


-یا خدا، تنبیهِ خطرناک؟
-خیلی خیلی خطرناک

درِ اتاقشون رو با لگد باز کرد و جونگکوکی که روی شونه ش انداخته بود رو با ضرب روی تخت کوبید. کوک با لبخند مرموزی خیره به تهیونگی که با اخم روش خیمه میزد ابروهاش رو بالا انداخت اما تهیونگ سرش رو روی سینه ی ستبرش گذاشت و درست مثل یک نوزاد تو آغوش خوش عطر مادرش، آروم گرفت. صدای قلبی توی این سینه میتپید به قدری لطیف و آرامش بخش بود که می تونست به راحتی اشک رو تو قاب نگاهش بنشونه. دستِ جونگکوک رو گرفت و جلوی لب هاش نگهداشت همراه با اولین بوسه اولین قطره اشکش روی موج نرم بینیش، نشست.

-می دونی چیه؟ من بمیرم برای این چند تا استخون توی سینه ت، که قلب شکسته ت رو به آغوش کشیده...!

با لحنِ پر بغض تهیونگ جونگکوک انگشت هاش رو توی موهای بلندش فرو کرد و بی حرف نوازش های گرمش رو برای تک عاشق زندگیش؛ خرج کرد. نمی تونست درک کنه، اما تصور چرا...
شش سال تو عذاب نبودِ معشوق بودن شاید به ظاهر چیز ساده ای بود اما پر بود از هزاران خاطره ی تلخ باهم بودن، هزاران اشک، هزاران حسرت و...
اون به دور از دنیای ویرونِ تهیونگ، مشغول زندگی خودش بود بدون حتی یک ثانیه فکر به همسری که فراموشش کرده و تهیونگ با قلبی شکسته و دنیایی خاکستری سعی در لبخند زدن به دختری داشت که از عشق به خاک رفته ش، یادگار مونده بود.

-تنبیهت خیلی سخته، تاب نمیارم بیشتر از این
-منم تاب نمیارم، بی تو...

تهیونگ سرش رو تو گودیِ گردن کوک فرو کرد و نفسِ عمیقی کشید؛ مثل همیشه بوی خوبی می داد‌. بوسه های نرمی که تشخیصشون کمی سخت بود روی گردن و ترقوه ی فرشته ش کم کم جون گرفت؛ می تونست حرکت ملیح لب های تهیونگ رو با لطافتی که ازش بعید بود روی پوستِ سفیدش حس کنه و این تمام چیزی بود که در شرایطه سختی که سپری می کرد؛ نیاز داشت. انگشت هایی که گز گز می کردن رو روی کتفِ تهیونگ فشار داد؛ زمان زیادی از آخرین باری که نوک انگشت هاش رو با خارِ گل زخم کرده بود میگذشت؛ مدت ها بود حس سرد نوک انگشت هاش رو لای موهای بلند تهیونگ یا موج تنش، گم می کرد...!

-من بی تو شبیه به کبریتیم که هرچقدر بیشتر نفس بکشه زودتر میمره

تهیونگ دستش رو از زیر لباس کوک رد کرد و به پوست نرم تنش رسوند و با لبخند لب هاش رو از ترقوه ی خیسش جدا کرد و نگاهش رو به چهره ی آروم جونگکوک رسوند که نگاه ساکت و سیاهش، صداقت کلامش رو تایید می کرد. چطور می تونست انقدر زیبا و دوست داشتنی باشه؟ موهای بلند موج داری که روی صورتش ریخته بود و صورت سفیدی که با غنچه ی سرخ لب هاش بی نظیر به نظر می رسید.

