UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

183K 22.4K 8.5K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 29🎭

2.3K 330 106
By V_kookiFic

درست همونطوری بود که اولین بار دیده بود، قدرتمند، خونسرد و سرد...
نگاهش به کج خندِ کوک قفل بود که کام محکمی از سیگارش‌گرفت و بیخیال انگشت های دست گچ گرفته ش رو توی جیبش فرو کرد. درسته که اون هم بهش شلیک کرده بود اما باید تقاص دستی که هنوز خوب نشده بود رو از مرد تاریکِ مرموز رو به روش می گرفت. مردی که  چهره ش خاموش بود و چشم های بی حالتش هیچ حسی رو ساطع نمی کرد . به این نگاه تهی از احساس عادت نداشت، به این آرامش سرد، به این پوزخندِ غلیظ...!
برای مردی که عاشق تماشای ترس، توی چشم آدم ها بود این کمی غیر قابل تحمل به نظر میرسید.
بی توجه به انحنای سرکش لب های جونگکوک به ونتورت که مثل یک شئ با ارزش مرا رو به سینش فشار می داد اشاره کرد.

-دختر و پسرتن؟

جونگکوک با پوزخند به اطلاعات نصفِ نیمه ی اکتاو سری تکون داد. ونتورت نگاهش به انگشت یخ زده ش بود که داخلِ دست آیان جاگرفته بود، با لبخندِ تلخی منتظر جمله ای مثلِ : نه من با این پسر هیچ صنمی ندارم" بود اما در عوض چیزِ دیگه ای مهمون گوش هاش شد

-آره بچه هامن. میبینم که بی مقدمه هم باهاشون هم صحبت شدی ... پسرم ونی و دخترم مِرا... آشنا شدی؟ حالا به سلامت

حس گرمی بود، حس حمایت مردی که بداخلاقی هاش پر رنگ ترین نقطه ی خصوصیاتش بود. مردی که تا فرصتی داشت به جونش می افتاد و بی تعارف کتکش می زد؛ اما الان...میونه ی افکارِ ونتورت، اکتاو شروع کرد به دور خودش چرخیدن و بلند خندیدن.

-نوچ نوچ نوچ، این شکلی نمیشه که. ساده پیدات نکردم که ساده بیخیالت شم
-خب پس بهتره بچه هام برن منو تو باهم تنهایی صحبت کنیم

کامل به پشت نچرخید؛ فقط سرش رو خم گرد و با صدای آرومی به ونتورت که دقیق درحالِ کنکاش مدل لب های براقش بود، گفت:

-مرارو میسپرم دستت.خیلی سریع برو پیش آدرین. مراقب خودتون باش...

ونتورت با جدیت سرتکون داد؛ راهش رو کج کرد و همونطور که سعی میکرد خیلی محکم و مقتدر قدم برداره از جونگکوک و اکتاوی دور شد که با نگاه سردشون مشغول خط و نشون کشیدن برای هم بودن. مِرا هنوز چشم هاش رو بسته بود و عطرِ پیراهن ونتورت رو با دم های عمیقش به قلبِ نا آرومش تقدیم می کرد. دستش رو پشتِ کمرِ دختر کوچولویی که به آغوشش پناه برده بود کشید و به قدم هاش سرعت بخشید اما هنوز نگاهش به تنِ تهیونگ وصل نشده بود که صدای رو مخی ای رو نزدیک به خودش شنید.

-اینجارو ببین این دختر همون مردی نیست که کتکم زد؟

با حالتِ رفتاری قلدرانه که همیشه همراهش بود و حسِ قوی بودن رو بهش القا می کرد با جهش بلندی خودش رو به اونها رسوند و دستش رو برای لمس موهای مِرا بلند کرد اما ونتورت با سریع ترین واکنشی که میتونست از خودش نشون بده شونه ای که مِرا بهش تکیه داده بود رو به عقب هل داد و با اخمی که مثلِ تومور بدخیم نم نم کلِ چهره ش رو در بر می گرفت تیز به پسر نگاه کرد و در حالی که دندون هاش رو به هم فشار می داد با عصبانیت غرید:

-دستِ کثیفت رو به مِرای من نزن
-اگه بزنم؟

با حالتِ تمسخر در حالی که بدنِ لاغر ونتورت نگاه می کرد؛ گفت  و دوباره دستش رو سمت مرا دراز کرد ولی ونتورت بدون ثانیه ای مجال دادن به پسر بدونِ اینکه مِرارو از بغلش جدا کنه سرش رو به عقب کشید و بعد با تمام قدرت، کله ی محکمی به پسر زد. با ضربه ی محکمش پسر روی زمین افتاد اما ونتورت سرِ مِرای تو آغوشش رو محکم گرفت و به خودش فشار داد. نمیدونست چه خبره؟ این آدم های قلدر کی هستن یا مشکلشون با آدرین و آیان چیه؟ تنها چیزی که میدونست حفاظت از مِرایی بود که چشم هاش رو مدت ها بود که باز نکرده بود.
شاید حریف جونگکوک نبود، اما نمیشد مهارتش رو تو کاراته و تکواندو دست کم گرفت. پاش رو بلند کرد و با پاشنه ی پا ضربه ی محکمی به فک پسر زد و آروم دمِ گوش مِرا زمزمه کرد:

-چشماتو باز نکن. وقتی خورشید طلوع کرد صدات میکنم. فقط منو سفت بچسب، ونی مراقبته خب؟!
-خب

پسر در حالی که با دو دست فکش رو چسبیده بود به کمک پسر دیگه ای که بازوش رو گرفته بود از روی زمین بلند شد و در حالی که از درد یکی از پاهاش رو محکم به زمین میکوبید، آخِ بلندی گفت. یکی دیگه از نوچه های اکتاو سمتِ ونتورت خیز برداشت اما اون واکنش سریع تری نشون داد و تابلوی شکسته ی آهنی ای که جلوی درِ مغازه ای گذاشته بودن برای تعمیر رو با دستِ آزادش برداشت و با تمام زوری که میتونست از یک دست حواله بکنه؛ به صورتِ پسر کوبید که در پیِ این حرکت درد شدیدی به بازو و کتفش هدیه شد

-بگیرید جوری کتکشون بزنید دهنشون سرویس بشه

پسری که فکش درد گرفته بود گفت و همزمان با دو نفر باهم سمتشون حمله ور شدن؛ ونتورت می دونست با مِرایی که محکم پیراهنش رو چسبیده شانس زیادی برای سالم بیرون اومدن از این دعوای یکهویی نداره پس به جای ضد حمله زدن مِرا رو توی بغلش محبوس کرد جوری تو خودش جمع شد که حتی قسمت کوچولویی از مِرا دیده نشه. چشم هاش رو بست و منتظر فرود ضربات چند بوکسور روی بدن خودش شد اما اونها هنوز به انتهای راه نرسیده بودن که توسط چند مرد؛ متوقف شدن. جوری که تهیونگ دستِ پسری که قصدِ زدن دخترش داشت رو گرفته بود بی مانند به له کردنِ قوطیِ نوشیدنی نبود. جیمین مشتِ محکمی به صورت پسری که جلوش رو گرفته بود زد و با اخم وحشتناکی بهش اشاره کرد عقب بکشه.

