UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

204K 24.1K 9.4K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 27🎭

2.3K 341 51
By V_kookiFic

جیمین با استرس از این سر تا اون سرِ عمارت رو قدم می زد و از هر دو دقیقه یکبار درِ ورودی حیاط رو میپایید. جیهوپ مرارو سرگرم کرده بود و به ظاهر در رابطه با کشیدن نقاشیِ جدیدش کمکش می کرد اما تمامِ فکرش کنارِ تهیونگ و جونگکوکی بود که هنوز به خونه نرسیده بودن. ونتورت که از جمع حس بدی میگرفت به اتاقش رفت و بر خلاف تمامِ انرژیش، به اجبار خوابید.جین پر از استرس دهمین لیوانِ آبش رو سر کشید و به جیمین اشاره کرد که از وقتِ برگشت مشغول جوییدن ناخن هاش شده بود.

-چرا انقدر دیر کردن؟ من مردم از استرس...
-نمی دونم نمی دونم. روحم داره از تنم جدا میشه.

درست همون موقع جونگکوک و تهیونگ روی موتور هاشون نشسته بودن و خیابون های شهر رو به بودنشون مهمون میکردن. شبِ سردی بود، سرد تر از همه شب های پاییز و لحظه به لحظه سرد تر هم میشد برای تهیونگی دست هاش بیش از پیش آلوده میشد و جونگکوکی بیش از پیش میشکست.
پاریس دوسداشتنی آدرین هرلسون زیر انبوه قدم برگ های نارنجی خاموش بود و امان از منظره های طلاییِ دلربا...!
شهر شلوغ بود، اما تهیونگو جونگکوک بدون توجه به جمعیت با چنان ظرافت و دقتی مشغول موتور سواری بودن که تنها چیزی که در اولین نگاه ملکه ی ذهن مردم میشد مهارت اون دو در موتور سواری و سرعت بی حد و اندازه شون بود.

صدای موتور هایی که در حال تعقیبشون بودن نزدیک به نظر میرسید. کوک از سمتِ راست خیابون و تهیونگ از سمتِ چپ در حال حرکت بودن که نگاهشون باهم تلاقی کرد، وقتِ کمی بازی بود...
دست پسری که بهشون نزدیک شده بود رو گرفت و اجازه داد دست دیگه ش لای انگشت هاش همسرش جا بگیره. پسر سعی کرد خودش رو از دست اون دو آزاد کنه اما وقتی با سرعت به تابلوی آهنی ای برخورد کرد بلافلصله از هوش رفت...
با خونسردی دور زد و دوباره از پیاده رو واردِ خیابون شد که با ترافیک های سرسام آوری رنگ شده بود. به پشت سرش نگاه کرد و حدودا با ده موتور سوارِ شاکی رو به رو شد.
اینجوری فایده نمی کرد تهیونگ وقتی به سرِ خیابون رسید با سرعت زیادی که باعث شد صدای جیغ چرخ های موتورش تو پاریس بپیچه دور زد و سمتِ موتور سوارهایی که تعقیبشون میکردن برگشت.

با یک دست اسلحه ش رو از زیر لباسش بیرون کشید و با دست دیگه فرمون رو چسبید. شروع کرد به شلیک کردن، به هر نفر یک گلوله ...

« برای هر نفر، فقط یک گلوله...
تو گروه خونی من نیست برای کشتن یک آدم دوبار تلاش کنم، من برای از دور خارج کردن دشمنام فقط چند ثانیه برای فشار ماشه ی اسلحه ای که تصور میکنم داخلش تنها یک فشنگ وجود داره، وقت میذارم. فقط چند ثانیه»