-من هیچوقت تنهات نمیذارم که بی من بودن، زندگیت رو شعله بکشه...!
-دوست دارم
-من بیشتر زندگیم

لب هاش رو روی لب های براق کوک کوبید و با لطافتی که وجودش واقعی بود، شرابِ دو لب سرخش رو سرکشید. یک قطره شراب از این دو لب می تونست اون رو تا روزها و هفته ها گیج و مست کنه.
نمی خواست به حسی که چند دقیقه پیش همراه با حسادت قلبش رو لگد می کرد فکر کنه؛ حسی مثلِ ترس از دست دادن. ترس از چشم افتادن! بزرگترین ترس یک عاشق واقعی و در مقابل لطافت رفتار تهیونگی که ذهنش قدر بک دنیا درگیر بود، کوک رو متعجب کرده بود؛ تهیونگی که از تب داغ خواستنش لب هاش رو کبود می کرد، انقدر نرم و آروم می بوسیدش که رخوت و گرما کم کم به تمام اجزای بدنش تزریق شد.
لب هاش رو سُر داد و با سرعت کندی به گوش های عشق معصومش رسوند، جایی که میتونست به عنوان یک نقطه ضعف ازش یاد کنه. جایی که با پیچ خوردن زبونش داخلِ لاله ش، سفت تر شدن حلقه ی دست های جونگکوک و مور مور شدنِ تنش رو حس کنه.
لاله ی گوشش رو می لیسید و صدای نفس های داغش که روی قسمتی از گردن گرمش رها می شد، کوک رو از خود بی خود کرده بود. تا حالا چند رابطه ی رمانتیک و آروم داشتن؟ شاید به دفعات انگشت های یک جفت دست؛ ذات آرومی که تهیونگ داشت با علاقه ی جونگکوک به درد کشیدن، به مرور کمرنگ و کمرنگ تر شده بود. زمانی که باهم آشنا شدن جونگکوک عاشق درد کشیدن و دیدن خون روی پوست سفیدشون بود؛ تهیونگ با اینکه نوازش و بوسه رو به کتک زدن و کشیدن موهای جونگکوک ترجیح می داد اما با لبخندی مغموم اعتماد ترک خورده ی عشقش رو به آغوش کشید و چیزی شد که نیاز داشت؛ یک گرگ وحشیِ در حال دریدن...!

-تهیونگم

با صدای ضعف رفته ی جونگکوک زبونش رو از لاله ی گوشش جدا کرد و نرم، روی گردنش کشید. جایی که آغشته به طعم لب های یک نفر بود،"خودش" پاهای جونگکوک که دورِ کمرش حلقه شد لب هاش رو با لبخند از گردن بلند کوک جدا کرد و در مقابل چشم های خمارِ نیمه بازش؛ شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهن سورمه ایش. با هر دکمه ای که باز می کرد یک قسمت از بهشت تنِ جونگکوک پدیدار می شد؛ چقدر می تونست در برابر ارغوانی کردن این بدن خوش بو مقاومت کنه؟ به قطع هیچ..

-جاندلِ تهیونگ؟
-مرسی که هیچوقت دستم رو ول نکردی.

پیراهن رو سمتی پرت کرد و دستش رو به کمربندِ شلوارش رسوند. با برخورد نوک انگشت هاش زیر شکم کوک، جونگکوک کمی تو خودش جمع شد. تهیونگ باخنده شلوار و باکسر مشکیش رو از تنش درآورد و با سری کج شده به بدن برهنه ی مردی که عاشقش بود خیره شد. نگاه خیره و عاشق تهیونگ باعثِ رنگ گرفتن خجالت روی قلبش می شد اما قبل از جمع شدن ناخودآگاهش تهیونگ کشاله ی رانش رو بوسید و با فشار دست، پاهاش رو باز نگهداشت.

-اینجارو ببین، یه توله ببر کوچولو خجالت کشیده

پشت بندِ حرفش با نوک زبونش خط فرضی روی ران جونگکوک کشید و اجازه داد آروم از جاش بپره. ران عضله ایی که دندون هاش رو برای گاز گرفتنی محکم، تحریک می کرد اما در نهایت با سیل بوسه هایی روی پوستش روونه کرده بود لب هاش رو به عضو سفت شده ش رسوند. این کار رو دوست داشت، چشیدن طعم کوک یکی از زیباترین اتفاق هایی بود که می تونست بین دنیایی از استرس، تجربه ش کنه.