-سرتون به تنتون زیادی کرده؟

جیهوپ گفت و از سینه ی پسر جوونی که با تخسی جلوش ایستاده بود هل محکمی داد، جوری که برای چند لحظه نفس کشیدن براش سخت شد. ونتورت که دو دستی مِرارو بغل کرده بود تا خودشو سپرِ جسم ضعیفش بکنه با صدای جیهوپ چشم های بسته ش رو باز کرد و با نگاهِ خوشحالی به سه کوهی که جلوش ایستاده بودن خیره شد. سه مرد قد بلندِ آشنا که با کمکِ جیمینی که از پشتِ ویترین فروشگاه جوراب فروشی نگاه گذرا به خیابون شلوغ انداخته بود؛ خودشون رو موقع رسونده بودن. تهیونگ هنوز هم بازوی پسرِ قلدری که یکبار کلی کتکش زده بود رو لای مشت قوی خودش گرفته بود و با حرص فشارش می داد و پسری که از دوباره دیدن مرد چشم خاکستریِ بور ترسیده بود؛ خصوصا زمانی که انقدر عصبانی به نظر میرسید.

-یکبار، فقط یکبارِ دیگه تو سیصد متری خودم و خونوادم ببینمت؛ کاری میکنم روشن ترین نقطه ی زندگیت آشغالای سفیدِ لای خاک باشه که توی تابوتت ریخته.

وقتی که تهیونگ در حالِ تهدید کردن نوچه ی اکتاو که مطمئن بود با نقض قوانینی که طرح کرده بود دیگه هیچ مانعی قادر به مهار کردنش در راستای عملی کردن تهدیدش نیست؛ جونگکوک بی خیال نگاهش رو روی فروشگاه ها میچرخوند تا  تابلوی " قهوه ی مونتنی "رو پیدا کنه.

-قهوه؟
-عالیه. تلخ باشه

در حالی که سوزن نگاهش به تیترِ تصویر زن تنهایی فرو رفته بود که پشتِ گوشی خطاب به مردی که قلبش رو شکسته بود؛ دونه به دونه ی کلکسیونِ فحش های رکیک حافظه ش رو به کار می بست؛ با ریتم خاصی که همیشه قدم های سنگینش رو همراهی می کرد خودش رو به قهوه فروشی کوچیک اما موسیو مونتنی رسوند. مونتنی در حالی که با دستگاه های قهوه ساز محبوبش سرو کله میزد و آهنگ قدیمی فرانسویش رو سرخوش زمزمه می کرد؛ سرش رو سمتِ سایه ی کسی که پشت شیشه ایستاده بود چرخوند و با مشتریِ دوستداشتنیش روبه رو شد.

-سلام پسرِ خوب. میبینم قدم هات سرگیجه گرفتن تورو به اینجا کشوندن که ماهم بعدِ مدت ها این پسرِ بدخلقِ اخموی کمیابمون رو ملاقات کنیم.
-قدم هام حالشون خوبه موسیو، این خودمم که سرگیجه گرفتم

با لحن صمیمی ای گفت و آرنجش رو به میز بلندی که موسیو مونتنی بین خودش و فضای خارج از قهوه فروشیش گذاشته بود تکیه داد. بی توجه به اکتاوی که پشت سرش ایستاده بود و با ابروهای بالارفته از تعجب نگاهش میکرد با حرکتِ اروم سرش و بدونه دخالت دست، موهای بلندش رو عقب زد تا بتونه مرد مسنی که سال های زیادی هم صحبت تنهاییاش بود رو واضح ببینه.

-چرا پسر جون؟
-گیج و منگم. اومدم اینجا بلکه بتونی با یه کاپوچینوی کم کافئین ایتالیایی که از قضا کفشم کمه سرِ حالم بیاری. از همونا که همیشه سفارشی و با در نظر گرفتن کلی پارتی برام درستش میکنی.
-هنوز هم روی حرفم هستم که تو سخت پسند ترین و خاص ترین مشتری منی. اونم با این طرز سفارش دادنت. دیگه چیزی نمیخوای؟!
-یه قهوه ی درصد زیادِ تلخ. مهمون دارم ببینم چه میکنی موسیو
-برات یه قهوه ی صد درصدی میزنم سینه سپر کنی پسر. بشین تا سفارشاتتو حاضر کنم!

لبخندِ کمرنگی رو به گفتن واژه ی : ممنونم. ترجیح داد داد و روی پنجه ی پا چرخید. اکتاو منتظر واکنشی بود اما جونگکوک بازهم بدونِ کوچک ترین توجهی به مردِ سیاهپوش وحشی راهش رو کج کرد و روی یکی از ده ها صندلی ای که جلوی قهوه فروشی کوچیک آقای سال چیده شده بود نشست.

-دخترت خیلی خونسرد بود، جالبه
-چیزهای جالب تر از دخترمم هست، باور کن

اکتاو که به زانوهاش‌تکیه داده بود صورتش رو سمتِ کوک چرخوند و با نگاهِ عجیبی یکبار از سر تا پاش رو دید زد. خوشتیپ بود، خیلی خیلی خوشتیپ. جوری که تو اولین نگاه میشد تو عطر زیبایی هاش خفه شد.

