UnConscious | VKOOK

By V_kookiFic

183K 22.4K 8.5K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... More

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 5🃏
Part 6🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 7🃏

4.4K 583 522
By V_kookiFic

تهیونگ کنار ویلچر ایستاد و همراه با مرد پیر اما مهربونی که به لطف ژان فرصت هم صحبتی باهاش رو پیدا کرده بود، به نقطه ی نامعلومی خیره شد. آنژل با شادی در حال صحبت کردن با گوشیش بود و این لبخند روی لب های تهیونگ مینشوند. از تصمیمی که گرفته بود راضی بود اما دیگه کارش تموم شده بود و موندنش جایز نبود.
-من دیگه باید برم.
خم شد و برای بار دوم دست های مرد رو بوسید و اجازه داد لرزش نوازش غریبی لای موهاش جا خوش کنه، برای دومین بار...

-پسرم عصرونه رو مهمونم میشدی
-نه پدر جان، دلم میخواد یه سر به باغ گیاه شناسی شهرتون بزنم. ازش شنیده بودم حیفه تا اینجا اومده باشم و ندیده باشمش.مراقب خودتون باشین

و بعد رو پاشنه ی پا چرخید و راه اومده ش رو با دست های پر؛ دست خالی برگشت.

-رفت؟!
آنژل با دست های پر، خودش رو به پدرش رسوند که تو آستانه ی در به بدرقه ی تهیونگ نشسته بود و با لبخند عجیبی قدم های آرومش رو میپایید.
-آره، کی بود؟
-یه دوست، اومده بود کادوهای ژان رو به دستم برسونه...
-یه تیکه از قلبم رو برداشت و با خودش برد؛ کاش میتونستم دوباره ببینمش.
-مثل اینکه شما بیشتر از من شیفته ش شدین بابا، پس نظرتون چیه اول شما این رو بخونین؟

به کتابی که سمتش گرفته شده بود نگاه کرد و با کنجکاوی عینکش دور گردنش رو به چشم هاش زد.
-این چیه؟!
-کتاب همون مردی که شیفتش شدی جانم، هم صحبت چند دقیقه پیشت یه نویسنده ی معروف بود و اینم یکی از کتاباشه که برای ما هدیه آورده.
و بعد چهره ی مهربون پدرش رو بوسید و دست به شونه ش ایستاد و همراه با مردی که با عشق بزرگش کرده بود به تماشای جسم ریز شده ی مهمانی که برای چند دقیقه دنیاش رو از تنهایی دراورده بود نشست؛ که لای انبوهی از درخت ها گم میشد. وقتی تهیونگ تو پیچ خاکی پشت درخت های بلند محو شد؛ پدر لبخند زد و کتاب روی پاهاش رو باز کرد.

                  چشم هایش میخندید
                         چاپ اول

                اثری از آدرین هرلسون   

با لبخند نگاهش رو روی صفحه چرخوند و به نوشته ی خوش خطی که پایین صفحه جا گیر شده بود خیره موند.

"پرنده های مهاجر یک روزی دوباره به خونه برمیگردن، مواظب بال هات باش پرنده ی زیبا"

       ***                                   

-آلفرد؟ برو آیان رو صداش کن بیاد شام بخوره تا دوباره اخلاقش سگی نشده.
آماندا اخلاق آیان رو آشنا بود و طبق ساعتی که ناهار خورده بود الان گرسنه بود و وقتی گرسنگیش زیاد طول میکشید خیلی بداخلاق میشد و هیچکس دلش نمیخواست با آیان بداخلاق دور یه میز بشینه. همونطور که میز رو میچید به آلفردی که با خستگی در حال روشن کردن شمعای رنگارنگ مورد علاقه ی همسرش بود اشاره کرد.
- به گوشیش زنگ بزن، حال ندارم برم دنبالش.
آماندا در صورتی که با قاشق دستش تو سر آلفرد کوبید گفت و بعد به نیک اشاره کرد که دستاش رو بشوره.
-چرا انقدر تنبلی؟ نیک دستات رو بشور و بعد بیا سر میز.
-آخه گرسنمه آماندا.
-داداش اول دستات رو بشور و بعد بیا سر میز. زود
با تحکم گفت و نیک که هیچجوره زورش به خواهر عزیزش نمیرسید با کلافگی قدم هاش رو سمت سرویس بهداشتی تغییر داد و مثل بچه های نق نقو به نشونه ی اعتراض در رو پشت سرش کوبید.
-خدایا بین چندتا مرد کم عقلِ تنبل گیر افتادم. آلفرد میری آیانو صدا کنی یا همین قابلمه رو بکنم تو دهنت.
-من میتونم برم آیانی رو صدا کنم؟
مرا که مودب پشت میز نشسته بود سوال کرد و آلفرد که دنبال یه راه نجات از دست ضربات سهمگین و تهدیدای آماندا بود سریع موافقت کرد.
-آره چرا نشه، فقط از دور صداش کن و به هیچ وجه نزدیک اتاق کارش نشو.
در مقابل تاکید آلفرد سری به معنای باشه تکون داد و سمت پله های چوبی مارپیچ راه افتاد، بالا رفتن از پله ها که ارتفاعش کمی زیاد بود باعث کند شدن مرا شده بود، رویک پله می ایستاد و بعد سراغ پله ی بعدی میرفت‌. هرچقدر که بالا تر میرفت فضا تاریک تر میشد. به طبقه ی دوم رسید و به راهروی باریکی خیره شد که پر بود از اتاق هایی با درِ بسته اما تنها یکی از اتاق ها بود که از زیر درش نور به کف چوبی راهرو تابیده میشدو بدون شک، اون اتاق کار آیانی بود که اون رو تا اینجا کشونده بود .
با قدم های آروم و بیصدا سمت اتاق راه افتاد
-آیانی اینجایی؟ آیانی ؟
چند بار با صدای بلندی آیان رو صدا زد اما جوابی جز سکوت نصیبش نشد. جلو تر رفت، نگرانی بود یا کنجکاوی رو نمیدونست اما بی توجه به سفارشی که آلفرد با تاکید بیانش کرده بود میلِ شدیدی به باز کردن در اتاقِ ته راهرو داشت.
با دست های کوچیک و قد کوتاهش، همونطور که روی پنجه ی پا می ایستاد، دستگیره فلزی در رو پایین کشید. با باز شدن درِ همیشه قفل طبقه ی دوم، روشنایی کمرنگی به تاریکیِ راهرو بخشیده شد.

بازی نگاهش به دیواری با کاغذ های کاهی تایپ شده و روزنامه های پاره ای که با ترتیب خاص و عجیبی زیر نور کم‌سوی چراغ چیده شده بود؛ شروع‌ و کم کم به بی‌شمار عکس های آویزونی رسید که با بندهای پوسیده ای به سقف وصل بود.
اما چیزی که ترس رو به لیستِ احساسات در هم فرو رفته‌ی کودکانه ش اضافه میکرد؛ خطوط پهنِ قرمزی بود که تو تاریک و روشنی اتاق خود نمایی میکرد.با بهت یک قدم عقب رفت، اما دری که زحمت باز شدنش به گردن مِرا بود حالا به نرمی در حال حرکت بود و مثل پرده ی سرخ آویزون به سقف سالنی بزرگ، صحنه ی زندگی غریبه ای رو به تصویر میکشید که عجیب آشنا بود.
خشکش زد، قلب کوچیکش محکم به قفسه ی سینه ش کوبیده میشد و دری که همچنان با صدای جیر جیر خفیفی لحظه به لحظه بیشتر در حال خراب کردن تصورات قشنگش بود.
صدای تقِ برخورد در به دیوار باعث بالا پریدنش شد.
آشوبی که میدید اصلا شبیه چیزی که تو تصوراتش داشت نبود. اتاقی با کتابخونه ی پر از کتاب و پوشه و میز های چوبی بزرگ با تابلوهای ساده اما شیک چیزی بود که بیانگر اتاق کار، برای مرا بود و چیزی که میدید کمدی پر از اسلحه و چاقو های مختلف و میزی پراز وسیله های بی ربط بهم بود. تو مرکز اتاق یه صندلی چوبی گذاشته شده بود و چیزی که اون رو مهم جلوه میداد قطره های خونی بود که کنار پایه هاش خشک شده بود. بوی سیگارِ روشنی که روی میز در حال سوختن بود تو نفس هاش جا گرفت.