-آه تهیونگ

با علاقه و اشتیاق عضو کوک رو توی دهنش فرو کرد و با تکونِ ملایمی که سرش رو درگیر کرده بود به نفس های آرومش قدرت بخشید. انگشت های ملتمس جونگکوک که داخل موهاش گره خورد چشم هاش رو بست؛ موهای بلندش که تو مشت کوک جا گرفته بود حس شیرینی رو به قلبش هدیه می داد. خلسه ی شیرینی که هیچ علاقه ای به خروج ازش نداشت...!
تهیونگ خوب می دونست چطور جونگکوک رو از خود بی خود کنه، حرکت زبون بازیگوشش دورِ کلاهک عضو سفتش، دنبال کردنِ رگ های بیرون زده ش، بوسه های کوتاه و خیس رو هرجایی که می دید و حتی چشیدن طعم بالزهای خوش رنگش.

-آههه عشقم

با ناله ی تقریبا بلند کوک اولین انگشتش رو روی ورودیش کشید و بدون هیچ فشار اضافی ای به داخل هدایتش کرد. با حس انگشتِ سرد تهیونگ روی ورودیِ صورتی رنگش هیسِ بلندی کشید و کمی جا به جا شد اما حضور لب های گرم و خیسی که روی عضوش نشسته بود فرصت جا به جایی بیشتر رو ازش می گرفت. نه خیلی سریع و نه خیلی کند، مثلِ هم زدن قاشق داخل قهوه ی سرصبح دستش رو حرکت می داد و راضی از چنگ زده شدن محکمتر موهاش به کارش ادامه می داد...
صدای کوبیده شدن قطرات بارون به شیشه، ضمیمه ی این عشق بازی لطیف بود و احساس رهایی اون دو رو با روح و جسم خیسش، رقم می زد. دومین انگشتش رو که وارد ورودی جونگکوک کرد بوسه هاش رو روی شکم، سینه و نیپل هاش رسوند.

-دیگه..طا..طاقت ..ندارم ... میخوام...
-چی میخوای؟

با شیطنت پرسید و مک محکمی به نیپل صورتیش زد که به نظرش خوشمزه ترین خوردنی دنیا به شمار می اومد. جونگکوک کلافه از اتفاقی که در حالِ وقوع بود سرش رو بلند کرد و با شدت روی بالشت نرمش کوبید.
این بازی قبل سکس، این خونسردی تهیونگ حین عشق بازی، همه ی اینها خیلی آشنا بود...!
-می خوام.. لعنتی... می خوام
-باید بگی چی میخوای

جونگکوک در حالی که سعی میکرد به حرکت زبون و دست تهیونگ بی توجهی کنه؛ چشم هاش رو بست. تهیونگ چه انتظاری داشت از جونگکوک که ازش سوال می پرسید وقتی تو ذهن متروک جونگکوک چیزی جز آوای اسم " تهیونگ"نمیپیچید. با حرکت زبون تهیونگ که به گوشش رسیده بود سرش رو بیشتر روی بالشتش فشار داد و در حالی که دهنش از نفس های بلند و ناله های یکی در میونش خشک شده بود زبونش رو روی لب هاش کشید.

-تورو ...میخوام، دیکِ ...تورو میخوام
-یه شرطی داره
-هر...چی...باشه...قبوله...
-دیگه حسادت منو برانگیخته نکن.
-با..باشه..آهه

با لبخند از کم طاقتی مرد زیباش روی زانو نشست و با سرعتی که درکش نمی کرد لباس هاش رو از تنش کند و دوباره به حالت قبلی برگشت، با این تفاوت که اینبار هیچ مانع پارچه ای بین بدن هاشون نبود. عضوش رو روی ورودی همسر کم طاقتش تنظیم کرد و با سُر خوردن دستش روی لپِ سرخ شده ی گرم کوک به آرومی به بدن بی تابش فشار داد. جونگکوک دستی که روی صورتش نشسته بود رو تو مشتش گرفت و آه بلندی کشید. چطور میتونست از این یکی شدن لذت نبره وقتی تهیونگ تمام مدت با هر فرصتِ کوچیک و بزرگی با عشق نگاهش می کرد و لبخند نابی روی لب هاش مینشوند...

-می تونی تصور کنی چه حسی... داره خدای این بهشت بودن؟ بهشت آغوشت ...!

