UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

183K 22.4K 8.5K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 15🎭

4.5K 482 357
By V_kookiFic

آر ام با عجله اسلحه ش رو سمت اون دو نشونه رفت و شلیک کرد اما بعد از جهش کوتاهی جونگکوک و تهیونگ پشتِ ماشین های درحالِ حرکت گم شدن. کاغذ مچاله ای که کوک براش پرت کرده بود از وسطِ خیابون برداشت و بیسیمی که به سینه ی لباسش وصل بود رو جلوی دهنش گرفت.
-کل خیابونارو ببندین، دوتا موتور سوار سیاه پوش روی یه موتور کاوازاکی نینجای ZX-14R.
نذارین در برن.

تک تیرِ شلیک شده ی آر ام درست به بازوی تهیونگ برخورد کرده بود؛ اما اون بعد از چند ثانیه از دست دادنِ تمرکزش دوباره به راهش ادامه داد بدون اینکه اجازه بده جونگکوک چیزی بفهمه!
تمام نیروهای پشتیبانی با دستورِ آر ام کل خیابون های منطقه رو تحت پوشش قرار دادن. اما برای تهیونگی که ریز به ریز کوچه و خیابون های پاریس رو میشناخت پشت به پشت جونگکوکی که با دقت و خونسردی چرخ ماشین هارو با شلیک اسلحه ش منفجر میکرد و راه رو به سادگی میبست؛ ذره ای اهمیت نداشت.
بعد از ده دقیقه تعقیب و گریز با پلیس، تهیونگ نیروهای ویژه رو گم کرد و با آخرین سرعت واردِ جاده ی فرعی میانبری که به گوسن ویل میرسید، شد.

"قربان گمشون کردیم "
آر ام خیره به تخت متحرک آمبولانسی که جسدِ متلاشی فردریک رو حمل میکرد لگدی به تنه ی ماشین کناریش زد و بی توجه به دزدگیرِ روشن شده ش زیر لب غرید:
-لعنتی، لعنتی. تو چنگم بودی، کم مونده بود بگیرمت!

بعد از گذشت بیست دقیقه به گوسن ویل رسیدن و
تهیونگ کتش رو از سرِ شونه ش هل داد و به بازوی خونیش خیره شد. کوک که در حال درآوردن لباسش بود، جعبه ی شکلاتی که برای تهیونگ آورده بود رو روی میز گذاشت و گذرا نگاهی بهش انداخت. اما چند ثانیه از تصویری که دید نگذشته بود که سمتِ همسرش خیز برداشت.
-تو زخمی شدی؟
-بنظر نمیاد عمیق باشه نگران نباش
کوک دسته تهیونگ رو گرفت و با خشم روی کاناپه نشوندش و همونطور که جعبه ی کمک های اولیه رو از زیر میز بیرون میکشید به چهره ی رنگ پریده ش خیره شد.
-چرا بهم نگفتی تیر خوردی؟
-تیر خورد و رد شد، همش یه خراش کوچیکه. چرا بزرگش میکنی؟

کوک جعبه رو روی زمین سرو ته کرد و با عصبانیت بازوی تهیونگ رو توی دستش گرفت. زخم تقریبا عمیقی بود و این باعث میشد به شدت خشمش اضافه بشه.
-باورم نمیشه انقدر احمق باشی که به این بگی زخمِ سطحی.
تهیونگ چیزی نگفت و فقط لب هاش رو محکم بهم فشار داد تا از دردِ پنبه ی آغشته به ضدعفونی کننده ای که کوک روی زخمش میکشید، ناله نکنه. حسِ خوبی به عصبانیتش نداشت، حس بدی از جوِ حاکم میگرفت و دلشوره ای به دلش افتاده بود. دلشوره ای که هیچوقت بی دلیل چیره ی وجودش نمیشد.
-چرا دارم با حماقتات کنار میام؟
-چون دوسم داری
-تنها حسی که بهت دارم نفرته. نفرت... میفهمی؟! حالمو داری بهم میزنی

با تموم شدن جمله ش لبخند روی لب های تهیونگ خشک شد. شکست، جوری که حتی دیگه امیدی به دوباره سر پا شدنش هم نداشت. اشک هاش به چشم هاش هجوم آوردن و اون در برابر سیل دلشکستگی هاش، تنها کاری که کرد رسوندن پلک های خیسش بهم بود.

-اما من همسرتم جونگکوک.
-تو فقط یه مزاحمی... حالاهم ساکت باش تمرکزمو بهم نزن.
کوک بعد از ضد عفونی، زخم عمیقی که داشت رو با نخِ نازکی بخیه زد.
جوری که اخمِ ظریف و نگرانی روی چهره ی شاکیش نشسته بود و هرباری که سوزن رو از پوست نرم تهیونگ حرکت میداد به جایِ اون درد میکشید و این درد، چقدر عمیق بود...
بعد از اتمامِ کارش در حالی که عرق سردی که از استرس روی شقیقه ش نشسته بود رو پاک میکرد؛ بازوی مرد عاشقش رو بانداژ کرد. مردی که تمامِ مدت با سری پایین افتاده بغض تیزی که گلویِ خسته ش رو خراش می داد رو مهار کرده بود...
انگاری که تازه از خلسه ی نگرانی رها پیدا کرده باشه با چشم های گشاد شده به صورت غمگینش نگاه کرد.
"من چیکار کردم؟ "
این جمله ای بود که توی ذهنش نقش خورد اما برای گفتن هر حرفی دیر شده بود چون که قبل تکون خوردنِ لب های عاجزش تهیونگ پاکتِ سیگارش رو برداشت و بدون نگاه کردن به اون؛ یک سوال پرسید
-مگه نمیگن قلب استخون نداره؟

غرق سکوت به چشم های قرمزِ مردی خیره شد که با حرف های به دور از واقعیت احساسش، قلبش رو شکسته بود.

-پس این صدای شکستن چیه از قلبم میاد؟

رو پنجه ی پا چرخید و بیرون رفت. کوک لگدِ محکمی به ستونِ کنارش زد و بدون توجه به دردی که کلِ پاش رو درگیر کرده بود ، سرش رو لای دست هاش گرفت.
-این چه حرفی بود زدی؟ جونگکوک احمق. چرا دهنتو باز میکنی هر چی به ذهنت میرسه رو میگی؟

روی صندلی نشست و دست های خسته ش رو بیشتر لای موهای بلندش فرو کرد.
نگاهش به ناخنِ شکسته ی خونی پاش قفل بود و افکارش پیِ جمع کردن گند بزرگی که زده بود. دلش میخواست از شرمندگی اسلحه ش رو بیرون بکشه و یه گلوله تو مغزِ پوک خودش خالی کنه اما صدای استارت موتورسیاهش مجال بیشتر فکر کردن رو بهش نداد. با پای برهنه از خونه بیرون زد و بدونِ توجه به زخم هایی که با هر قدم کف پاش رو درگیر میکرد قبل از اینکه تهیونگ حرکت کنه؛ خودش رو بهش رسوند.

-تهیونگ کجا میری؟ من بابت حرفام متاسفم
-متاسف نباش، مهم نیست.

نگاهش نکرد و فقط زیپ لباسش رو بست و بعد دستی به چشم های خون گرفته ش کشید. کوک جلوتر رفت نگاهی به چهره ی ماتم زده ی تهیونگ انداخت

-وقتی تظاهر میکنی به قوی بودن از هر موقع دیگه ای شکننده تر بنظر میرسی. چرا سعی نمیکنی یه شب افسار کارات رو بدی دست دردات؟!
- کسی که بخواد خودش میبینه، نیازی نیست من درد و غممو فریاد بکشم.

موتور رو خاموش کرد و دست روی دست های یخ زده ی تهیونگ گذاشت. دست هایی که به قدری سرد بود که باعث سرازیر شدنِ نگرانی تو تاریکیِ وهم انگیزِ چشم هاش شد.
-کجا میخوای بری؟ بیا پایین باهم حرف بزنیم تهیونگ.
-میرم که امشب تنها باشم. نترس این منِ نفرت انگیز مزاحم دوباره برمیگرده پیشت؛ تا آخر تمریناتم میمونم اما بعدش اگه نخواستی دوستم داشته باشی، میذارم بری یا بهتره بگم، میذارم و میرم.