- جدی؟ اونوقت مثلا چی؟
-مثلا اینکه عاقبتِ نزدیک شدن به خانواده ی من چیه.
-چیه؟
-جالبیش اینجاست که خودت بفهمی

پاکت سیگارش رو از شلوارش بیرون کشید و همونطوری که یک نخ رو روی لب هاش میذاشت ابرویی برای اکتاوِ مرموز بالا انداخت. دستی به جیبش کشید اما قبل از پیدا کردنِ چیزی که نیاز داشت شعله ی روشنِ فندک اکتاو جلوی چشم هاش خودنمایی می کرد؛ سرش رو کمی به جلو خم کرد و با دو پک بی وقفه سیگارش رو روشن کرد. حق با جیهوپ بود ما انسان ها تو روزهایی زندگی میکنیم که هیچوقت حتی تصورش رو هم نمی کردیم! درست مثلِ جونگکوکی که سیگارش رو با فندک مردی روشن کرده بود که برای کشتنش، مبلغ زیادی از بزرگترین مافیای فرانسوی دریافت کرده بود.

-کنجکاوم بدونم چرا اینجایی؟
-واضح نیست؟ واسه تلافی

کامِ طولانی ای از سیگارش گرفت و بی هدف نگاهش رو روی آدم هایی که گذرا، بدون اینکه بدونن نیمکتِ پیاده رویی که داخلش مشغول قدم زدنن با جسم دو قاتل اشغال شده؛ از جلوشون رد میشدن دوخت. پوزخندش کمی واضح تر از اونی بود که اکتاو برای دیدنش مجبور به خم کردنِ سرش باشه هرچند که برای اون مرد تشخیص پوزخندِ غلیظ کوک کاری نداشت؛ حتی با چشم های بسته.

-اما تا اون جایی که من به خاطر دارم ما بی حسابیم؛ گلوله ای که به شکمم شلیک کردی رو میگم.
-تلافی تو دایره ی لغات من یعنی "مرگ"اما تو نفس می کشی، تکون میخوری، نبضت بی وقفه در حالِ زدنه و به گمانم این یعنی هنوز زنده ای. با این تفاسیر صد در صد برات سخت نیست اینکه بفهمی ما هنوز بی حساب نشدیم. درسته؟!

پوزخندِ کوک پر رنگ تر شد و اکتاو با چشم های ریز شده نگاهش رو به دو لبِ صورتی مرد کناد دستش دوخته بود تا واکنشش رو به حرف های تاریکِ خودش ببینه. کوک پُک عمیقی به سیگارش زد و همونطور که به آسمون زل زده بود دود خاکستر ای که تو وجودش پرسه می زد رو بیرون داد.
-اعصاب من لغزندس، لطفا از سنگینیِ جملات مزخرف خود بکاهید
-بازی با کلماتم که بلدی
-بازی با جون آدمارم بلدم . دوسداری نشونت بدم؟!

با اتمام جمله ی تهدید وار جونگکوک؛ دوئل نگاهِ دو مرد مرموز داخل پیاده روی سردِ خیابانِ تویلری، شروع شد. اکتاو، مردی که فرصت بلند شدن به طرف مقابلش نمی داد و الان از قدرتی که باهاش مواجه بود به شدت عصبی شده بود و جونگکوکی که خودش رو در برابرِ خرد کردن دندون های مردی که دستِ کثیفش رو به تک دختر کوچولوش زده بود، کنترل می کرد. اون دو بی مانند به دو شیرِ به زنجیر کشیده نبودن اما چه کسی دلش میخواست با جدا کردن این زنجیر قطور از این دو مرد، جنگ خونین راه بندازه؟!
به قطع جواب این سوال چیزی جز یک کلمه ی ساده نبود : هیچکس...
مونتنی که آمارِ نگاه های جونگکوک رو داشت با لبخندی که هیچوقت از اجزای چهره ش دورش نمی کرد دو ماگ خوش طرح سفید قهوه ایش رو روی پیشخوان گذاشت و با صدای رسایی، خط تیز نگاه دو مرد رو شکست.

-هیتلر بیا سفارشاتو ببر.

کوک با لبخندی که برای افرادِ کمی خرجش می کرد پول قهوه هارو روی میز گذاشت و و دو ماگ گرم رو برداشت. نگاهِ موسیو مونتنی شاید کمی رنگ نگرانی به خودش گرفته بود اما...
دوباره سرِ جاش نشست و همزمان با پا روی پا انداختنش ماگ قهوه ی تلخ رو به اکتاو داد. نفس خفه شده ی مرد نشانگر یک چیز بود "سوال"و کوک این سوال رو میدونست پس بعد از کام گرفتن از سیگارش به پشتی نیمکت تکیه داد  و جواب سوال رو به مونتنی واگذار کرد که به حرف هاشون گوش می داد.
-هیتلر...؟
-مثلِ هیتلر دیکتاتوره

-اگه تو هیتلری همسرت کیه؟!

همین موقع بود که تهیونگی که بلافاصله بعد از خداحافظی با پسر ها که سمتِ خونه راهیشون کرده بود خودش رو به همسرش رسونده بود تا در مقابل یکی از ترسناک ترین آدم های حال حاضر دنیا کنارش باشه؛ دست روی شونه های جونگکوک گذاشت و همونطور که خم شده بود تا پیشونیش رو ببوسه بدون حتی نیم نگاهی به اکتاو با بیخیالی شونه بالا انداخت.

-حقیقتا من عاشقِ با پنبه سر بریدنای چرچیلم.

اکتاو که حالا متوجهِ تهیونگ شده بود با خنده سرتکون داد و کمی از قهوه ش رو نوشید. از طرزِ فکر دو مرد مقابلش به شدت خوشش میومد. پدرش معتقد بود که باید انسان های مقتدر و ترسناک رو نسبت به مردم مهربان و دلسوز؛ با آغوش بازتری پذیرفت. حالا بعد از سال ها اون به دو مرد مقتدرِ ترسناک برخورده بود کسایی که از هم صحبتی باهاشون، هرچند طولانی خسته نمی شد و اتفاقا برعکس؛ لذت زیادی می برد اما همین یک بارهم آغوش بازی در کار نبود، فقط پای اسلحه درمیون بود و کوهی از فشنگ...

-فکر نمیکردم که امشب قهوه مهمونم کنین، غافلگیر کننده بود
-هیچکس نمیفهمه من قراره چیکار کنم. شاید به خاطر همینم هست که دستم واسه کسی رو نیست .

تهیونگ که با آقای مونتنی چشم تو چشم شد لبخندِ بزرگی زد. پیرِ مرد که رنگ نگاهش هنوز هم مثل چند دقیقه ی قبل بود و حرف های اون هارو تو شلوغیِ صدای چند باریستای پر حرفش و بوقِ ماشین ها؛ یکی در میون میشنید، با انگشت اشاره حواسِ تهیونگ رو معطوف خودش کرد و با لحن دلنوازی پرسید

-تو چیزی‌ نمیخوری چرچیل؟
-نه ممنونم موسیو.