روی صورت جونگکوک خم شد و بوسه ی کوتاهی کنج لب های خندونش نشوند. با روونه کردن قطره ی عشق لای چرخ دنده های ساکن وجودش کمی خودش رو به بدن عرق کرده ی زیر دستش فشار داد و بعد با سرعت کمی، شروع به عقب و جلو کردن کمرش کرد. کوک با دودست موهای پریشون تهیونگ رو پشت سرش جمع کرد تا بتونه چهره ی خوشحالش رو بهتر ببینه...

-بهشت بودنِ این آغوش ...رو نمی دونم...آهه... اما بدون شک... تو..خدای منی...آهه

احساس عجیبی داشت در عین حال که پر از آرامش بود، دنیایی از اشک روی قلب کم طاقتش سنگینی می کرد... قطره اشکی که بدموقع روی تیغه ی بینیش سُر خورده بود روی گونه ی جونگکوک چکید. لبخند غمگینی زد و خیره به چشم های پر از اشک تهیونگ که با لب هاش تضاد تلخی داشت؛ اجزای چهره ش رو از نظر گذروند...!

-چیزی بالا تر از خدا ... نداریم...؟ من تو بیان وسعتی که تو قلبم داری... عاجزم..

چهره ی صادق و مطمئن تهیونگ کم کم تار شد. درست زمانی قطره ی اشک دومش پشت پلک جونگکوک نشست و اون چند ثانیه پلک هاش رو تو آغوش هم هل داد و وقتی که برای دوباره دیدن چهره ی مردی که عاشقش بود دست چفت شده ی مژه هاش رو از هم جدا کرد برق اشک توی چشم هاش نشسته بود. این قطره ای که روی صورتش چکیده بود بی شک "عشق" بود و اون چقدر از این عشق پاک زندگیش شرمنده بود.

-اینکار... رو بامن نکن...

تهیونگ لب هاش رو به لب جونگکوک رسوند و به سُر خوردن اشک هایی که روی گونه شون چکیده بود، آبرو خرید. وقتی بچه بود مادرش از عواقبِ دوست داشتن زیاد برای قلبش گفته بود؛ گریه کردن از دوست داشتن زیاد و حالا قبیل بیست سال از روش گذشته بود و تهیونگ تازه معنی این حرف رو درک می کرد؛ وقتی به چشم های سیاهِ کوک خیره می شد و بغضی به وسعت آسمون به گلوی ورم کرده ش چنگ می کشید. حالا حس از دوست داشتن زیاد گریه کردن رو درک می کرد...
شب عجیبی بود...
بارون...
اشتیاق ...
بغض ...
لبخند ...
اشک ...
و عشق...!

این هم آغوشی، این حس پاک، این احساس غلیظ بدون شک هیچوقت تکرار نمی شد. تهیونگ به سرعت حرکاتش اضافه کرد و لب های شور از طعم اشک جونگکوک رو محکم تر از قبل بوسید. بدن گرمشون مثل دو قطعه ی آخر پازل چفت هم شده بود؛ لذتی که فرای تصور روی ثانیه به ثانیه یک شب بارونیِ پاییزی رد انداخته بود. لذتی غلیظ که افکار همیشگیشون رو فلج و گوشه ی ذهنشون نشونده بود؛ هیچ چیز معنا نداشت جز اسمی که روی قلب هم حک کرده بودن.
تهیونگ جایگاه دستش رو از روی لپِ خیس جونگکوک روی خط فرضی که از دنیای رویایی چال کمرش رد می شد به زیر لپِ باسنش می رسید کشید و روی رانش قفل کرد.
هنوز هم اشک بود که روی گونه هاشون میچکید، اشک هایی که میون ناله و دوست دارم هایی که گفته نمی شد اما شنیده می شد، به معصومیت این عشق دامن می زد.

-آههه...تهیونگ
-جاندلم...