دهنش خشک شده بود، انگار واقعا پاییز داشت از راه میرسید؛ لرز خفیفِ پاهاش که بی دلیل نبود، بود؟!
بغض مزاحمی گلوش رو میفشرد و لب های سفیدش اولین چیزی بود که تو چهره ی رنگ پریده ش به چشم میومد. با صدای لرزونی درحالی که دستش رو روی قلبش میکشید، پرسید:

-یعنی رهام میکنی؟
-انقدری دوست دارم که بخاطر خودت، ازت بگذرم. میتونی مرارو ببینی و هروقت که خواستی بهمون سر بزنی. خونه ی خودته... حتی میتونی وقتی دل به کسی دادی بیای اول از همه به خودم بگی، قول میدم برات کم نذارم

با اشک گفت و اما نگاهش درگیرِ وجود آشفته ی کوک نبود و یک جایی بین سیاهی شب گم شده بود. گفت و حرف های معصومانه ش با ضرب بدی تو سر کوک صدا داد.
مثلِ افتادن یه قاشق فلزی تو سکوت آشنای یک خونه..
همونقدر گوش خراش...
همونقدر پر از تکرار...
و همونقدر آزار دهنده...
جلوتر رفت و خودش رو به مردی رسوند که امشب جوری قلبش رو شکسته بود که افکارش به جاده هایی رسیده بود؛ که نباید...

-میدونی؟ از دست دادن آدما یه زخمِ بی درمانه، با یه دردی که نمیشه انکارش کرد. اما اینکه آدمای زندگیت بمونن اما اونی نباشن که از اول بودن، به خودیِ خود یک فاجعه ست. اینبار دیگه بحثِ یه زخم بی درمان با یه دردی که امونت رو می بره، نیست؛ اینبار بحث بحثه چشم بستنه چون این اتفاق، خودِ مرگه!
یا شاید یه چیزیِ فراتر از مرگ ...
زندگی به اندازه ی کافی سخت هست اما غریبه شدن با کسی که عاشقش بودی انقدر این سختی رو پر رنگ، پررنگ، پررنگ تر می کنه که حتی نفس کشیدن رو هم فراموش می کنی. چه برسه به زندگی کردن...
بعد میشی یکی مثلِ من، که دیگه حتی نای جنگیدن رو هم ندارم، حتی اگه بدونم این جنگیدن برای حفظ نفس هامه تا منو تو این بازیِ بی رحم زندگی، زنده نگه داره.
-اگه اون جنگ سرِ عشق من باشه چی؟!

نگاهش رو از آسمون بدونِ ستاره ی بالا سرش گرفت و به جونگکوکی داد که رنگ به رو نداشت، غمگین بود، ترسیده بود اما هنوز هم اسیر غرور در برابر گریه کردن مقاومت میکرد.

-هشت، نه ساله دارم برای عشق تو میجنگم. یک تنه، تنها ... بی انصافی نیست؟ باور کن بی انصافیه که دلتنگ کسی باشی که دلتنگت نبوده، نیست و اگه فردایی برسه که نباشی هم، دلتنگت نخواهد بود.

جونگکوک که در برابر اشک های تهیونگ بی دفاع شده بود دستش رو بلند کرد برای پاک کردنِ خیسی صورتش اما تهیونگ با عقب کشیدن سرش فرصت لمس پوست نرمش رو از کوک گرفت.

-تهیونگ گوش بده به حرفم.
-کاش میشد یکسری چیزارو نشنوم جونگکوک، وقتی میدونم قرار نیست هیچوقت پاک شن از ذهنم. ذهنِ بیمارم
عاشقم
گریونم...
وکاش من اون لحظه میمردم اما نمیشنیدم حرفایی که بهم زدی رو. حرف هایی که میتونست درمان باشه برای خلا آلوده به بیماری ذهنم. عشق باشه برای جبران عاشقیِ دیوانه وار ذهنم و یه سد برای ریزش اشک هاش. اما کاری که تو کردی خیلی متفاوت تر بود.
تو چندمین مرگم رو با تزریقِ افکار تلخی که خوب میدونستی تابِ لمسش رو ندارم، رقم زدی.
اما میدونی سختیِ این ماجرا کجاست؟

اشک های صورتش رو با آستین کتش پاک کرد، انقدر محکم که سوزش دلبخشی به لحظه هاش بخشیده شد.

-اینکه خودت بفهمی، اگر تو خاکستر رویاهات بسوزی خیلی راحت تر از اینه زیر قدمِ آرزوهات بمیری.
سقوط وقتی پاهات روی زمین باشه راحت تر از وقتیِ که تو قعر آسمون گم شدی.

-تهیونگ من، من اون لحظه راستش... یجورایی شرایطش رو نداشتم .
-شرایط؟ عشق شرایط نمیخواد عشق، وجود میخواد. مردی که من میشناختم وجودشو داشت، تو چی؟ وجودشو داری؟

لبخندِ غمگینی زد و نگاهش رو از چشم های جونگکوکی گرفت که سکوت رو به گفتنِ "آره" ی خشک و خالی ترجیح داده بود. با هر بار نگاه کردن به سیاهی بی انتهای چشم هاش، یاد حرف های دلشکنی میوفتاد که حتی قوی ترین زهر جهان هم از توصیف تلخیِ کلماتش، عاجز بود..
اینم یک خداحافظی بود، اما اینبار، دمِ رفتن هیچ چشمی نمیخندید...

-میدونم خراب کردم. اینم میدونم که بدترین خرابکاری، بهم ریختن باور های یک آدم عاشقه، اما دیدنِ غریبگی تو برای تنبیهِ کردنم خیلی زیادیِ . درسته من یه قاتلم، درسته دستم به خون خیلیا آلوده ست اما تو بهتر از هرکسی میدونی هنوزم توی سینه م قلب دارم. هرچند که سنگه از اعتماد و عشق فراریِ اما هنوزم قلبه. نذار از دوریِ تو دردش بگیره.
-بذار دردش بگیره، شاید فهمیدی اینهمه سال با چه دردی سر کردم. شاید فهمیدی غرور یه پله ست برای ساختن شخصیتت، نه له کردن کسی که دوستت داره،زیر پاهات. بذار دردش بگیره که شاید همدردِ قلب من بشه...!

اولین بار بود که تهیونگ رو انقدر دلخور و غمگین میدید. شونه خالی کرده بود از قبول اسم همسر اون مرد و رویاهاش رو با خونسردی دو و سه جمله ش کشته بود. باید بهش حق میداد، باید بیشتر از اینها بهش حق میداد.. خیلی بیشتر...

-تهیونگ زندگی کوتاه تر از اونیه که بخوایم اینطوری سپریش کنیم.
-زندگی کوتاه نیست، این تویی که دیر شروع کردی.

از لحنِ سردش به خودش لرزید، عقب کشید و تهیونگ آخرین لحظه بدون نگاه کردن به چهره ی شرمنده ی کوک موتورش رو روشن کرد و به سرعت تو جاده ی خاکی گم شد.
حق با اون بود، خیلی دیر شروع کرده بود.