اکتاو رو به جونگکوکی که جمله ی بوداری بهش زده بود برگشت و با حرکت ماهرانه ی انگشتِ شستش خاکستر سیگارش رو تکوند. از این بی تفاوتی نسبت به خودش خوشش میومد، برعکس آدم هایی که تصور میکردن نگاه مستقیم میتونه از سنگینی جو کم کنه اون دو نگاهش نمی کردن و در واقع؛ همین بود که تاریکیِ فضارو پاک میکرد. اون دو ازش نمیترسیدن و این واضح ترین چیز تو این هم صحبتیِ برنامه ریزی نشده بود ...

-یه تعریف از خود بود؟
-بیشتر یه قدرتنمایی برای دشمن بود
-از اینکه دشمن قوی داشته باشم خوشم میاد
-منم همینطور. جنگیدن با یه شیر غرور و قدرت بیشتری از جنگیدن با یه گاو وحشی ارمغان میاره.
-درسته.

تهیونگ نگاهش به دست کوک قفل بود. درست انگشت چهارمش... انگشتی که از دومین مراسمِ ازدواج سوریشون دوباره با حلقه ی ساده ای هم آغوش شده بود. حلقه ای که نشانگر یک چیز بود"تعهد"
تعهد به مردی با نامِ آدرین هرلسون، که داخل دنیای نوشته های قلبش زندگی می کرد. نویسنده ای که با مهربونی و آرامش قصه ی زندگیشون رو مینوشت...!
اکتاو سمتِ تهیونگ چرخید و با لبخند منظور داری ابرو بالا انداخت

-راستی تو برای چرچیل بودن زیادی خوشگلی
-توام برای مردن زیادی جوونی

کوک با اخم گفت و دستش رو دورِ گردن تهیونگ انداخت. جوری که تهیونگی که شل نشسته بود با ضرب به سینه ی جونگکوک کوبیده شد. جایی که فقط متعلق به خودش بود، جایی که غیر از عطر تهیونگ نویسنده هیچ عطرِ دیگه ای به خودش ندیده بود با لبخندِ کمرنگی سرش رو به شونه ی مردش تکیه داد و چشم هاش رو بست.

-اووو دارم چی میبینم؟ یه مرد وحشیِ عاشق؟
-آره دقیقا مثل خودت با این تفاوت که من عشقمو نمیکشم ازش محافظت میکنم اونم با تمام وجودم

اکتاو نگاهش رو به گچ دستش دوخت. کمی چرک گرفته بود و می شد قطره های انگشت شمار خون رو تو قسمتی ازش مشاهده کرد. با کمی گردش داخلِ راهرو های نمور افکارش به جسمِ بی جونِ پسری رسید که بی رحمانه سرش رو به آهن یخ زده ی کنار رود سِن کوبیده بود. پی در پی و هر بار محکمتر از قبل...
جالب بود  مردی که فکر می کرد تو این هم صحبتی بازنده ست؛ دست گذاشته بود رو عشق زیبای خودش، کسی که آخرین تصویرش با بدن برهنه و صورتِ رنگ پریده توی ذهنش قاب شده بود.

-اطلاعات دقیقت متحیرم کرد
-تازه اول آشناییمونه کمی زمان بگذره متحیرترم میشی
-باید بترسم؟
-میل خودته.
-تو چی نمیترسی همینجا کارت رو بسازم؟!

پُک آخر رو به سیگارش زد و فیلترِ لای انگشت هاش رو روی زمین پرت کرد و تهیونگی که با بی تفاوتی کف کفش چرمش رو روی فیلتر نیمه روشن گذاشت و با تصورِ له کردن سرِ آلبر سیگار نیمه جون رو زیرِ پا له کرد. جوری که می دونست دیگه چیزی جز توتونِ خرد شده ازش باقی نمونده. کوک بالاخره نگاهش کرد، با چشم های ریز شده ی تمسخر آمیز.

-انقدر احمق نیستی که تو این جمعیت دست به قتل بزنی. بی شک حواست به اون مامورِ پشت اون تابلو با لباسای ورزشی هست درسته؟
-یا مثلا اون مامورِ دیگه تو ماشین دی اس هفت کراس بک سیاه که سمتِ راستمون نشسته و داره بستنیش رو گاز می زنه
-و همینطور یه مامورِ دیگه تو اون رستوران روبه رویی که داره استیک گوشت میخوره. وای چه انتخابِ خوبی هم کرده؛ استیکای اون رستوران حرف نداره.
-اون بادکنک فروش مسن هم هست. ساعتش زیادی برای فروشنده ی بادکنک گرونه.

یکی در میون تهیونگ و جونگکوک با لحنِ بی ذوق و حالت صورتی بی تفاوت، گفتن و لحظه به لحظه شگفتی اکتاو رو غلظت بخشیدن. این برای اون مرد نشانگرِ خیلی چیزها بود...
نشانگر تمرکز، مهارت، هوش و نبوغ با چاشنیِ کوهی تجربه. به قدری ماهرانه اطراف رو زیر نظر گرفته بودن که حتی اکتاو هم متوجه این موضوع نشده بود...

-آدمای تیزی هستین؛ خوشم اومد
-برای مردی که زیر تحت مامورهای پلیسی، کمی بی پروا عمل میکنی

تهیونگ گفت و اینبار نگاهش کرد؛ مردی رو که به شکم عشقش شلیک کرده بود و باعث درد بیست و چهار ساعته ی چند روزه ی صورتِ خودش شده بود. صورتی تماماً خالکوبی شده با چاشنی لب هایی که به دو خط موازیِ صاف بی مانند نبودن با چشم هایی سیاه و بی رحم. باید میترسید؟ آره باید میترسید اما کمی برای این احساس دیر بود. وقتی کنارِ مردی زندگی می کرد به اسم جونگکوک؛ چرا باید میترسید؟!

-من تو بندِ کسی نیستم. حتی قدرتِ بیشتر
-قابل تقدیره

اکتاو چند قلپ آخر نوشیدنیش رو داغ داغ سر کشید و ماگ خالیِ قهوه ش رو با نشونه گیریِ فرضی سمت سطل زباله ی کنار پیاده رو پرت کرد که با ده سانت فاصله به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد. تهیونگ کاپوچینوی جونگکوک رو از لای دستش بیرون کشید و نصفِ دیگه ی داخلش رو خورد.