جونگکوک رو به هوای تنوع از روی تخت بلند کرد و بدون بیرون کشیدن عضوش از وجودش، روی میز کنار تابلوی بزرگی گذاشت که پر از عکس بود و بی توجه به قابِ عکس هایی که یکی پس از دیگری روی زمین می افتادن، پاهای خوش تراش کوک رو که بی شباهت به برش های بی نقصِ الماس نبود رو به باد نوازش انگشت هاش گرفت. حرکات پر احساس و ملایمش به قدری لذت بخش بود که جونگکوک خودش رو گم کرده بود. گاه لبخند می زد، گاه گریه می کرد و گاهی هم ناله...!
سرش تهی از هر فکر و خیالی پر بود از تهیونگ و عطرِ فوق العاده ی تنش. دست هاش رو دورِ گردن خیس از عرق مردش پیچید و همونطور که انگشت های سردش به قصد نوازشِ تار موهای بور تهیونگ به شکل تو در هم رفته ای دلبری می کردن، لبخندِ گرمی زد.

-داری دیوونم... می کنی...
-پس تو چی که یک عمرِ منو دیوونه کردی؟

بعد از اتمامِ حرفش خم شد و بوسه ی کمرنگی روی شاهرگی نشوند که مایه ی حیات زندگیش رو تو آغوش خودش محبوس کرده بود. سرعت حرکاتش بیشتر نشده بود اما قطره های ریز و درشتی که روی تنشون نشسته بود باعث ایجادِ صداهای لذت بخشی شده بود. جالب بود؛ تن، تن رو می بوسید. نگاه، نگاه رو و نفس هم نفس رو...!
فاصله ی چند میلی متری بین بدن های خیسشون با دنیایی از اشتیاق و آرزو پر شده بود. تهیونگ مشغول جا گذاشتن رد مالکیت هایی بود که دردی نداشتند اما با کوهی از لذت برابری می کردن درست زمانی که کوک با چشم های بسته و ذهنی تهی، بین دقایقی که میگذشت معلق شده بود.

صدای جیر جیرِ میزی که زحمت حمل احساساتشون رو می کشید داخل اتاق میپیچید اما مگه اهمیتی هم داشت؟ کوک سر تهیونگ رو آغوش گرفته بود که سر خم شده ش باعث تلاقی نگاهش با قطرات بارون شد. تهیونگ که متوجه تغییر زاویه سر کوک شده بود سرش رو از حوض کوچک ترقوه ش جدا کرد و عقب کشید. اما قبل از اینکه جونگکوک سرش رو به حالت قبل برگردونه از جا کنده شده بود . تهیونگ در حالی که با دقت مردش رو به آغوش کشیده بود چند متر فاصله ی بینشون رو تا درب بزرگ تراس پر کرد و بعد با محبت جونگکوک گیج رو روی زمین گذاشت.

-چیشده؟
-حالا می تونی از نزدیک قطرات بارونو تماشا کنی، البته به علاوه ی انعکاس عکس خودمون داخل شیشه

تهیونگ دستش رو روی یکی از دست های جونگکوک گذاشت که به شیشه چسبونده بود و دوباره عضو سفت و سختش رو وارد سوراخ بهشتی همسرش کرد. همونطور که کتف کوک رو که بر اثر ساییده شدنش به دیوار قرمز شده بود رو میبوسید به تصویر خودشون داخلِ شیشه ی درب تراس خیره شد. دیگه گریه نمی کردن اما حسی که داشتن هنوزهم اون خوشحالیِ غمگینِ عجیب بود.

-آهههه... زندگیم؟
-جوندلم؟!

سرعت بیشتری به حرکاتش داد و همونطور که با یک دست کمر باریک جونگکوکش رو گرفته بود مشغول مکیدن گوشش شد. آه و ناله ی کوک هم آوا با کوبش قطرات بارون، به گوش های تهیونگ بخشیده می شد.
با سرعت بیشتری رو نقطه ی حساس جونگکوک کوبید و دستش رو به عضو تحریک شده ش رسوند. با حس سردی دست تهیونگ روی عضو دردمندش بدنش لرز ریزی گرفت که ناخود آگاه با ساق پا به آباژور ایستاده ی کنارش کوبید که با صدای نابهنجاری روی زمین افتاد. آندره که تا اون لحظه چیزی نگفته بود از اتاق بغلی فریاد کشید:

-خدا توان جنسیتونو بگیره نفله ها، نصف شب تو خونه ی خودمم آسایش ندارم. مگه رابطه داشتنو از کروکودیلای تو این مستندا یاد گرفتین که این همه سرو صدا میکنید؟ خسارت همه چیو ازتون میگیرم نابِخردها