خیره به قرصِ خواب آوری که شب گذشته مصرفش نکرده بود نفس عمیقی کشید. صدای پرواز هواپیمای رهگذر باعث شد نگاهش رو از لیوان لرزون آب دست نخورده ش بگیره و به ساعتِ روی دیوار بدوزه. ساعتی که با عقربه های طلایی ظریفش 9 صبح رو نشونه رفته بود و جونگکوکی که حتی ده دقیقه هم چشم روی هم نذاشته بود تو این شبِ تاریکه پر صدا...
روی تخت نشست اما نگاهش به آیینه ی بزرگ روبه روش قفل شد که از اون فاصله هم چشم های خون گرفته و موهای نامرتبش رو قاب گرفته بود.
دستی به موهای نامرتبش کشید و از جاش بلند شد، لباس هاش رو روی تخت انداخت و با قدم های آروم خودش رو به دوش رسوند، شاید یه حمامِ کوتاه اثرِ بی خوابیش رو کم تر میکرد.
تمامِ شب رو به حرف های تهیونگ فکر کرده بود و این افکار برای قلبش خیلی گرون تموم شد. شاید اگه خاطراتش رو پس نمیگرفت کنار اومدن با این اتفاقات خیلی راحت تر میبود اما با سیلِ خاطرات عاشقی و از خودگذشتگی تهیونگ که موج موج به ساحل ذهنش بخشیده میشد؛ همه چیز رو سخت و سخت تر کرده بود. پیشونیش رو به دیوارِ سرد تکیه داد و چشم هاش رو بست...
"کسی که بهت تکیه کرده رو هیچوقت زمین نزن پسرم"
حرفی بود که مادرش همیشه میگفت، با سر درد دوش آب رو بست و به سرعت از حمامِ بخار گرفته بیرون زد، شاید باید اینبار خودش رو زمین میزد برای جلوگیری از فرود مردی که بهش تکیه داده بود.
بیست دقیقه بعد درحالی که لباس هاش رو پوشیده بود با موهایی که خیس بودن سوار ماشینش شد.
با بسته شدنِ در ماشین جونگکوک درِ حموم اتاق تهیونگ هم بهم کوبیده شد. انگار اونهم مثل همسرش نیاز به یه حموم داشت تا خستگی بی خوابی شبِ گذشته ش رو کمتر کنه. اما چه کسی حدس میزد مردِ قوی مثل تهیونگ زیر هجوم قطرات آب بشینه و در حالی که به پخش آهنگ غمگین و بی کلام محبوبش گوش میده؛ خودش رو آماده کنه برای دنیا دنیا گریه کردن ...
قطرات آب لای موهای بلندش میلغزیدن، بخار آب داغی که تهیونگ حال کمی خنک کردنش رو نداشت، کلِ فضارو مشغول کرده بود جوری که حمام بزرگش تیره و تار به نظر میرسید. سرش رو به زانوهاش تکیه داد و بلند زد زیر گریه جوری که جونگکوکی که پنج دقیقه پیش با کمک جیمینی که برای تنها گذاشتنشون داخل خونه، مرارو با قولِ صبحونه ی خوشمزه ای بیرون برده بود میگذشت و کوک هنوز هم قدرت رو به رو شدن با تهیونگ رو پیدا نکرده بود، نه حداقل تاوقتی که صدای هق هق های مردونه ش بلند نشده بود.
نگاهش رو به انگشت شست پاش دوخت که از ضربه ی دیشبش کبود شده بود و خودش رو راضی کرد برای ورود به حمومی که تهیونگ فراموش کرده بود درش رو قفل کنه.
با شنیدن صدای در با سرفه ی نمایشی، به گریه های پر دردش خاتمه داد و بدون بلند کردن سرش گفت:
-چی میخوای، من تو حمومم از دست تو آسایش ندارم جیمین؟
کوک پا برهنه واردِ حمام بزرگ شد و با فضای تاریکی که با نور ضعیف بنفش خوشرنگی رنگ شده بود، روبه رو شد. اما حتی اون تاریکیِ نصفه نیمه هم نتونست بدن قرمز تهیونگ رو که از اصابت آب داغ، مهمون لحظه هاش شده بود رو پنهون کنه. با عجله خودش رو به جسم مچاله شده ی همسر آرومش رسوند و همونطور که بغلش میکرد تا آب داغ روی بدنِ اون بریزه نه تهیونگ، دستش رو بلند کرد و دمای آب رو تنظیم کرد.
-جونگکوک؟
-جانِدل جونگکوک؟

ناباور، بدون اینکه اهمیتی به بدنِ برهنه ی خودش بده از آغوش جونگکوکی که با لباس های مرتب و رسمی که برای دیدارشون انتخاب کرده بود، زیر دوش نشسته بود و غمگین لبخند می زد، جدا شد.
-چرا اومدی؟
-اومدم تا قلبِ درد کشیدت رو ببوسم تا بلکه منو ببخشی.
هنوز دست هاش رو از دور تهیونگ باز نکرده بود و با فاصله ی کمی از صورتش، به این فکر میکرد که اون دو چشم خاکستریِ دور مشکی چقدر میتونه از این فاصله ی کم، زیبا و دلربا باشه.
- اومدم بگم میخوام بعدِ این اگه یه گلوله میشم و میرم تو قلب کسی. عشق بشم و سر ریز بشم تو قلب تو...
اگه یه چاقوی خونی میشم برای گلوی کسی؛ بوسه بشم و بشینم رو گلوی تو...
اومدم تورو از بند این غرورِ انباشته شده ی توی سینه م رها کنم. آره زندگی کوتاه نیست این منم که دیر شروعش کردم اما دیر شروع کردن بهتر از هرگز شروع نکردنه درسته؟

موهای بلند و آشفته ی تهیونگ رو پشتِ گوشش هل داد و لاله ی گوشش رو بوسید.

-چطور میتونم از دستت بدم وقتی تو پازلِ گمشده ی وجودمی؟! توآیینه ی روحِ منی، چشمای خاکستریت در مقابل چشم های سیاه من . موهای ابریشمیِ بورت در مقابل موهای به رنگ شبِ من... دشت پر از زیباییِ رویاهات در مقابل برزخ افکار من. تو آرزوهات تو یه باغ گل رشد میکنه و آرزوهای من تو یه جنگلِ متروکه بارون زده...

خم شد و با حسی که اینبار پشت میله های غرورش زندانی نبود گودی گردن تهیونگ رو بوسید.
-شاید من رعد باشم و رو تن آسمون غرش کنم اما در آخر، این تویی که میباری و زنده میکنی.. .

تهیونگ ناباور از حرف های تازه ای که سالها مهمونِ گوش هاش نشده بود، دستش رو به چهره ی جونگکوک کشید.
-بعد از هفت سال انتظار یکم دیره...
پیشونیش رو به پیشونی تهیونگ تکیه داد و آروم زمزمه کرد.
- اما دوست دارم.
-من بیشتر
تهیونگ زمرمه کرد و خودش رو تو آغوش جونگکوکش فرو کرد. درست مثلِ یک رویای شیرین بود که هیچوقت امیدی به واقعی شدنش نداشت.
جونگکوک بدنِ قرمز تهیونگ رو نوازش میکرد و موهای خیسش رو پی در پی میبوسید. کمی سخت بود کنار اومدن با حسی که بهش داشت. اون مردی بود که روزی دیوانه وار عاشقش کرده بود و تو این مدت کوتاه از هیچ عشق و لطفی دریغ نکرده بود. باید دیر یا زود به حرف قلبش گوش می داد و واقعیت رو میپذیرفت.

-منو ببخش، من دیشب فقط عصبی و نگران بودم. تو قلبم غوغا بود که اگه اون تیر به جای خوردن رد شدن ازت به جای بدتری برخورد میکرد و سلامتیت رو به خطر مینداخت؛ چطور قرار بود خودمو ببخشم؟ اون حرف ها از تهِ دلم نبود تهیونگ، تو مردی هستی که فرشته بودن رو بلده. چرا باید منی که تو یه جهنم زندگی میکنم یه فرشته ای مثلِ تورو از دست بدم؟ اصلا آره قبول، نمیخواستم بفهمی که دلمو بردی. نمیخواستم بفهمی که بعد از اون شب پر از آرامش هر بار که نگاهم به لبات می افتاد مور مورم می شد.
نمیخواستم بفهمی توجهات، بوسه ها و بغل های یهوییت با اینکه میدونستی بعدش ممکنه چقدر ازم کتک بخوری، چقدر بهم میچسبید. نخواستم بفهمی چقدر مهم شدی تو زندگیم چون من همیشه با احساساتم درگیر بودم! از همون اول تا به همین الان..

تهیونگ که تازه آروم گرفته بود دوباره گریه های پر سوزش رو از سر گرفت و اینبار جونگکوک هم همراهیش کرد.
-من حتی انقدر تخس و مغرور بودم، که نخواستم تو این مدت بهت بگم حافظم برگشته که مبادا مجبور باشم ملایم تر باهات رفتار کنم. آره شاید تو این دنیا از هیچی نترسم، اما تا وقتی نترسم که پای تو وسط نیومده باشه...
من از نگاهِ غمگینت، از اون چشمای ترِ معصوم لعنتیت خیلی میترسم تهیونگ... تو همیشه توی زندگیِ من یه تکیه گاه بودی و هرکاری کردی برای اینکه منو به آرامش از دست رفته م برسونی. این زخما، این زخمارو وقتی دیدم خیلی ناراحت شدم اما وقتی یادم افتاد که این زخمارو چطوری روی بدنت نشوندم، اون بتِ غرور لعنتیم شکست و به هزاران تیکه تبدیل شد.