-با این تفاسیر میدونین که این آخرین دیدارمون نیست درسته؟
-البته

لیوان رو از جلوی صورتش پایین آورد و همون سطل زباله مورد هدف قرار داد با این تفاوت که اینبار ماگ قهوه ی مچاله شده درست داخلِ سطل جا گرفت.

-میدونین که دوباره میام سراغتون درسته؟
-البته

کوک با لبخند به نشونه گیری دقیق تهیونگ گفت و گوشه ی لبش رو خارید. اکتاو با نگاه بی تفاوتی نسبت به متنِ " استاد ما دوباره کتک خوردیم" که روی صفحه ی گوشیش خودنمایی میکرد در حالی که با تاسف سر تکون می داد از جاش بلند شد و دستی به سرو روی لباسش کشید.
-عالیه. از آدمای زبونفهم و عاقل خوشم میاد. به شب گردیتون برسید موسیو و
-وَ؟
-بابت قهوه ممنون
-خواهش میکنم، سِری بعد مهمون تو

باز هم نگاهش نکرد؛ نه خودش و نه تهیونگی که تو آغوشش جا خوش کرده بود و مرد قاتلی که با بشکن ازشون دور میشد.

.
.
.

کوک مشغول ور رفتن با حلقه ی ازدواجش بود. تهیونگ پشت پنجره ایستاده بود و بی هدف تاریکی حیاط رو نگاه می کرد. جوزف یکی از قلم موهاش رو توی دستش گرفته بود و با استرس لای انگشت هاش میچرخوند. جیمین طبق عادت روی زمین خوابیده بود و پاهاش رو روی کاناپه تکون می داد و در نهایت جینی که با چهره ی متفکری دست به چونه پا روی پا انداخته بود. اما هیچکدوم از اونها علاقه ای به شروعِ بحث نداشتن و به همین خاطر هم بود که نیم ساعتِ کامل غرق در سکوت به صدای دم و بازدم نفس های هم گوش داده بودند.
جوزف که از سکوت رنج آورِ فضا در عذاب بود؛ بی طاقت تکیه ش رو از کاناپه گرفت و قلم موش رو با حرص روی میز انداخت.

-هی میخوام چیزی نپرسم اما نمی شه، اون مردک کی بود؟ چرا کوک اونطوری سمتش دویید یا تهیونگ تو چرا تا اسمشو شنیدی رنگ از رخت پرید. چرا آدماش به مِرا گیر داده بودن؟ چرا با ونتورت دعواشون شد؟ یکی میشه بهم بگه اینجا چه خبره و اون مرد کی بود؟
-اکتاو پاسکال، اگه بخوام خلاصه ش کنم باید بگم اسم مستعارش جمجمه ست

تهیونگ دست تو جیب بدونِ اینکه نگاهش رو از پشت پنجره بگیره گفت و بازدم عمیقش رو پس فرستاد. سرش کمی درد می کرد و اون از سر درد متنفر بود...!
جیمین که انگار با شنیدن اسم مستعار اکتاو کنجکاو شده بود نگاهش رو از لوسرِ سقف گرفت و به تهیونگ دوخت اما این جونگکوک بود که جوابِ سوالش رو داد.

-چرا بهش میگن جمجمه؟
-برمیگرده به روشِ قتلش. جمجمه ی قربانی هاش رو میشکنه اونم با چکش...!

جیهوپ که انگار دقیقا از همین صحبت ها می ترسید با کلافگی از جاش بلند شد و بعد از دو بار دورِ خودش چرخیدن در حالی که کف دو دستش رو به پشتی کاناپه می کوبید با نگرانی جمله ای رو پرسید که می دونست جوابش، قراره خیلی عصبیش کنه.

-خدای من، چرا دنبال شماست؟!
-من دستش رو شکستم و تهیونگ آدماش رو مثلِ سگ، کتک زد.

با اتمامِ جمله ی جونگکوک جیهوپ هیستریک خندید و جمله ی "عالی شد "رو بلند داد زد. دوباره چند بار دورِ خودش چرخید؛ اون سعی در دور کردن خانواده ش از فاجعه داشت غافل از اینکه فاجعه ی واقعی... تهیونگ بدونه اینکه نگاه کنه متوجه حرکاتِ جیهوپ بود که عصبی میخندید و مدام تو یک دایره ی فرضی دورِ خودش میچرخید پس روی پنجه ی پا چرخ خورد و در حالی که با دو قدمِ بلند از پنجره فاصله می گرفت دست به سینه زد.

-اونم با پنجه بوکس زد تو صورت من و با اسلحه به جونگکوک شلیک کرد.

جیهوپ ترجیح داد مثل جیمین سکوت کنه و به کندنِ پوست لبش بپردازه هرچند که دلش میخواست با داد و فریاد یک چیزی رو بشکنه. یک چیزی مثلِ آیینه ی قدی عریضی که نزدیک بهش ایستاده بود و بی هدف چهره ی رنگ پریده ی خودش رو از لای کلافِ تیره ی باریکش میپایید... اینبار جین بود که واردِ بحث شد و با چهره ی متفکری دستش رو از زیر چونه ش برداشت. می شد گفت اون از جیهوپ و جیمین منطقی تر برخورد میکرد و هم صحبتی باهاش گاهی خیلی به درد می خورد ...!

-پس دقیقا چرا الان دنبالمونه؟
-به اینکه جلوی کسی ضعیف به نظر بیاد عادت نداره.
-وقتی خودتون یه دشمن روانی دارید چرا بازم دشمن تراشی میکنید؟

تهیونگ روی دسته مبل تک نفره ای که جونگکوک رو به آغوش کشیده بود نشست و دست همسرِ دوست داشتنیش رو لای دست های خودش گرفت. کوک خسته بود به قدری خسته که چشم هاش رو بست و سرش رو به بازوی مردش تکیه داد. کسی که از دنیای احساس همیشه تامینش کرده بود، کسی که میشد با خیالِ راحت روی شونه های پهن و سینه ی ستبرش مرد. دلش دنیایی از نوازش و بوسه هایی رو می خواست که دقایق طولانی پشتِ پلک های روهم رفته ش حواله میشدن.