-همیشه از بچه های فضول متنفر بودم. بابا تهیونگِ عزیزت بهت نگفته فضولی کار خوبی نیست؟

بدون‌ِ نگاه کردن به آیان عصبانی که اون رو به شدت عقب کشیده بود، همونطور که در حال تجسم دیوار روبه روی کمد اسلحه ها که پر بود از عکس هایی که ضربدر های قرمز، درست روی صورتشون کشیده شده بود؛ زمزمه کرد:
-تو آدم کشی؟!
آیان که خیلی عصبی بود به بغض کودکانه ی شکستنی مرا نیم نگاهی انداخت و در رو محکم کوبید.
-چرا این فکرو میکنی؟
-چون تو فیلما دیدم کسایی که آدم کشن اتاقشون این شکلیه.
برق اشک که روی جنگل سبز چشم های مرا رد انداخت، آیان با حس عجیبی که توی قلبش رنگ میشد اشک روی گونه ی یخ زده ی مرا رو پاک کرد. برای اولین بار مزاحم کوچولوی زندگیش رو نوازش کرده بود و این اولین، حسی رو تو وجودش زنده کرد که توی گذشته ی تاریکش گم بود و دور... با سردرگمی دستش رو سریع عقب کشید و همونطور که به پیدایش سر درد شدیدش فکر میکرد، سری به معنای نه تکون داد.
-نه من آدم کش نیستم. من آدم کشارو میگیرم.
-یعنی چی؟
-خب من پلیس مخفیم. دارم رو یه پرونده ی فوق محرمانه‌ی دولتی کار میکنم. اما تو نباید اینو به کسی بگی چون که اینطوری من لو میرم و آدمای بد فرار میکنن. تو فیلمایی که نگاه کردی دیدی که کار پلیسا چقدر سخته؟ پس تو نباید چیزی به کسی بگی، نه آلفرد نه آماندا نه نیک و حتی نه پدرت. این یه رازه بینِ من و تو که اگه شکسته بشه اتفاقای غیر قابل جبرانی میوفته.
-یعنی تو آدما رو نمیکشی؟
-نه، من دنیارو نجات میدم.
-آماندا گفت بگم شام حاضره.
مرا که چهره ی رنگ پریده ش حسی رو بروز نمیداد گفت و با عجله سمتِ پله هایی دویید که به طبقه ی اول منتهی میشد. آیان با بی حوصلگی در حالی که شقیقه ش رو محکم فشار میداد وارد اتاقی شد که حالا یکنفر دیگه هم از وجودش خبر داشت و این اوج بدشانسی بود که اون یکنفر، بچه ی شش ساله و خیلی باهوشی بود که به سادگی چیزی رو قبول نمیکرد و این برای آیانی که دو هفته ی گذشته رو کنارش زندگی کرده بود، کاملا قابل لمس بود. شکِ توی چشم های مرا وقتی که آیان در حال توضیح بود سردردش رو تشدید میکرد. در رو پشت سر خودش قفل کرد و روی صندلی چوبیی نشست که درست در مرکز اتاق قرار داشت. اون نباید اجازه میداد کسی زحمات چندساله ش رو خراب کنه پس همونطور که دستش رو روی سوزن وصل شده ی زیر دسته ی صندلی فشار میداد، چشم هاش رو بست.
-به دنیای آشفته ی من خوش اومدی جونور!
        ***                               
 شهر ادینبرا_ کشور اسکاتلند یک ماه بعد.

 

-از حضورتون متشکریم جناب هرلسون، بودن شما در این یک ماه گذشته افتخار بزرگی بود؛ خوشحالیم که به اسکاتلند اومدین و ما باشما هم صحبت بودیم.
-شرمنده میکنین موسیو، من هم خوشحالم که به این سفر اومدم تا همنشین اشخاص بزرگی مثل شما باشم. به امید دیدار
-به امید دیدار
دستی که لای دست هاش بود رو رها کرد و با احترام کمی به جلو خم شد، این پایان این سفر بود‌. هرچند که مثل برق و باد، اما یک ماه گذشته بود‌. روزی که از گلاسکو برگشت خودش رو غرق کار کرد و تمام انرژیش رو صرف نوشته هایی کرد که گه گاهی روی ذهنش رد مینداختن و اون از هیچ فرصتی برای نوشتن ایده های ناب خاکستریش دریغ نمیکرد.
دنیای نویسندگی تهیونگ دنیایی بود پر از کلمات معلق درهوا که گاهی دستش رو بلند میکرد و یکی از اون کلمات رو تو مشت خودش میگرفت و ساعت ها راجع بهش مینوست. انقدری مینوشت و مینوشت که مچ دست ها و گردنش درد میگرفتن اما معتقد بود به خالی شدن احساسات انبوهی که از شیشه ی استوانه ی ظرفیتش بیرون ریخته بودن ، می ارزید.
درد دست و درد گردن بعد از چند روز به پایان میرسیدن اما درد احساسات، سالهای سال پا برجا میموند. سیگارش رو روی لبش گذاشت و پشت پنجره ایستاد. فردا دیگه توی خونه ی خودش نشسته بود و با مرای دوسداشتنی کوچیکش حرف میزد که یک عالم، دلتنگش بود.
-سلام ونتورت
ونتورت که از چند هفته ی گذشته با تهیونگ صمیمی شده بود و چندبار به دیدنش اومده بود با لحن بیانی که مختص به خودش بود شونه بالا انداخت.
-سلام مرد، چطوری؟
-خوبم، وقتت امروز خالیه؟
-تو فکر کن پر باشه، با قاشق که هیچ با چنگالم شده باشه خالیش میکنم اخه مگه من چندتا ادم درست حسابی تو زندگیم دارم که بخوام این فرصتو از دست بدم . فردا میذاری میری و منم مثل زنای بیوه ی جوون غصه ی رفتنت رو میخورم .
تهیونگ گوشیش رو به دست راستش داد و به ساعت مچیش نگاه گذرایی انداخت.
-ونتورت یک ساعت دیگه اینجا باش، میخوام ببرمت یجایی
-چشم گوشی رو قطع کن شلوارمو بکشم بالا بیام، از این دسشویی بیام بیرون، خراب میشم رو سرت
بای بای
و بدون انتظار برای جواب تهیونگ گوشیش رو قطع کرد، به رفتارهای جاهلانه ی ونتورت عادت کرده بود. این شاید سومین باری بود که ونتورت تو دستشویی جواب تماس تهیونگ رو میداد. پسر ساده ای بود و تو این روزهایی که همه هفت چهره داشتن؛ ونتورت با تک چهره ی احمقانه ی خودش زندگی میکرد و این خیلی خوب بود. با خنده گوشیش رو روی تخت انداخت و همونطور که سر تکون میداد دوباره سیگارش رو روی لب هاش گذاشت.