تهیونگ با گریه تمامِ زورش رو تو بازوهاش ریخت و جوری جونگکوک رو به آغوش کشید که تا حل شدن وجودشون فاصله ای باقی نمونده بود.

-اما حتی پافشاری کردم که شکسته های بت غرورم رو از نگاهت پنهون کنم. میدونم خیلی بد کردم در حقت تهیونگ من... اما الان اینجام، اومدم که همش رو جبران‌کنم. اومدم اون قلبِ شکسته ت رو ببوسم. خواهش میکنم منو ببخش، بد کردم باهات و نفهمیدم؛ باشه. اما بهم فرصت بده حداقل درستش کنم.
-ازت دلگیر نبودم که بخوام ببخشمت، مگه عاشق از معشوقش دلگیر هم میشه؟

جونگکوک میون گریه های شرمسارش خندید و صورته تهیونگ رو محکم، بوسید.
-قربونِ این عاشق برم من که لنگه ش فقط تو قصه هاست. شاهزاده ی عاشق قصه ی زندگیم؟
-بله راوی قصه گوی زیبا؟
-ببینم، حالا که من با لباسام اومدم زیرِ دوش اجازه میدی باهات حموم کنم؟
-البته، بذار کمکت کنم لباساتو دربیاری.

کوک بعد از برهنه شدنش نگاهش رو به قفسه ی شامپوهای روی دیوار دوخت و به انواع مختلفش خیره شد تا اینکه اون رو دید‌. جلدِ یاسی رنگ که شناختنش برای اون کاری نداشت. با خوشحالی خودش رو به قفسه ها رسوند و در مقابلِ نگاه خیره ی تهیونگ شامپوی مورد علاقه ای که تهیونگ همیشه بی هدف میخرید و تو قفسه میذاشت رو برداشت.
-رایحه ی گلِ یاس، میشه از این به موهات بزنی؟
با لبخند شامپوش رو از دست کوک گرفت و همونطور که درش رو باز میکرد، لبخند بزرگی زد
-حتما

و این شروعِ بازی کف آلود اون دو بود. بوی گل یاس تو فضای حموم پیچیده بود و صدای موسیقی آرومی به تاریکی نصفه و نیمه ی حاکم، حس عمیقی بخشیده بود.
کوک با کف برای خودش ریش بلند درست کرده بود و تهیونگ رو به تصورِ پیری خودش دعوت میکرد. اما، دیدن جونگکوک برهنه ای که ردِ نور بنفش یکطرف بدن خیسش رو پوشونده بود به قدری دلچسب و تحریک کننده بودکه تهیونگ رو تو عالم سکوت به خیرگی میرسوند.

-چقدر فضا عاشقانه ست، جون میده برای رقص. با این مرد تخس و بداخلاق میرقصی؟

باخنده جلو رفت و در حالی که به سُر خوردن کف به همراه قطرات آب از روی بدن کوک خیره بود؛ کمر ظریفش رو لای دست هاش گرفت و با لبخند چال ریز دوست داشتنیش رو نوازش کرد.
و اونها در حالی که میون احساساتشون گم شده بودن بدون هیچ فاصله ای بین بدن های خیسشون، عاشقانه میرقصیدن، عاشقانه میخندیدن و عاشقانه میبوسیدن لب های غرق لبخندی رو که بی مقدمه بهم وصل شده بود ...
کوک سرش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و همونطور که حلقه ی دست هاش رو تنگ تر میکرد، گودی گردنش رو بوسید.
-گفتی رفعِ تشنگی وجود محتاجت بمونه واسه زمانی که قلبم رو بهت دادم.
-منظور؟
کوک نفس عمیقی کشید و میونه رقص رمانتیکشون از تهیونگ فاصله گرفت و به چهره ی آرومش نگاه کرد.
-یعنی دلم برای طعم تنت تنگ شده، میخوام دوباره بچشمش. میذاری؟!
تهیونگ با لبخند چونه ی جونگکوک رو توی دستش گرفت و به چشم های سیاهِ سردش، زل زد:
-هوم بچش، اما رفعِ دلتنگی من یکمی خشنه.
کوک دست تهیونگ رو توی مشتش گرفت و لبخند بزرگی روی صورتش نشوند.
-برای منی که کلا روحیه ی خشنی دارم حرف خوشحال کننده ایه . اینطور نیست عزیزم؟

دست های کفیش رو روی شونه جونگکوک گذاشت و با لبخند مرموزی اون رو به دیوارِ پشت سرش تکیه داد. اما سردیِ شدید دیوار که لرز به تن هر آدمی مینداخت چه اهمیتی داشت وقتی ثانیه ی بعد تو قابِ زیبای تن تهیونگ حل شده بود. تن خیسی که با شعله ی آتیش هیچ تفاوتی نداشت و نم نمک در حال سوزوندن پوستِ سفید دوستداشتنیش بود.

-مطمئنی براش آماده ای؟ میتونم براش صبر کنم. اصلا مهم نیست تا کی... نمیخوام بعد اینهمه مدت اولین بارمون بخاطرِ احساس عذاب وجدانت باشه. هر تصمیمی بگیری من درک میکنم تو مجبور نیستی به خاطر من احساساتت رو تغییر بدی...
سرش رو به شونه ی جونگکوک تکیه داد و چشم هاش رو بست. اما حرفش تموم نشده بود که صدای هیس آرومی توی گوشش پیچید.
-تهیونگ منم مثل توَم، سالهاست با کسی رابطه نداشتم. همونقدری که تو به این نزدیکی نیاز داری منم دارم.

بدن خیسشون بدون میلی متری فاصله بهم چسبیده بود و تهیونگ همونطوری که بی تعارف با آرامش عضوش رو روی عضو جونگکوک میمالید دم گوشش، زمزمه کرد:

-پس به قلمروی فرمانرواییِ من خوش اومدی.

با مکث کوتاهی لب هاش رو به گردن بلند و دلفریبِ کوک نزدیک کرد و با دلتنگی نفسِ عمیقی کشید. نفسی که بوی گلِ یاس و عطر تن معشوقش رو براش به ارمغان می آورد. همین یک نفس بوی عاشقی، برای عمری زندگی کردن کافی بود!
همین یک نفس...

دندوناش رو روی گردنش کشید و آروم گوشتش رو لای دندون هاش قفل کرد و کم کم به فشارِ فکش اضافه کرد. اما این گاز درد آور هم نتونست لبخندِ کمرنگ کوک رو محو کنه، وقتی که عاشقِ همین تهیونگ افسار گسیخته ای بود که فقط زمانِ سکس نصیبش میشد. دیدنِ روی وحشی مردهای متین و آروم، همیشه جزو جذابیت های زندگی به شمار می رفت. حداقل برای جونگکوک که اینطور بود...
عقب کشید و به جای دندونای صاف و مرتبش نگاه کرد که حالا با قرمزی روی گردنِ کوک نقاشی شده بود. بدون شک تا شب کبودیِ ارغوانی بزرگی رو به همسرش هدیه داده بود. با لبخند در حالی که دستش رو روی لب های براق صورتی کوک میکشید بیشتر خودش رو بهش فشار داد و شروع کرد به مکیدن هرجایی که جلو چشمش سبز میشد.

-هوووممم

دست هاش درست مثل سقوط برگ های پاییزی روی بدنِ بی نقص زیر دستش سُر میخورد. صدای موسیقی، صدای رقص قطراتِ آب...تنها چیزی که نبودش حس میشد؛ دو جام شرابِ چندساله بود برای تکمیل این حمامِ دو نفره .
نفس عمیقی که کشید با حسِ زبون خیس تهیونگ روی لاله گوشش، توی سینه ش خفه شد. جوری که حتی نفس کشیدن رو هم از خاطر برد.
اما حتی نفس حبس شده ی کوک هم قدرتِ این رو نداشت تا جلوی تهیونگی رو بگیره که بی هیچ قاعده و قانونِ خاصی لحظه به لحظه در حال لیسیدنِ یه گوشه از بدنش بود.