-اون به هرحال دنبال مابود
-چطور؟
-آلبر بهش‌ دویست و پنجاه میلیون دلار پول داده تا مارو بکشه
-تو از کجا میدونی؟
-یادت رفته؟ من همه چیو میدونم!

با چشم های بسته گفت و تو آغوش تهیونگی که دستش رو دورِ گردنش انداخته بود تا مرد غمگینش راحت تر تو حصار تنش جا کنه؛ فرو رفت. خیلی سعی داشت تا زندگیِ پر از زخمش رو التیام ببخشه برای جرعه ای آرامش اما هر روز سخت تر از دیروز سپری می شد. نه میتونست از تهیونگ صبور و خانواده ی حامی که داشت دست بکشه و نه مادرش... و آرزوی داشتن هر دوی اون ها باهم خیلی سخت و جان فرسا دقایق در حالِ گذر رو رنگ می کرد.

-اونکه نمیدونسته شما دوتا همون دوتا آدمی هستین که دنبالشونه و الان اون رو به سمتِ خودتون جذب کردید.
-به هرحال کاریه که شده. نمیشه گذشته رو تغییر داد فقط میشه آینده رو ساخت

تهیونگ با لبخندِ دلگرم کننده ای گفت و موهای حالت گرفته ی جونگکوک رو که با سر خوشی توی هم گره خورده بودن رو به بادِ نوازش گرفت. به هرحال با سرزنش کردن هیچ مشکلی حل نمیشد مشکل اون ها فراتر از چیزی بود که بشه با بدو بیراه گفتن و گل زدن به خودی، از میزان بزرگ و مهم بودنش؛ کاست!
جیمین از حالتِ دراز کش خارج شد و با قیافه ی وا رفته ای روی زمین نشست.

-حالا این مردکِ ترسناک رو میخواین چیکار کنید؟
-فعلا تمام نگرانیم بابته مِراست. اون مرد از اولین ملاقاتش با مِرا یه قصدی داشت.
-چه قصدی؟
-نمیدونم. نمیشه فکرش رو خوند!

جیهوپ که از کنده شدن کاملِ پوست لبش مطمئن شده بود در حالی که تیشرتش رو از تنش در می آورد تا تن داغ از عصبانیتش کمی خنک بشه؛ نگاهِ جمع رو روی خودش کشوند. وقتی پای مِرا درمیون بود، جیهوپ نه آیان بود و نه آدرین. جیهوپ پدری بود فراتر از اون چیزی که تو تصور انسان ها میگنجید. مِرا شاید که از طرفِ خانواده ی اصلیش رها شده بود و اسم کودک بی سرپرست، بد سرپرست به پیشونیش خورده بود اما با ورود تهیونگ و جونگکوک نامی به زندگیش اون صاحب دو پدر که نه، صاحب چندین و چند پدرِ مهربون شده بود. آدرین، آیان، جیمین، جیهوپ، جین...!

-من یه فکری دارم
-چه فکری؟
-برام یه کارت دعوت به گالری نقاشی از مسکو رسیده. تو این وضعیت حوصله نداشتم قبولش کنم اما الان نظرم عوض شد. نظرت چیه مِرارو همراه من بفرستی ؟! درسته مردِ مبارزی نیستم اما میتونم مراقبش باشم. حواسم بهش هست... به علاوه به نظرم بهتره یه مدت از اینجا دور باشه.
خیلی دور...

در مقابلِ نگاه خیره ی کوک تیشرتش رو از کمر شلوارش آویزون کرد و دست به سینه منتظر ایستاد. حق با اون بود، شاید سفر به روسیه به نفع مِرا بود! هرچقدر از فرانسه دور تر همونقدر هم بهتر! کوک از آغوش تهیونگ جدا شد و با چشم های براقی به جلو مایل شد.

-در حالت عادی کی قرار بود راه بیوفتی؟
-سه روز دیگه ولی اگه تو بخوای همین نیمه شب
-عالیه. بلیطاتونو میگیرم برای امشب
-بهتره خودتون بهش بگین، می رم چمدونمو جمع کنم!

طبق عادت دستش رو لای موهای خرمایی کوتاهش کشید که رو به بالا حالت گرفته بود و با قدم های آرومی سمتِ پله های وسطِ خونه راه افتاد. اگر این کوچکترین کاری بود که میتونست در حق کوک و تهیونگ انجام بده حتی اگه دوتا پاش رو هم از دست داده بود این سفر رو سینه خیز می رفت. تهیونگ اسمی که هنوزهم بهش عادت نکرده بود رو به زبون آورد
-جوزف؟

 با صدای بم تهیونگ که اسم خودش رو صدا می زد، ایستاد و با آرامش، منتظر نگاهش کرد.

-ممنونم

لبخند زد و بدونِ گفتن کلمه ای پاش رو روی اولین پله گذاشت و بالا رفت. بعد از رفتنش سکوت عمارت رو بوسید جوری که تنها صدای حاضر، صدای کوبش قدم های جوزف به پله های عریض عمارت بود. مِرا دورتر کنارِ ونتورت نشسته بود و به ناخن های کوتاه و تمیزش نگاه می کرد. تهیونگ زیر چشمی به جونگکوک اشاره کرد و اروم پرسید:

-من باهاش حرف بزنم؟
-نه خودم انجامش می دم.

از جا بلند شد و با قدم های آرومی سمتِ مِرا راه افتاد. ونتورت نیم نگاهی به کوک که نزدیکتر می شد انداخت و از جاش بلند شد تا به قصد تنها گذاشتن پدر و دختر از اونجا دور بشه اما بین راه بازوی لاغرش تو دست جونگکوک جا گرفت و مانع قدم هاش شد. اینبار رنگ نگاهش فرق کرده بود، دیگه مثل اولین دیدارشون وحشی و ترسناک نبود. شاید اشتباه می کرد اما انگار رنگ لبخند روی لب های براقش رو نقاشی کرده بود.

-مرسی بابتِ امشب که مثل یه برادرِ بزرگتر پشتِ مرا ایستادی و ازش در برابر کسی که نمیشناخت دفاع کردی. یه ترکیبِ گیاهی گذاشتم روی میز اتاقت؛ بزن به دستت که تا فردا صبح دردش تسکین پیداکنه . شنیدم میخوای بری عکسبرداری اما امشب رگای دستت کش اومده بهتره دردش رو کنترل کنی وگرنه فردا به مشکل میخوری!
-راستش تو زندگیم هیچوقت کسی انقدر شدید خودش رو سپرِ من نکرده بود پس در نهایت مرسی برای یکبارم که شده این حس رو بهم دادی که منم آدمِ با ارزشیم! میدونم که برات سخته تا حضورم رو تحمل کنی اما برای اینکه چند دقیقه پدرم بودی خیلی خوشحالم.