همه چیز مرتب بود، تهیونگ ایده ی داستان بعدیش رو روی ورقه های سفیدش یادداشت کرده بود و این یک ماه دوریُ تنهایی که با خلق و خوی منزویش سازگار بود رو بدون هیچ توهم و کابووسی گذرونده بود.
جیهوپ کارهای گالری نقاشیش رو به اتمام رسونده بود گاهی با تهیونگ تماس میگرفت و با ذوق، کارهای لیست شده روزش رو میگفت.
مثلا اینکه "تابلوی شب تنها رو میخواستن بذارن رو دیوار بزرگه ی سمت چپ، اما من نمیخواستم اونجا باشه. پامو کردم تو یه کفش و آوردمش دیوار روبه روی ورودی، شاهکار من باید از لحظه ی ورود بدرخشه"
و تهیونگ تمام مدت با علاقه به حرف هاش گوش میداد .
جیمین هم چند روز بود که به خاطر دلایل نامعلومی کارهاش به طرز وحشتناکی پیچیده و سنگین شده
اما با همه ی این ها گاهی با تهیونگ حرف میزد؛ حتی شده خیلی کوتاه . هرچند که انقدر خستگی روحی و جسمی برای کارکن موزه بودن، زیاده روی بود اما کسی حوصله ی فضولی و کاراگاه بازی رو نداشت.
در این بین نیک هرروز مرتب باهاش حرف میزد و از جاهایی که مرارو برده بود براش میگفت. یک هفته بعد از سفرش به ادینبرا متوجه حضور شخص چهارمی شده بود به اسم ' آیان' کمی نگران شده بود اما بنا به اعتمادی که به نیک، خواهرش و حتی دکتر آلفرد داشت چیزی نگفت و به اطمینان خاطری که از خواهر نیک نصیبش میشد، اکتفا کرد. آماندا از رابطه ی خوب آیان و مرا براش میگفت و صمیمیتی که وجودش غافلگیر کننده بود. از آیانی میگفت که با آدم های اطرافش دو سه کلمه ای بیشتر حرف نمیزد البته جز پرنسس مهمونش و از مرایی که اون رو شبیه به آدمی میدید که دوستش داشت و تهیونگ هر بار فراموش کرده بود برای خواستن عکسی از آیانی که غریبه بود اما آشنا بنطر میرسید.
نگاهی به ساعت انداخت که نشون از دقایقی بود که با خیرگی نگاهش به منظره رد شده بود. بعد از برداشتن کادوی کوچیکی که آماده کرده بود از اتاقش بیرون زد و به سمت ورودی هتل راه افتاد و منتظر ونتورت ایستاد.
ده دقیقه ی بعد ونتورت با لباسی که دکمه های بازش تا روی نافش رسیده بود از راه رسید.
-سلام ونتورت
-سلام عشقم، چطوری؟ دیر کردم؟ باور کن در اومدن از اون خونه ی لعنتی مثل دوییدن رو میدون مینه ممکنه هر لحظه منفجر شی بری هوا. اینجارو نگا
با حالت لوسی که به خودش گرفته بود لباسش رو از روی شونه ش به پایین هل داد و پشت کتفش رو نشون داد و تهیونگ همونطور که با صدای بلندی به کبودی ارغوانیِ ونتورت میخندید لباسش رو مرتب کرد و مثل یه دوست خوب دکمه های لباسش رو تا دو تای آخر بست.
-این یکی قشنگ بود، موشک بهت میخورد به این روز نمیوفتادی.
-کاش موشک میخورد اما ملاقه ی ننم نمیخورد باور کن بارها بهش گفتم بره شرطی کشتی بگیره این ضرب دست سنگین مختص رینگه نه تو خونه بالا سر منِ بدبخته بخت برگشته ی فلک زده. اینطوری به یه نون و نوایی هم میرسیدیم اما زیر بار نرفت که نرفت. موند ورِ دل من هی دمپایی و ملاقه و هرچی دم دستش رسید رو زد تو سرو صورتم.

تهیونگ که میدونست وقتی ونتورت شروع میکنه به حرف زدن دیگه نمیشه ساکتش کرد همونطور که میخندید سوار ماشین اجاره ای این یک ماهش شد و بعد از گذاشتن کیف و جعبه ی کادوش رو صندلی های پشتی، کمربندش رو بست.
-حالا اینا هیچی، من نمیدونم اون بابای گرامیم اونموقع که رفته خواستگاریِ ننم اصلا چشماش میدیده؟ یا شایدم از لحاظ عقلی معیوب بوده...
باور کن ازدواج با این غول ورودی جهنم که وزنش اون بالا سنگینی میکرده دروازه های جهنم سوراخ شده زارت افتاده تو همسایگی خونه ی مامانبزرگم اینا، کار هیچ مرد عاقلی نیست.

تهیونگ شیشه هر دو طرف رو پایین داد و ماشینش رو روشن کرد.‌
-بچه انقدر بدو بیراه بار مادرت نکن؛ زشته.
-اون با دسته جارو بهم تجاوز میکنه با انواع و اقسام وسایل آشپزخونه منو میبنده به تیربار زشت نیست؟ کیو دیدی بتونه قسم بخوره هر مدل قابلمه با هر رنگو هر طرحی که تا الان وجود داشته تو سرش کوبیده شده؟!
-این یک موردو باور کن هیچکس نمیتونه قسم بخوره.
خندید و مسیری که مدیون حافظه ی تصویری قویش بود رو در پیش گرفت. جایی که چند روز بود دنبالش بود، برای خوشحال کردن ونتورتی که از سادگی و رفاقت چیزی کم نداشت و کم نمیذاشت.
-گرمِ صحبت بودم متوجه نشدم سوار ماشین شدیم، این ماشین از کجا اومده؟
-فردای روزی که اومدم ادینبرا اجاره ش کردم.
ونتورت با تعجب چشم های گردش رو به تهیونگی که با خونسردی در حال رانندگی بود دوخت.
-تو ماشین به این باحالی داشتی و معذرت میخوام مثل احمقا با تاکسی میرفتی اینور اونور و منم مثل احمق تر دنبال خودت میکشیدی از این سر شهر تا اون سر شهر؟ هیچ سمت چپِ انگشت شست پای راستمو دیدی تاول زده؟ باید بری کلیسا به گناهت اعتراف کنی مردیکه ی خبیث.
-گاهی حوصله ی رانندگی ندارم ترجیح میدم یمقدار راهم رو پیاده طی کنم.
-مامانمو کشف کردم از کجا سرو کله ش پیدا شده، اما تورو نه، تو از کجا زارت افتادی پایین پسرم؟ دسشویی تو صف نرسیده به عقل فروشی کارگاه آدم سازی اون بالا؟!
عقل نداری؟ یا دلت نمیخواد ازش استفاده کنی مبادا روش خش بیوفته؟

ونتورت باز شروع کرده بود و با چشم بسته هرچیزی به ذهنش میرسید رو به زبون میاورد و تهیونگ فقط میخندید. پسر جالبی بود، وقتی شروع میکرد به حرافی از دنیای دورش جدا میشد و اصلا متوجه کارهاش نبود و تهیونگ، تمام مدت مثل یه مادر خوب حواسش به احمق بازی های ونتورت بود که ادویه تو نوشیدنیش میریخت و نیِش رو تو همبرگرش فرو میکرد. شاید اگه به یک ماه گذشته نگاه میکرد نیمی از حالِ خوبش رو مدیون مسخره بازی های ونتورت بود که هر حرکتش پر بود از محرک هایی که برای درآوردن صدای بلند خنده هاش کافی بود. تصمیم گرفته بود اگه دوباره به ادینبرا برگشت مرارو با خودش همسفر کنه و اولین کاری که توی لیستش مینوشت، آشنایی مرا با ونتورتِ حراف بامزه ش بود.
شک نداشت تو پر حرفی روی مرا رو کم میکرد، قطعا رقابت تنگاتنگی برپا میشد.

-خدایا، اینجا چقدر خونه هاش خوشگله. این پولداراهم حال میکننا، به جان مادرم. خونه ی توام اینطوریه؟ از چند هزار متریای مدرن؟
-امم خب من یه خونه ی چند هزار متری دارم، اما خالیه ... منو دخترم مرا تو یه خونه ی سیصد متریِ یه منطقه دیگه زندگی میکنیم.
ونتورت که نوشیدنیِ تهیونگ رو بی اجازه برداشته بود و سعی میکرد با جذاب نوشیدنش به دخترایی که اونور تر ایستاده بودن نخ بده شروع کرد به سرفه کردن.
-تو...دیوانه ای...
تهیونگ همونطور که از حرکات ونتورت قهقهه میزد با دست به پشتش کوبیدتا از شدت سرفه های فجیعش کم
کنه.
-خوبی؟
-نه خوب نیستم، خونه ی چند هزار متریتو ول کردی رفتی خونه سیصد متری؟ بعد راحت میگی خونم خالیه. اونوقت ما تو خونه ی صد متری زندگی میکنیم که پنجاه مترش به هیکل گنده ی مامانم مشغوله که بزنم به تخته با یه بشکه ی باروتِ متحرک سر سوزنی فرق نمیکنه. خداییش تو دیوانه ای... ای به خشکی شانس داشتم موفق میشدم مخ اون دختره رو بزنما، از آبرو حیثیت افتادم...