هنوز به دومین سومین نفر شلیک نکرده بود که کوک هم با یک متر فاصله ازش به کمکش اومد و لبخندی زد. درسته هیچوقت از اینکه دست هایی که تنها چیزی که لای انگشت هاشون میچرخید قلم بود رو به نگهداشتن اسلحه محکوم کرده بود خوشحال نبود اما این اقتدار به قدری زیبا و تماشایی بود که ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش مینشوند...!
مردی که عاشقش بود، با کوه فرقی نداشت، همونقدر محکم و بزرگ بود ...
همونقدر تکیه گاه و همیشگی بود
اصلا چطور هنوز انسان بود؟ خدا دلش برای روی زمین بودنِ این آدم نمیسوخت؟ برای بودن در این روزمرگی های بیهوده، حیف نبود؟! با ارزش نبود؟ زیادی "فرشته"نبود؟

«روحم مدت هاست در قفس تنم جا مانده، می ترسم!
می ترسم این قفس آنقدر ها هم که فکر میکنم محکم نباشد. می ترسم از این روحی که در تلاش است برای رفتن و من هر بار دستش را میگیرم، کنار خود مینشانم مثل کودکی کوچک که با شکلاتی خواسته های سفت و سختش را فراموش می کند؛ با وعده ی خوشی های هرچند کوچکی گولش میزنم.
دوباره چمدانش را باز میکنم، دوباره کفش هایش را از پایش در می آورم.او نمی خواهد، اما من باز موهایش را به بادِ نوازش می گیرم!
با ابروهای در هم فرو رفته و لب های آویزان دوباره پایش را به زمین می کوبد، مینشیند؛ میگوید بیش از این اصرار نکن. باشد باشد ماندم...
اما من از نگاهِ گریزانش می ترسم.
الان اینجاست...
قبول کرده است بماند ...
اما تا چشمم را از روی قدم هایش بردارم "می دانم که می رود"
این قفسِ فرسوده تاب نمی آورد نبود او را...
نبود جانش ..!
نبود دار و ندارش...!
باور کن آخرش هم روزی با طناب کلفت این " دار و نداری" که فقط دارش را ...

اصلا می دانی چیست؟
من هنوز هم میترسم...!»

صدای جیغو فریاد رهگذرها و موتور سوار هایی که پشتِ سرِ هم زمین می خوردن به قدری بلند بود که قطارِ کلمات ذهنش رو به هم بریزه. آخرین نفر رو هم کشت و بدون نگاه کردن به جونگکوک دوباره دور خودش چرخید و مسیرش رو عوض کرد. باید می رفت، خسته بود از این شب...
خسته بود از این سرما، باید می رفت. هرچه زودتر

بعد از کلی رفتن به سوی مقصد نامعلوم کنار کشید و از موتور پیاده شد.گوشه ی خیلی تاریکی نشست و به جونگکوکی که مثل سایه تعقیبش کرده نگاه کرد. مردی که شرمندگی تو نگاهش محسوس بود اما لب هاش هنوز پوزخند می زد. تهیونگ نگاهش کرد، اخلاقش خاص بود دیگه...اصلا به این نتیجه رسیده بود دیگه آدم های مهربون رو دوسنداره. بد اخلاقی های کوک بیشتر به دلش میچسبید...!
کمی تو سکوت به اطراف نگاه کردن تا اینکه کوک با صدای فندکش سکوت رو شکست. دو نخ سیگاری که از جیبِ کوله پشتیش بیرون کشیده بود رو روشن کرد، یکیش رو برای تهیونگ و یکیش روهم برای خودش.
کلاهش رو از سرش درآورد و در حالی که به دیوار تکیه می داد ، پکِ عمیقی ازش گرفت و دودش رو با آرامش بیرون فرستاد.

-حالت خوب نیست نه؟ می دونم، منم حالم خوب نبود، الانم نیست اما دیگه عادت کردم. می دونستی عادت خیلی چیزِ بدیه؟ چیزی که یک انسان رو از هم میپاشه اینه که هیچوقت درمان نشه فقط به درداش عادت کنه.
مثل این میمونه یه خنجر تو قلبت فرو رفته باشه اما انقدر کسی به دادت نرسه، به کمکت نیاد، درمانت نکنه که به بودن اون خنجر داخل قلبت عادت کنی با اینکه میدونی در نهایت تورو میکشه...!

