UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

182K 22.4K 8.5K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 14🎭

4.1K 485 265
By V_kookiFic

بعد از خوردنِ شام، تهیونگ و کوک با راضی کردن مرای کوچولوی شاکی به شهر متروکه ی خودشون برگشتن.

"-من جین رولینام، همکار و مدیر شرکت انتشاراتی که تهیونگ کتاباشو توش چاپ میکنه. اممم، هفت سالِ پیش شناختمت. اولین دیدارمون هم تو شرکت من بود‌ همراهِ تهیونگ اومده بودی برای چاپ اولین کتابش حمایتش کنی."

پاکت سیگارش رو برداشت و با فندک تهیونگ که ازش پس نگرفته بود روشنش کرد.

"-من جیمین پارکرم، توی موزه ی لوور همکارت بودم و شاید تنها دوستت. حدودا 9 یا 10 سال پیش باهات آشناو صمیمی شدم. تو تمام مراحل عاشق شدن تو و تهیونگ هم حضور داشتم"

عقب کشید و خیره به شومینه ای روشنش کرده بود تا سردیِ شب هایی که حالو هوای پاییز رو داشتن کم کنه. پک عمیقی بهش زد.

"-منم که جوزف ملویلم، نقاش و عکاسم... البته عکاسی نمیکنم بیشتر میکشم. من از طریق تهیونگ شناختمت. من و تهیونگ دوست های خانوادگی بودیم. از بچگی باهم بزرگ شدیم!"

تهیونگ از دستشویی اومد و در حالی که دست های خیسش رو با پارچه ی لباسش خشک میکرد، سمتِ جونگکوک راه افتاد که با تاسف بهش میخندید و به شلوارش که رد دست های خیسش رو به جون خریده بود اشاره میکرد.
-حتی مراهم دست هاشو با لباسش خشک نمیکنه.
-خب تو این مورد به باباش نرفته.حالت خوبه؟
-خوبم.
کنارش نشست و پاکت سیگاری که تازه باز شده بود رو از روی پای کوک برداشت و بی نیاز به فندک قدیمیش، با شعله ی داخلِ شومینه روشنش کرد.
-خودت چی؟ خوبی؟
-منم خوبم عزیزم ممنونم که پرسیدی.
کوک نگاهش رو به چهره ی بی نقصِ تهیونگ دوخت که نارنجیِ شعله های آتیش تو تاریکی روشنیِ خونه بهش رنگ گرمی بخشیده شده بود و موهای بلند روشنی که پریشون دورش ریخته بود و عجیب دل میبرد. بی اختیار دستش رو بلند کرد و تره مویی که راه دیدش رو سد کرده بود رو پشتِ گوشش گذاشت‌ و به نیم رخِ دلرباش خیره شد.
-خیلی زیبایی.
-چقدر زیبا؟!
سوال پرسید و دود خاکستری سیگارش رو تو صورت کوک فوت کرد که با نگاهِ خاص و نافذ سیاهی، در حالی که انحنای کمی به دو خط گوشه ی لبش بخشیده بود، نگاهش میکرد.
-انقدر زیبا که بشه ساعت ها بهت چشم دوخت و با لبخند نگاهت کرد؛ اما خسته نشد.
دستی که هنوز روی موهاش قفل بود رو بوسید و خط مستقیم نگاهش رو دوباره به هیاهوی سوختنِ هیزم ها داد بدونِ اینکه دستِ گرم جونگکوک رو رها کنه...

-اگه من انقدر زیبام که بشه ساعت ها بهم خیره شد و خسته نشد؛ پس چرا تو نگاهم نمیکنی؟!
کوک سیگارش رو روی لب هاش گذاشت و متفکر پک کوتاهی بهش زد. چندثانیه به سکوت گذشت که بالاخره لب های براقش، تکون خورد.
-میترسم.
-از چی؟!
-از چشمات، از چشمات خیلی میترسم.
میدونی؟ من تا الان تو عمق نگاه آدمای زیادی غرق شدم. که پر بودن از نفرت، خجالت ، عصبانیت ، حسرت، حسادت ، امید ،نا امیدی و ...
اما، چشم های تو اولین چشم های عاشقی بود که سرِ راهم سبز شد.

تهیونگ لبریز از سکوت چشم هاش رو بسته بود و به نوازش آروم کوک روی پلک های رو هم افتاده ش دل سپرده بود که نرم نرمک روی پوست خوشرنگش، کشیده میشد.
-تهیونگ؟
-جانِدلِ تهیونگ؟

دلش لرزید، از لحنِ پر از عشقی که با صدای بمی تلفیق شده بود و بی منت به گوش هاش هدیه میشد، دلش لرزید اما با نفس عمیقی جوابِ سوالی که ازش پرسیده شده بود رو داد.
-به این زخمیِ مصدوم کمک میکنی از این زمینِ بازی بیاد بیرون؟
-از کدوم زمینِ بازی؟

چشم‌تو چشم شدن درست وقتی که باد با سرو صدا تو حیاط میچرخید و نور طلایی شعله های آتیش روی چهره ی غمگینشون منعکس میشد. زبونش رو روی لب های صورتیش کشید و اینبار از نگاه کردن به نگاهِ داغ تهیونگ فرار نکرد.
-بازی دوری از عشق تو، انقدر از تو نگاهت فرار کردم پاهام درد گرفته. جونِ تو پاهام میشی؟
-میشم.
خم شد و در مقابل نگاهِ پر از حرف جونگکوکی که اینبار افسار کلماتش رو به دلتنگی هاش داده بود؛ پاهاش رو بوسید. انقدر عمیق و با احساس که لرزی به تنِ خسته ش نشست.

-نمیدونم جونگکوکی که عاشقش شدی چطوری بود. اما من خیلی خسته و غمگینم. سالها له شدن زیرِ پای آدمایی که زورشون از من بیشتر بوده منو تبدیل کرده به مردی که تمام احساساتش ترک خورده یا حتی شکسته س. میدونم که دارم اذیتت میکنم، میفهمم دارم با حرف ها و کارام تورو از خودم دور میکنم اما تا جایی که یادمه آدمایِ دورم یا میخواستن منو بکشن یا جوری لهم کنن که نتونم خودمو دوباره بنا کنم. من فقط کمی ترسیده و سردرگمم.
میشه بغلم کنی؟
-میشه بغلت کنم؟

تهیونگ بعد از تکون ارومِ سر جونگکوک سیگارش رو که تازه به نصف رسیده بود رو گوشه ی سنگی شومینه خاموش کرد و جسمِ خسته ی همسرش رو به آغوش کشید. کوک هم سیگارش رو توی شومینه پرت کرد و در حالی که زانوهاش رو به آغوش میکشید تو بغلِ تهیونگ مچاله شد.
-تو دنیای دلتنگی رو میشناسی، نه؟
-اوهوم، من دلتنگی رو زندگی که نه من دلتنگی رو هزاران بار مردم تا اینی شدم که الان داری میبینی. همه جاده و خیابونای دنیای دلتنگیم از حفظم.
-تو اون کوچه خیابونا، منو ندیدی؟! ممکنه از کنارت رد شده باشم اخه دلم تنگه خیلی چیزاست. مادری که بیست سال از آخرین باری که بغلش کردم میگذره. دلتنگه نوازشِ دست های ظریفشم.

تهیونگ با نوازش های آرومش از مهمون ناخونده ی آغوشش پذیرایی میکرد. کوک آروم و شمرده شمرده حرف میزد و این یعنی قدر یک عالم دلش گرفته بود. بوسه ی نرمی روی موهای ابریشمی سیاهش کاشت و سرش رو بیشتر به  سینه ی خودش فشار داد.

-اشکام دیگه دارن بارون میشن، دیگه خسته م. گاهی دلم میخواد چشمامو ببندم و برگردم به بیست سال قبل وقتی که آدم کثیفی مثل آلبر پا به زندگی من و مادرم نذاشته بود. برگردم به بیست سال قبل و به جای اینکه تو یه انباری نمورِ تاریک زندانی بشم که صدای میو میوی  گربه ی سیاه نحسش روحمو خراش بده تو پارک سر خیابون بازی کنم و بخندم. به جای اینکه دندونامو محکم روی هم فشار بدم تا از دردِ سوزنی که تو نوک انگشتام فرو میکنه داد نکشم با توپِ رنگارنگم بازی کنم. پدرم پلیس وظیفه شناسی بود که یه روز سرِ حماقتِ چندتا شورشی عوضی با بمبی که زیر ماشین اداره ی پلیس بود منفجر شد، فوت کرد. وقتی فوت کرد من هفت سالم بود اما خوب چهره ی مهربونش رو به خاطر دارم. پدرم رو که از دست داده بودم، و اون مرد کثیف، بعدش مادرم رو ازم گرفت، زندگی که میتونستم داشته باشم رو ازم گرفت، کودکیمو ازم گرفت، آرامشمو ازم گرفت، هویتمو ازم گرفت.
اون منو از خودم گرفت و یه روانیِ تنها تو قالب بی رو‌حم جا گذاشت. حق ندارم مردنشو هر لحظه و هرثانیه آرزو کنم؟! تو بهم بگو...