سرش رو به دیوارِ پشتش تکیه داده بود و اجازه داد تهیونگِ بی طاقتش اون رو تا مرزهای دیوونگی، همراهی کنه. مردی که خیلی ساده اون رو به جایی رسونده بود که با چشم های خمارِ گرسنه خیره به چهره ی تحریک کننده ی خیسش زل زده بود؛ وقتی بدنش رو میبوسید و لب هاش رو روی عضوِ دیوونه شده ش میکشید، اما نگاهش رو از چشم های خوش حالتِ کوک نمیگرفت.

از دید تهیونگ، جونگکوک پسرِ خماری بود با پاهای شل شده که نیمه ی راست بدنش تو تاریکی گم و نیمه ی دیگه ش تو هیاهوی بنفش امروزش، به نمایش دراومده بود.
و از دید جونگکوک، تهیونگ مرد حریص و پر انرژی زانو زده ی جلو پاهاش بود که نور ضعیف انتخابیش روی چهره ی زیبای خیسش میتابید و اون چشم های خاصِ خاکستریش ...
میتونست قسم بخوره اون چشم های خاکستری خوش فرمش رو تا به الان انقدر زیبا و خاص ندیده...!

با نوازش انگشت های بازیگوشش روی بالز هاش محکم لب هاش رو گاز گرفت و موهای بور تهیونگ رو تو مشتش گرفت. از این جا به بعد دیگه آرامش معنای خاصی نداشت وقتی هر دو طرف به پایان ظرف طاقتشون رسیده بودن.
تهیونگ بازی با نقاطِ حساس همراهش رو خوب بلد بود، جوری که میتونست این ببر وحشی رام نشدنی رو با حرکتِ زبون خیسش روی چند قسمت از بدنش به زانو دربیاره.

-هووم.. آهه

تهیونگ که بعد از هماهنگ شدن با دست زیاده خواهِ کوک که فرمون سرعت سرش رو به دست گرفته بود متوجهِ شل شدن پاهاش شد، کلاهک عضوش رو با سرو صدا مکید و بعد ایستاد.
دست هاش رو به کمر ظریفش پیچید و اونکه میدونست مردش چی میخواد پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و دسترسی بیشتری بهش داد.
-ببر کوچولو
-گرگِ گرسنه

دستی به کمر کوک کشید که هنوز بخاطر کف بازی چند دقیقه پیش سُر بود و با آرامش به سمت آیینه‌ی حمام برگشت. کمد کوچک کنارش رو باز کرد و بسته‌ی تیغی که بی هدف گوشه ی کمدش انداخته بود رو برداشت. نگاه کنجکاو همسرش بدرقه‌ی حرکاتش بود و تهیونگ کسی نبود که از این نگاه خوشش نیاد. لبخند ریزی زد و تیغ کوچیکی از داخل بسته بیرون آورد.
_می‌خوام امشب به جای عشق بازی باهات خون بازی کنم کوک، بیا این رابطه رو با خون به جنون بکشیم!

کوک ابروی بالا انداخت و وقتی که مرد دوباره برگشت تا بسته رو روی روشویی قرار بده گفت:
_ برای یه مجنون خون حرف از خون بازی نزن تهیونگ، که دست رد به سینه‌ت نمی‌خوره!

تهیونگ با پوزخندی تیغ رو روی پوست چروک شده از رطوبتش کشید و ثانیه‌ای بعد فشاری خون‌ِ سرخ رنگش انگشت‌های باریک و ظریفش رو نگارگری کرد. تیغ رو کنار دوش رها کرد و
با شیطونی خندید و همونطور که لب هاش رو به لب های پسری که حالا یک سرو گردن ازش بالاتر بود میکشید، زمزمه کرد.

-دلم برا این بهشت کوچولو تنگ شده بود.

سرش رو بالا گرفت و گلوش رو تو راس بوسه های تهیونگ گذاشت و در حالی که دست هاش رو دورِ گردنش حلقه کرده بود با چشم های بسته، لبخند زد.

-این بهشت به موقعش میتونه یه جهنم داغ باشه..

تهیونگ خندید و گاز کوچولویی از چونه ی کوک گرفت و همزمان انگشتش رو با ملاحظه واردش کرد. هفت سال رابطه نداشتن کارِ خودش رو کرده بود؛ جوری که حتی تک انگشت خونی تهیونگ هم توی وجودش فرو نمیرفت.

-من چه یه جهنم داغ باشه چه یه بهشت کوچیک. همه جوره خواهانشم، تو میخوای جلوی منو بگیری؟

تا آماده کردنِ مردش راه زیادی داشت پس همونطور که سعی میکرد میون نفس نفس هاش به حرفش بگیره سیب گلوش رو بوسید. لیزی خونِ داخل ورودی پسر کاری می‌کرد تا بهتر بتونه همون یک انگشتش رو هم تکون بده.

-هوم، هیچکس نمیخواد جلوتو بگیره تو آزادی مرد خشنِ من.
-چه افتخاری!

سرعت دستش رو بیشتر کرد و همونطور که لب خودش رو گاز میگرفت دومین انگشتش رو هم وارد کرد و هیسِ بلند کوک رو با لبخند پذیرا شد. کمی چرخید، با چرخشش دوش آبی که هنوز باز بود روی بدنش ریخت اما حالا میتونست چهره ی دوست داشتنی پارتنرش رو کامل ببینه. چه اتفاقِ جالبی، رنگ مورد علاقه ی کوک بنفش بود و حالا داشت به رنگِ مورد علاقه ی اون هم تبدیل میشد.
یه ترکیب بنفش و قرمز، چیزی که رابطه‌ی اون دو رو می‌ساخت. تهیونگِ رابطه عاشق بود و خشن. سرخ مثل رز وحشی و بنفش مثل گل‌های بنفشه عاشق!

بدونِ شک چهره ی خمار جونگکوک با لب براق متورمی که لای دندون هاش محبوس شده بود؛ با اون سایه ی مژه های بلندش به تنهایی برای ساختنِ علاقه ی شدیدی به این رنگ ؛ کافی بود.

-خیلی زیبایی.
-چقدر زیبا؟

تاریخ دوباره در حالِ تکرار بود، اما این بار به یک شکلِ دیگه.تهیونگ لبخند زد و لب های بی پرواش رو به قلب بی قرارِ کوک رسوند.
-انقدری زیبا که با یه ثانیه نگاه کردن به چهره ی خوشگلت، بشه کل غمای عالم رو دور ریخت.

لب هاش رو باز کرد تا ذوق کودکانه ش رو با جمله ی کوتاهی به گوش های تهیونگ هدیه کنه اما با ورودِ انگشت سومی که با غافلگیری واردش شد؛ دهنش باز موند و رشته ی کلامش پاره شد. ناخنای کوتاهش که تازه کمی بلند شده بود رو تو کتف مردش فشار داد و همونطوری که پیشونیش رو پیشونی تهیونگ تکیه میداد بریده بریده گفت
-پس..آه. زیاد نگاهم کن... بذار..آه. تو دنیات... فقط من باشم

سردیِ دیوار حموم با داغیِ بدن تهیونگی که فاصله ای تا دیوونگی نداشت تضاد جالب و دلچسبی بود. این حسِ عمیق خواسته شدن و لذت بردن رو دوست داشت. حرکت دستش رو تند تر کرد لب هاش رو به ترقوه ی فرو رفته ی کوک چسبوند و نفس داغش رو روی پوستش رها کرد. صدای برخورد دستی که وحشیانه به بدنِ خیس کوک کوبیده میشد، تو فضای حموم منعکس میشد.

-با کمالِ میل
_ته..هیو..نگ

جونگکوک بریده بریده گفت اما تهیونگی که زنجیر آرامشش رو پاره کرده بود خیره به چشم هاش، بدونه اینکه کمی بیشتر آماده ش کنه عضو سختش رو روی ورودی نبض دار کوک مالید و با حرکت غافلگیر کننده ای کمرش رو گرفت و تا جای ممکن به خودش فشار داد. بوی آهن توی فضای حمام پخش شده بود و این بیشتر از اینکه چندش آور باشه برای اون دو نشانگر هارش‌تر شدن رابطه شون بود.

-آههههه ، آی ...خدا..یا

پیشونیش رو به پیشونیِ کوک تکیه داد و لبخند کوتاهی زد. باید اعتراف میکرد دلش برای این حس لذت بخش تنگ شده بود. با ضربه های آروم و با ملایمت شروع کرد؛ کوک فکر میکرد این اول ماجراست. در صورتی که حتی شروعِ اول ماجرا هم نبود...