تهیونگ خواست کلاهش رو از سرش دربیاره تا حرفی بزنه که تکون خوردنِ چیزی رو از گوشه ی چشم دید. با برق چشم های تهیونگ که از روی چشم های خودش منحرف شده بود حواسش جمع شد. اونها تنها نبودن، یک نفر دیگه هم اونجا حضور داشت . تهیونگ با زرنگی در حالی که از نقطه ی تاریکی که بودن اون سمت رو میپایید جواب داد

- ترجیح می دم یه خنجر توی قلبم باشه و به دردش عادت کنم و در نهایت بمیرم اما دمِ مرگ کنار تو باشم...
میفهمی چی میگم ؟
-می فهمم
با اشاره ی انگشتت بعد از اتمام حرفش هر دو به سمتِ کوچه دوییدن. پسری که تمام مدت از اون دو فیلمبرداری کرده بود وقتی متوجه شد که اونها مچش رو گرفتن با عجله سوار موتورش شد که بره اما هنوز شتاب نگرفته بود که کوک به بازوش شلیک کرد و اون منحرف شد و با صورت به دیوار اصابت کرد.

صدای فریاد پر دردش بلند شد بازوی زخمیش رو توی دستش گرفت و سعی کرد بدون توجه به دردی که تو صورت و دستش پخش میشد؛ فرار کنه اما دیدنِ تهیونگی که جلوی راهش رو گرفته بود و جونگکوکی که پشتش ایستاده بود آخرین امیدش رو هم از دست داد.

پسر که حالا بی دفاع و ضعیف روبه روی دو مرد مرموز امشبش نشسته بود؛ با ترس خودش رو عقب کشید. به وضوح می دونست در مقابلِ اون ها شانسی برای زنده موندن نداره اما چیزی که نمی دونست این بود که پس چرا کشتنش رو انقدر کش می دادن؟!
وقتی سکوت طولانی شد در حالی که کفِ دستش رو روی زخم بازوش فشار می داد دندون های خونیش رو با گفتنِ جمله ای مثلِ "اون بالاخره پیداتون میکنه " به صحنه ی نمایش کشید.

جونگکوک بی حوصله روبه روی پسر زخمی نشست و در حالی که با دقت جزء به جزء چهره ش رو میپایید با نوکِ اسلحه ش دو ضربه ی آروم و نمایشی به سرش کوبید. یک پیغامی برای آلبر داشت و حالا که پسر بی تجربه و ترسوی زیر دستش رو داشت؛ رسوندن این پیغام راحت تر بود...!
با نگاه تیزی که زرنگیش رو به رخ میکشید دستش رو به جیب پسر کشید که از نزدیکی بیش از حدش بیشتر از قبل تو خودش جمع شده بود و بعد از چند ثانیه گشتن؛ گوشی همراهش رو پیدا کرد و با پوزخند به تلفنی که همچنان در حال فیلمبرداری بود رو زیر پای تهیونگ انداخت و بعد در حالی که گوشش مشغول شنیدن صدای خرد شدن گوشی زیر کفش همسرش بود با صدای گرفته و خش داری زمزمه کرد:

-نمیکشمت اماباید در ازای جون بی ارزشت برام یک پیغام به رئیسِ رئیست برسونی . میخوام بهش بگی که من گفتم : هر کاریم که بکنی، هرچقدر هم که به خودت فشار بیاری باز هم برنده ی این بازیِ طولانی، منم.
بهش بگو: یکی از مهره های اصلیت رو از این صفحه ی شطرنج بیرون انداختم و تو نمیتونی جلوم رو بگیری تا مهره های دیگه ت رو نزنم...