انقدر غر زد و زد که وقتی به خودش اومد تهیونگ رو به روی یه کافه رستوران فوق لاکچری بالا شهر ایستاده بود و منتظر تموم شدن رگبار کلماتِ بی ربط به هم ونتورت بود.
-خب خداروشکر به زندگی برگشتی، در عجم چطور میتونی انقدر حرف بزنی؟ پیاده شو بریم.
-خدای من ما اینجا چیکار میکنیم؟
تهیونگ وسیله هاش رو برداشت و از ماشینش پیاده شد و سوییچش رو به دربان رستوران داد و بدون اینکه منتظر ونتورت بمونه سمت ورودیِ رستوران راه افتاد.
-اومدیم شام بخوریم و یکم باهم گپ بزنیم.
-چی؟ تو منو آوردی یه جای گرون قیمت؟
-خودت گفته بودی آرزوته بیای همچین جایی.
ونتورت با بغض سر تکون داد و برادرانه تهیونگ رو به آغوش کشید. باورش نمیشد اون برای خوشحال کردنش کلی برنامه ریخته بود و اون، تمام مدت رسیدنشون تا به اینجا، در حال غر زدن بود.
-باورم نمیشه تو اینکارو برای من کردی.
تهیونگ با لبخند میز رزرو شده ی خودش و ونتورت رو پیدا کرد و پشتش نشست و دو مدل از گرون ترین غذاهای رستوران رو سفارش داد.
-فردا دارم برمیگردم فرانسه، البته احتمال اینکه تو جشنواره ی ادبی دوباره بیام ادینبرا زیاده. اما خواستم به طور رسمی ازت خداحافظی کنم و اینم یه کادو از طرفِ منه برای تو.
همیشه دوسداشتم یه پله باشم برای براورده شدن آرزوی دیگران، اما تو کسی بودی که میتونستم آرزوت رو برآورده کنم. اینجارو دوسداری؟
-دوسدارم؟ عاشقشم.. نفسم داره میگیره از خوشحالی. تو یه فرشته ای میدونستی؟
-من فرشته نیستم... فرشته بودن سخته!
آهان راستی داشت یادم میرفت.
و بعد جعبه ی کوچیکی که ساعت ها برای انتخاب کادوی داخلش وقت گذاشته بود رو روی میز گذاشت و به سمت ونتورت هل داد که نرسیده شروع کرده بود به چشمک زدن به دختر های میز بغلی..

-این چیه؟ بذار بازش کنم ببینم.
-هی بچه پررو برای تو نیاوردم که تو بخوای بازش کنی این کادو رو برای مادرت خریدم.
-همین یبارو، جون من.
-نه، مال تو نیست این کادو
-ایش، این مامان من همیشه یا خودش دلیل تخریب ذوق های من بوده یا چیزهایی که بهش ربط داشته در نبودش این لطف رو در حقش کردن. گرفتاری شدیم از دست این کوماندوی بین المللی .
تهیونگ خندید و دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد و همونطور که سیگار روشن میکرد به منظره ی پشت شیشه های بزرگ رستوران خیره شد. این ذوق خوشحالی برای خدافظی از یک شهر برازنده بود. یاد حرف پدرش افتاد که همیشه میگفت:
 "تو رویا پردازی کن پسرم، خودش یک روز، یک جایی اتفاق میوفته "

                             ***
مدت زیادی از اون روزی که مرا جلوی در اتاقِ کارش سبز شده بود میگذشت. هنوزهم باهاش حرف میزد و دورو برش میچرخید؛ براش نوشیدنی میاورد و طبق معمول خودش رو میسوزوند یا کنار پاهاش مینشست و با کاغذ باطله های آلفرد خرس، خرگوش و پروانه های کاغذی درست میکرد. صبح ها کنار باغ گل آماندا می ایستاد و به آیانی که بقول خودش مثل پرنسس آرورا انگشتش رو روی دوک نخ ریسیش فشار میداد نگاه میکرد و شب ها زیر پتوی آشنای همیشگیِ آلاچیق خونه ی دکتر آلفرد مینشست و به آسمون خیره میشد، آسمونی که به دور از چراغ های مزاحم شهر پر رنگ بودن و زیبا...
از همه چیز حرف میزد و کلی سوال میپرسید، از اولین کسی که به ماه رفت تا دلیل انتخاب کتاب مورد علاقه ش و آیان بیشتر اوقات برای جواب به سوال های عجیب مرا مجبور به گشت اینترنت میشد.
مرا معتقد بود علاقه به یک کتاب باید پس زمینه ی هنر یک نویسنده بوده باشه و شناخت نویسنده ی داستان مورد علاقه برای همون شخص واجبه و از نظر آیانی که حالو حوصله ی کتاب خوندن نداشت جذابیت داستان برای یک علاقه ی نصف و نیمه ی غیر مهم، کافی بود و این آغاز بحث جالبی بود میون مرایی که باور اینکه شش سال بیشتر نداشت رو برای اطرافیان سخت میکرد و آیانی که دلش نمیخواست در مقابل بچه ای که دقیق، بیست و شش سال از خودش کوچک تر بود،کم بیاره.

اما جنگ و جدل مرا و آیان تنها مختص به عقایدشون نبود. مثلا آیان با همه ی مخالفت هایی که از خودش بروز داده بود در برابر مرایی که با حوله ی تنپوش خرگوشیش جلوی در اتاقش سبز میشد و اون رو به زور تا بالا سر کمد اتاق خودش میکشید تا جای پدری که نبود رو براش پر کنه و لباس هاش رو انتخاب کنه، تسلیم شده بود.هرچند که هر بار لباس هایی که به چشمش میخورد رو روی تخت مینداخت و اصلا به نق نق های مِرا که دم از سلیقه ی افتضاحش میزد توجه نمیکرد اما بازهم خواسته یا ناخواسته مسئولیت جونور کوچولوی دنیاش رو قبول کرده بود.
در این بین مرا خیلی تلاش کرد اما آیان هیچجوره زیر بار خشک کردن و بافتن موهای لختش نرفت و این یعنی یک به هزار
البته به نفع مرا...

از چند هفته ی گذشته تمام مدت گوش هاش تیز بود برای شنیدن حرفی از آلفرد، آماندا و حتی نیک، اما دریغ از یک کلمه و این نشون دهنده ی سکوتِ قرص و محکم مرا بود. آیان نمیدونست داستان پلیس بودنش رو خیلی جدی گرفته بود یا خودش علاقه ای به صحبت کردن راجع بهش نداشت یا شاید هم مثل بیشمار تعداد بچه های دیگه کلا فراموشش کرده بود؟ اما هرچیزی که بود به نفع اون بود . همه چیز نرمال و عادی جلوه میکرد جز نگاه های گنگ و نامفهومی که گاهی از طرف مرا نصیبش میشد . حاضر بود قسم بخوره گاهی بقدری نگاهش تیره و تار میشد که یادش میرفت اون چشم ها متعلق به یه دختر شش ساله ن اما وقتی لب هاش از هم جدا میشدن صدای آیانی گفتن های کودکانه ش تو گوش هاش تاب میخورد از اون دنیای خاکستری رها میشد و این واقعا عجیب بود.