با هر دوست دارمی که زمزمه میکرد ضربه ی نه چندان محکمی به مردی که لای خودش و دیوار گیر انداخته بود میزد و کوک در حالی که دست هاش رو لای آبشار موهای خیس بور تهیونگ فرو کرده بود گه گاهی با "من بیشتر " جوابش رو می داد. هرچند از ته قلبش باور داشت تهیونگ عاشق تره اما از گفتن من بیشتری که دلش رو گرم میکرد؛ دریغ نکرد.
در واقع هیچوقت این کاررو نمی کرد.

-اسمیت اند وسون؟ هان؟ بذار بهت نشونت بدم... حیوون وحشیِ واقعی... یعنی چی.

در حالی گفت که فرشته ی پر لطافت وجودش رو به شیطانه وحشیِ وجودش فروخت و شروع کرد به زدنِ ضربه های محکم. انقدر محکم که صدای ناله های
کوک که گوشه ی حموم اتاق تهیونگ گیر افتاده بود از درِ ورودی خونه هم شنیده میشد. میونه ناله های بلندش کوتاه لبخند زد و دستی به صورت تهیونگ کشید.
-هوم؟ ...اسمیت دیگه.... چه کوفتیه؟... آههه...تو یه تانک با تسلیحاتِ ....مرگباری برای... خودت...آههه
تیکه تیکه و با لحن آرومی گفت اما با پایان جمله ش صدای خنده ی دونفره ی ملسشون، بلند شد.
جونگکوک از کوبیده شدن مکررش به دیوار کمر دردِ خفیفی گرفته بود؛ تهیونگ که این رو حس میکرد پایین گذاشتش و قبل از خم کردنش گوشه ی وانِ خالی لب هاش رو محکم بوسید.

-داری دیوونم میکنی، لعنت بهت
با خم شدن کوک روی وان وسیله هایی که تو تاریکی گم شده بود کفِ حمام ریختن و صدای شکستنشون میون اوج موسیقیِ در حال پخش، گم شد. نگاهش رو با سرگرمی به تصویرِ رو به روش دوخت که جونگکوک با قوس عمیقی که به کمرش داده بود جلوی نگاهش خم شده بود و اون رو از خود بی خود می کرد. ضربه ی محکمی به لپ باسنش زد و کمرش رو بوسید.
اسپنک کردن اون باسن خوش فرم جلوی چشم‌هاش تشنه‌ترش می‌کرد و تهیونگ احساس می‌کرد این تشنه بودن رو به سیرابی از خیلی چیزها ترجیح می‌ده!
و کوک در برابر تهیونگی که به باسنش چنگ زد و اون رو محکم به تنِ خودش کوبید تا مقدمه ای برای ضرباتِ دیوانه وارش درست کرده باشه؛ تنها کاری که از دستش برمیومد چنگ زدن به پرده و گوشه ی وان بود.
حالا شاید میشد گفت، این تازه شروعِ اول ماجراست.

-آهههه، ته..یونگ
مرد آروم نالید و گوشه‌ی پرده‌ی آهار داده شده داخل دست‌هاش مچاله شد.

-جانم آروم تر؟

-نه...نه.. محکم.. تر...

با لبخند از دستورِ استادش اطاعت کرد و دست‌هاش رو دور کمر مرد پیچید. اختلاف کوچکی که شاید حتی به هفت سانت هم نمی‌رسید تا کل کمر جونگ کوک داخل دست‌های تهیونگ قرار بگیرد برایش شیرین به نظر می‌اومد. شروع کرد به زدن ضربه های محکمی که باعث شد پرده ای که کوک ازش چسبیده بود با لوله ی پلاستیکی سفیدش از سقف جدا بشه و روی زمین بیوفته، اما مگه اهمیتی هم داشت؟ جونگ‌کوک بلند نالید و با قوس زیادی که به کمرش داد با دست‌هاش لبه‌ی وان رو چنگ زد.
-آهههه... آی ...آی... ته

تهیونگ با احساس نارضایتی جونگ کوک ایستاد و با کشیدن دست‌هاش تا قسمتی که رون‌های سفید پسر رو به لگنش وصل می‌کرد اون رو بیشتر به بدن خودش فشار داد.

-جانم؟ عزیز دلم... درد داری؟

کوک برعکس دقایق اول، دیگه دردی رو احساس نمیکرد پس با تخسی نوچ کوتاهی گفت و در حالی که ساعدش رو روی دیوار میذاشت تا سرش رو بهش تکیه بده، دست تهیونگ رو گرفت و تا روی نیپل های حساسش پیش برد. با اینکارش باعث شد تهیونگ خم بشه و همونطور که نرمش و لطافت رو به حرکات وحشیانه ش پیوند میزنه پشت جونگکوک رو ببوسه، درست میونه ی دو کتفِ خوش طرحش رو...
اما این خم شدن باعثِ کاهش قدرت ضربه هاش شد و
کوک که حالا بینِ ضربات نسبتا آروم تهیونگ فرصت نفس کشیدن پیدا کرده بود لُپ راست صورتش رو به دیوار تکیه داد و دو دست خودش رو روی دو دست تهیونگ گذاشت و ناله ی بلندی کرد.

دقایق طولانی گذشته بود جوری که خستگی روی تنِ هر دو نقش خورده بود اما، حتی به نیمه ی ارضای روحشون هم نزدیک نبودن. نه حتی به نیمه ی نیمه ی ارضای روحشون...

کوک با قوس نرمی که به کمرش داده بود ایستاد و با ایستادنش پشتش به سینه ی ستبر تهیونگ چسبید و این اجازه رو بهش داد که مردش دست های بی پرواش رو روی بدنش بکشه. زانو هاش از فرط ضربه به در و دیوار قرمز شده بود و خستگی شدید در حالِ خود نمایی بود.
تهیونگ گلوی کوک رو گرفت و همونطور که سرش رو به پشت رو شونه ی خودش فشار می داد گوشش رو مکید.
رقصِ زبون شیطون تهیونگ روی دنیای حساسِ گوشش، ضربه های پر قدرتش کاری می‌کرد که جونگکوک احساسی فرای عشق بازی داشته باشه.
تهیونگ مکثی کرد دست راستش رو از روی پهلوی پسر پایین کشید و از نوازش داخل کشاله‌های رونش اون رو کمی بالا آورد و روی ساعدش نگه داشت.

اما دستش به جای اینکه بی‌حرکت باقی بمونه با شیطنت و نوازشی که لرزه به بدن کوک مینداخت از کشاله‌هاش و بالزهاش گذشت و درست جایی کنار ورودی ملتهب شده از رابطه ‌ش رو فشار داد.
جونگ کوک با هین بلندی مچ دست تهیونگ رو چنگ زد اما مرد تنها واکنشی که نشون داد دست دیگه ای بود که از روی گردنش به سمت عضوش روونه شد و کاری کرد تا جونگ کوک با ته مونده ی جونی که براش مونده بود در حالیکه سرش رو روی شونه‌ی محکم مرد پرتاب می‌کرد حموم رو غرق در سمفونی ناله‌های مقطعش بکنه.
حسِ دست بازیگوشی که روی عضوش بالا و پایین میشد؛ همه و همه برای شل کردن زانوهاش کافی بود و درست لحظه ای که فاصله ای تا سقوط نداشت؛ تهیونگ دست دور کمرش پیچید و اون رو محکم نگهداشت.
-میخوای بریم رو تخت؟
- اوهوممممم...

لبش رو از گوشِ کوک جدا کرد و عضوش رو با ملایمت بیرون کشید. آب خونی که از لای پاهای جونگ‌کوک روان شد و جوری که مرد پاهاش رو بهم چسبوند باعث شد تهیونگ با نیشخندی همونطوری که لب هاش رو میبوسید و زبونش رو با ولع به بازی گرفته بود سمتِ خروجیِ حموم هلش بده.
چقدر خوشحال بود که تمامِ این سالها خودش رو با یاد همسرش قانع کرده بود تا رابطه داشتن با یه غریبه... این اوج خوشبختی بود، تنها مالکِ تن کسی بودن درست مثل مالکیت اون روی بند بند وجود خودش.
شاید اسمش وفاداری بود و یا شاید، عشق قوی
اما هرچیزی که بود؛ درآخر فقط و فقط تبدیلِ به لبخندی میشد پر از زیبایی...