پسر که از لحن تهدید وار و حرکات مخوف کوک، لرزی روی تنش نشسته بود سکوت رو به گفتنِ حرفی ترجیح داد و با چشم های براق از اشک به اون دو نگاه کرد اما از اونجایی که کوک حوصله ی این کار هارو نداشت با دسته ی اسلحه ش ضربه ی محکمی به گونه ی سمت چپش زد و سوالی دستش رو تکون داد.

-پیغام رو متوجه شدی؟!

پسر که با ضربه ی محکم دست کوک هجوم دوباره مایعِ گس به داخلِ دهنش بیشتر شده بود در حالی که از ترس خون های داخل دهنش رو قورت می داد با سرعت به نشانه ی تفهیم، سر تکون داد.
تهیونگ با کج خندی که پسر نمی دید روبه روش نشست و دستی به سر شونه و گردنش کشید. نمیتونستن اون رو همینطوری رهاش کنن چون ممکن بود براشون دردسر ساز بشه پس تنها راهی که میموند این بود که ...
نگاه پر حرفش رو به نگاه منتظر کوک رسوند و بعد از دریافتِ موافقتش رو به پسر لب زد:

-خوب بخوابی

سرش رو با ضرب به دیوار آجری پشتش کوبید و سیاهی رو به چشم های ترش هدیه کرد.

هوا سرد بود، حرکت چیزی جز لباسش رو روی دستش احساس می کرد، قطره های بارون بود که به صورتش زده می شد؟! انگار جایی جز شهر بود، به قطع این سکوتی که با صدای بازیِ برگ ها آلوده شده بود مختص کوچه های خلوتِ پاریس نبود. کمی تو خودش جمع شد، درد از چند ناحیه روی بدنش خود نمایی میکرد. کم کم صداهای اطرافش واضح تر میشدن، صدای چند مرد رو میشنید. حضور شخصی رو بالا ی سرش حس می کرد اما جالب بود که اون حرفی نمیزد و حتی کاری هم نمی کرد تنها فقط بالای سرش نشسته بود و چهره ی کبودش رو میپایید.

پلک های خسته ش رو به سختی باز کرد و پشت سرِ هم چند بار پلک زد تا فضای اطرافش واضح تر شد. با اولین نفسِ هوشیاریش بوی درخت های کاج رو استشمام کرد بوی درخت های کاجی رو که با بوی بارون تلفیق شده بود. با هوشیار شدنش پسری که بالای سرش نشسته بود بی هیچ حرفی عقب کشید و فضای بیشتری بهش داد. صدا ها قطع شده بودن و همه ی نگاه ها روی اون متمرکز بود...!

نمی دونست کجاست؟ چه جوری به اون مکان رفته و یا دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ همه چیز از ذهنش پریده بود و این اون رو میترسوند. کمی به اطراف دقیق تر شد؛ آدم های مسلح، عصبانی، منتظر...
خودش رو با درد به تنه ی درختِ پشتش تکیه داد و تمرکز کرد. انگار همه چیز داشت واضح میشد، هشدار امنیتی، مرگ رولان، تعقیبِ دو مرد، تیر خوردنش و در آخر حرف های قاتل...

مرد مسنی که از تغییر حالت لحظه به لحظه ی چهره ی پسر متوجه هجوم اتفاقات به افکارش شده بود با دو قدم بلند جلو تر اومد و روبه روش نشست.
داخل یکی از دست هاش اسلحه و داخل دستِ دیگه ش کاغذ خاکی ای قرار داشت. با اخم هایی که به شکل وقیحانه ای سر رو شونه ی هم گذاشته بودن کاغذ رو تو آغوش پسر پرتاب کرد و منتظر نگاهش رو روی چهره ی ترسیده ش چرخوند.
با سردرگمی نگاهش رو به ورقه ی رو پاهاش رسوند که تو تاریکیِ حاکم تنها یک جمله ی بزرگ به چشمش خورد