تهیونگ که متوجه لرزشِ صدای جونگکوک بود دست هاش رو بیشتر دورِ تنش پیچید و نوک انگشت هاش رو داخل موهای بلندش فرو کرد.

-من بهت حق میدم تو هرچیزی اما باید اینو بدونی، اینکه اشکهات بارون بشن ایرادی نداره. اینکه بغضات تبدیل به اشک نشن خطرناکه، دلت میخواد یکم گریه کنی؟!
-اگه گریه کنم اشکامو پاک میکنی؟
-تو گریه کن من قول میدم چتر بشم زیر بارون نگاهت
جونگکوک که بعد از سالها تنهایی و بی پناهی آغوش بی منتی نصیبش شده بود دستش روی دست تهیونگ گذاشت و شروع کرد به آزاد کردن دلتنگی های زهر آگین و عمیقش.
کوک بارید و تهیونگ بوسید
کوک بارید و تهیونگ نوازش کرد
کوک بارید و تهیونگ محکم تر به آغوشش کشید
کوک بارید و اما تهیونگ هم، بارید
صدای هقِ هقِ مظلومانه ی جونگکوک تو صدای آروم تهیونگ گم شده بود که معصومانه برای قلب شکسته ی مردی که عاشقش بود گریه میکرد. بهش حق میداد که انقدر پوسته ی سختی داشته باشه.‌ بهش حق میداد که احساساتشو بروز نده و همیشه وانمود کنه به مرد قاتلی که توی سینه ش قلبی نداره اما تهیونگ جونگکوک واقعی رو میشناخت. اونقدر زیاد که حتی ریتمِ تلخ گریه هاش رو هم بلد بود. دستش رو روی صورت خیس و قرمزش کشید و نفس داغش رو روی گردن سفیدِ بلندش رها کرد.

-از یه جایی به بعد آدما دنبال به دست آوردن نیستن، به دنبال از دست ندادنن. لطفا تو همون داشته ای باش که نمیخوام به هیچ قیمتی از دستش بدم.

 از فاصله ی کمی که به اندازه یک وجب هم نبود غرق چشماش شد. تو برقِ نگاهش ردیف به ردیف حرف های نگفته خوابیده بود.
-من حتی روزایی که خودمو گم میکردم تورو خوب یادم بود کوک. من نه پای رفتن دارم نه نای رفتن، تا وقتی باشی هستم.
-میدونی که فردا صبح دوباره تبدیل میشم به استادِ بداخلاقت که چپ و راست کتکت میزنه؟
-میدونم
-میدونی دیگه بغلی ازت نمیخوام و لباستو با اشکام خیس نمیکنم؟
-میدونم
-پس امشب میتونم تو بغلت بخوابم؟!

بدون حرف از جاش بلند شد و بعد از چند ثانیه با یک بالشت و پتو برگشت و کنار شومینه نشست. بعد از مرتب کردن جای خوابشون خودش اول دراز کشید و بعد دستش رو سمتِ کوک دراز کرد و اون رو توی آغوشِ خودش جا کرد و سرش رو جایی گذاشت که قلبِ خوشحالش آروم میتپید.
-تهیونگ؟
-جاندلِ تهیونگ؟

انگار قرار نبود این لحن و دو کلمه ی بظاهر ساده براش عادی بشه. با سرفه صداش رو صاف کرد و با بچگی خودش رو مشغول ور رفتن با موهای خوش بوی تهیونگ نشون داد.
-چقدر دوسم داری؟!
-به اندازه ی تمامِ بارهایی که تاحالا با اون چشمای خوشگلِ درشتت، پلک زدی.
 به پهلو چرخید و همونطور که موهای کوک رو رو عقب میزد و با پشت دست صورت قرمز از گریه ش رو نوازش کرد و بوسه ی عمیقی روی پیشونیش نشوند.
-دوسداری برام داستان بگی؟ من هیچی از دنیای نوشته هات نمیدونم.
-دنیای نوشته های من تماما متعلق به اسمِ توِ نفس من.
-یعنی چی؟
-من ده تا کتاب دارم، اما هر ده تا کتابم رو برای تو نوشتم. فقط و فقط برای تو...
-پس باید خودم بخونمشون. درسته؟
-شاید اینطور بهتر باشه.

کوک با ذوق غیر قابل وصفی از عشقی که تهیونگ بهش داشت مشغول بازی با دکمه ی سفیدِ پیراهنش شد.
-ام، خب پس با یه شعر منو توصیف کن
تهیونگ نفسِ عمیقی کشید و بعد از مدت کوتاهی سکوت، در حالی که دستش رو روی کبودی های گردن جونگکوک میکشید لبخندی روی لبش نشوند.

«با چشمانی بسته بر لبه ی تیزِ با تو بودن کشیده میشوم
در خود میشکنم و تکه تکه میشوم بر رویِ تیغ خاطرات
و سقوط میکنم تا تو...
تویی که بودنت بهانه ایست برای من و تمامِ قسمت های مبهمِ خاطره ام ...!
منی که به تو خیره ام،  از پسِ پنجره ی بزرگِ خیالم
تو که ورای جهانِ خیالاتم زنده ای و تپنده .
و اما من مدهوش،  در دنیای ناشناخته ای که مرا در آغوشِ بی رحمِ خود به اسارت دراورده
و من دلیلِ این بیهوشی را نمیدانم که تنم را حلقه میزند و لبخند روی لب هایم مینشاند منی که در پس توی گذشته ام زانو زده و میگریم.»
 

کوک کمی بیشتر تو آغوش تهیونگ فرو رفت و صورتش رو اروم بوسید.
-فکر کنم بهتره پایانش رو من بگم هوم؟
مثلا بگم« نمیدانم ، اما احساس میکنم عطر تنِ تو بی تقصیر نیست .شاید من مدهوش از عطرِ تکرار نشدنی تن توئم و خود بخاطر ندارم »

تهیونگ با بغض خوشحالی رو آسمانه ی ابری چشم های کوک غرق شد و همونطور که سعی میکرد صداش نلرزه با لبخند گوشه ی لب براقش رو بوسید و بدون فاصله گرفتن ازش؛ زمزمه کرد:
-خیلی پایان زیبایی بود .

کوک دستش رو داخل موهای بلندِ تهیونگ فرو کرد و عمیقُ با احساس نوازشش کرد. حکمِ " لغو شده "ی تمام خطِ قرمز هاش برای امشب صادر شده بود. اینبار اون بود و قلبش، نه هزاران باید و نباید اجباری بند های قرارداد زندگیش. سرش رو خم کرد و لب هاش رو به لب های گرم تهیونگ رسوند. بدون نگاه کردن به چشم های مات شده ش شروع کرد به بوسیدنش. تهیونگ بعد از چند ثانیه مکث با جریان گرم بوسه ای که جونگکوک هدایتش میکرد همراه شد و دست هایی که بی مهابا زیر لباسِ مرد زندگیش چرخ میخوردن رو به حال خودشون گذاشت.
صدای بوسه ی عمیقشون تنها صدایی بود که همراه با جرقه ها ی آروم شومینه به گوش میرسید. با گرمیِ لب های تهیونگ انگار به مدت ها قبل پرت شد. اولین باری که تهیونگ اون رو بوسیده بود و مشتی که از کوک خورده بود همه چیز مثل یک فیلم از جلو چشمش میگذشت. با سر درد در حالی که نفس کم آورده بود آروم عقب کشید و با حسِ متفاوتی به چشم های خمارِ روبه روش زل زد. اما انگار تهیونگ بیشتر میخواست پس دستش روی خط سینه ی کوک کشید و پرسید:
-اجازه دارم رفع دلتنگی کنم؟ میشه کل بدنت رو ببوسم؟.