-میتونم بیام تو؟
سیگارش رو توی جا سیگاریش خاموش کرد و به سمت درِ نیمه باز برگشت، خودشم نمیدونست چرا؟ اما از سیگار کشیدن کنار مرا امتناع میکرد. بی هیچ دلیلِ خاصی، یا شاید هم دلیلی که برای خودش هم تعریف شده نبود.
-هوم
مرا که تمام مدت از نگاه کردن به داخل اتاق سر باز زده بود تا وقتی که اجازه ی ورود رو گرفت، با قدم های آروم و کوچیک خودش رو به داخل رسوند و لبخند عجیبی زد.
-آماندا و آلفرد رفتن گلدون بخرن و نیک هم با اون آقاهه که شکمش از خودش جلوتر بود قرارِ کاری داشت، حوصله م سر رفته میشه کمی پیشت باشم و باهات حرف بزنیم؟
-البته
آیان پنجره ی اتاق رو باز کرد و همونطور که نامحسوس دود سیگارش رو به بیرون هدایت میکرد، سرتکون داد.
-خب دوسداری از چی حرف بزنیم؟
مرا از اونجایی که حساسیت آیان روی تختش رو میدونست راهش رو کج کرد و روی صندلی گوشه ی اتاق نشست. حرف هاش ته کشیده بودن نگاه اجمالی به اتاق انداخت و گذرا از روی آیان رد شد.
آیانی که برعکس همه بارهایی که خودش رو زیر لباس های پوشیده و گشادش قایم میکرد الان با لباسی جلوش حضور پیدا کرده بود که دست های آغشته به جوهر یک تتو کار رو به رخ میکشید.
-اون نقاشی ها معنی دارن؟
-کدوم نقاشیا؟
-هموناییکه بهش میگن تتو، اما من از آهنگ کلمه ش خوشم نمیاد. خیلی مزخرفه.
آیان با خنده ی کمرنگی که اینروزها زیاد مهمون صورتش میشد سر تکون داد و نگاهش رو به دست هاش کشوند که پر شده بود از سیاهیِ خاطره هاش!
-آهان، این نقاشیا رو میگی؟ آره هر کدوم یه معنی خاصی دارن، دوستداری بدونی؟!
-نه
آیان تعجب کرده ابروهاش رو بالا انداخت انتظار یه نه محکم و قاطع رو نداشت اما چیزی نگفت و تنها، سر تکون داد.
-بابایی هم از اینا داره اما یباری که ازش پرسیدم چرا اونارو رو بدنش نقاشی کرده ازم قول گرفت دیگه هیچوقت این سوال رو ازش نپرسم حتی وقتی خیلی بزرگ شدم. بهم گفت بعضی وقتا آدم بزرگا یه راز تو قلبشون دارن که اونو به یه شکل برای خودشون ماندگار میکنن که میتونه به هر شکلی باشه و ممکنه کنجکاوی ما باعث آزردگی بشه.

آیان نفس عمیقی کشید و موهاش رو با حرکت دستش عقب فرستاد. هنوزهم به جملات پی در پی مرا در رابطه با مسائلی که نه ربطی به باربی و خرس های مهربون و نه لباس های صورتی و آبنبات های آلبالویی، داشت عادت نکرده بود.

-پدرت درست گفته، اما در همه مواقع اینطوری نیست جونور. خیلی چیزا هست که یه راز نیست فقط یه علاقه ی سادست.
-اما خیلی چیزهام هست که از سر علاقه نیست یه خاطره ست.
-مثلا چی؟
مرا بدون نگاه کردن به چهره ی بی روح آیان که از بیداریِ چند شب گذشته مهمون چهره ی خسته ش شده بود اشاره کرد.
-مثلا اون زخمی که رو صورتت داری و همیشه سعی میکنه با بهم ریختگی موهای بلندت بپوشونیش. این یعنی داری پنهونش میکنی، از من، از بقیه، از خودت... پس یه خاطره ایِ که دلت نمیخواد با کسی درمیونش بذاری پس من نباید چیزی ازش بپرسم.
آیان دستش رو روی زخم صورتش کشید، درست بود اون همیشه زخمش رو زیر موهاش قایم میکرد اما مرا چطور و کجا این موضوع رو فهمیده بود رو نمیدونست.
-میدونی؟ تو بابایی منو ندیدی، اون زخمای زیادی رو بدنش داره اما چیزی که من از همه اون زخما میدونم اینه که نشون از عشقیِ که به پدرم داشته.
-به پدرت؟
مرا آه ببندی کشید و همونطور که انگار زخم دلش تازه شده به پشتیِ صندلی تکیه داد و با سری کج شده دست به سینه نشست.
-اوهوم، درکش برای اون بچه های تنبل و شکموی توی کلاسمون سخته. بنظر اونا باید خانواده یه مادر داشته باشه و یه پدر و به همین خاطر من همیشه تو کلاس تنها میشینم چون من دوتا پدر دارم.
اما خب برام مهم نیست،وقت گذروندن با بچه هایی که به جای حل جدول و یاد گرفتن چیزای علمی و جدید میشینن و نقاشیای کج و کوله میکشن واقعا سخته.
همشون خنگ و دستو پاچلفتین. باورت میشه؟ برای اینکه بگن چهار به علاوه چهار چند تا میشه باید با دونه دونه ی انگشت هاشون بشمرن تا به جواب برسن که خیلیاشون هنوز حتی به ترتیب شمردن رو هم بلد نیستن. نمیدونن اسم مثلت مثلثه یا به کدوم شکل هندسی میگن لوزی.. بلد نیستن ساعت رو بخونن و یا حروف الفبارو بنویسن. محض رضای خدا حتی نمیدونن حروف اسم خودشون چیان.

آیان روی تختش نشست و همونطور که ورقه هایی که تمام مدت پخش اتاقش بود رو با حوصله جمع میکرد با کنجکاوی ابرو بالا انداخت.
-اونوقت تو چه فرقی با اونا داری؟
-من هیچوقت از انگشتام برای رسیدن به جواب استفاده نمیکنم و وقتمو با بازی کردن با اسباب بازی های شکسته ی بدرد نخور هدر نمیکنم آیانی جونم.
-اوه پس چیکار میکنی؟
به دیوارِ پشت سرش تکیه داد و به صفحه ی سفیدو سیاه شطرنج روی میز خیره شد که هنوزهم از آخرین بازیش با آلفرد به هم نریخته بود. کیش و مات...
- من هم خوندن بلدم هم نوشتن وقتی میتونم خیلی کارهای دیگه بکنم چرا باید بشینم و گل افتاب گردون نقاشی کنم؟! این کار برای احمقاست .
شروع کرد به مرتب کردن شطرنجش، دونه دونه سر باز هارو عقب کشید و تو جای خودشون گذاشت. وزیر، شاه همرو تا جایگاه خودشون عقب کشید.
-اما منم وقتی بچه بودم اینکارو میکردم
مرا بیخیال شونه بالا انداخت و همونطوری که پاهاش رو روی دسته ی صندلی مینداخت به سقف زل زد.
-ببخشید اینو میگم اما اینطور که بنظر میاد توام احمق بودی.
آیان دلش رو گرفت و بلند زد زیر خنده، شنیدن همچین حرفی از یه دختر شش ساله همونقدر که سنگین بود، خنده دار هم بود. برای آیان داشتن آدمی که میون انبوهی از ملاحظه های آلوده به ترس، بی ملاحظه حرف میزد و بدون ترس عمل میکرد، یک چیز جدید بود و جالب.
-تا حالا یه بچه تخریبم نکرده بود، ممنونم جونور و اینکه داشتی از پدرات میگفتی.
-آها اره، درک این سخته که من به یکیشون میگم بابایی و به یکیشون میگم پاپا؟؟ نمیدونم چرا برای همه عجیبه.
پاپا وقتی من یکو نیم سالم بوده رفته بهشت، من یادم نمیاد اما بابایی گفته خیلی دوسم داشته و اسمم رو هم اون انتخاب کرده.