فشارِ دستش رو از بازوی ونتورت رها کرد و اجازه داد با لبخند غمگینش ازش فاصله بگیره و بره. مِرا که نگاه خیره ی پدرش رو دید سری تکون داد.

-میگن هرکسی که بیشتر میخنده، بیشتر ناراحتی داره. از کجا معلوم ونتورت یکی از اونا نباشه؟ اصلا ونتورت که هیچی چرا شما هم جزو اون آدمایی نیستین که به درداتون بخندین؟
-این یک جاده ی طولانیِ جونور، اوایلش وقتی درد میکشی شروع میکنی به گریه کردن. یکم که میگذری و می رسی به ایستگاهِ بعد؛ تویی و دنیایی بغض که سعی میکنی مهارش کنی! یکم دیگه که بری جلوتر می رسی جایی که آدم ها به حدی از غصه پرن که بلند بلند میخندن. اما این تهِ این جاده نیست. میدونی بعد اینکه این ایستگاه رو بگذری به کجا می رسی؟
-جایی که میبینی و میگذری چون دیگه هیچ حسی به هیچکس و هیچ چیزی نداری.
-کسی چه میدونه شاید ایستگاه بعدی همه چیز یک جورِ دیگه شد

کوک کنارِ مِرا نشست و لبخندِ غمگینی زد. چه خوب ایستگاه زندگیشون رو حفظ بود! بوی یاس می داد، مثلِ همیشه. همونطور که بینیش رو لای موهای بور دخترش فرو میکرد چشم هاش رو بست.

-راستش جوزف میخواد بره روسیه گالری نقاشی من قرار بود جیمین رو همراهش بفرستم که شب ها وقتی جوزفی میخوابه مراقبش باشه اما مثل اینکه از موزه بهش مرخصی نمیدن. جین هم مشغول کارای خودشه و یه سر قراره بره مسافرت کاری. تنها کسی که میمونه تویی مِرا، میشه همراهِ جوزف بری روسیه و وقتی میخوابه حواست بهش باشه؟!

مِرا چشمش رو از چسب زخم روی دستش گرفت در طیِ عقب کشیده شدن یکهوییش توسط ونتورت به تابلوهای تزئینی جلوی فروشگاه دکوری خورده و زخم شده بود. مثل همیشه از سه و چهار چسب زخم استفاده کرده بود و همه رو روی هم چسبونده بود.

-میدونستی دروغگوی خوبی نیستی؟
-متوجه نشدم؟
-میتونی بگی مِرا وسایلتو جمع کن و همراهِ جوزف برو. من قرار نیست مخالفت کنم پس لازم نیست دروغ بگی.
-اما من دروغ نگفتم

با بی حوصلگی دستی به موهاش کشید که هنوز هم نا مرتب و آشفته بود. سخت ترین قسمت بچه ی باهوش بودن همین قسمت بود که همه تصور میکردن که اگه چیزی دور از واقعیت رو با لحنی غلط انداز تعریف کنن؛ اون بچه ها چیزی نمیفهمن، در صورتی که متوجهِ همه چیز هستن اما تشریح شرایط و احساسات سخت ترین چیزیِ که تو زندگیشون هست.

-بیان کردن حقیقت به یه شکل متفاوت همون دروغ گفتنه. فقط یکمی مجلل و بی نقص تر! میتونم درک کنم نگرانمی و دلت میخواد جام امن باشه. من تا وقتی تو کنارم باشی جام امنه پاپایی، اما اگه لازمه من برم اسپانیا، روسیه، آمریکا.. هرجای این دنیا به خاطر تو میرم! اما یه شرطی دارم اینکه مراقب خودت باشی. مراقب خودت باش چون بودن اون مردِ چشم خاکستری قد بلندم بسته به بودنِ توعه.

کوک با اطمینان سر تکون داد، دیگه این اجازه رو به کسی نمی داد که بخواد زندگیش رو از هم بپاشه. زندگی ای که پایه های برپاییش، جسم ترک خورده ی خوشی و آرزوهای یک خانواده بود. نه، دیگه این اجازه رو به کسی نمی داد که چشم به زندگی ای ببنده که اونها به سختی سرِ پا نگهش داشتن...!

-هستم
-امیدوارم
-به چی؟
-به اینکه وقتی برگشتم همه چیز مثل قبل باشه

شاید اشتباه می کرد اما انگار دردِ زیادی در همین یک جمله نهفته بود. حق با مِرا بود؛ حرف زدن در رابطه با چیزهای جدی و غم انگیز با کسی که یک سوم سنت رو داره خیلی سخته. چند بار لب هاش رو از هم فاصله داد  برای گفتن حرفی اما هربار منصرف شد و در نهایت گفت:

-هست، مطمئن باش
-عالیه. کی قراره راه بیوفتیم؟
-سپیده دم امروز
-به کدوم شهر؟
-مسکو
-درهرصورت پرسیدن شهر توفیری نداره چون روسیه کشور سردیه. خوبه پس با این تفاسیر باید چمدون لباس های گرمم رو ببندم‌، از بستنِ چمدون لباس های گرم متنفرم

کوک با چشم های خسته قدم های دخترِ کوچولوش رو دنبال کرد که از سایزِ لباس های گرمش غر می زد. چقدر احساس خستگی می کرد و اما باید قوی میموند. هنوز برای خسته شدن خیلی زود بود؛ خیلی خیلی زود...