تهیونگ و جونگکوک بلند به کفری شدن آندره که کفش هاش رو سمت دیوار پرت می کرد، خندیدن و سعی کردن صداهاشون رو کنترل کنن، تهیونگ همونطور که پشتِ گردن عشقش رو می بوسید کنارِ گوشش زمزمه کرد:

-حتی اگه.. تا ابد... باهات زندگی... کنم... بازم ازت سیر نمیشم
-منم ..همین..همینطور

طولی نکشیده بود پشت پلک های روهم افتاده جونگکوک آتیش بازی شد و زانوهاش شل شد؛ تهیونگ بی توجه به مایع لزجی که روی دستش رد انداخته بود چند ضربه ی آخرش رو هم زد و پشت بند مرد آرومش ارضا شد. کوک سرش رو از پشت به شونه تهیونگ تکیه داد و نفس خسته ای کشید؛ نای سر پا ایستادن نداشت و اگه دست های تهیونگ دور کمرش حلقه نشده بود به قطع روی زمین می افتاد...

-خسته نباشی زیباترین بیبیِ دنیا، خیلی سکس قشنگی بود. ممنونم ازت
-دیوونه

بی حال خندید و نگاهش رو به بارونی که همچنان می بارید دوخت که این بین تهیونگ با آه خش داری عضوش رو از ورودی ملتهبش بیرون کشید که پشتِ این حرکتش مایع منیش روی پاهای کوک جاری شد...دلش کمی لمس بارون میخواست اما تهیونگی که اون رو روی تخت دراز کش کرد و با دستمال مشغول پاک کردن بدنش شد اجازه ی رویا پردازی بیشتری رو بهش نداد. تاثیر حرکت دست های آروم تهیونگ بود یا نور چراغ کنار پنجره ی اتاقشون، چشم هاش رو بست و به مردی که بعد از تمیز کردن تنش ورودی ورم کرده ش رو بوسیده بود لبخند زد.
ثانیه ها پی در پی گذر می کردن و جونگکوک با خودش و خاطراتش دست به یقه بود که سنگینی پتوی طوسی رنگ اتاق قدیمیش رو روی بدنش احساس کرد.چشم های خمار خوابش رو باز کرد و زیر چشمی به تهیونگی که لباس پوشیده در حال پیچیدنِ پتو دور بدنش بود، نگاه کرد.

-چرا لباس پوشیدی؟
-آخه قیافتو ببین؟ نمیخوای بخاطر اینکه تا حالا نخوردمت بهم لوح مقاومت بدی؟

زمانی که از پیچیده شدن کامل پتو دور بدنش مطمئن شد جونگکوک رو به آغوش کشید و در حالی که سعی می کرد کمترین صدای ممکن رو تولید کنه از اتاق خارج شد و با نگاه ریزی به در بسته ی اتاق آندره با عجله راهِ پله های عمارت رو در پیش گرفت و میونه ی راه نوک بینی جونگکوکی رو که بر اثر کنجاوی به سختی در حال جنگ با روی هم افتادن پلک های خسته ش بود رو بوسید. طولی نکشیده بود که بوی خاک نم خورده تو بینیش پیچید و لبخند بزرگی رو روی قاب لب هاش به یادگار گذاشت.

- بیبی شیرینم دلش هوای بارون کرده بود تو که انتظار نداشتی ساده از کنارش رد بشم؟
-تو دیوونه ترین عاشق این دنیایی مرد فرانسوی