میونه ی راه، چاقوی تیزِ محبوب جونگکوک رو که گوشه ای افتاده بود رو برداشت و توی دستش گرفت.
با خروج از فضای شاعرانه ی حمام به اتاق که روشن تر بود چین کمی دور چشم هاشون نقش خورد.
با فرودِ نرمشون روی تخت، لب هاشون با صدای بلندی از هم جدا شد و کوک که حالا نگاهش به چاقوی داخلِ دسته تهیونگ افتاده بود؛ با محو خندِ آرومی خونسردانه ابرو بالا انداخت.
-میخوای با اون چاقو چیکار کنی؟
_ می‌خوام شدت جنون این خون بازی عاشقانه رو بیشتر کنم!

همونطور که نگاهش رو از اون دو چشم سیاهِ نافذ نمیگرفت با چاقوی دسته نقره ای مبحوس توی مشتش، نوکِ انگشت های دست دیگه‌ش رو عمیق خراش داد و دستش رو نوازش وار روی بدنِ خودش و پسر خیره ی زیرِ دستش، کشید.
-بیا بعدِ این رو اونجوری که تو مجنونشی جلو ببریم، یه عشق بازیِ خونینِ خونین.. هوم؟!

کوک از بینِ تاریکی که به واسطه ی پرده های کشیده شده ی تیره، حاکمِ فضا شده بود؛ نگاهش رو به سُر خوردنه قطره ی خون رقصونی که روی انگشت ظریف تهیونگ می رقصید، دوخته بود.دستِ زخمی مردش رو گرفت و همونطور که به چشم های خاکستریِ وحشیش خیره بود؛ زبونش رو به انگشت ظریفش چسبوند و آروم رو به بالا لیسیدش، جوری که .
تهیونگ چکیدنِ قطره ی خونش رو روی زبونه بی پروای کوک، دید.

-پس میخوای این کشتیِ لذت رو ببری به ساحل خونی دنیای من؟
-چی قشنگ تر از اینکه ساحلِ دنیای تو بخواد با خون من رنگ بشه؟ مقتولِ احساسِ تو شدن تنها آرامشه این قلبه، قاتلِ زیبای من!

با لبخندِ کجکی منحصر به فردش چاقو رو از تهیونگ گرفت و همونطور که خیره خیره نگاهش میکرد، روی نوکِ انگشت های خودش کشید که ساعت ها بود گز گز میکردن و بعد در مقابلِ تهیونگی که درهرصورت دلش برای خراش کوچیک روی بدن کوک میرفت چاقو رو به دست دیگه ش داد و بدون توجه به خون غلیظی که از روی دسته ی نقره ای رو بدنش می چکید، دست دیگه ش رو هم خراش داد و بعد با دستای خونی به تهیونگ اشاره کرد.

تهیونگ روی بدنِ نیمه خشکِ کوک تکیه زد و اجازه داد صورتش با قرمزی حیاتِ مردی که دیوانه وار دوستش داشت رنگ بشه. دست های کوک روی صورت، لب ها گردن و تختِ سینه، ترقوه ش کشیده میشدن و اون، خیسی لزجِ خون معشوقش رو با آغوش باز پذیرا بود.

-هوم تو زیبا ترین بوم سفیدی برای نقش زدن قرمزی خونم..
-توهم زیباترین رنگی برای رنگی کردنِ دنیای سفید من.

پاهای کوک رو روی ساعدش انداخت و همونطور که به نگاهِ رقصونش روی بدن خودش خیره بود با خیس کردن عضوش دوباره واردش شد.
لحظه ی ورودش چهره ی کوک شهوت برانگیز میشد و این یک خطِ مشتاق کننده ای بود برای ادامه ماجرا...
-بذار ببینم ...این گرگِ گرسنه ی من چی تو دست و بالش داره؟؟؟
با حرف دو پهلوی کوک، تهیونگ دو دستش رو به پهلو هاش قفل کرد و به شدت ضربه هاش انقدری اضافه کرد که با هر رفت و آمدش تخت دو نفره ی سنگینش هم جا به جا میشد.
کوک که تخس بازی هاش برای تهیونگ آشنا بود میونِ ناله هاش خندید و باعث شد که مردِ بی رحمش روی صورتش خم بشه و محکم لب خندونشو گاز بگیره. انقدری محکم که مزه ی گسِ خون توی دهنش بپیچه.
هرچند ثانیه ی بعدش این زبون کوک بود که روی صورته خونی تهیونگ نقش میخورد و نقاشی میکرد روحِ خسته ش رو.
جنون خونش برمیگشت به سالها پیش، زمانی که فقط یه پسرِ جوون بی تجربه بود. درست اون زمانی که پلن زندگیش به ترتیبی چیده شده بود که اون رو، رو به جنونی سوق می داد که دیوانگی هاش تو قالبِ جسم لطیفش جا نمیشد. پسر کوچولویی که وقتی تنها 15 سال داشت تمام عواطف و احساساتش رو از دست داده بود و تنها چیزی که آرومش میکرد؛ تماشای خون بود وقتی که روی جسدِ بی جونی سُر میخورد و تصویر عجیبی رو خلق میکرد.
-آهههه، آیییی
-چیشد ...دیدی گرگ گرسنه ت... چی تو دستو بالش داره؟
با لبخند سر تکون داد و همونطور که دستش رو لای موهای مردی که پوست سفیدش رو بی هیچ رحمی میمکید، فرو میکر؛ به نور خورشید که پشت پرده های تیره ی اتاق زندانی شده بود نگاه کرد و چشم هاش رو از سرِ لذت بست.

و این پایانی بود که اون برای تمام جنون سر ریزِ توی وجودش، میپسندید.
"عشق"

تهیونگ بدون خستگی تنش رو میبوسید و نوازش میکرد و کوک دیگه حتی توانِ باز کردن پلک های سنگینش رو هم نداشت . تقِ بلند تخت صدای خنده ی هر دو طرف رو درآورد. پایه ش شکسته بود و حالا با هر بار ضربه ی محکم تهیونگ روی تخت کج شده ی بی اهمیت، جیر جیرِ بلندی تو فضا میپیچید.
جاشون باهم عوض شد، کوک با نگاه مرموزی به بدنِ تهیونگ که رد دستای خونیش روش مونده بود نگاه کرد و هوم کوتاهی کشید.
-دلم میخواد ببندمت
-خب ببند
با لبخند گفت و بعد درحالی که دو مچش رو به هم چسبونده بود دست هاش رو جلوی چشم کوک گرفت و کوک بی تعارف با شال گردن ضخیمی که گوشه ی تخت افتاده بود دست هاش رو بست و به تاجِ تخت گیرش داد اما بعد در حالی که خودش رو به عضوِ تهیونگ میمالید چاقوش برداشت و لیسی به خونِ جا مونده ی روش زد.‌ با این کارش لب های صورتیِ براقش به قرمزیِ خوشرنگی دچار شد و تهیونگ با لبخند به لب های جونگکوک که مثل مواقعی شده بود که شاه توت میخورد، خیره بود.
-خونت خوشمزست.
-میدونم
-ازکجا؟
-از اونجایی که زیاد خونمو لیس زدی

قطعا هیچکس غیر از تهیونگ نمیتونست با جنون پنهونش کنار بیاد و فهمیدن این موضوع اصلا سخت نبود.خودش رو تنظیم کرد و با آرامش در حالی که روی عضو تهیونگ مینشست، لبخند زد.میدونست ضربه های آرومش مردش رو بی طاقت میکنه اما همونطور که چاقوش رو توی دستش میچرخوند، زمزمه کرد

-هیچوقت فکرش رو هم نکرده بودم یکی انقدری دوستم داشته باشه که اینطوری برده ی جنون من بشه.
-فکرش رو نمیکردی چون توی زندگیت هیچ عاشق واقعی ندیده بودی.

با آرامش کمی خودش رو بالا کشید و دوباره نشست.
برای تهیونگ افسار گسیخته تحملِ این شیطونی های کوک کمی سخت بود، اما چیزی نگفت و فقط با کلافگی چشم هاش رو بست.

-هومممم، اما دوست دارم بدونم اگه بفهمی چند ثانیه بعد سینه ت رو میشکافم و قلبت رو تو مشتم می گیرم؛ چی بهم میگی؟!