شهرِ همسایه ی پاریس، سن کلو_ ساعت : 12 :00 نیمه شب

-وقتی حرف میزنه تو چشم هاش نگاه نکن. تا بهت نگفته نشین و کاری رو انجام نده. ممکنه هر لحظه بهت حمله کنه، حواست رو جمع کن و تو هر شرایطی از خودت دفاع کن . چیزی بهت تعارف کرد ازش بگیر اما نخور تا وقتی خودش بهت بگه. به هیچ‌چیزی دست نزن . با اعتماد به نفس برخورد کن و مطمئن باش تمام کلمات رو محکم و قاطع بیان میکنی. تا وقتی ازت چیزی نپرسیده حرف نزن. سوال هاش رو با حالت پرسشی جواب نده و هیچ سوالی ازش نپرس. صاف بایست و سینه ت رو بده جلو. متوجه شدی؟
-آره آره فکر کنم.
-من بهت اعتماد دارم تو میتونی عشق من. حاضری؟
-مگه فرقیم میکنه؟

لبخندِ دلگرم کننده ای به چهره ی نگرانِ تهیونگ زد و به خونه ی بزرگ و مخوفی که تو تاریکی گم شده بود اشاره کرد. وقت رویارویی بود، چیزی که تهیونگ همیشه کابوسش رو داشت و حالا در چند قدمیِ کابوسش ایستاده بود. جونگکوک با قدم های کوتاهی به سمت ورودی راه افتاد و دست همسرِ مرددش رو پشتِ خودش کشید.

-تا وقتی من کنارتم از هیچی نترس

صدای خشِ خشِ برگ ها زیر قدم هاشون بلند شده بود باد شدیدی میوزید که سرما و صدای زیادی رو تولید می کرد. اولین قطره ی بارون روی گونه ش نشست و خبر از نم نمی داد که دل به باریدن داده بود.جونگکوک متوجهِ چیزی پشت درخت شد و با نگاهِ تیزی سمتِ راستش چرخید اما هنوز تمرکز نکرده بود که چند تا دارت به سمتشون پرتاب شد . تهیونگ بدونِ اینکه حواسش به مردِ پشت درخت ها باشه با دیدن برقِ سطح چیزهایی که سمتشون پرت میشد ؛از همه ی دارت های فلزی جا خالی داد و با چشم های گشاد به ستاره های تیز و بزرگی که روی تنه ی درخت ها فرو رفته بودن نگاه کرد.

-خدای من، همینمون کم بود

اما هنوز صاف نایستاده بود که ضربه ی محکمی میونه ی دو کتفش وارد شد که باعث شد با زانو روی زمین بیوفته و پوستِ کفِ دست هاش کنده بشه. چند ثانیه بعد از زمین خوردنش صدای آخِ جونگکوک به گوشش رسید که برای سرِ پا ایستادن به درخت پشت سرش تکیه داده بود. حالا حرف هاش رو درک می کرد " اسمش شبحِ شبه " سریع از جاش بلند شد و به اطراف نگاه کرد؛ هیچ چیز مشخص نبود فقط تاریکی بود و تاریکی " انسان ها تو تاریکی تسلط خودشون رو بر اتفاقات از دست میدن اما اون از تاریکی تغذیه میکنه "سعی میکرد تو سیاهی شب جسم چابکش رو پیدا کنه اما هر بار که به نقطه ای دقیق میشد احساس می کرد همه چیز در حالِ جابه جاییِ "اون با چشم نه بلکه با گوش هاش به ملاقات رقیبش میره به خاطرِ همینه که تاریکی کمکش میکنه نه اینکه ضعیفش کنه" کوک خودش رو با پایی که زیر لگد مرد پیچ خورده بود به تهیونگ رسوند و پشت به پشتش ایستاد.

مرد مثل یک شبح که انگار تو روشنی روز روی یک جاده ی بی مانع در حرکته از لای درخت ها می دویید و با اون دو بازی می کرد. ترسناک بود و سخت؛ تهیونگ هر لحظه حضور جونگکوک رو در کنارش چک می کرد و با کلافگی دور خودش میچرخید. وقتی که از سرما و درد ضربات شبحِ شب به تنگ اومده بود با حرص به پهلوی جونگکوک کوبید و پچ پچ کنان گفت
-چرا صداش نمیزنی؟ سوراخ سوراخ شدم
-حرفام رو یادت رفت؟ تا وقتی ازت سوالی نپرسیده نباید چیزی بگی
-باورم نمیشه با اینکه میتونستی منو صبح روشن بیاری اینجا نصفه شب دستمو گرفتی آوردی؛ احساس میکنم  چندصدسال برگشتم عقب و با یه جادوگر تو جنگل گیر افتادم.
-غر نزن این تنها راهی بود که میتونستیم با خودش رو به روشیم.

با حرص چشم هاش رو بست و تمامِ چیزهایی که جونگکوک یادش داده بود رو به خاطر آورد " تمرکز، تسلط، قدرت" آماده باش ایستاد و قدرتِ بیناییش رو به گوش هاش بخشید. نمی دونست این بازی احمقانه تا کی قراره ادامه پیدا کنه اما دلش نمیخواست با دست و پای شکسته طلوعِ صبح رو تماشا کنه. هوا بادی بود و صدای برگ های پاییزی مثل یک پارازیت عمل می کرد اما اونقدر قوی نبود که بتونه جلوی تمرکزشون رو بگیره. تهیونگ با سرعت غیر قابلِ باوری از ضربه ی محکمی که از چپ به سمتش پرت شده بود جا خالی داد و جونگکوک با تشخیص یک لگد چرخشی با ساعدِ دست از خودش دفاع کرد...!
دقایق کش می اومدن، مرد حمله میکرد و اون ها بدون تسلط کافی روی بیناییشون فقط به کمکِ صداها از خودشون دفاع می کردن. مرد بعد از ده دقیقه لای درخت ها دوییدن و حمله به اون دو چند متر دورتر تو تاریکی ایستاد و با چشم های ریز شده به سایه ی خسته اما هنوز آماده ی دو مرد خیره شد.

-شما کی هستید؟
کوک بعد از شنیدن صدای مرد با خوشحالی ای که همراهِ سیلِ خاطراتش به روحش کوبیده می شد؛ با لبخند دلتنگ، خوشحال، انگار که تمامِ مدت ورود به این عمارت قدیمی منتظر شنیدن همین سوال بوده باشه دست هاش رو پایین انداخت و به جایی که احتمال می داد مرد ایستاده؛ خیره شد. لب های خشکش رو با زبون خیس کرد و با صدای رسایی گفت:

-استاد منم، جونگکوک

🎭••••••••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

776K 106K 49
[Completed] "خیره به چشمای تخس تهیونگ که با اون خط چشم گربه ای انگار داشتند براش چاقوکشی می کردند عصبی لب زد: - این ازدواج اندازه مدارک مالکیتی که از...
2.8K 866 21
سروتونین هورمون جاری کننده‌ی "احساس خوب" و ضد افسردگی. کاپل: یونمین. ژانر: رومنس، فلاف. وضعیت: کامل شده.
198K 24.4K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
93.7K 11.3K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...