تهیونگ روی تک صندلی راکی که آندره به وقت تمرین هاشون جلوی در میذاشت تا بتونه از تو سایه تمرین شاگردهاش رو نظارت کنه نشست و جونگکوک رو بیشتر به سینه ی خودش فشار داد که خوشحال از قطره های بارونی که گه گاهی به صورتش کوبیده می شد؛ لبخند روی لب هاش رو پررنگ تر کرده بود.
حرکت نرم صندلی بود یا صدای نفس های تهیونگ و گرمای لذت بخشی که همراه با کوبش قطرات بارون روی درخت ها هماهنگ شده بود؛ کم کم پلک هاش رو سنگین کرده بود درست زمانی که تهیونگ با لبخند پر محبتی لحظه به لحظه ی گره خوردن مژه های بلندش رو رصد می کرد. هر از چند گاهی قطره ی بارون روی صورت جونگکوک می چکید که باعث پریدنِ پلک هاش می پرید اما انگار، زور خستگیش بیشتر بود که چند دقیقه بعد نفس های گرم و دلبخشش نظم گرفت. این مرد همه ی چیزی بود که داشت، خدای مهربونش، اعتقاداتش، خوشحالی و خنده هاش...
بارون شدت گرفته بود و قطره های بازیگوش گوشه به گوشه ی بدنش رو می بوسیدن. با معطوف شدن حواسش به روشنایی ای که از یکی از اتاق های طبقه ی بالا داخل حیاط تابیده شد؛ سرش رو بالا گرفت و به آندره ای که به چهارچوب پنجره تکیه داده بود و به صحنه ای که می دید لبخند می زد رو به رو شد. خیره به چشم های تهیونگی که موهای خیسش روی صورتش ریخته بود به این فکر کرد که این مرد چقدر قوی و عاشق بوده که تونسته جونگکوکی رو که شب ها با یک چاقو توی دستش و با چشم های نیمه باز میخوابید رو انقدر آروم کنه که درست مثل یک بچه ی یک ساله به این راحتی تو آغوش کسی خوابش ببره. آندره که میتونست حجم خیس شدن تهیونگ و لرز ضعیف چونه ش رو از اون فاصله تشخیص بده زودتر خط نگاهشون رو شکست و بهش اشاره کرد که برگرده داخل.

با فاصله گرفتن آندره از پشت پنجره گوشه ی پتوی ضخیم رو روی صورتِ جونگکوک کشید و با کندی از روی صندلی بلند شد و همونطور که حواسش پی پلک های سنگین و نفس های سنگین منظم همسرش بود راه اتاق مشترکشون رو در پیش گرفت که با قدم های کوتاه و خیسش عطر حضورشون رو جای به جای عمارت جا گذاشت. با ورود به فصای مسکوت که گرمای مطبوعی رو به استقبال قدم هاشون فرستاده بود چشمش به پتوی خشکِ روی تخت افتاد؛ با لبخند از درکی که آندره داشت جونگکوک برهنه رو روی تخت گذاشت و پتوی جدیدشون رو روی بدنش کشید و بعد در حالی که می لرزید پتوی بارون خورده رو گوشه ای رها کرد و لباس های کاملا خیسش رو از تنش درآورد .
با بی صدا ترین حالت ممکن کنار جونگکوک خزید و روی موهای نم دارش رو بوسید. دیدن لبخندِ پر ذوق جونگکوک موقع به خواب رفتنش ارزش این لرز های ضعیف رو داشت پس در نهایت با بوسیدن رد اشک خشک شده روی صورتش که خط صافش با مزاحمت قطره های بارون به هم ریخته بود آخرین ضربه ی احساس رو به قلب ناتوانش کوبید.

-وقتی که خوابت برد پیشت بودم و وقتی هم که بیدار بشی پیشتم. برای من زندگی کن که محتاج باز و بسته شدن چشم هاتم توله ببر من...!

ورودی زندان گاستون_ با چهار ساعت فاصله از شهرِ پاریس.

-مشکلی نیست، می تونید برید
-ممنونم

تهیونگ با لبخند کارت جعلیش رو از نگهبان جلوی در گرفت و بعد از بستن درب کامیون، پشت فرمون نشست و به جونگکوک که روی صندلی کنارش نشسته بود و در حالی که آدامسش رو با سرو صدا میجویید با نگاه کنجکاوی لیست مواد غذایی رو چک می کرد، چشم غره رفت. آندره پا روی پا انداخت و در حالی که مشغول تولید صدای گوش خراشِ ته لیوان نوشیدنیش بود باعث شد جونگکوک ناخود آگاه uhf داخل گوشش رو جا به جا کنه و چشمش رو توی حدقه بچرخونه.