تهیونگ که از حرکات آروم جونگکوک بی نفس شده بود سرش رو محکم به بازوش کوبید و لب هاش رو گاز گرفت.
-میگم ببخشید بابته مشت مشت خونی که مجبوری از روی دستات بشوری

لبخند زد و دو دستش رو روی شکم تهیونگ گذاشت و به حرکاتش کمی سرعتِ بیشتری داد. با فشار شدید انگشت های کوک روی سینه ی تهیونگ، بازهم خونریزی بند اومده ش سر باز کرده بود و عمیق میسوخت اما اهمیتی هم نداشت، نه تا وقتی که حسِ عضو بزرگ مردش تو وجود خودش عمیق و نزدیک بود. تهیونگی که با دست های بسته سرش رو به بالشتش میکوبید و دست های خواهشمندش رو به هم میپیچید.
-دلم ...میخواد ...لمست کنم... عوضی..
-خب... پس تلاشتو.. بکن.. که.. به خواستت برسی...

تهیونگ با چشم های بسته، دست هاش رو تکون داد و در حالی که تمام حواسش معطوف بدنِ داغ کوک بود بعد از کلی کلنجار رفتن، دست هاش رو باز کرد و کمتر از چند ثانیه جاش رو با پسر شیطونِ بازیگوشش عوض کرد.
دست روی پاهای جونگکوکی که با ضرب روی تخت کوبیده بود گذاشت و همونطور که روی شونه هاش مینداختشون جسمش رو با قدرت سمت خودش کشید. همونطور که رون پاش رو گاز میگرفت ضربات دیوانه وارش رو از سر گرفت و با حرص پسری رو که طاقتش رو به بازی گرفته بود رو به تحملِ شیطان وجودش مجبور کرد.

کوک با صدای بلند ناله کرد و بالشتِ بالای سرش رو توی مشتش گرفت و محکم فشار داد. تهیونگ که نقطه ی حساسش رو پیدا کرده بود بی هیچ رحمی در حالی که دستش رو به عضو همسرش رسونده بود، به شدت ضربه هاش اضافه کرد. قطعا این قرار بود مرگ جونگ‌کوک به دست اون قاتل بی رحم که برحسب اتفاق حتی دلش نمی‌اومد مورچه‌ای رو بکشه باشه!

_اهههه.. ته... صبر..آی...کن.. خدای.. من!

لذت و دردی که داخل بدن لرزانش می‌پیچید چیزی نبود که جونگ‌ کوک تحمل رو داشته باشه. قوس بلند دیگری به کمرش داد که تهیونگ از فرصت استفاده کرد و دست‌هاش قبل از اینکه تن همسرش روی تخت بشینه زیر باسنش قرار گرفتن. روی زانوهاش بلند شد و با بوسه‌ی کوچکی که روی زانوی قرمز شده‌ی مرد زد جسمش رو بالا تر کشید.

_خوبی عزیزم؟
_آره ادامه...آی... بده

لب های قرمز براقش که روبه کبودی رفته بود از هم فاصله گرفت و صدای ناله های گوش نوازش رو به نمایش درآورد و تهیونگ راضی از به چالش کشیدن مقاومت قاتل خشنش سرعتش دست و حرکاتش رو بیشتر کرد.
درست وقتی که حس کرد چیزی به اتمام رابطه‌ی خونینشون نمونده ایستاد و بعد از لبخند مهربونی در حالیکه روی پیکر جونگ کوک خم می‌شد اول شقیقه‌ی خیس و بعد لب‌هایش رو دعوت به یک بوسه‌ی آروم کرد. صدای ضربان قلب هردوشون گوش دیوارهای اتاق رو هم کر کرده بود. دست‌های چنگ شده‌ی همسرش به بالشت رو جدا کرد، انگشت‌های دست راستش رو داخل انگشت‌های دست راست کوک فرو برد و اون رو به بالای سرش روی تخت چسبوند. دست دیگه‌ش روی عضو پسر نشست و در حالیکه بدون هیچ ضربه‌ای خودش رو روی نقطه‌ی حساس می‌فشرد از لرزش شدید بدن پسر پسر زیرش لذت می‌برد.
انگشت‌هایی که تقریبا از فشار به دست تهیونگ سر شده بودن و دست دیگری که تشک خوش خواب روی تخت رو به اسارت درآورده بود. بیشتر و بیشتر عضوش رو به پروستات کوک فشار داد و مرد با چشم‌هایی تقریبا اشکی و سینه‌ای که از شدت بی‌هوایی با سرعت سرسام‌آور بالا پایین می‌شد ناله کرد.

_ته..تهیونگ.. این.. من.. آه.. نمی‌تونم.. تحملش کنم...آههههه

پسر با بی‌نفسی ارضا شد و هنگامی که ورودیش دور عضو تهیونگ به تنگ‌ترین حالت ممکن در اومد گرم شدن ورودیش با کام تهیونگ رو حس کرد.
با نفس نفس، سنگینی جسم خسته ش رو روی بدنِ کوک انداخت و اجازه داد با به آغوش کشیدن و نوازش کردنش این لذت رو تکمیل کنه.
-حالا میفهمم ...چرا اجازه دادم... تو تاپ این رابطه باشی...
-چرا اجازه .. دادی؟
-چون تو... از منم وحشی تری ..
تهیونگ خندید و در حالی که عضوش رو بیرون میکشید با آه بلندی خودش رو تو آغوش کوک فرو کرد و کوک بینِ نوازش موهای بلندش، شقیقه ی عرق کرده ش رو بوسید.

-از کجا فهمیدی مِرا و جیمین خونه نیستن؟
-چون اگه خونه بودن مرا هی میومد جلو درِ حموم میگفت، پاپا بیا بیرون بابایی خوشش نمیاد کسی بدن برهنه شو ببینه و به هر ضرب و زوری بود تورو میکشید بیرون!

همم کوتاهی کشید و در حالی که به پشت تو آغوش کوک جا میگرفت، چشم هاش رو بست. میدونست که بخاطر مراعات کردنش بود که فقط به چند قطره خون اکتفا کرده بود. هنوز اولین رابطه ای که داشتن رو به خاطر داشت، در واقع چیزی هم نبود که بشه از خاطر برد... لذت و درد، اولین تجربه ی اون از لمسِ برهنه ی مردی که دوستش داشت؛ بود.سردیِ نوک چاقویی که با سرگرمی روی بدنش میچرخید اون رو از افکارش جدا کرد.

-انقدر آروم خوابیدی تو بغلم انگار نه انگار همین نیم ساعت پیش داشتی جوری به فاکم میدادی که پایه ی تخت رو شکستی.

تهیونگ با چشم های بسته لبخندی زد و در حالی که موهاش رو از روی شقیقه خیسش کنار میزد؛ دستش رو به زانوی جمع شده ی جونگکوک کشید که با درد به تاج تخت تکیه داده بود.
-آروم بنظر میام چون دارم انرژیمو جمع میکنم.
-از کی تا حالا برای خوابیدن انرژی جمع میکنن؟!
کوک با اینکه میتونست حدس بزنه جوابِ تهیونگ به سوالش چیه اما بازهم با کنجکاوی منتظر موند. تهیونگ دستش رو به موهای کوک رسوند و لپش رو به گوشه ای از چهره ی خسته ی دردمندش تکیه داد.
-کی گفته ما قراره بخوابیم؟ این تخت هنوز سه تا پایه ی سالم داره کوک.
تو که از من نمیخوای با همین یک بار بیخیالت شده باشم؟
🎭••••••••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

711K 89.8K 40
امگایی مطیع که مجبور میشه به اجبار خانواده اش و راحتی زندگیشون با الفا خون خالص و مغروری جفت بشه.‌‌.. *** Couple:Kookv Side couple:Namjin-Yonmin Genr...
234K 39K 97
•| تو مال منی |• ▪︎namjin دستش رو کنار صورتش گذاشت و گونش رو نوازش کرد ... اما با چیزی که گفت دستش روی گونش خشک شد پسر کوچیک تر آروم و با سرد ترین...
105K 11.6K 16
🔹️داستان های کوتاه از کاپل کوکوی🔹️ ⚠️رده سنی: +18⚠️ :::::::: 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑰𝒕𝒖 𝑯𝒊𝒅𝒆 🚫 DO NOT COPY THIS WORK🚫
52.8K 7.9K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...