"من از طرفِ قاتل یک پیغام دارم "

با نگاهِ دقیقی به مرد روبه روش نگاه کرد انگار تازه متوجه شرایط شده بود. خالکوبیِ شیر پشتِ دست مرد، جنگل کاج، عمارت سنگی، افراد مسلح...
"اسم رئیس اصلی شیرِ"
"یک پیغام به رئیسِ رئیست"
"من از طرفِ قاتل یک پیغام دارم"
سرش رو پایین انداخت و با لکنت شروع کرد به گفتن هر چیزی که به ذهنش میرسید.

-من ساموئل هستم، یکی از محافظ های زمینی رئیس رولان. بعد از هشدار امنیتی ما رفتیم به مختصات اما خب راستش همه مرده بودن. حتی یکنفرم زنده نبود، ما سوار موتورهامون شدیم رفتیم دنبالشون اما بازهم همه رو کشتن. من وقتی دیدم برم جلو قراره بمیرم سعی کردم پنهونی صداشون رو ضبط کنم تا بلکه بتونین بفهمین کین اما اونا متوجه حضورم شدن و من نمیدونم چطوری؟! چون حتی نفسم نمیکشیدم. اونا منو نکشتن و گفتن در ازای زنده موندنم باید یه پیغامی به شما برسونم قربان اون پیغامم این بود " هر کاریم که بکنی، هرچقدر هم که به خودت فشار بیاری باز هم بازنده ای
یکی از مهره های اصلیت رو زدم و تو نمیتونی جلوم رو بگیری تا مهره های دیگه ت رو از دور خارج نکنم...

با تموم شد حرفش آلبر با عصبانیت از روی زمین بلند شد و چند دور دورِ خودش چرخید و هر بار که فریاد کشید " تو کی هستی لعنتی؟ "لگدی به درختِ کنارش کوبید. متیو عقب تر ایستاده بود چون میدونست که در این شرایط آلبر حتی به اونهم رحم نمیکنه...
چند لحظه بعد مثل مسخ شده ها شروع کرد به بلند خندیدن، آوای خنده های ترسناکش داخل جنگل میپیچید که صدای شلیک پی در پی گلوله هم بهش اضافه شد و پسری که با رگبار تیر، جونی که دو مرد غریبه بهش بخشیده بودن رو باخت...!


چراغ ضعیف و کم‌نوری، مرکز اتاق رو روشن کرده بود؛ جایی که یک صندلیِ چوبیِ کثیف جور جثه ی سنگین یک مرد رو میکشید. مردی که سکوت اختیار کرده و ثانیه های زندگیش رو صرفِ التیام بخشیدن به زخم های بی درو پیکرش می کرد که بی رحمانه روی جسمِ بی جونش نقاشی شده بود.

اکتاو سر کج‌شده ش رو به دشت شونه ش سپرد و در حالی که بیشتر از قبل به دیوارِ پشت سرش تکیه می زد پوزخند عمیقی روی لب هاش نشوند. نگاهِ تیز و تحقیر آمیزش روی دست های مرد نشست که پشت صندلیِ چوبیش بسته شده بود...!
سردیِ پاییز از دیوارهای آغشته به خون خشک شده؛ نم نم به وجودش تزریق میشد. نفسِ داغش رو با بازدمِ عمیقی بیرون فرستاد و به بخاری که از لای لب های آلوده به پوزخندش خارج میشد، چشم دوخت. پوزخندی که چهره ی تاریک و مرموزش رو مخوف تر از قبل می کرد...!

تنها صدایی که تو اتاق میپیچید صدای چکه ی قطره های سرخوش بود که دل به سقوط داده بودن. دستمالِ مشکیش رو از جیبِ شلوارش بیرون کشید و آهسته آهسته شروع کرد به پاک کردن چکش مورد علاقه ی قدیمیش.
چکشی که روی دسته ی چوبیش یک جمجمه ی بزرگ حکاکی شده بود ...