-بابا میشه انقدر ته اون لیوانو سوراخ نکنی؟
-نه نمیشه، سرت تو خشتک خودت باشه
-بابا دارم از بوی گوشت و ماهی سبزی خفه میشم نمی شد با یک نقش دیگه دخول کنیم؟
-اونطوری دخول نکرده خروج می کردیم تهیونگ، کم غر بزن تو که کم طاقت نبودی.

جونگکوک با نگاه زیر چشمی به نگهبان اخمو با خنده گفت و کلاه سبز رنگش رو روی سرش گذاشت. تهیونگ هم که از لحن بامزه ی جونگکوک خنده ش گرفته بود ماشین رو روشن کرد و طبق نقشه ای که تو راه مرورش کرده بود راهی که اون هارو به سردخونه ی زندان می رسوند رو در پیش گرفت. سعی می کرد در پشت پرده ی لبخند بزرگش؛ استرس زیادی که داشت رو با فشار دست هاش روی فرمون ماشین خالی بکنه که جونگکوک لیست داخل دستش رو گوشه ای رها کرد و با نوک انگشت به پای تهیونگ کوبید اما قبل از اینکه چیزی بگه آندره با چهره ی متفکری نی ای که هنوز بی هدف تو دهنش بود رو درآورد و لیوانش رو داخل سطل زباله ی کنار ماشینش پرت کرد.

-کوک میدونی به چی فکر میکنم؟ به میزان تحملت. می دونستم سگ جونیا ولی گفتم تا صبح کمرت تا شده
-بزرگش نکن، اتفاقا تهیونگ دیشب خیلی با ملایمت رفتار کرد
-بخاطر همون صبح اتاقتون شبیه تصویر خونه های ویرون بعد از سوانح طبیعی بود؟
-خب دستمون خورد افتاد. همچین میگی سوانح طبیعی انگار کاغذ دیواریارو کنده بودیم لعنتی چند تا قاب عکس افتاده بود زمین دیگه.

تهیونگ با دو چشم گشاد شده که تعجب زیادش رو نشون می داد نگاهش رو به جونگکوک داد که با خونسردترین حالت ممکن در حال انجام مکالمه ای بود که عرق شرم رو تیغه ی کمرش نشونده بود. نفس حبس شده ش رو به سختی آزاد کرد و در حالی که فاصله ای تا سکته ی قلبی نداشت بطری آبش رو چنگ زد. آندره که داخل داشبورد ماشین خودش دنبال تخمه می گشت ابرو بالا انداخت و حق به جانب سر تکون داد.

-قاب عکسم قاب عکسِ، نصفه شب آدم قاب عکس میندازه زمین؟ چقدر تو پررویی آخه.
-میشه بحث رو عوض کنید؟
-چرا خجالت میکشی؟ تو نبودی دیشب مثل گراز خرناس میکشیدی؟

تهیونگ که از فشارِ خجالت مشغول نوشیدن آب بود با شنیدن حرفی که آندره از الکی سر هم کرده بود برای بیشتر خجالت دادنش، به سرفه افتاد و خودش رو به ضربات آروم جونگکوک خندون که وسط کتفش می نشست، سپرد. آندره که کرمش رو ریخته بود با رضایتی که باعث پدیدار شدن لبخندِ روی لب هاش شده بود؛ در حالی که کیسه به دست به حالت قبلیش برگشته بود خندید و بعد از خوابوندن صندلیش پاهاش رو روی فرمون ماشین گذاشت و دستش رو برای قاپیدنِ مشتی تخمه ته کیسه فرو کرد.

-از خجالت یه سکس بمیری شرمندم میکنی. مراقب باش خفه نشی حالا

و با این حرف صدای سرفه های تهیونگ و خنده ی تهیونگ و آندره بالاتر گرفت...!

🎭••••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

53.1K 7.9K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
777K 106K 49
[Completed] "خیره به چشمای تخس تهیونگ که با اون خط چشم گربه ای انگار داشتند براش چاقوکشی می کردند عصبی لب زد: - این ازدواج اندازه مدارک مالکیتی که از...
503K 62.8K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...
2.8K 866 21
سروتونین هورمون جاری کننده‌ی "احساس خوب" و ضد افسردگی. کاپل: یونمین. ژانر: رومنس، فلاف. وضعیت: کامل شده.