آیان ابرو بالا انداخت و لبخند غمگینی زد، به یاد گذشته هایی دور آه افسوس باری کشید.
-منم اسمت رو دوسدارم جونور، وقتی بچه بودم، قبل اینکه وقت کنم بزرگ بشم و زندگی کردن رو فراموش کنم، دوسداشتم هروقت دختر دار شدم اسمش رو بذارم مِرا.
مرا که تلنگر محکمی خورده بود، بدون توجه به جاده ی صحبت هاشون بحث رو سمتی کشید که خودش میخواست، ادامه ی بحث پدرهای قشنگش.
-تربیت من به طوری بوده که اونهایی که با بقیه فرق دارن رو با دست نشون ندم. عشق عشقِ چه بین یه خانم و یه آقا چه بین دوتا پدرای من.
دلم نمیخواد بابایی هیچوقت بخاطر عشقش شرمنده باشه.
-این خیلی خوبه که انقدر دوسش داری مرا...
مرا نگاهش رو از آیان گرفت و به منظره سر سبز پشت شیشه ی پر از لکه ای داد که انگار ماه ها بود تمیز نشده بود.

-اما اون کسی که خیلی عاشقش بوده رو از دست داده، عشق من، منِ شش ساله ای که حتی بچه ی واقعیش هم نیستم چقدر میتونه حالش رو خوب کنه؟
-نه نه نه، مرا نه
این حرفو نزن، حتما نباید با کسی نسبت خونی داشته باشی تا عاشقش باشی. ما میتونیم عاشق خیلیا باشیم که قبلا نمیشناختیمشون.
-تو عاشق کسی بودی؟
نگاهش کرد، درست وقتی چهره ی دلسوزانه ش تو حاله ای از ابهام و سوال غرق شد نگاهش کرد. تلاقی دو نگاه درمونده، مرایی که همیشه زیر فشارِ فهم و درکی بود که خیلی خیلی بیشتر از سنش بود و آیانی که برای پیدا کردن جوابِ سوال پرسیده شده، سردرگم بود و بیچاره.
-من، فکر کنم آره یا شایدم نه.
نمیدونم، زندگی من پیچیده و پر از خاطراتیِ که پر رنگ و واضح نیستن. زندگی من تو حاله ی خاکستری کلی دود قرار گرفته. تو مه دنبال چیزی گشتن سخته جونور .حتی اگه اون یه چیز عشق بوده باشه.
-اما بنظر من تو قبلا عاشق شدی.
-چطور مگه؟!
همونطور که نگاهش مدتی بود روی میز قفل شده بود بی اعتنا به سوال آخر آیان، به دستبندی اشاره کرد که طرح و نقشِ زیباش آشنا بود.
-اون دستبند مال توعه؟
-اره، دوسش داری ؟

مرا بدون گفتن کلمه ای سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و همچنان به دستبند آیان خیره موند.
-خب باشه مال تو
-چرا داریش میدی به من؟ آدم هدیه رو به کس دیگه هدیه نمیده.

آیان با چشم های ریز شده به حرکات مرا خیره موند و از روی تخت بلند شد و همونطور که دستبندش رو توی دستش میچرخوند و جلوی پاهای کوچیکش نشست.
-تو از کجا میدونی این یه هدیه ست؟ از وقتی یادمه دارمش اما یادم نمیاد که از کجا اومده. لابد چیز با ارزشی نیست که بخاطر ندارم.

مرا به کف دست آیان که جلوی صورتش گرفته شده بود نگاه کرد و با دودلی در حالی که تو خاطره هاش کلنجار میرفت، دستبند رو ازش گرفت.

-پس ازت میگیرمش، اگه بعدا یادت افتاد از یه ادم مهم بهت رسیده میتونی ازم پس بگیریش.
-نمیخوامش جونور، من چیزی رو به کسی بدم دیگه پس نمیگیرم .

مرا به هدیه ای که از آیان گرفته بود خیره شد که حکمِ نامه ی خداحافظی رو داشت. فردا دیگه خونه ی خارج از شهری در کار نبود. نه خبری از پروانه های رنگارنگ بودو نه لشکر ستارهای پر رنگ و زیبایی که تو آغوش شب بازی میکردن.

به این فکر میکرد از فردایی که شروع روزهایی بود بدون دوستای مهربون این یک ماه اخیرش، چقدر دلش برای این خونه و آدماش تنگ میشد...!

-با اینکه خیلی بداخلاقی
موهامو هیچوقت نبافتی، باهام بازی نکردی، منو پارک نبردی، خرگوش کاغذی درست نکردی همراهم، برام بستنی نخریدی، شطرنج بهم یاد ندادی، هیچوقت بغلم نکردی یا خیلی موقع ها باهات کلی حرف زدمو تو با بی تفاوتی با یه جمله منو از سرت باز کردی. لباسای زشت زشت برام انتخاب کردی، شلوار راحتی مشکی با خال خالای زردو به همراه پیرهن دخترونه ی پرنسسی پف دار دادی بپوشم.
اما خیلی دلم برات تنگ میشه!
-منم

-میتونم بغلت کنم؟
-نه
نه آیان محکم و قاطع بود، مرا خندید و چشم هاش رو بست همینکه توی اتاقش نشسته بود و به این فکر میکرد  که اونهم دلتنگش میشه، خودش یک معجزه بود. پس هدیه ی آیان رو توی آغوشش فشار داد و انقدر همراه با سکوت غرق در افکارش شد که همونجا روی صندلی اتاق آیانی خوابش برد که با چشم های بسته کنار صندلیش نشسته بود و در برابر بسته شدن چشم هایی که چهار روز کامل طعم خواب رو نچشیده بودن، مقاومت میکرد.

اما چند دقیقه نگذشته بود که سرش روی پاهای کوچیک مرا افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت.

فردای اون روز تهیونگ از سفر یکماهه ش برگشت و با آغوش باز سمت مرایی که به استقبالش اومده بود پرواز کرد. مرایی که جداشدن از خانواده ی جدیدش رو درک کرده بود اما هم دلگیر بود و هم دلتنگ..
دلتنگ مردی که در آخرین لحظه هم با امید، به انتظارِ آغوشی از جنس تنش نشسته بود و اما آیان تنها با لبخند کمرنکی به بدرقه شدنش رنگ بخشیده و با قدم های آروم به اتاقش رفته بود. روی صندلیِ چوبی، درست روبه رو میزی که گچِ پای شکسته ش روش قرار داشت، نشسته بود. گچ پایی که نقشِ کاغذ سفیدی رو ایفا میکرد برای نقاشی و طرح هایی که دستخوش مِرا، روی لحظاتش جاگیر شده بود.
تهیونگ به پاریس رسیده و با خانواده ی کوچیک سر خوشش رو به رو شد .جیمین، جیهوپ، جین و حتی نیک تو فرودگاه به استقبال تک نویسنده ی زندگیشون ایستاده بودن.
نیک زحمت آوردن مرارو تا فرودگاه کشیده بود. جیمین هم با مرخصی یک روزه بعد از کلی سرو کله زدن با ماشینِ خرابش خودش رو به موقع به فرودگاه رسوند و سعی در پنهان کردن دردی داشت که گاهی نفسش رو میگرفت. اما این درد از کجا نشات میگرفت؟
جیهوپ برای یک روز کارهاش رو به دستیارش سپرده بود و با دستی پر از خبرهای خوب و شوکه کننده برای دیدن برادرش انتطار میکشید.
خبرای خوبی که یک پیشرفت بزرگ برای خودش و یه خوشحالیِ ملیح برای بقیه محسوب میشد. نخست وزیر فرانسه که دوست قدیمیِ پدر ارتشیِ جیهوپ بود از سر علاقه و شاید هم خودنماییِ هنری در دنیای رسانه ها، پیشنهادِ تلفیق گالری نقاشی جیهوپ رو با جشن بزرگی که میهمانانش تماماً سران کشور محسوب میشدن؛ رو داده بود و رد کردن این پیشنهاد از جانب جیهوپ تنها دیوانگی مطلق آغشته به حماقت بود.
هرچند که تو چند روز اخیر استرسش چند برابر شده بود و فشار زیادی روی خودش احساس میکرد، اما بازهم، بهترینش رو انجام داده بود و اونها، الان اینجا بودن... تو سالن بزرگ و تجملاتی که تابلوهای جیهوپ هرگوشه ش رو نقاشی کرده بود و لیستِ فروش رفته هایی که ۹۰ درصد نقاشی هاش رو در برگرفته بود.
تهیونگ تا چشمش به جیهوپی که برای استراحت به دیوار تکیه داده بود خورد، سریع به سمتش رفت و کنارش ایستاد.
-چه حسی داری؟
جیهوپ که فکر کرده بود بازهم کسی در رابطه با صحبت هنری پیش قدم شده با دیدن تهیونگ نفس آسوده ای کشید و سرش رو روی شونه ش گذاشت.
-خستم، دارم از خستگی تلف میشم.
-عیب نداره ارزشش رو داشت.
-خدای من این عالی ترین پیشنهادی بود که تو عمرم گرفته بودم، رکورد فروش یه گالری نقاشیِ بزرگو زدم. باورت میشه؟
جیهوپ با ذوق چشم هاش رو باز کرد و همونطور که لای کلماتش نخودی میخندید خوشحالیش رو بروز داد
-من همیشه مطمئن بودم این اتفاق میوفته...
تهیونگ گفت و شونه ش رو نوازش وارانه دست کشید و جیهوپی که سرش بشدت شلوغ بود و فرصت هم صحبتی بیشتر از پنج دقیقه با عزیزانش رو نداشت.