-میدونی؟ میگن آدم های صدمه دیده بیشترین پتانسیل رو برای قاتل شدن دارن. تا حالا راجع به قاتلین چیزی خوندی؟! راجع به ما خیلی چیزها نوشتن اما راستش هیچکدوم از اون نوشته ها قد و اندازه ی من نیست. من هیچ مشکلی تو زندگیم نداشتم و اتفاق ترسناکی برام نیوفتاد، شوک عظیمی بهم وارد نشد که بخواد منو به این سمت سوق بده‌.

دستمال رو با ظرافت چر خوند و با بیخیالی شونه بالا انداخت.

-می دونی چیزی که منو به یه ماشین کشتار تبدیل کرد چیزی نبود جز لذت...
لذت خون ریختن
لذت قدرت نمایی
لذت چشیدن تاریکی
از اینکه ضجه های یکی رو که داره زیر پاهام له میشه رو بشنوم غرق خوشی میشدم. ضربه ی روحی ای باعث نشد من به اینی که هستم تبدیل شم. در واقع، از اولش همین روح مریضم بود که باعث شد بین رفاه، آرامش من سیاهی رو انتخاب کنم.

نگاهش رو به دیوار های دورشون رسوند، تاریک بود اما هنوزهم می شد خون های خشک شده رو دید. شاید هم همین دلیلی بود که اون رو علاقمند به این مکانِ تاریک و نمور میکرد.

-البته از سیاهی منظورم رنگ پوسته ی این زندگیِ. داخلش، درست مرکزش یک رنگِ دیگه ست مردِ لال. می دونی چه رنگی؟ خب من بهت میگم. رنگش قرمزه...
یک قرمزِ غلیظِ لزج...
تا حالا فرصتشو داشتی سر خوردنِ قطره ی خون رو روی سفیدی یک پوست تماشا کنی؟!
خیلی باشکوهِ، خیلی خیلی زیاد...

تکیه رو از دیوار گرفت و بدونِ اینکه از قسمت تاریک بیرون بره شروع کرد به قدم زدن. قدم های کوتاه اما محکمش رو به زمین ترک خورده ی زیر پاهاش می کوبید. مدت ها بود این مکان به عنوانِ علاقمندی های زندگیِ ترسناکش شناخته شده بود...!

-اولین بار رو تنِ برهنه ی یک زن این نمایش باشکوه رو تماشا کردم. تو وان حمام بود؛ دقیقا روبه روش نشسته بودم، خون از پیشونیش ، روی سر شونه هاش می ریخت و از سر شونه هاش رو بازو و ساعدش سُر میخورد؛ دورِ انگشت اشاره ش چرخ میخورد و بعد به آرومی رو کفِ سرامیکی حمام میچکید...

مثل اینکه یکی از قشنگ ترین خاطراتشو تعریف کنه محو گذشته ها شده بود. اولین کسی روکه کشته بود خوب به خاطر داشت. روزی که عشق رو روی قلبش حس کرد، دخترِ دوسداشتنی ای که با لبخندش، دلش رو برده بود رو ...

- هیچوقت نفهمیدم اون بوی لطیف چه گلی بود که تو فضا پیچیده بود؟ خیلی قشنگ بود. تصور کن مرد، دختری که دوستش داشتم تو یه وان آب نشسته بود با گل های سفیدِ تازه، گل هایی که روی کف های سرخ از خونش شناور بودن...!
تو بودی بیشتر از قبل عاشقش نمیشدی؟

صدای آهنگ فرانسوی قدیمی که تو خاطراتش جا گیر شده بود توی ذهنش می پیچید.‌ ثانیه به ثانیه ی اون لحظات رو به خاطر داشت. کوبیدن چکش تو سرش و بعد نشستن به تماشای زندگیِ پس از مرگ کسی که بی هوا عاشقش شده بود...!