نگاهش رو دزدید و نامطمئن سر تکون داد و تهیونگ بعد از صادر شدن اجازه از جانب کسی که دیوانه وار میپرستیدش، لب هاش رو به پوست شیری خوشمزه ش رسوند و با تمام دلتنگی شروع کرد به بوسیدن و مکیدنش. کوک چشم هاش رو بسته بود و خودش رو به جریان لمس بوسه های خیس تهیونگ سپرده بود که بین گردن و گوش هاش در چرخش بود.
با احساس و عمیق
بدون هیچ عجله ای هر جایی که به چشمش میخورد رو به وصالِ لب هاش میرسوند و تپش های قلب کوک رو محکم  و محکم تر میکرد... جسم زیبا و خوش تراشش رو جا به جا کرد و همونطور که روش خیمه میزد.خم شدو با علاقه همه جای بدن سفید زیر دستش رو کبود کرد. عاشق این کار بود، دیدنِ کبودی های ارغوانی روی پوست نرم و دوستداشتنی اون مرد چیزی نبود که هیچوقت براش عادی بشه.
تهیونگ کل بدنِ کوک رو نقاشی و عشق شیرینش رو از خود بی خود کرده بود. با آرامش شکم سفت و عضله ایش رو بوسید و زیپ شلوارش رو باز کرد.  با حس دست تهیونگ روی شلوارش چشم هاش رو باز کرد و با نفس نفس پرسید:
-داری چیکار میکنی؟
 شلوار جین روشنش رو با آرامش از تنش در آورد و با همون آرامش شونه بالا انداخت.
-رفع دلتنگی
و جمله ی شروع نشده ی کوک رو با بوسه ای که به رون پاش زد به پایان رسوند. پاهای دلبرش رو میبوسید و دستش رو روی عضوِ سفت شده ش میکشید.پایه های مقاومتِ کوک یکی بعد از دیگری فرو میریختن... 

انقدر بلند که رعشه ای به حباب شکسته ی دنیاش می افتاد و در مقابلِ مردی که با خودش وهجوم احساسات ناشناختش غریبگی میکرد، تهیونگ با خونسردی باکسرمشکیِ کوک رو از تنش بیرون کشید و نگاهی به بدن بی نقصِ خوش فرمش و به چهره ی خمارِ توام با خجالتش انداخت که خیلی وقت بود آرزوی دوباره دیدنش رو داشت.

-بیبی چشماتو ببند و خودتو بسپر به من.
جونگکوک که دیگه توان نگاه کردن به تهیونگ رو نداشت چشم هاش رو بست وبا نفسِ عمیقی از سرِ تقصیرِ بیبی گفتنش گذشت. بعد از بسته شدن چشم های جونگکوک، خم شد و بعد از نفس عمیقی که تلنگر میزد به قلبِ زنجیر دریده ش که با تمام توان به سینه ش کوبیده میشد؛ انقدری محکم که تپش های دیوانه وارش توی دهنش حس میکرد؛  لب هاش رو روی عضو تحریک شده ش گذاشت و با حرکت بی پروای زبونش، خیسش کرد. با حس زبون داغ تهیونگ روی عضوش تکون کوتاهی خورد و دستش رو تو موهای بلند مردی که با آرامشش، فاصله ای تا دیوونه کردن اون نداشت، فرو کرد.
-میشه مال من باشی؟
-میشه منو مالِ خودت کنی؟
و این دو جمله مقدمه ای بود برای پس گرفتن خاطرات از دست رفته ش ..
از درد شدیدش و سری که دیوانه وار تیر میکشید  رو به بالشتش کوبید و آه دردمندی گفت.
اما تهیونگ پای لذتی که میکشید گذاشت و به کارش ادامه داد.
قانون عشق، چسب زخم، جمعیت دنیا همش رو بخاطر آورد. اولین بوسه، اولین قرار، اولین دیدارش با تهیونگ توی افکار سر درگمش میچرخید. اولین باری که به آغوشش رفته بود و هزاران باری که اون رو به آغوش بیمارستان برده بود.

خاطرات قاب عکس های روی دیوارِ اتاق مِرا، آلبوم های خاطره انگیز، جعبه ی بزرگ ته کمد تهیونگ...
تصاویر زخمی تهیونگ در حالی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود و سمتِ اتاق عمل راهی میشد. در حالی که لبخند کمرنگی روی لب هاش مینشوند تا ترس جونگکوک رو کمتر کنه.. زمانی که مرا رو برای اولین بار بغل گرفت و نوک بینیش رو بوسید . و تمامِ روزهایی که تهیونگ به بهونه ی بازدید از لوور اون رو سمتِ خودش میکشید.

《 در این موقعیت و شرایط نادری که داری برگشتن حافظه ت پنجاه پنجاهِ ایان، کاری از دست من ساخته نبود که بتونم کمکت کنم برای بدست آوردنش باید گذشتتو پیدا کنی! اول ممکنه قسمت به قسمت بخاطرت برگردن اما یه جا با یه تلنگر احساسی شدید همشو پس میگیری. البته اینو هم بهت بگم منتظر تصویر غافلگیر کننده و خیلی غیر قابل تصور نباش. تلنگر احساسی شدید برای این زندگیت نه ، برای زندگی قبلیت که بخاطر نداریش. اون میتونه یه نوازش باشه، یه جمله باشه و یا حتی دیدنِ یک رهگذر آشنا و احتمالِ دومی هم هست. اینکه هیچوقت بیاد نیاری ... هیچوقت 》 
نگاهش رو با اشکی که توی چشم هاش نشسته بود به تهیونگ دوخت و لبخند عمیقی زد. مردی که با نوازش بالز هاش و بالا بردن سرعتِ سرش، آهو ناله ی جونگکوک رو که تا اون لحظه با بهم فشار دادنِ لب هاش مهار کرده بود رو درآورد و راضی از آوای عاجز لب های شیرینش به کارش ادامه داد و از تمامِ وجودش مایه گذاشت برای مرد رنج دیده ی زندگیش. انقدر با احساس و ماهر سر عضو کوک رو مکید و بلندای وجودش رو لیس زد که تا به خودش اومد آبِ منیش روی شکم چند تیکه ش ریخته بود.
مات مبهوت که حتی نمیدونست این دقایق طولانی چطور بی خبر رد شده بودن با دستمال کاغذی رو میز بدن لخت کوک رو تمیز کرد و بعد در حالی که پتو رو روی بدن برهنه ش میکشید دوباره کنارش دراز کشید.
کوک نفس نفس میزد و موهای خیس بلندش روی صورتِ خسته ش رو پوشونده بود و این صحنه ی زیبایی برای مردی بود که با اشتیاق به حالتِ صورتش خیره بود. با لبخند دستش رو لای موهای خیس جونگکوک فرو کرد و مرتبشون کرد.
-پس خودت؟
-بمونه واسه روزی که قلبت دوباره مالِ من شد. حالاهم بخواب عشق قشنگ من. من تا خود صبح کنارتم.

کوک با لبخند در صورتی که سعی میکرد سر درد وحشتناکش رو به روی خودش نیاره سرش رو روی دست تهیونگ جا به جا کرد و در حالی که به چهره ی مهربونش زل زده بود دستش رو روی صورتش کشید.
-جنس نر خیلی دیدم، اما تو مرد ترین نری هستی که تا به الان باهاش آشنا شدم. امیدوارم روزی نیاد که شرمنده ی چشمات باشم.
-اون روز هیچوقت نمیاد، حالا بخواب و بدون این تهیونگ خیلی دوست داره.

جونگکوک تو آغوش تهیونگ مچاله شد و اجازه داد همین یکشب همسر مهربون و عاشقش با نوازش های گرمش اون رو به خواب ببره.. تهیونگ خیلی زیر فشار بود و سعی میکرد با نفس های عمیق اما نامحسوسش خودش رو آروم کنه اما بدن برهنه ی جونگکوک که فاصله ای تا حل شدن زیر پوست تن خودش نداشت این کار رو سخت کرده بود .
نگاهش رو به سقف دوخت و در حالی که عطر بدن گم شده ش رو نفس میکشید لبخند زد.
تهیونگ فکر میکرد کوک خوابش برده

و اما کوک، بیدار خودش رو به خواب زده بود

و دو مردی که دریغ از ذره ای خوابیدن، تو خاطرات مشترکشون غرق بودن

-شاید تو سنگی بودی که از قصد باختی تا منِ کاغذ بغلت کنم کوک...!

.

.

.
خشاب پلاستیکی سیاهی رو داخل دستش چرخوند و همونطور که گلوله های توی ظرف فشنگ هاش رو دونه توی خشاب جا میزد به شبِ گذشته فکر کرد که احساسات مختلفی رو به سمتِ قلبش هل میداد. 
تهیونگ که تا دم دمای صبح بیدار مونده بود و جونگکوک رو نوازش کرده بود با اینکه فقط سه ساعت خوابیده بود اما با اولین آلارمِ گوشیش از خواب بیدار شد و اولین چیزی که به چشمش خورد؛ جای خالیِ همسرش بود که بدون ده دقیقه خوابیدن کلِ شب رو بیدار بود و زندگیش رو مرور میکرد.. با لبخندی که از مرور اتفاقات روی لب هاش نشسته بود؛ بعد از شستن دست و صورتش سمتِ حیاط راه افتاد و با فشار در رو باز کرد که صدای جیر جیرِ بلندش یادآورِ کمی روغن کاری بود که مدام فراموش میکرد. جونگکوک که غرق افکارش بود با خروج تهیونگ از خونه سر تکون داد و به مردی که متعجب به درازای میزِ پر از اسلحه ی رو به روش نگاه میکرد، لبخند زد.
-سلام صبح بخیر
-اوه سلام عزیزم. صبحت بخیر.. چقدر اسلحه
-خب دیگه نوبتیم باشه نوبت تسلیحات گرمِ!
تهیونگ سمتِ کوک راه افتاد و بعد از دور زدن میز شونه به شونه ش ایستاد. به نفعِ هر دو بود که جوری رفتار کنن که انگار شب گذشته هیچ اتفاقی نیوفتاده پس نگاهش رو با دقت به اسلحه های کوچیک، بزرگ، خشاب های پر، فشنگ هایی با اندازه های مختلف که کوک با سلیقه و دقت کنارِ هم چیده بود، دوخت.

-انواع مختلفی از اسلحه ها وجود داره اما اگه بخوام بصورتِ مبتدی آشنات کنم میشه به دو دسته تقسیمشون کرد. اسلحه های بلند و معمولی مثل شات گان و تفنگ های دستی مثل هفت تیر که شاملِ تپانچه و روولور هست. به طور کلی، سلاح های بلند گلوله هایی با کالیبر بالا و دستی ها با کالیبر کمتر دارن.
و اینکه، کالیبر یه واژه ست برای شناسایی نوع گلوله ای که از اسلاح شلیک میشه.

تهیونگ دست به سینه ایستاد و نگاه کجکی به جونگکوک انداخت که با چهره ی جدی مشغول ور رفتن با وسیله های زیر دستش بود.
-و اگه بخوای مبتدی توضیح ندی چی؟
حدسش رو میزد، این مرد علاقه ای به چیز های راحت نداشت انگار با تمام وجودش متحد شده بود برای راحت کردنِ سختی ها. پوزخند زد و خشاب پر شده ی داخل دستش رو به تخت سینه ی تهیونگ کوبید.

-سلاحهای منحنی زن، ضد زره ، تیربارها، کلت ها و مسلسل های دستی، تک تیر انداز، سلاح های انفرادی و شعله پوش ها و حتی خیلی انواع دیگه ای که لازم نیست تو باهاشون آشنا بشی...
تهیونگ که انتظار اینهمه تنوع رو نداشت با چشم های گشاد شده خشابی که به سینه ش کوبیده شده بود رو توی دستش گرفت و با گیجی خندید.

-بعد میرسیم به دسته بندیاشون. اتوماتیک، نیمه اتوماتیک، غیر خودکار، نیمه خودکار، خودکار.

به نظر سخت میرسید اما با لبخند کمرنگش چهره ی سردرگمش رو پنهون کرد و با علاقه به حرکت های ماهر دست کوک خیره موند.
-اول بهت معرفیشون میکنم و بعد کار باهاشون رو بهت یاد میدم.
دست هاش رو بهم کوبید و اول از همه هفت تیر سیاهی رو دستش گرفت و به تهیونگ که حالا سر حال و پر انرژی بود، اشاره کرد.

-اول از تفنگ های لوله کوتاه شروع میکنیم که انفرادی استفاده میشه. به نفعته بدونی هر سلاحی چندتا فشنگ داره و اینو باید از صدای شلیکش تشخیص بدی.
این سلاح ها سبک و کم حجمن، تو مسافت های کوتاه قدرت زیادی دارن. مثلِ کلت برتا، برونینگ و مسلسل برتا، تاروس، یوزی . خب بیا از پایین به بالا شروع کنیم...
همونطور که تهیونگ با اشتیاق در حال کنکاش کردن اجزای مختلف اسلحه ای بود که کوک به دستش داد. به توضیحاتی که مطرح میشد گوش داد.
-برتا m9، پیستول نیمه اتو ماتیک با کالیبر 9 میلی متری با 15 تا فشنگ. سلاح های نیمه اتوماتیک یعنی اینکه برای هربار تیر اندازی یبار مسلحشون میکنی.
-نفهمیدم، یعنی مثل تفنگ های شکاری برای هربار شلیک یبکبار مسلح میشن؟
-معلومه که نه
برتا m9 رو از تهیونگ گرفت و جلوی چشمش قسمتِ بالاییش رو چسبید و با حرکت خیلی ساده ای یکبار به عقب کشید و ولش کرد. بعد بدون نگاه کردن به هدف های کاغذی، اسلحه رو به اون سمت چرخوند و چندبار پشت سر هم شلیک کرد.
-یکبار برای هربار خشاب. نه هربار شلیک

اما تهیونگ به جای تفهیم جواب سوالش به هدف های کاغذی اشاره کرد و با تعجب به جونگکوک نگاه کرد.
-یا مسیح، بدون نگاه کردن چطور زدی به هدف؟
-تمرکز بالا، توهم میتونی اینکارو بکنی فقط اگه واقعا اینو میخوای باید به حرفام تمرکز کنی نه به لبام. با تشکر!
با خنده نگاهش رو از لب های جونگکوک گرفت و به نشونه ی تفهیم سر تکون داد. کوک برتا رو سر جای قبلیش گذاشت و برونینگ پاور رو که دقیقا کنارش بود رو برداشت.
-برونینگ پاورِ ، نیمه خودکار کالیبر 9 میلی متری با 13 فشنگ. نیمه خودکار سلاحی که با فشار گاز باروت مسلح میشه و فقط توانایی تیر اندازی تک تیر رو داره و سلاحِ خوش دستیم هست.
-اینو میشناسم.
-اگه اینو میشناسی پس یوزی رو هم حتما میشناسی، درسته؟

تهیونگ سر تکون دادو به مسلسل جمع جور یوزیِ زیر دستش نگاه کرد. تو همه ی فیلم های اکشنی که دیده بود حداقل یکبار این سلاح استفاده شده بود.

-مسلسل یوزی کالیبرش 9 میلی متری ساخته شده و از خشابِ 19×9 م م پارابلوم استفاده میکنه. خب خوبیش اینه که شلیک های دقیق تر و اعتماد پذیری بیشتری به نسبت مسلسل های دیگه داره. چون قطعات اصلیش تو مرکزه و باعث میشه لرزش کمتری موقع شلیک داشته باشه که این یعنی هدف گیری دقیق تر. یوزی، مینی یوزی، میکرو یوزی هم اسم سه سایز مختلفشه.
-چه بامزه ن اینا

کوک بین خنده های تهیونگ برای سایز بامزه ی میکرو یوزی، ام پی فایو رو توی دستش گرفت و حواسِ تهیونگ رو بهش جلب کرد.

-اینم ام پی فایوِ، کالیبر 9 میلی متری. کوچک ولی مرگبار، این اصطلاحیِ که سازنده های تیربار دستی پر قدرت و منحصر بفرد برای ام پی فایو بکار میبرن. سرعت اولیه گلوله ش 400 متر بر ثانیه ست درست مثل یوزی.
-قطعا این بخشِ مورد علاقه ی من از تمریناتم خواهد بود، حس میکنم خیلی خفنم.
-خوبه ذوقتو نگه دار.

تهیونگ نگاهش رو بین انواع زیاد اسلحه ها چرخوند و با کنجکاوی دستش رو روی یکی از اسلحه هایی که بنظر جالب میرسید گذاشت.
-این چی؟
-انتخاب جالبی بود، دستتو راست گذاشتی رو یکی از قوی ترین اسلحه های تاریخ. بهش میگن حیوون وحشی، اسمیت اند وسون 44 مگنوم. تفنگ دستیِ همه من حریف ، برا کله پا کردن حیوونای بزرگ مثل خرس، گوزن و.. خیلی سازگاره و حتی صفحات فولادی رو هم سوراخ میکنه با پنج تا گلوله ی نیم اینچی.

-اوه چه خفن، چند تا اسلحه قوی غیر از این داریم؟
-یه چندتایی هستن. اسمیت اند وستون 500، اسمیت اند وستون xvr 460 مگنوم، دزرت ایگل مگنوم ریسرچ کالیبر. 50، مگنوم ریسرچbfr ، روگر سومر ردهاوک
-سه سال طول میکشه من اسم اینارو حفظ کنم
-اما ما سه سال وقت نداریم پس هرچی که میگمو با دقت شروع کن. اونقدرا که فکر میکنی سخت نیست!
-باشه

یک ماهِ بعد_ گوسن ویل شهر متروکه ی حومه ی پاریس 

تهیونگ با اسلحه ش سرِ هدف کاغذیش رو سوراخ کرد و لبخند کمرنگی روی لب های براقِ کوک نشوند. چیزی که توش مهارت بالایی داشت نشونه گیری خوبش بود که با تمرین، روز به روز بهتر میشد. تو این یک ماه و یک هفته ی گذشته تمامِ مدت همراه یاد گیریِ استفاده از چاقو و اسلحه ها، روی قدرتِ دست هاش کار شده بود. تمام ورزش هایی که به نوبه ای خودش باعث قوی شدن عضلات دست هاش میشد رو روزانه بصورت پر رنگی انجام میداد. شنای دست جمع، بارفیکس، دوییدن با قوطی های فلزی، بوکس و حتی ساعت ها تخریبِ خونه های شهر و اجر به اجر جا به جا کردنش بدون شکستنِ مصالح فرسوده شده که کوک با شعار "کارات رو پر قدرت اما تمیز انجام بده " رو سرش خراب کرده بود.
به طور کلی ترجیحش نشونه گیری با چاقو بود تا شلیک با گلوله ، چون به نظر خودش بهتر انجامش میداد اما در واقعیت همه چیز متفاوت تر از افکارِ اون بود.
-کارت خوب شده.
-ممنونم
آخرین شلیکش رو کرد و در حالی که لباس خیس عرقش رو تو بدنش تکون میداد سمت استادش راه افتاد، تنها دلیلی که لباسش رو از تنش درنمیاورد احتمال غمگین شدن کوک از مرور خاطراتشون بود وگرنه علاقه ای به لباس خیس از عرقی نداشت که آزارش میداد.
-درست به هدف زدن خیلی مهمه اما همه ی موضوع نیست.
-منظورت چیه؟
کوک دستکش های بوکسش رو روی میز انداخت و برعکسِ تهیونگی که از دراوردن لباسش هراس داشت تیشرتش رو از تنش بیرون کشید و با همون بدنش رو خشک کرد.
-بالا بردن تمرکز و گوش به زنگ بودن تو شرایط حمله. باید یاد بگیری هدف های متحرک رو هم درست نشونه بگیری چون همه نمی ایستن تا تو بتونی بزنیشون.
و بعد از حرفش به چند هدف کاغذی سوراخ شده ای که برای تمرین تهیونگ داخل حیاط نصب کرده بود اشاره کرد و موهای خیسش رو بست.
-کاری که قراره یاد بگیری دستو پنجه نرم کردن با چند هدفِ متحرکه نه یک هدفِ ساکن. فردا میبرمت یجایی . الان میتونی استراحت کنی

تهیونگ سمت کوکی که حالا روی صندلی نشسته بود و سیگارش رو روشن میکرد رفت و طبق عادت سر روی پاهاش گذاشت.
-امروز میتونی بری دیدنِ مرا، من امشب کار دارم تنها میمونی.
-منم همراهت میام.
-نمیتونی بیای تهیونگ، ما یه قراری باهم داشتیم .

تهیونگ دستش رو به بازوی کوک قفل کرد و در حالتی که تمام احساسش رو توی چشم هاش میریخت با مظلومیت به چهره ش خیره موند.
-میتونم رانندت باشم، باور کن تو لایی کشیدن حرفه ایم. میتونم کشیک بدم جلو در، حتی میتونم حواس محافطارو پرت کنم تا بری تو... بذار بیام کمکت کنم، قول میدم تو چیزای دیگه دخالت نکنم.

کوک نیم نگاه کلافه ای به تهیونگ که محکم دستش رو گرفته بود انداخت و در حالی که سعی میکرد با آرنج دندوناشو تو دهنش خورد نکنه زیر لب غرید.
-باشه، من نمیدونم از دست تو به کجا پناه ببرم مردیکه ی فرصت طلب. پس بلند شو بیا تا بهت لباس مناسب بدم بپوشی.
-باشه باشه
تهیونگ خوشحال از موفق شدنش تو کسب رضایت استاد بداخلاقش از جاش پرید و دنبالش راه افتاد. کوک دو دست لباس تماما مشکی روی تختش انداخته بود و به تهیونگ اشاره کرد که یکیشون رو بپوشه. از اونجایی که قدو هیکلشون یکی بود بی توجه به چیز دیگه ای یکدست لباس برداشت و جلوی کوک عوضش کرد درست همونطوری که اونهم بی توجه به تهیونگ لباسش رو عوض کرده بود. کوک به تهیونگ که کمربندِ شلوارش رو سفت میکرد نگاه کردو خندید.
-دوتا بی حیا داریم باهم زندگی میکنیم.
-خیلیم عالی. چی بهتر از این؟ من عاشق زندگی کردن با یه جونگکوک بی حیام. اخ اخ کلی دیدش میزنم

جونگکوک با چشم غره به لحن شیطون تهیونگ قسمت پشتی خونه راه افتاد و بعد از چند دقیقه گشتن دنبال کلاه کاسکت قدیمیش، با دو کلاه مشکی برگشت .
-موتور سواری بلدی؟!
-آره.
-از کجا؟
تهیونگ روی تخت نشست و با کش دور مچش موهای بلندش رو بست و با بیخیالی در برابر جونگکوک کنجکاو شونه بالا انداخت.
-وقتی 19, 20 سالم بود از اینکه با موتور مورد علاقه م برم تو مسابقه های خیابونی پاریس خودنمایی کنم خوشم میومد. اما یه روز نقشه ی مشخص شده ی مسابقه رو اشتباه رفتمو افتادم تو چاله ای که وسط کوچه کنده شده بود. اون اتفاق باعث شد یه دستو یه پام بشکنه و مادرم که خیلی روحیه ی حساسی داشت دیگه نذاشت سوار موتورم بشم و منم بعدش رفتم سراغ کاری که هم هیجانمو تامین کنه و هم بهم صدمه نزنه که اون کار، نویسندگی بود.
جونگکوک که انتظارش رو نداشت ابرو بالا انداخت و سوییچ داخلِ دستش رو سمت تهیونگ پرت کرد که با لباس های سیاه و موهای بسته ش خیلی جذاب تر از همیشه به نظر میرسید.
-نظرت چیه تا مقصد تو برونی ؟!
-با کمالِ میل، مقصد کجاست ؟
کلاه کاسکتش رو از دست جونگکوک بیرون کشید و همونطوری که سرش میکرد از کنارش گذشت. کوک پشت سر تهیونگ از خونه خارج شد و لبخند مرموزی روی صورتش نشوند.
-لی بریستول
تهیونگ روی موتور نشست و روشنش کرد. لی بریستول رو میشناخت اما چیزی که نگرانش میکرد موقعیت شلوغ و محیط بسته ش بود که ممکن بود خطرناک باشه اما سکوت رو ترجیح داد و بعد از سوار شدن کوک گاز داد و با سرعتی که خیلی دلتنگش بود سمتِ شهر راه افتاد. کوک اشتیاق تهیونگ رو درک میکرد و به همین دلیل در برابر لایی های وحشتناکی که میکشید سکوت کرده بود.
-خدای من، من عاشق موتور سواریم
لبخند زد و نقشه ی بی نقصش رو توی ذهنش مرور کرد و بعد از چک کردن اسلحه های پشت کمرش سرش رو به وسط دو کتف تهیونگ تکیه داد و چشم هاش رو بست. این ماموریت کمی فرق داشت و این تفاوت رو کسی متوجه نبود، جز خودِ جونگکوک.
بعد از اینکه تهیونگ مسافتِ 45 دقیقه ای رو تو نیم ساعت طی کرد به لی بریستول رسیدن که بینِ شلوغی سرسام آور خیابون های پاریس گم شده بود.
-سواری خوبی بود، ممنونم.
-خواهش میکنم. خوشحالم پسندیدین استاد.
-خب حالا مزه نریز، من میرم تو اما تو اینجا بمون و کشیک بده.
-کشیکِ چیو کوک؟
کوک دستش رو داخلِ جیبش فرو کرد و جسم کو چیکی رو بیرون کشید و با پوزخندی که تهیونگ نمیدیدش به دستش داد.
-خودت میفهمی، این UHF رو بذار تو گوشت اگه اتفاقی افتاد منو در جریان بذار و اینکه کلاهت رو هم درنیار.
و بعد با قدم های آروم و محکمی عرض خیابون رو رد کرد و خودش رو به ورودی پر زرق و برق لی بریستول رسوند. در حالی که به اسم هتل که روی زمین حک شده بود نگاه میکرد شیشه ی چرخونِ ورودی رو هل داد و وارد شد.
با وقار و خونسردی، وارد لابی هتل شد و دکمه ی نزدیک ترین آسانسور رو فشار داد. صدای موزیکِ آروم فرانسوی تو فضا پیچیده بود و نوای زنگِ روی پیشخوان که گه گاهی بلند میشد.
با باز شدنِ آسانسور کنار کشید تا یک زوج سن بالا که داخلش بودن ازش خارج شن وبعد در حالی که گذرا اما تیز، فضای بسته ی ورودی رو از نظر میگذروند ؛دکمه ی طبقه ی ششم رو فشار داد. مقصدش جایی نبود جز سوییتی که فردریک فلوبر درِش سکونت داشت. مردی که مرگش باعثِ بهم ریخته شدن تمامِ امور مالی باند آلبر میشد. مشاور مالی قابل اعتماد و کار درست آلبر و دارو دسته ی بی رحم تر از خودش.
با صدایی که نجوا از رسیدن آسانسور به طبقه ی ششم میداد، خارج شد و بدون نگاه کردن به دختر جوونی که شام یکی از سوییت هارو تا اتاقشون آورده بود تا تهِ راهرو رفت و با پیدا کردن شماره ی سوییت فلوبر ایستاد و کلاهش رو روی سرش مرتب کرد.
-خودشه اتاق  165
تق تق به در کوبید و عقب ایستاد. طولی نکشیده بود که صدای رسا و بی حوصله ای به گوشش رسید.
-کیه؟
-از مدیریتِ هتل هستم آقای فلوبر جسارتا اگر مشکلی نیست میخواستم لوله ی آب حموم اتاقتون رو چک کنم اتاقِ پایینی سقفش نم داده باید به شکایتِ مهمان ها رسیدگی کنم.
فردریک که بیشتر از اون حوصله ی سخنرانی محترمانه ی مدیریت هتل رو نداشت درِ اتاقش رو باز کرد و بدونِ نگاه کردن به جونگکوک در حالی که شیشه ی مشروبش رو تو دستش میچرخوند خودش رو به اتاقش رسوند. کوک در رو پشت سرش بست و با قدم های آروم اما بلند وارد اتاق فردریک شد که با سردرد روی تخت نشسته بود.
-برای مردی مثل تو مناسب نیست انقدر بی احتیاط عمل کنه. به فکر جونت نیستی؟

فردریک که تازه متوجهِ تیپ تماما مشکی کوک و کلاه کاسکت سیاه بزرگش شده بود از جاش بلند شد اما ثانیه ای روی پاهاش ساکن نشده بود که کله محکمی به دماغش خورد و اون رو با حجم بزرگی از درد، دوباره سر جاش نشوند.
کوک کلاهش رو دراورد و همونطور که موهای نا مرتبش رو با وسواس دست میکشید، صندلیِ گوشه ی دیوار رو تا رو به روی تخت کشید و با بیخیالی روش نشست.
-مردک روانی، دماغمو شکستی.
-درست بشین تا جای دیگه ای رو هم مثل دماغت نشکستم. اومدم باهم حرف بزنیم
-چه شروع خوبی رو انتخاب کردی برای صحبتت
-آره میدونم من همیشه عاشق شروع های جنجالی بودم

پا روی پا انداخت و خیره به مردی که دو دستش رو روی دماغ خونیش گذاشته بود و احمقانه سعی میکرد از دردش کم کنه؛ پوزخند تمسخر آمیزی زد.

-خب خب، جناب آقای فردریک آلمانی با یه لهجه ی مزخرف و مسخره مثل قیافه ت. حالت چطوره؟
-با کله ای که زدی تو صورتم انتظار داری چی بگم آدم روانی؟
کوک با تفریح جعبه ی شیک شکلات های روی میز رو برداشت و به پشتی صندلیش تکیه داد. اولین شکلاتی که زیر دستش اومد رو توی دهنش گذاشت و بعد با لذت سر تکون داد.
-هوم مزه ش آشناست . صبر کن تا بگم، آهان شکلات تخته ای تلخِ پاتریس شاپونِ. گاناشاش فوق العادست، امتحان کردی؟ منکه با نگاه کردن بهش هم دلم شاد میشه. اما بنظرم گاناش رَزبری کریستین کنستان خوب تره. بعلاوه باید شکلات های میشل کلوئیزل رو هم امتحان کنی. ببین، یه شکلاتای تلخ و شیری داره که نگم برات

با خنده ای که سعی در مهارش داشت شکلات دیگه ای تو دهنش گذاشت و با چشم های براقش به فردریک که با اخم یک مشت دستمال کاغذی زیر دماغش گرفته بود نگاه کرد.

-حالا بیخیالِ شکلات فرانسوی بهرحال که تو دیگه فرصتشو پیدا نمیکنی شکلات تست کنی . بگذریم، فکر کنم حدس میزنی من چرا اینجام.
-نه من هیچ حدسی نمیزنم که چرا توعه عوضی سرو کلت اینجا پیدا شده.
-شاید اگه اسمِ آلبرو بشنوی یادت بیاد چرا ممکنه اینجا باشم. کار کردن برای یه دسته آدم وحشی خطرناکه حدس میزدم خودتو براش آماده کرده باشی اما بی دستو پاتر از اونی هستی که فکرشو میکردم.

از جاش بلند شد و همونطور که شکلات به دست دور اتاق میچرخید و با تفریح به تابلوها و ترکیب رنگ ها نگاه میکرد، با دهن پر سر تکون داد.
-هووومم چه سوییتِ لوکسِ خوشگلی. چه بزرگ و دلباز، میبینم از کار و کاسبی که راه انداختی خوب پول به جیب زدیا. بذار ببینم دارایی که داری  رو با پول حقوقت از قاچاق دخترای جوون به دست آوردی یا خریدو فروش اعضای بدن ادمای بدبخت بیچاره؟ از فروش مواد یا یا یا...

کوک بیخیال داخلِ اتاق میچرخید و به حالتِ نمایشی، به دورو اطرافش نگاه میکرد. فردریک که جونگکوک رو مشغول، دید از جاش بلند شد و سمت دری که اتاق سوییتش رو به فضای بزرگتری وصل میکرد رفت و دستش رو برای برداشتنِ گوشیش که روی میز گوشه ی دیوار بود دراز کرد اما هنوز دستش به گوشیش نرسیده بود که کوک در اتاقش رو محکم بست و صدای فریاد بلند فردریک رو در آورد.

-این یکی خیلی خوشمزه بود. خوشم اومد.
با خنده گفت و فشار پاش رو روی در بیشتر کرد و فردریکی که خودش رو از درد دستِ خرد شده ش به درو دیوار میکوبید رو به التماس انداخت.
با بالا گرفتن التماس های فلوبر عقب کشید و با باز شدن در اتاق به فرود مردی نگاه کرد که در حالی که از دردِ دستش با صدای بلند گریه میکرد روی زمین افتاده بود.
-برو به جهنم
-من به جهنم نمیرم، به جهنم میفرستم.

رو به روی فردریکی که نمیدونست به درد دستش بسوزه یا به درد صورتش نشست و به دیوار سفید پشت سرش تکیه داد.

-از جونم چی میخوای؟
-یه کد، کد امنیتی پیگیری امور مالی البر و آدماش.
-اگه میتونی از زیر زبونم بکش بیرون. من به توِ لاشخور هیچی نمیگم.
همونطور که نگاهش به جعبه ی داخل دستش بود تا شکلات بعدیش رو انتخاب کنه اسلحه ش رو از پشت کمرش بیرون کشید و خونسرد به دستِ دیگه ش شلیک کرد و بعد بدونه اینکه اهمیتی به دادو بیدادش بده با ذوق اسلحه ش رو سرجاش گذاشت.
-عا ایناهاش پیداش کردم، این از همشون خوشمزه تر بود.

 

اداره ی پلیس مرکزی_ دایره ی جنایی

-قربان یه سرنخ داریم.
ریموند نگاهش رو از منظره ی شلوغ خیابون گرفت و همونطور که با تاسش بازی میکرد سمتِ کلود برگشت.
-چه سرنخی؟
-باید اینو ببینید، گروه تحقیقات تمامِ مدارکی که در دسترس داشتن رو شکاف دادن و از توش این دراومد.
با عجله سمت آر ام راه افتاد و کاغذهای داخل دستش رو با عکسِ کیفیت بالایی که در دست داشت بهش داد.
ریموند دو تاس محبوب شیشه ایش رو روی میز گذاشت و با دقت به چند ورقه ای که کلود با عجله بهش داده بود نگاه کرد.

-فردریک فلوبر، یه مشاورِ مالی اهل آلمان، تمامِ امور مالی مقتول ها تا به همین الان رو انجام داده. یه مشاور کلیدی برای صندوق بین المللی پول هم هست.
این کسیِ که میتونه کمکمون کنه رئیس.
آر ام به چهره ی مرموز فردریک نگاه کرد و بعد در حالی که یک ابروش رو بالا مینداخت به کلود اشاره کرد.
-عالیه، قهوه ت رو خوردی کلود؟
-چطور قربان؟
-چون یه سفر به آلمان داریم

بدون انتظار به واکنش کلود درِ اتاقش رو باز کرد و همونطور که به سوفی که در حالِ پاک کردن عینکش بود اشاره میکرد، مشخصات داخل دستش رو توی سینی مردی که در حالِ قهوه بردن برای گروه تحقیقات بود گذاشت.
-سوفی دوتا بلیط میخوام برای آلمان، با زودترین پرواز. این مشخصات رو هم بخون و یه قرار ملاقات برای فردا  ترتیب بده میخوام هرچه زودتر ببینمش.
ده دقیقه بعد با اطلاعات قرار ملاقاتم پایین اداره میبینمت، یادت نره برام قهوه بیاری.

سوفی کاغذ هارو از سینی مردی که از کنارش میگذشت برداشت و سرتکون داد.
-چشم قربان

آر ام بعد از برداشتنِ وسیله هاش در حالی که کت جینش رو روی پیراهن مشکیش میپوشید، دو تاسش رو برداشت و به سمتِ ورودی اداره راه افتاد اما هنوز یک قدم هم از اداره دور نشده بود که لکسی سر راهش سبز شد.
-سلام ریموند.
-واقعا کنجکاوم بدونم چرا جدیدا انقدر میبینمت؟
لکسی بی توجه به تیکه ای که آر ام بهش انداخته بود سمتِ کیفش خم شد و ظرف دربسته ی گرمی رو ازش بیرون کشید.
-برات شیرینی پختم.
-برامن؟ چرا؟
-امروز یه پرونده ی بزرگو به نفع موکلم بستم، تو یه تقسیم شادی در نظرش بگیر.

آر ام با تعجب ظرف صورتی رنگ طرح داری رو از دستِ لکسی گرفت و همونطور که سرش رو باز میکرد با اشتها بوی مورد علاقه ی کیک های  تازه  رو نفسِ عمیقی کشید.
- اما خب اینجا یسوالی مطرح میشه، چرا شیرینیِ بردتو داری میدی به من؟! هرچند من عاشق شیرینیم، وای اینجارو ببین چقدر شکلات.
و شیرینی شکلاتی بزرگی رو برداشت و با اشتها تمامش رو توی دهنش فرو کرد. لکسی که از استقبال بامزه ی آر ام خنده ش گرفته بود . سرفه ی مصلحتی کرد و کیفش رو دوباره روی دوشش انداخت.
-تو فکر کن تنها دوستی هستی که دارم.
-همم، اما این برای یه خانمِ وکیل که اولین ویژگیش اجتماعی بودن و سرزبون دار بودنشه یکم دور از تصورِ اینطور نیست؟!
شیرینی دیگه ای رو برداشت و همونطور که گازِ بزرگی بهش میزد روی سکوی سنگی کنار ورودی نشست و به لکسی اشاره کرد که کنارش بشینه‌. دختر فوق العاده زیبایی بود، باوقار و متین، با موهای رنگ روشنِ حالت دارِ بلند و چشم های نافذ رنگینش. استایل جلف و بازی نداشت اتفاقا برعکس، کاملا زیبا و متین لباس میپوشید درست همونجوری که آر ام همیشه میپسندید.
-آره هست‌. اما تو فکر کن که اینطوره بذار من اولین چیزِ دور از تصور دنیات باشم.
-هوم حرفای قشنگی میزنی. وای چقدر دستپختت خوبه خانم وکیل.
-مادرم شیرینی فروشی داشت، از اون یاد گرفتم.

با قدر دانی سر تکون داد و بعد از خوردنِ آخرین شیرینیش ظرف رو به لکسی برگردوند و با وسواس دستی دور دهنش کشید.
-خیلی ممنونم بابت شیرینیا. کارِ ما یجوری که بیشتر اوقات سر کاریم نمیشه زیاد بپیچونیم بریم برای تفریحو پرخوری. خیلی چسبید. آی نمیدونی این برای مرد شکمویی مثل من چقدر سخته.

-قربان قربان

سوفی از اداره بیرون اومده بود و با عجله آر ام رو صدا میزد. آر ام بدون دست سوت کوتاهی زد و به سوفی اشاره کرد که بره پیشش. کلود که زودتر متوجهِ رئیسشون شده بود به بازوی سوفی کوبید و اون رو متوجه ریموند کرد که کنار لکسی نشسته بود و تعریف شکمو بودنش رو میکرد.
-فردریک المان نیست قربان
-پس کجاست
سوفی نگاهش رو از ورقه های زیر دستش گرفت و همونطور که با انگشت اشاره عینکش رو که تا نوک بینیش سر خورده بود رو به عقب هل میداد با چشم های براقی به ریموند اشاره کرد.
-اون همینجاست، تو‌فرانسه!
-چی؟
-یه قرارِ کاری تو برنامه ش ذکر شده اما با کسی ملاقات نکرده مثل اینکه تداخل ملاقات بوده الان هم باید تو هتل لی بریستول باشه اما رزرو اتاقش تا نیم ساعتِ دیگه کنسل میشه و اون برای حدودا دو ساعت دیگه پرواز داره. به مقصد المان...
ریموند به سرعت از جاش بلند شد و در حالی که سرش رو به چپو راست تکون میداد ورقه های داخل دستش رو که سوفی بهش داده بود رو به سینه ی کلود کوبید و در حالی که باعجله سمت ماشین اداره میدویید، بلند داد زد.
-نه نه نه، هیچ تداخلی نبوده این یه تله ست... باید بریم لی بریستول، نفرِ بعدی اونه. قبل اینکه بره آلمان ببر میره سراغش.
نیروهارو بفرست به لوکیشن هتل، زود باش سوفی.
سوفی با عجله سمت ورودی اداره دویید و در حالی که پاشنه ی بلند کفش هاش رو به زمین میکوبید قهوه ی درخواستی ریموند رو گوشه ای پرت کرد. ریموند با عجله سوار ماشین و بعد از روشن کردنِ آژیر پلیس، یقه ی کلود رو که هنوز کامل سوار ماشین نشده بود رو گرفت و با شتاب سمت خودش کشید.
-کلود آدرسو بهم بگو
پاش رو روی پدال گاز فشار داد و ماشین با جیغ لاستیک ها از زمین جدا شد . کلود که ورقه هایی که آر ام به سینه ش کوبیده بود رو هنوز تو دستش نگه داشته بود با قورت دادن آب دهنش موهای فرش رو از روی چشم هاش کنار زد.
-زیاد دور نیست اما مسیرش خیلی شلوغه
-میانبر، میانبرا رو بهم نشون بده.
کلود کمربندش رو بست و با ترس به صندلیش تکیه داد
-یا مسیح، چپ قربان ..

و آر ام بدون توجه به جیغ گوش خراش مردی که پلیس بودنش رو درک نمیکرد با سرعت داخل کوچه پیچید و بعد از اصابت به سطل آشغال های بزرگ کنار دیوار لبخند کجی روی لب هاش نشوند، درست مثلِ لبخندی که روی لب های جونگکوک نشسته بود وقتی با سرگرمی به فردریک خیره بود.

-با کی دشمنی داری ؟ میتونم اموالشو بدزدم و بدبختش کنم.
کوک که عادت به بازی با طعمه هاش داشت گوشش رو خارید و با چهره ی بظاهر مشتاق سرش رو تکون داد.
-چه پیشنهاد وسوسه برانگیزی
فردریک با کورسوی امید توی قلبش تند تند سر تکون داد و دنباله ی حرفی رو که شردع کرده بود رو گرفت
-آره آره، تو فقط اسم بگو...
-گفتم وسوسه انگیزِ اما نگفتم که قبول میکنم
-منظورت چیه؟
کوک از روی زمین بلند شد و روبه روی آینه ی بی لکه و قدیِ گوشه ی اتاق ایستاد. با حالت نمایشی موهاش رو مرتب کرد و با انگشت شستش ابروهاش رو حالت داد.
-یعنی اینکه من نیازی به پول شویی تو ندارم برای به باد دادنِ دشمنام. بعلاوه، خودتم یه دشمنی. آخرین دیالوگ رو دوسداری چی بگی؟
-نه نه خواهش میکنم...
صدای دورِ آژیر ماشین های پلیس گوش هاش رو تیز کرد. تهیونگ که روی نیمکت نشسته بود و با حالت نمایشی روزنامه میخوند با عجله نگاهش رو سمت دو سر ورودی خیابون دو طرفه هتل انداخت که از اون فاصله ی تقریبا دور ماشین های پلیس زیادی رو به رخش میکشوند.
با عجله دستش رو از زیر کلاه کاسکتش روی uhf کوچیک توی گوشش گذاشت.
-لعنتی، پلیسا اومدن کوک همین الان باید بیای بیرون .
کوک با پخش شدن صدای نگرانِ تهیونگ تو گوشش با آرامش سمت فردریک رفت و بی توجه به دست های زخمیش، در حالی که محکم کراوات گرون ابریشمیش رو دورِ مشتش میپیچید، از پنجره آویزونش کرد.
-پرسیدم کد امنیتی که استفاده میکنی چنده؟ میگی یا پرتت کنم پایین؟
-کد 8090608 ML  ، توروخدا منو نکش. التماست میکنم.
با ترس و لرز در حالی که پاهاش رو محکم به لبه ی پنجره فشار میداد گفت و به خیابون شلوغ زیر پاش نگاه کرد اما کوک با پوزخند ترسناکی چهره ی گریونش رو از نظر گذروند و به سردی زمزمه کرد:
-به جهنم که رسیدی به همکارات بگو " فرشته ی مرگتون حسابی سلام رسوند"
و بعد با خنده ی خوفناکی کراواتِ سیاهش رو ول کرد و جسم زخمیش رو از طبقه ششم هتل به پایین پرت کرد. فرودِ مرد مشاور، روی سقف ماشین و بعد صدای جیغ و داد رهگذرها همراه با دزدگیر ماشین های اطراف، تو ترمز شدید ریموند گم شد .

-حیف شد وقت نکردی دیالوگ پایانیت رو بگی، آها راسی بابت شکلاتا ممنون بقیشو میبرم برای همسرم.

 کلاه کاسکتش رو تو دستش چرخوند و در حالی که با پوزخند به چرخشِ نور قرمز ابی ماشین های پلیس نگاه میکرد دستش رو روی گوشش گذاشت.
-این هتل لعنتی تو محاصره ی چهار خیابونِ اصلیه، هیچ راه فراری نداره و من نمیتونم از ساختمون بیام بیرون اونا از هر طرف بهم شلیک میکنن.
-برو با خاله ی مرحومت شوخی کن.

کوک که دستش برای تهیونگ رو شده بود خندید و سمتِ چمدون لباسِ فردریک راه افتاد و لباس بلندی رو به علاوه ی کلاه سیاهی برداشت.
-چطور فهمیدی شوخی میکنم
- چون تو یه عوضیِ تمام عیاری، حالا هر چه زودتر بیا بیرون، حوصله م سر رفت این بیرون تنها

کلاهش رو با خنده تا روی صورتش پایین کشید و با آرامش در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت. در صورتی که ماسکش رو روی صورتش میکشید دونه دونه به درِ اتاق ها کوبید و مهمون ها ی هتل رو با جمله ی
" یه قاتل تو هتلِ لطفا سریع تر برین بیرون و لطفا به هر اتاقی که رسیدین اطلاع بدین"
شلوغیِ غیر قابل توصیفی تو طبقه ی ششم بپا کرد که کم کم به طبقه های پایین سرایت کرد. آرام که با افرادش با سرعت به سمتِ طبقات آخر راه افتاده بودن با عصبانیت به هجوم مردم که از پله ها سرازیر شده بودن نگاه کرد.
-وای نه، وای نه اینا چرا ریختن بیرون؟! سوفی نذار کسی خارج شه از هتل.
و وقتی آر ام با شدت ضربه هایی که بهش میخورد به عقب پرت میشد، کوک با خونسردی دکمه ی آسانسور فشار داده بود و با آرامش منتظر بود. با رسیدن آسانسور دست به ویلچر پیر مرد تنهایی داخل رفت و دکمه ی همکف رو فشار داد و از لایِ در های فلزی که در حالِ بسته شدن بود به هجوم مامورهای پلیس خیره شد و پوزخندِ سردی روی صورتش نشوند.
-چه کُند

 -چیزی گفتی پسرم؟
-نه پدر جان چیزی نگفتم.

جونگکوک طبقه به طبقه پایین میرفت و همزمان با اون، آر ام در حال گشتنِ گوشه کنار اتاق فردریک بود و افرادش رو برای گشت هتل دسته دسته تقسیم میکرد. نگاهش رو به عدد قرمز آسانسور دوخت و دست کش هاش رو توی دستش سفت کرد و کلاه کاسکتش رو زیر لباس بلند و گشاد فردیک پنهون کرد
-کوک ؟
-دارم میام بیرون موتورو روشن کن و آماده باش
در های آسانسور باز شد و کوک با هجومِ مهمان های هتل که تعدادی از اتاق ماساژ و استخر با حوله های سفید مستقیم خودشون رو به خروجی رسونده بودن، آروم و بیصدا خندید.

-لطفا آرامش خودتونو حفظ کنید هیچ اتفاقی نمیوفته. باید اینجا بمونین به اسم قانون هیچکدوم حق خروج رو ندارین...

به پلیس هایی که جلوی راهِ ورودی رو گرفته بودن، پوزخندِ کجی زد.
-کدوم احمقی شمارو پلیس کرده؟
دستش رو پشت کمرش کشید و با اسلحه ش دوتا شلیک به گوشه ی لابی کرد که با صدای بلندش، مهمون های ترسیده با فشار سد " خروج ممنوع" مامورهای پلیس رو شکستن و همگی با وحشیانه ترین حالت ممکن در حالی که شیشه های لی بریستول رو  میشکستن؛ بیرون ریختن و در این بین کوک درحالی که ویلچر پیر مردِ مهربونی رو هل میداد بینِ شلوغی جمعیت به راحتی از درِ شیشه ای خارج شد و جلوی پاهای مرد زانو زد.
-پدر جان ترسیدین؟
-نه
-خوبه چون من باید دیگه برم. مراقب خودتون باشین

بعد از لبخندی که پشت ماسکش پنهون شده بود، سمتِ مخالفِ خیابون راه افتاد و به سرو صدای سوفی و کلود توجه نکرد که ناشیانه سعی در مهارِ پخش شدن افراد داخلِ هتل داشتن. تهیونگ روی موتور نشسته بود و آماده ی علامت بود.
کلاهِ فردریک رو با کلاه کاسکتش جا به جا کرد و همراه با لباس بلندش داخلِ سطل آشغال فرو کرد.

آر ام بعد از اینکه متوجه قفل بودن در پشت بوم شد با اطلاع بر اینکه تنها راه خروج باقی مونده در اصلی هتلِ با عجله پایین برگشت. با هل دادن نیروی جدید و دستپاچه ای که جلو راهش رو گرفته بود بیرون رفت و نگاهِ تیزبینش رو دورو اطراف چرخوند تا که اون رو دید. جونگکوکی که به موتورش تکیه داده بود و دست به سینه منتظر خروج ریموند از هتل بود.
کاغذ مچاله شده ای رو از جیب کت چرمش بیرون کشید و سمت ریموند پرت کرد و بعد در حالی که براش دست تکون میداد روی شونه ی تهیونگ کوبید و تهیونگ که همتراز با کوک درحالِ پاییدنِ نگاه مبهوت آرام بود با اشاره ی همسرش با سرعت بالایی واردِ خیابون یکطرفه ی مقابلش شد و مخالف ماشین هایی که در حرکت بودن گاز داد.

"فکر نکن زرنگ تر از منی مامور ماری، کشوندمت اینجا تا اون چیزی که من میخوام رو پیدا کنی. پیداش کن کاراگاه
پیداش کن"

🎭••••••••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

231K 38.8K 97
•| تو مال منی |• ▪︎namjin دستش رو کنار صورتش گذاشت و گونش رو نوازش کرد ... اما با چیزی که گفت دستش روی گونش خشک شد پسر کوچیک تر آروم و با سرد ترین...
161K 20.8K 13
Back To You •• [ Completed ] جونگکوک معاون یک شرکت توی سئول که متوجه میشه رئیس بخشی که توش کار میکرد عوض شده و جایگزین اون کسیه که از شعبه ی دئگو ان...
114K 17.1K 43
( اتمام یافته ) - جانگ کوک می دونی چرا الهه ی مرگ زودتر از بقیه ی الهه ها می میره؟ - نه ، چرا؟ - چون مرگ همه ی کسایی که دوسشون داره و حتی عاشقشونه ر...
191K 23.7K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...