تهیونگ نگاهی به فضای سر سنگینِ جشن انداخت و آروم به سمت درِ پشتی راه افتاد. بینِ راه چشمش به پسر نخست وزیر خورد که با پررویی و تفریح خودش رو به خدمتکار کوبید و با سرخوشی راه اومده ش رو برای تخلیه ی عقده هاش، برگشت.
-خوبی؟
جلوتر رفت و خدمتکاری که با سینی داخل دستش پخش زمین شده بود رو آروم بلند کرد که در مقابل مردی که تا حالا ندیده بود بغض بزرگی روی شونه های احساسش، حس میکرد.
-بله . ممنونم جناب شما میتونید برین به جشن
تهیونگ بی توجه به حرفِ خدمتکار خم شد و شروع کرد به جمع کردن ظروف شکسته ی سینی که چند دقیقه پیش توی دست های دختر جا گرفته بود.
-تحمل این جشن و آدماش یکم برای آدمی مثل من سخته، راستش از فضای نظامی گونه خوشم نمیاد. داشتم میرفتم قدم بزنم.
راستی اون همیشه اینطوری رفتار میکنه؟
دختر که میدونست منظور تهیونگ از "اون"کیه؟ سرش رو به معنای مثبت تکون داد و لیوان شکسته ی داخل دستش رو توی سینی گذاشت.
-بله، اون همیشه در حال تحقیر کردن ماست.
لبخند معنی داری به دختر زد و بعد از اینکه در جمع کردن ظروف کاملا کمکش کرد؛ دستی به شونه ش کشید.
-میدونی که اینا همیشگی نیستن، درسته؟
-بله

چشم هاش رو با اطمینان بست و بعد از بدرقه ی دختر جوان و کم تجربه ای که جلوی راهش سبز شده بود؛ از درِ پشتی بیرون زد و قدم زنان پشت یکی از صدها عمارتِ میلیون دلاری نخست وزیر، سیگارش رو روی لب هاش گذاشت. سکوت شب بهتر از پرسه زدن بین افراد دولتی سختگیر بود که هر حرکت از تو باعث شکِ محافطانشون میشد. این بیرون زیر آسمون ایستادن و با آسودگی سیگار کشیدن، با آسودگی قدم زدن رو به ایستادن و تکون نخوردن بین اون جمع محافظه کار ترجیح میداد.
تهیونگ پرسه زنان رو به روی پنجره های بزرگ آشپرخونه ی عمارت میچرخید و گه گاهی به خدمه لبخند مهربونی میزد؛ بدونِ هیچ تصوری از اتفاقی که در جهت مخالفش، پشت درخت های بلند درحال وقوع بود.

-شب قشنگیه نه؟
مرد کراوات ساده اما بسیار گرونش رو مرتب کرد و همونطور که لیوان بلوریِ مشروب مورد علاقه ش رو به لب های نازکش نزدیک میکرد؛ با شیفتگی سر تکون داد.
-بله، از دست دادن این سیاهی آرامبخش تنها کم لطفی در حق زیبایی هاست. اینطور نیست؟
-بله، شب قشنگیه برا مرگ، اینطور نیست؟
مرد با اخم عمیقی سمت چهره ی خونسرد پسری که این حرف رو بهش زده بود برگشت. تنها دلیلی که انقدر با آرامش و خونسردی اونجا ایستاده بود وجود محافظانش بود اما وقتی نگاهش از روی پسر جوونی که روبه روش ایستاده بود تا نمایِ پشت سرش کشیده شد. با افراد بیهوشش مواجه شد که با ترتیب جالب رنگی لباس هاشون، یکی درمیون پشت ساختمونِ جشن چیده شده بودن. یکی سفید و یکی مشکی...
-با افراد من شطرنج درست کردی مردک؟
سریع دستش رو سمتِ پشتی شلوارش برد و درست جایی که همیشه اسلحه ش رو قرار میداد کشید، برای غافلگیر کردن پسر جوونی که انگار تهدیدی بود جدی اما با جای خالیِ اسلحه ش نفسش بریده شد.
-دنبال این میگردین موسیو؟
اسلحه ی دسته مرواریدیِ طلایی رو توی دستش تکون داد و پوزخند غلیظی زد. مرد که حالا بی دفاع و بی سلاح رو به روی آدمی ایستاده بود که حاله ی تاریک مرگ روی چهره ی بی روحش رو پوشونده بود؛ زبونش رو روی لب های ترک خورده ش کشید.
-من شنود شخصی دارم
-غیر فعاله.
-اینجا پرِ دوربینه
-فیلم شب گذشته در حال پخشه.
-سگای نگهبان وحشیم؟
-یه گوشت آلوده به داروی خواب آور تا الان باید کار خودشو کرده باشه.
-من از هر نیم ساعت توسط بادیگاردام چک میشم.
-یک دیقه پیش چک شدی، تا چک بعدی من دیگه اینجا نیستم. خب سوال بعدی؟
مرد با بهت، در حالی که حلقه ی نا امیدی توی چشم هاش نشسته بود لیوان مشروبش رو توی دستش فشار داد و لب باز کرد برای فریادی که شاید به نجاتش ختم میشد اما صدای سردی که توی گوشش پیچید مانع از عملی کردن فکر احمقانه ش شد.
-صدا ازت دربیاد، یه گلوله تو مغزت خالی میکنم تو که نمیخوای بدون اینکه بدونی چرا داری میمیری، بمیری؟
مرد با سستی روی صندلی نشست و سرش رو به پشتی چرمیش تکیه داد و همونطور که به آسمون نگاه میکرد؛ نفس عمیقی کشید.
-چرا میخوای منو بکشی؟
-حضور تو به وجود اون آدم کثیف قدرت میده و قدرت اون، هزاران آدم بی گناه رو میکشه. دلیل ساده ایِ درسته؟ نیازی نیست برات توجیهش کنم و مطمئنم میدونی دارم راجع به کی باهات حرف میزنم.
مرد نیم نگاهی به چهره ی خونسرد، تاریک اما در عینِ حال جذاب پسری که رو به روش ایستاده بود انداخت. اون پسر چهره ی آشنایی داشت اما هرچقدر که فکر میکرد اون رو کجا دیده، کمتر به نتیجه میرسید.
-فکر میکنی تنها من بندِ قدرتیم که به دست اون وصلم؟
-نه، تو چی؟ فکر میکنی تنها کسی هستی که کشتم تا قدرت اون رو تضعیف کنم؟ اممم آره میدونم، قانون اولِ پروژه ی شورش احمقانتون. نباید همکاراتون رو بشناسین اما یه نگاه به این چند ماه اخیر با کشته های با قدرتش بنداز موسیو، اونا همکارات بودن و مردن.
توام میمیری، امشب...
جواب سوالمو ندادی، شب قشنگیه برا مردن، نه؟
مرد دستش رو روی شقیقه ش فشار داد و همونطور که با ته مونده امیدی که داشت به حیاط بزرگ عمارتش نگاه میکرد، با دست به پسر اشاره کرد.
-کنجکاوم بدونم با همه ی قربانی هات اینطوری هم صحبت میشی؟
-آره، آدما دقایق قبل از مرگشون حرفای جالبی میزنن.
راستی منم در رابطه با یچیزی کنجکاوم. چه حسی داره که داری به عنوان یه آدم فاسد چشم رو دنیا میبندی؟ آسمونو میبینی چه خوشگله؟ حیف نیست به جای اینکه تو خونه ت نشسته باشی و این صحنه رو دید بزنی زیر دستای من باشی و هی از خودت بپرسی که کی قراره جونتو بگیرم؟
-اگه منو بکشی اونا خیلی زود پیدات میکنن پسر جوان.
پسر کج خندی به مرد زد و رو به روی پاهاش نشست
-یادمه ۱۲ سال پیش ینفر همین حرفو بهم زد، اولین نفری بود که کشتم، اونم نخست وزیر بود. حتما میشناسیش، آقای ویلر محبوب...
البته اون شخص با تو یه فرق اساسی داشت، اونو کشتم چون دشمن شیر بود اما تورو میکشم چون تو دستیارِ شیری.
بهرحال، چیزی نمیشه گفت خوبه که هر آدمی با امید چشم رو دنیا ببنده.