-با مغز متلاشی بهش لباس توری بلند پوشوندم، آهنگ رو گذاشتم رو دور جدید و تا توان داشتم باهاش رقصیدم. انقدر رقصیدیم که زیر پاهامون مثل یه بوم خیس قرمز برق می زد. خب اون نفهمیده بود که من کیم وگرنه برام انقدر قشنگ نمی خندید تا تو ثانیه های لبخندش گم بمونم. میفهمی چی میگم؟! صبحِ اون روز هم برای یه مرد دیگه میخندید، نه اینکه باهاش معاشقه کنه، نه.
فقط براش خندید...
اما من دلم نمیخواست برای کسی جز من بخنده، پس کشتمش!

دستمال رو بیشتر رو جمجمه ی دسته ی چکشش کشید. با اینکه از مرور خاطرات لذت میبرد اما هنوز هم پوزخندِ پر رنگی گوشه ی لب هاش، مهمون بود. از تاریکی بیرون اومد و خودش رو با آسودگی به مرکز اتاق رسوند. جایی که چراغ چشمک زنی با نور ضعیفِ سفیدش روشنش می کرد...
رو به روی مرد ایستاد و دستمالش رو دوباره داخلِ جیبش گذاشت.

-اشتباهت این بود با کسی درافتادی که عشق خودش رو بدون هیچ عذاب وجدانی کشته. من آدم خوبی برای دشمنی نیستم، من مثل خوابم، سیاه میکنم دیدِ کسایی رو که تو ذهنشون منو دفن کردن. میدونی چرا؟

روی صندلی ای که مجاور مرد قرار داشت نشست. نگاهش پر از تمسخر روی چهره ی وا رفته ی مقابلش چرخید. پا روی پا انداخت و بدون نگاه کردن به دستش شروع کرد به حالتِ نمایشی چرخوندنِ چکشش لای انگشت هاش...!

-چون من دفن نمیشم من دفن میکنم...

با تمسخر به چسبِ نقره ای که روی صورت مرد جاگیر شده بود ابرو بالا انداخت. چسبی که مقدار زیادی از کبودی های وحشتناکِ روی صورتش رو پوشونده بود اما بازهم از عمقِ فاجعه کم نمی کرد...!

-این سکوتت رو میذارم پای رضایتت...

پسر جوانی در رو با ترس باز کرد و با استرسی که ناخودآگاه با نزدیکی به رئیسش روی قلبش سایه می انداخت؛ نگاهش رو روی دو مردی که مرکز اتاق نشسته بودن چرخوند و اولین نگاهش چهره ی خونسردِ اکتاو رو نشونه رفت.

-ببخشید رئیس یکی اومدن بالا میخوان شمارو ببینن. مثل اینکه یچیزایی براتون پیدا کردن...

اکتاو که خوشحال تر از قبل شده بود از روی صندلیش بلند شد و همونطور که قولنج گردنش رو میشکوند چکشش رو به سینه ی پسر ماتم برده کوبید. پسری که با بهت و حیرت به مرد بسته شده به صندلی ای نگاه می کرد که با مغز متلاشی شده و چشم های از حدقه دراومده مدت ها هم صحبت مردی بود به اسم جمجمه ...
کسی که موسیقیِ قدم های مخوفش رو همراه با صدای چکه ی خون از سرِ قربانی هاش می نواخت ...
همینقدر وحشتناک...
همینقدر تاریک...

🎭•••••••••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

614K 68.9K 47
"Completed" خلاصه: جئون جونگکوک رزیدنت جراح مغز و اعصاب،با وجود شلوغی بخش اورژانس بین اون همه مریض و همراهایی که به هیاهوی سالن دامن میزدن،مجذوب مرد...
56.6K 7.4K 38
𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on...
216K 26K 85
"تمام شده" کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولو...
163K 17.6K 99
(تکمیل شده) ‌ کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزا...