UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

183K 22.4K 8.5K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 12🎭

3.4K 464 107
By V_kookiFic

گوسن ویل، حومه ی شهر پاریس_ ساعت  6:00 صبح

به پهلو چرخید و آلارم تلفنِ موبایلش رو خاموش کرد که آهنگِ پر ضربش برای زهرترک کردن یک انسان معمولی کافی بود اما برای کوک هیچ حسِ ترسناکی رو القا نمیکرد... چشمهای خمارِ خوابش رو کمی باز کرد؛ منظره تکراری هر روزش رو از نظر گذروند که اینبار با کاناپه ای که روش یک بالشت و پتو رها شده بود، به نگاه آلوده به خوابش هدیه شد. روی تخت نشست و با هجوم اتفاقات شب گذشته به ذهنش نفس خسته ای کشید و با بی حوصلگی چشم هاش رو مالید، پلک هایی فوق العاده سنگین و موهای ژولیده ای که سد راهِ نگاهش بودن و تهیونگی که سرِ جاش نبود.
بعد از چک کردنِ وضعیت پای پیچ خورده ش از تخت پایین اومد و خودش رو به سینک رسوند برای شستنِ دست و صورتش. بی حوصله در حالی که با حوله ی قرمزش صورتش رو خشک میکرد کل خونه رو گشت و تهیونگ رو صدا زد اما وقتی جوابی نشنید با بیخیالی شونه بالا انداخت.
-حتما شب که خوابیدم، برگشته رفته. بهتر اصلا ...

روی پنجه ی پا چرخید تا سمت میزِ نقشه هاش راه بیوفته اما سوییچ ماشینی که روی صندلی بود تو قاب نگاهش نشست، اگر سوییچ اینجا بود پس یعنی تهیونگ هم هنوز نرفته بود. با اخم کمرنگی مسیر قدم هاش رو عوض کرد و در ورودی خونه رو باز کرد. نگاه سرسری به فضای بزرگ حیاط انداخت تا که اون رو دید؛ که بین طبیعت دوسداشتنیِ هر روزش، در حال گرم کردن خودش بود. عرقای ریز و درشت روی صورتش میغلتیدن و اون بدون هیچ توجهی بهشون و حتی ذره ای خستگی توی چهره ش ادامه میداد. وقتی به پهلو چرخید تازه چشمش به جونگکوکی که سعی میکرد تعجبش رو پنهان کنه قفل شد. سر جاش ایستاد و لبخند زد.
- پنج دقیقه دیر کردین استاد.
 با حیرت به تهیونگی که به ساعتِ مچیش خیره بود، سر تکون داد. این مرد یک چیز داشت که تونسته بود تو گذشته اون رو عاشقِ خودش کنه و با این چیزی که تا الان متوجهش شده بود؛ اون مردِ شجاعی بود، تو دنیای عشق...!
-فکر کردم رفتی
-چرا باید برم؟ اونهمه خواهش نکردم که بیخبر از خواب بیدار شم و برم.

هر چند که وقتی کوک خوابش برد تهیونگ رو به روش نشست و چندساعتی که تا طلوع خورشید وقت داشت رو به تماشای چهره ی غرقِ خوابش گذروند. اصلا مگه میشد زیر سقفِ خونه ای خوابید که عشق گمشده ی چند ساله ش رو به آغوش کشیده بود.؟!
-قبلا ورزش میکردی؟
 با دستمالِ سفید داخل دستش که بنظر تمیز میرسید عرق صورتش رو پاک کرد و به نشونه ی مثبت، سر تکون داد.
-آره هرروز
کوک دو دستش رو پشتِ گردنش گذاشت و با خستگی فشارش داد. همینطور که سرش رو به عقب خم کرده بود و دست هاش رو تکون میداد به اندامِ تهیونگ خیره شد؛ درشت بود. حتی درشت تر از بدن خودش...اما نه عضلانی...
-اما کافی نیست باید بیشتر تلاش کنی . چون قراره من سه اصل رو  بهت یاد بدم تهیونگ . مبارزه ی تن به تن، استفاده از اسلحه و استفاده از سلاحِ سرد.
که وقتی دسته بندی میشن راحت بنظر میان، اما هر کدوم زیر شاخه های سختی دارن. مثل جنگ تن به تن. فنون ارتش، دفاع شخصی و در آخر فنون رزمی که از همشون سخت تره رو باید یاد بگیری.

 اگه برات سواله که چرا فنون رزمی؟ باید بگم که طرف حسابِ ما تماما آدم های با نفوذ و پر قدرتن که تمام محافظانشون به فنون ارتش آشنان ودفاع شخصی رو کاملا بلدن وقتی بین دویست یا سیصد محافظ ماهر قرار بگیری که همشون همینن پس باید یه سرو گردن ازشون بالاتر باشی تا بتونی از دستشون در بری. میدونی؟ آدما موجودات عجیبین به چیزی که بلدش نباشن میبازن... دنیایِ رزمی هم اینطوریه که کلی رمز مرگ و زندگی رو تو خودش جا داده وقتی کنار مهارت های دیگه بتونی کامل و صحیح یاد بگیریش نصف بیشتر راه رو رفتی.
تهیونگ مصمم رو به روی جونگکوک ایستاده بود و با دقت در جوابِ حرف هاش سر تکون میداد.

-در مورد گزینه ی دوم بهت یاد میدم چطور نشونه گیری کنی، طرز استفاده ی اسلحه های مختلف و باز کردن اجزا و دوباره سرهم کردنشون و در آخر کشتن دشمنت با اسلحه ی خالی که در شرایط نادر خیلی به درد میخوره.
و در آخر سلاح های سرد، اول از همه چاقوِ چون همیشه باید همراهت باشه بعد از اون اسلاح دیگه مثلِ نیزه، شمشیر، تبر و اینجور چیزا.

تهیونگ دستمال داخل دستش رو روی صندلی چوبی گذاشت و با تعجب سرش رو بالا گرفت. نیزه و شمشیر و تبر به چه دردی میخورد تا وقتی اسلحه ، چاقو و مواد منفجره مثل نارنجک گاز اشک آور رو میتونست استفاده کنه؟
-نیزه و شمشیر چرا دیگه؟
کوک نیم نگاهی به تهیونگ کنجکاو انداخت و بعد اسلحه ای رو از کمر شلوارش بیرون کشید و با چند حرکت سریع دستش، کلِ خشابش رو خالی کرد.

-خشاب خالی کردی، من روبه روتم با چند تا اسلحه ی پر. اگه الان بخوای جلومو بگیری تا نکشمت چیکار میکنی؟ دو رو ورتو نگاه کن و تصمیم بگیر.
تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت و تنها چیزی که اون لحظه شاید میتونست از خودش دفاع کنه میله ی آهنی بود که کنار دیوار رها شده بود .
-آفرین، انتخاب عاقلانه ای بود. حالا بهم حمله کن و سعی کن خودتو نجات بدی.

با تعجب نگاهش رو از میله ی توی دستش گرفت و به مردی که رو به روش ایستاده بود. از اون میخواست بهش حمله کنه؟ چطور همچین خواسته ای رو از مردی داشت که از چند صدم ثانیه دیر شدنِ وقت نفس هاش دست دِلش میلرزید.
-اما
-گفتم بهم حمله کن
به ناچار سر تکون داد و در صورتی که قلبش راضی به این حرکت نبود اما کاری که کوک گفت رو انجام داد و با میله ی آهنی داخل دستش سمتی که ایستاده بود حمله ور شد و شروع کرد به تکون دادن میله. اما کوک در حالی که خمیازه میکشید با قیافه ی خونسردی جا خالی میداد و بدون حتی یه برخورد کوچیک از ضربات تهیونگ شونه خالی میکرد.

-فقط کافیه طرف مقابلت وارد تر از تو باشه.

دست ش رو به آرنج تهیونگ کوبید و میله ی فلزی داخل دستش رو بعد از چرخوندن پشت گردن خودش توی دست گرفت. در حالی که میله رو تو دست آزادش گرفته بود اسلحه ش رو سمت تهیونگ که نفس نفس میزد نشونه رفت.
-اونوقت تو میمونی و یه حریف که همه جوره از تو سر تره و یه ثانیه وقت برای مردنت.
و بعد از اتمامِ جمله ش، ادای شلیک گلوله رو درآورد. تهیونگ سری به نشونه ی تفهیم تکون داد و دستش رو روی آرنجش گذاشت که کمی از ضربه ی محکم چند لحظه پیشش  درد گرفته بود .
-آیا اگه بلد بودی با این میله ی آهنی بهم درست و محکم ضربه بزنی میتونستی نجات پیدا کنی؟
-بله
-پس باید یاد بگیری از هر کدوم چطور استفاده کنی و اما شمشیر، شمشیر رو یاد میگیری چون بزرگترین دشمن ما کلکسیونِ بهترین شمشیرای ژاپنی رو داره. اون پیر عوضی شغال...
و بعد از حرفش اسلحه ش رو پایین گرفت و با حرص و نفرتی که تو وجودش شعله میگرفت؛ میله ی فلزی داخل دستش رو کنار دیوار پرت کرد.
-حدودا چهار ماه فقط باید تمیرینایی که بهت میدمو انجام بدی.
-این تمرینا چی هستن؟
-اون دوتا قوطیِ آهنیو میبینی؟ توش چندتا وزنه گذاشتم. اولین کاری که میکنی اینه که اون دوتا رو میگیری دستت و شروع میکنی به دوییدن.منم همراهت میام!
-باشه.
 سر تکون داد و سمتِ دو قوطی که جونگکوک براش آماده کرده بود رفت. دست هاش رو به دسته پیچید و با نفس عمیقی بلندش کرد. از چیزی که فکر میکرد سبک تر بود، لبخندی از سر خوشحالی روی لب هاش نشوند و در جواب پوزخند کوک رو تحویل گرفت.
-من آماده ام
-اتفاقا،منم آماده ام
و پشت بند حرفش در برابر تهیونگی که با دهن باز نگاهش میکرد زنگِ دوچرخه ی سیاهش رو به صدا درآورد.
-بزن بریم قهرمانِ پار کور کار.
تهیونگ پشت چشمی برای متلکی که شنیده بود نازک کرد و شروع کرد به دوییدن، بیست دقیقه بعد جونگکوک با تعجب و بهت به تهیونگی خیره مونده بود که بدون وقفه و حتی لحظه ای پا پس کشیدن دقایق طولانی دوییده بود. تهیونگی که عرق های ریز و درشت روی بدنش نشسته بودن. دست هاش رو از فشار زیاد حس نمیکرد، دلش نمیخواست کم بیاره اما این تمرین سخت برای اونیکه هرروز صبح ورزش آروم و بیصدا تو خونه ش انجام میداد. کمی زیادی بود.
-برای اولین روز انتظار این قدرت رو نداشتم، بسه. کارت خوب بود.
تهیونگ که تا اون لحظه ظاهر قویِ خودش رو حفظ کرده بود وقتی صدای بسه گفتنِ کوک رو شنید با دو قوطی آهنینش روی زمین افتاد و در حالی که دست های خسته ش رو از درد توی بغلش جمع میکرد اخم دردمندی روی صورتش نشوند. کوک نگاهی به مردی که از خستگی نای قورت دادن آب دهنش رو هم نداشت انداخت و لبخند کمرنگی زد. این اراده ستودنی بود.

بطری آبی که همراه خودش اورده بود رو روی شکمِ‌ تهیونگ که به سرعت در حال بالا پایین شدن بود پرت کرد.
-استراحت که کردی برگرد خونه.
و بعد با دوچرخه ی سیاهش دور زد و تفریح کنان سمتِ خونه ای که حالا دو سر نشین داشت، راه افتاد و تهیونگ رو با لذتِ تصویرِ قشنگی که یاد آور رفتنی بود که همیشگی نبود؛ تنها گذاشت.

بطری آبش رو باز کرد و از اونجایی که از تشنگی  زبونش به سق دهنش میچسبید کلش رو سر کشید. چند دقیقه بعد در حالی که نفسش هنوز هم جا نیومده بود. وزنه هاش رو برداشت و با آرامش سمت خونه راه افتاد و وقتی به ورودی حیاط رسید دو قوطی داخل دستش رو گوشه ای رها کرد و به کف دست های کبودش نگاه کرد که با رد دسته های فلزی نقلشی شده بود... کوک روی کاپوتِ فرو رفته ی ماشین اوراقش نشسته بود و با دقت چوبِ توی دستش رو با چاقو میبرید و سرش رو تیز میکرد.
-50 تا بار فیکس، 50 تا شنا، 50 تا بشین پاشو و اسکات با وزنه ی خالی
-شوخی میکنی؟
-به قیافه م میخوره شوخی کنم؟
بعد از اتمام حرفش سرش رو بالا گرفت و به چهره ی جدیِ جونگکوک خیره شد که تنها چیزی که نمیدید، اثر شوخی توی خط به خط صورتش بود. با بامزه ترین حالت ممکن گفت "نه"و سمت جایی که کوک براش درست کرده بود رفت.
بعد از انجام کار هایی که همسر سختگیرش ازش خواسته بود روی زمین افتاد و اصلا به نور خورشید که مستقیم توی صورتش میتابید توجه نکرد. جونگکوک وقتی آخرین چوبی که تیز کرده بود رو روی باقیِ چوب ها انداخت با قدم های آروم سمتِ تهیونگ رفت و با سایه ی خودش چشم هاش رو از هجوم نور مستقیم خورشید؛ نجات داد.
-در کنار اون سه اصل یسری چیزای دیگه روهم باید تمرین کنی که یکیش همون پارکوره، از اونجایی که سنت یکم بالاست باید بیشتر ورزش کنی تا بدن فوق العاده آماده داشته باشی.
-خودت پیری. منو تو همسنیم چرا تو بتونی من نتونم .
با حسودی آشکاری از روی زمین بلند شد و در برابر جونگکوکی که مشتاق، منتظر ادامه ی حرفش ایستاده بود؛ نشست. و تمرکز کرد برای به یاد آوردنِ حرف هایی که سالها پیش یادگرفته بود.
-پارکور یعنی یه روش کار آمد و نوین برای سریع تر و راحت تر طی کردن یه مسیر که زندگی روزمره رو به یه رقابتِ با مانع تبدیل میکنه. شاملِ دوییدن، بالا رفتن، پریدن و حتی خزیدنه...
اولین چیزی که مهمه استقامتِ بدنه.
کوک دست به سینه ایستاد و ابرو بالا انداخت. قیافه ی متفکر و متمرکز تهیونگی که تا چند ثانیه پیش حتی حالِ بستنِ دهن بازش رو هم نداشت؛ براش جالب بود. خیره به اخم ظریفش که نشون از افکارش بود، لب زد:
-خب؟ دومین چیزِ مهم چیه؟
تهیونگ با یک چشم به چهره ی جونگکوک خیره شد که نور شدید خورشید باعث شده بود چهره ش تاریک و سیاه دیده بشه.
-درست فرود اومدن روی زمین، از ارتفاعات مختلف .
-دیگه؟
-اممم، تو پریدن از ارتفاع بلند باید چرخیدن با شونه هارو یاد بگیرم. و باید با شونه فرود بیام نه کمر یا سر...
با شک گفت اما از محو خند کوک و تکون های سرش متوجه شد که درست گفته. پس با خستگی سرش رو پایین انداخت و همونطور که پشت گردنش رو میمالید نفس عمیقی کشید. کوک که متوجه ی سکوتش شده بود کنارِ پاش روی یک زانو نشست و دم گوشش گفت:
-خب؟
تهیونگ که از این نزدیکی بیش از حد مورمورش شده بود سمتِ پسری که ناخواسته اون رو به هوس مینداخت برگشت و با فاصله ی کمی از صورتش در حالی که خودش رو برای نبوسیدن لب های براقش قانع میکرد؛ زمزمه کرد:
-تا همینجاش رو یادمه.
انگار جونگکوک هم متوجه این خوددرگیریِ درونی  شده بود چون عقب کشید و همونطور که دستش رو روی زانوش میذاشت ایستاد و دوباره سمت کاپوت ماشین اوراقش که تو سایه ی خونه پنهون شده بود رفت.
-برای شروع خوب بود، اینطوری کار منم راحت تره. پس بیا بهم نشون بده چطور باید درست روی شونه فرود اومد. اول از ارتفاع کم شروع میکنیم بیا رو سقف ماشین و بپر...
تهیونگ که به سایه ی خنک اون قسمت دلخوش شده بود سریع خودش رو به سقفِ ماشین رسوند و بعد از نفس عمیق و مصممی که کشید شروع کرد به پریدن. چند بارِ اول با فرود به شدت بدی همراه بود اما از اونجایی که سالها پیش این کار رو یاد گرفته بود بعد از چند بار تلاش نافرجام، بالاخره اونطوری که باید، درست انجامش داد. کوک که روی کاپوت ماشین نشسته بود و مدام در حال خوردن تنقلاتی بود که توی جیب شلوارش ریخته بود؛ بعد از هربار پرش ناموفق تهیونگ با جمله ی "یکبارِ دیگه "همراهیش میکرد.. زانوی چپش رو به آغوش گرفت و همونطور که پای آزادش رو تکون میداد به چهره ی خسته ی مرد عاشق زندگیش اشاره کرد.
-تو هوا پشتک بزن
روند فرود، روی روند پشتک زدنش هم اثر گذاشته بود. و تهیونگ چندین بار با سر و صورت روی زمین فرود اومد و آه از نهادش بلند شد؛ اما هیچکدوم از اینها مانعِ قولی که به خودش و عشقشون داده بود نمیشد. از جاش بلند شد و با اخمی که از درد  مهمون چهره ش شده بود؛ خونِ بینیش رو با پشت دست پاک کرد و توی قلبش به خودش امید داد "تو قبلا هزاران بار اینکارو کردی، تمرکز کن . زود باش تهیونگ "
ژست گرفت و دو قدم بلند برداشت، پرید، چرخید، پشتک زد و درست فرود اومد. بدون صدمه زدن به اجزای بدنش. چند بار از خوشحالی اینکار رو تکرار کرد و هربار پشتک بهتر و زیباتری زد. کوک که از روندِ سریع آموزش تهیونگ راضی بود موهای بلندش رو با کش دورِ مچش بست تا گرمای هوا قابل تحمل تر بشه.
-آفرین، حالا از اون نردبون برو بالا روی سقف. بپر ، پشتک بزن با شونه فرود بیا روی زمین.
تهیونگ که انتظار همچین خواسته ای رو نداشت یک قدم به سمتش برداشت و لب باز کرد به اعتراض ولی هنوز "اَمایِ "اول جمله ش رو کامل نگفته بود که کوک میونه ی حرفش پرید.
-اما چی؟ تو همه ی این چیزارو سالها پیش بلد بودی و الانم که بدنتو گرم کردی. منم چیز زیادی ازت نمیخوام، فقط میخوام این حرکاتی که جدا جدا انجام دادی رو باهم انجام بدی. و بعدش هر وقت موفق شدی چیزی که گفتم رو مو به مو اجرا کنی، میریم استراحت.
تهیونگ چشم هاش رو با خستگی بست و سر تکون داد. اعتراض؟ وقتی تمام وجودش رو برای راضی کردنِ کوک به بازی گرفته بود فکر اینجاهاش رو هم کرده بود. میدونست کوک به عنوان یک استاد، مربی، آدم ماهر قرار نیست بهش آسون بگیره. پس چرا فقط ساکت نمیشد و سعی نمیکرد بهترینش رو ارائه بده؟

سمت نردبونی که به دیوار تکیه داده شده بود رفت و خودش رو به سقف رسوند اما زمانی که چشمش به محوطه ی حیاط قفل شد لبخند بزرگی روی لبش نشست. کوک برای مهار آسیب شدید تشک آبی رنگی رو که بعد از آسیب پاش برای تمرین استفاده میکرد رو روی زمین پهن کرده بود و خودش عقب تر، دست به سینه ایستاده بود.
-اگه میخوای ناهارت رو سر وقت بخوری، وقت رو تلف نکن بپر. کلی کار داریم
 سر تکون داد و عقب رفت، آماده شد برای پریدن و شتاب گرفت برای حرکت اما دمِ پریدن وقتی که حس کرد آماده نیست؛ ایستاد. اما سقف شیروونیِ پوسیده ی زیر پاش کنده شد و تهیونگ از لوله ی گوشه ی سقف آویزون شد. افکارش رو جمع کرد برای پایین پریدن و دوباره امتحان کردن اما صدای جدیِ کوک مثل پتک توی سر خواسته هاش کوبیده شد.
-پات به زمین برسه تنبیهت میکنم. خودت رو بکش بالا
اون  که درد رو ذره به ذره توی دست هاش حس میکرد سرش رو سمت جونگکوک چرخوند و ملتمسانه نگاهش کرد.
-اونطوری نگام نکن، پات برسه این پایین با من طرفی. خودتو بکش بالا وگرنه با چوب به حسابت میرسم.

و چوب تقریبا کلفت و بلندی رو که به تنه ی درخت تکیه داده بود رو جدا کرد و با چند قدم بلند به تهیونگ نزدیک شد.
-تا سه میشمرم اگه هنوزم آویزون باشی میزنمت...
تهیونگ بین شمارش های جونگکوک در تلاش برای بالا کشیدنِ خودش بود اما هنوز موفق نشده بود که کلمه ی " سه " از جانب همسرش خرج گوش هاش شد و بعد ضربه ی محکمی که بی تعارف به پهلوش زده شده بود. تهیونگ که نفسش برای لحظه ای رفته بود با چشم های گشاد شده سمت جونگکوکِ خونسرد چرخید.
-دوباره میشمرم، با همین قوانین.

نفس عمیقی کشید و دست هاش رو لبه ی لوله ای که در حال بریدن پوستِ کبودش بود سفت تر کرد . هنوز برای بالا رفتن آماده نشده بود که ضربه ی محکمتری به کمرش کوبیده شد.‌ با این سرعتی که کوک در حال شمردن بود نفس کشیدن رو یادش میرفت ...

 اونکه  توانِ ضربه ی سوم رو تو خودش نمیدید به هر زحمتی که بود درست قبل از اعلام کلمه سه برای بار سوم بالا رفت و با درد به سقفِ داغ تکیه داد.
-لعنت بهت، کشتی منو که
-راز موفقیتِ یه شاگرد. سخت گیریِ استادشه.
-خودت که استادی نداشتی، داشتی؟
کوک چوب داخل دستش رو به دیوار تکیه داد و همونطور که به جای قبلیش برمیگشت به جایی که تهیونگ نشسته بود اشاره کرد.
-بهت نگفته بودم؟ من 13 سالم بود که زیر یکی از سخت گیر ترین آدمای این کره ی خاکی مشغول به آموزش شدم. اون زمان من در 24 ساعت روزم فقط چهار ساعت وقت خواب داشتم که اون چهار ساعتم از بدن درد نمیتونستم بخوابم. من نصفِ سخت گیریایی که استادم برا من داشت رو هم برات  خرج نکردم. با اینکه  باید یه فرقی بینِ منه 13 ساله و توِ 32 ساله باشه دیگه نه؟! بیا و سعی کن ضعیف نباشی.
-بهم راجع بهش نگفته بودی...
-ببخشید اما یادم نمیاد که چرا بهت نگفتم که الان بتونم توجیهش کنم. پس به جای تلف کردن وقت من بلند شو و بپر.. اگه بجای پریدن دوباره آویرون بشی باید بازهم 50 تا بار فیکس، 50 تا شنا، 50 تا بشین پاشو و اسکات با وزنه ی خالی بری.
تهیونگ پشته چشمی نازک کرد. اون قسمت حرف هاش که با 13 سالگی جونگکوک مقایسه شده بود، بهش برخورده بود و غرورش رو بازی میداد. پس نفس عمیقی کشید و از جاش بلندشد و ثانیه ای بعد بدون فکر کردن پایین پرید. اما با رسیدنش به زمین صدای عربده ش تو سکوتِ شهر متروکه پیچید.
-بی پدر... گردنم خورد شد
کوک به تهیونگ که فرود جالبی نداشت خیره شد و همونطور که از درخت کنارش سیب میچید، گوشه ی چشمش رو خارید.
-یبار دیگه...
تهیونگ با حرص از جاش بلند شد و همونطور که با غر غر از نردبودن بالا میرفت با یه دست گردنش رو میمالید و نا پدریِ کوک و کلِ خاندانش رو نفرین میکرد.
-دارم صداتو میشنوم، کم غر بزن
 با نفس کلافه ای نگاهی به جونگکوک انداخت که گاز بزرگی به سیبش زده بود و سخت مشغول جوییدنش بود. اون میدونست تهیونگ عاشقِ سیبه؟
از کجا قرار بود بدونه؟ اون که چیزی رو بخاطر نداشت.
کمی عقب رفت و پرید. اینبار صورتش رو به زمین نکوبید اما وقتی روی دوپا ایستاد تعادلش رو از دست داد و با ضرب به درختِ کنارش برخورد کرد.
-یبار دیگه...

شک نداشت اگه عاشقش نبود تا الان ضربه ی محکمی نثارِ صورتش کرده بود. اما اون مرد عشقش بود و اشکالی نداشت تمام آزار هایی که از عمد یا غیر عمد بهش میرسوند.

چندین و چند بار پرید و هربار خودش رو به یک جا کوبید. به میز، به درخت، به صندلی، به کیسه بوکس جونگکوک . گاهی هم خودش رو به جایی نمیکوبید اما یا دستش درحال له شدن بود یا پاش در حال پیچ خوردن... تمام بدنش در اثر چند ساعتِ گذشته کوفته و زخم شده بود و کوک که انگار مشغول دید زدن فیلم جذابی بود روی درخت نشسته بود و با خونسردیُ سروصدا تخمه میشکست.
دستی به گردنش کشید و با درد، کمی ماساژش داد. قولنج انگشت هاش رو شکوند و ژست پریدن گرفت. اینبار پرید و روی شونه هاش درست اونجایی که باید فرود اومد. کوک که انگار منتظر این لحظه بود ظرف تخمه به دست از درخت پایین پرید و سیب تقریبا بزرگی رو سمت تهیونگ پرت کرد که دست رو زانو روی تشک نشسته بود و عمیق در حال نفس کشیدن بود.
-بیا سیب استارکینگ قرمز فرانسوی میل کن، ام راستی آشپزی بلدی؟
با خستگی گاز بزرگی به سیب ترش توی دستش که هنوز کاملا نرسیده بود زد و به سوال کوک به نشونه ی مثبت سر تکون داد.
-عالیه، ناهار امروز باتو...
تهیونگ دست از جوییدن سیب توی دهنش کشید و در حالی که از خستگی مینالید به کوک نگاه کرد که بالا سرش ایستاده بود و با پرویی آشغال تخمه های که میشکست رو جلوی پاش میریخت.
-تمرینمون تموم شد؟
-تموم؟ تازه شروع شده عزیزم
اینا تمرینای آسونت بود که بدنت گرم شه، تمرینای سخت مونده برای بعد از ناهار

عمارت پشتِ جنگلِ کاج_پاریس

-خواهش میکنم آقا... لطفا مارو ببخشین.
-متیو بهشون بگو من اهل بخشش نیستم
بیصدا نشست و منتظرِ جوابی موند که قرار بود توی فضا بپیچه چند ثانیه بعد با حالت نمایشی سمتِ متیو چرخید و به چهره ی ساکتش خیره شد و بعد، صدای خنده های ممتدش بود که بین دیواره های سنگی منعکس میشد. بلند و گوش خراش...
-ببخشید یادم رفته بود زبونش رو بریدم، بحثِ چی بود اصلا؟!
به چهره ی ترسیده ی دو مرد که جلو پاهاش زانو زده بودن اشاره کرد و بیخیال پا روی پا انداخت و همونطوری که سیگارش رو آتیش میزد دو دکمه ی جلیقه ی چهار خونه ی قهوه ایش رو که از روی پیراهن سفیدش پوشیده بود باز کرد و دستی به خاکستر سیگارش که روی پاش ریخته بود کشید.
-خب ؟ شما مسئولِ قاچاق این هفته ی دخترا بودین. چیشد که تونستن فرار کنن؟
-نمیدونیم قربان.. ما طبق نقشه پیش رفتیم ... همه چیز همونطوری بود که شما گفته بودین... نمیدونیم چیشد.. نمیدونیم چیشد که تونستن فرار کنن
-میدونین من تو باندم آدمای دستو پاچلفتیِ خنگ رو نگه نمیدارم؟ چه چیز جذابی تو زنده موندنتون هست که از کشتنتون منصرف شم؟
سوالی پرسید و به پشتیِ صندلی سلطنتیش تکیه داد. صندلیِ سلطنتی که تو فضای تاریکِ سنگی سلطنتش گذاشته بود. مکانی که با دیوارهای سیاه احاطه شده بود و صدای قدم های آروم رو هم با تق تقی واضح منعکس میکرد. جایی که دو چیز مایه ی خوشحالیش بود. یک، کشتن آدم های به درد نخور و دو...
-تمام داراییمون مال شما رئیس
-دارایی؟ من چه نیازی به دارایی شما دارم وقتی نمیدونم اینهمه پولی که دارمو قراره چیکار کنم؟!
با تمسخر نیم نگاهی به مردی که این حرفو زده بود انداخت و سیگارش رو لب هاش گذاشت.
-هرکار شما بخواین رو انجام میدیم، لطفا از کشتنمون صرفه نظر کنید.
-هرکار من بخوام؟ اوم، جالب شد
حالت متفکر به چهره ی خبیثش گرفت و دستی لای موهای جو گندمی خودش کشید. همونطور که ظاهری موهای کوتاهش رو تو صفحه ی خاموش گوشیش مرتب میکرد، سرش رو کج کرد و از کنار به چهره ی دو مرد گریون نگاه پر از تمسخری حواله کرد .
-دختراتونو میخوام.
دو مردی که در انتظار یک کلمه برای نجاتشون بودن با نوای کلمه ی "دختر هاتون "به شدتِ گریه هاشون اضافه شد. آرنجشون رو از دست دو مرد سیاهپوش قوی درآوردن و با دست های بسته به پای آلبر افتادن. آلبر با اشاره ی دست به محافظانش گفت مهم نیست و بعد دوباره پک محکمی به سیگار برگش زد.
-نه خواهش میکنم رئیس.. نه لطفا ...این نه... التماست میکنم
از پشتِ دود غلیظی که از لای لب هاش فرار میکرد به نگاه گریونشون چشم دوخت و بعد  پوزخندِ پر رنگ و بی رحمی زد.
-یا بمیرین یا در عوض دختراتون رو بهم بدین. البته خودتون که میدونید چه اتفاقی براشون میوفته؟! بهشون تجاوز میشه و اخر سر فروخته میشن. آخرش معلوم نیست زنده بمونن یا نه. تصمیم بگیرین، جون خودتون یا دختراتون؟!
دو مرد بیشتر از قبل به پای آلبر افتادن و با فریاد های آلوده به التماس پاهاش رو بوسیدن. این صحنه رو هزاران بار دیده بود. آدم هایی که برای نجاتِ جونشون با التماس پاهاش رو میبوسیدن و مظلومانه اشک میریختن. چه عجیب بودن انسان ها آخر راهِ قصه ی زندگیشون همه چیز هایی که یک زمانی براش جنگیده بودن رو فراموش میکردن، مثل عزت... غرور...
-بگمونم، این یعنی خودتون. پس از زندگی خداحافظی کنید نوچه های دوسداشتنی.
و بعد به سمتِ دو محافظ چرخید و به متیو اشاره کرد.
-ببریدشون...
متیو لبخند خبیثی زد و دستش رو به یقه ی مردی که بهش نزدیک تر بود قفل کرد. آلبر از نگاه کردن به اون دو که روی زمین کشیده میشدن و برای نجاتِ خودشون احمقانه تقلا میکردن لذت میبرد. درِ قفس شیرهای گرسنه و وحشی عمارت باز شد. متیو به همراه دو تا از محافظ ها در حال هل دادن دو مردی بودن که با تمام وجود به میله ها چسبیده بودن و برای بیشتر زنده موندن التماس میکردن.
طولی نکشید تا جیک شیر بزرگتر از پای مرد گرفت و اون رو تا میونه ی قفسش کشید. مرد دیگه که از دیدن این صحنه ترسیده بود نگاهی به شیری که گرسنه نگاهش میکرد انداخت اما همین غفلت کوتاه کافی بود تا متیو دست روی سینه ش بذاره و اون رو داخلِ قفس پرت کنه.

آلبر با لذت به سیگارش پک زد و به تیکه تیکه شدنِ نوچه هاش خیره شد. دست و پاهاشون کنده میشد و بازهم صدای داد‌ و خواهشهای دردمند بود که توی فضا میپیچید اما برای مردی که منتظر له شدن سرشون تو دهنِ شیرهای وحشیش بود این خواهش ها چه اهمیتی داشت؟!
جیک بدنِ تیکه تیکه ی مرد رو برداشت و و حشیانه به میله های فلزی قفسش کوبید و اینکارش باعثِ پاشیده شدن خون روی صورتِ خشنِ متیو شد. آلبر سرش رو بالا گرفت و به چهره ی بی تفاوتِ متیو خیره شد.
-میدونی متیو؟ تو چهره ت ساخته شده برای عوضی بودن. وقتی خون روش میپاشه خیلی خوب میشی.
متیو لبخند زد و با دستمالِ سفیدی که نوچه ی تازه وارد سمتش گرفته بود صورت خونین از خونِ مردی که سالها براشون کار کرده بود؛ پاک کرد.
-هی پسر دستش مونده اونور، اونم بخور
و درست مثل فیلمِ سینمایی مورد علاقه ش ذره به ذره ی اتفاق مقابل چشم هاش رو از دست نداد.
.
.
.
-سلام سلام مادام. حالت چطوره همسرِ خوشگلم؟
زن نگاهش رو از دیوار گرفت و به مردی داد که سیگار به لب وارد زندانِ سنگی ی چند ساله ش شده بود.
-خوبم. پسرم خوبه؟
با ناراحتی و افسوس حال جونگکوک رو پرسید و نفس غمگینی کشید. هربار که آلبر به سراغش میومد اولین کاری که میکرد حال تک پسر زجر دیده ش رو میپرسید که سالها بود تو حسرتِ آغوشش سوخته بود.
-خوبه. اگه مامان خوشگلشم به آلبر گرسنه ش سرویس خوشمزه بده پسرش خوب ترم میشه.
سنگ؟ قلبِ سنگی هم روزی جایی شکسته میشد. اما اون مرد... اون مرد انگار قلبی توی سینه ش نداشت که اینطور سناریوی دو آدم رو مینوشت.
-من نمیفهمم، تو که اینهمه دختر جوون دورته چرا باز میای سر وقتِ من؟
آلبر جلیقه ش رو از تنش درآورد و همونطور که دکمه های پیراهنش رو باز میکرد روی تخت جولیان نشست.
میدونی جولیان، سکس با دخترای جوون حال میده. اما سکس با یه زنِ جا افتاده ی زیبای مطیع یه طعمِ دیگه داره. البته،  اگه میخوای میتونی رابطه نداشته باشی... اما از اونطرف ممکنه به ضررِ پسر گوگولیت تموم بشه. تو که به عنوان یه مادر نمیخوای پسرتو بفرستی زیرِ تیغ تیز خواسته هات؟

                       ادامه دارد....

«باور کن من ترجیحم، جهنمیست از جنسِ آغوش تو تا بهشتی که به تلاطم موج نگاه تو، درگیر نیست...! »
🎭•••••••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

105K 11.6K 16
🔹️داستان های کوتاه از کاپل کوکوی🔹️ ⚠️رده سنی: +18⚠️ :::::::: 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑰𝒕𝒖 𝑯𝒊𝒅𝒆 🚫 DO NOT COPY THIS WORK🚫
14.8K 1.4K 8
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
278K 35.2K 30
جونگ کوک و تهیونگ یه سال و نیمه که بخاطر شرکت باهم ازدواج کردن و حالا خانواده هاشون میخوان مطمئن شن که اونا عاشق همن... ژانر : روزمره ، اسمات ، لیتل...
198K 24.4K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...