مرد که حالا ترس هم به احساسات پر رنگ چشم هاش اضافه شده بود، دسته ی صندلیش رو توی دستش فشار داد و سوالی که سر تیتر افکارش شده بود رو به زبون آورد.
-تو کی هستی؟
-تو دنیای شمارو نمیدونم اما تو دنیای من بهش میگن فرشته ی مرگ.
با خونسردی صدا خفه کنی که ماهرانه لای انگشتاش میچرخوند رو به اسلحه ش وصل کرد و روی پیشونی مرد گذاشت.
-و آخرین حرف؟
نگاهی به لیوانش انداخت و نوشیدنیش رو سر کشید. همونطور که دیگه به کثیف شدن آستین پیراهن مارکش اهمیتی نمیداد دور لبش رو پاک کرد.
-زندگی، زندگی بازی احمقانه ای بود که دنیا باهام کرد. بی اینکه ببازم یا ببرم دارم ترکش میکنم.
-تو این بازیو خیلی وقته باختی موسیو.
ماشه ی اسلحه رو کشید و با لذت به سرسره ی خونی که رو صورتش در حال رقاصی بود نگاه کرد. روی صورت مردی که مسبب هزاران مرگ و میر بی گناهانه بود.
-منم لطف کردم و مهره ی سوختتو از صفحه ی بازی دنیا برداشتم.

چند ثانیه از زیبایی تصویر مرگ طعمه ش نگذشته بود که، زمزمه آرومی تو گوشش پیچید و بعد جسمی بود که محکم زمین خورده بود. از گوشه ی چشم نگاهی به مردی که از حال رفته بود انداخت. اون رو میشناخت تو جشن اسمش رو گذرا شنیده بود. هنوز یه قدم به سمتش برنداشته بود که صدای آرومی توی گوشش پیچید.
"دستور چیه قربان؟ قراره چیکار کنیم؟"
"کل باغ رو محاصره کنین من مطمئنم اون امشب میاد اینجا، آدمی مثل اون محاله این فرصت رو از دست بده قتل تو شلوغی این جشن اصلا کار سختی نیست . ما طعمه رو به آب میدیم حالا نوبت اونه به قلاب ما گیر کنه"

این یعنی یه اتفاق غیر منتظره و اون هیچوقت از غافلگیری خوشش نمیومد با کلافگی نیم نگاهی به چهره ی مرد بیهوش روبه روش انداخت و قبل از‌محاصره شدن با سیلی از پلیس های کاربلدی که زیر دست ریموند ماری آموزش دیده بودند، پوشه ای که تو آسترِ کتش جا ساز کرده بود رو بیرون کشید و روی جسد وزیر انداخت و همونطور که از دیوار بالا میرفت و بعد از نگاه کردن به دو جسم افتاده روی زمین، پایین پرید.
این کار رو نمیکرد. فرار از محل قتل، ولی اینبار قضیه فرق میکرد، اون یه شاهد قتل داشت.
توی راه برگشت، در حالی که با عادی ترین حالت ممکن توی ایستگاه اتوبوس خلوت ایستاده بود و ظاهرا مشغول مطالعه ی روزنامه ای بود که روی صندلی های فلزی جا مونده بود از دور به ماشین های بی سرو صدای پلیس نگاه کرد و گوشه ی چشمش رو خارید.
-به نفعته منو ندیده باشی، آدرین هرلسونِ مزاحم.
صدای گوشیش بلند شد، نگاهش رو از خونه ی بزرگ وزیر گرفت و همونطور که معدود افرادی که دورش رو گرفته بودن رو نگاه میکرد پیامی که از آماندا دریافت کرده بود رو باز کرد.
"آیان شام مورد علاقه ت رو پختم، امشب میای خونه؟"
بعد از ارسال جواب آماندا سوار اتوبوس شد و به خونه برگشت . اما تهیونگ رو تو عطر خودش جا گذاشت و ریموندی که حدوداً نیم ساعت بعد از رفتن آیان جسد نخست وزیر رو به همراه افراد بیهوشِ دورش پیدا کرده بود. و همه ی افراد رو که به نوعی مظنون قتل بودن رو به اداره ی پلیس برده بود و بین اون افراد، اولین مظنون همون مرد بود. آدرین هرلسونی که حال روانش خوب نبود و گوشه ی اداره ی پلیس بخودش میلرزید. چون چیزی رو دیده بود که اولین لحظه فکر میکرد توهمه اما حضورش در اداره ی پلیس، نشون از واقعیت ماجرا بود و این موضوع مسبب آشوبی بود که تو وجودش برپا شده بود. آر ام به افرادش اشاره کرد و مسیرشون رو از روی تهیونگ منحرف کرد بهتر بود خودش باهاش صحبت کنه، پس جلوتر رفت و کنار پاهاش نشست.
-آقای هرلسون، بهترین؟ میدونم الان در وضعیت مناسبی نیستین اما من باید چندتا سوال در رابطه با مرگ جناب وزیر ازتون بپرسم . شما اونجا چیکار میکردین؟
تهیونگ نگاهش رو از ناخن کنده شده ی دستش گرفت و به آرومی روی آر ام نشوند.
-من فقط رفته بودم قدم بزنم.
-وقتی به اونجا رسیدین قاتل هنوز همونجا بود یا رفته بود؟
مکث کرد، انقدر افکارش درگیر و لبریز بود که نمیدونست چی درسته چی غلط. اون آیان رو دیده بود، چهره ش رو...حتی صداش رو هم شنیده بود اون میدونست قاتل کیه اما چرا باید اینکارو میکرد؟ اصلا چه سندی ثابت میکرد که اون چیزهایی که دیده توهمی بیش نبودن؟
-رفته بود.
آر ام با چشم های ریز شده ای که مکث تقریبا طولانیش رو میپایید، ابرو بالا انداخت و دوباره همون سوال رو به شکل دیگه ای پرسید.
-یعنی شما قاتل رو ندیدین؟
-نه
اینبار سریع و قاطع جواب داد، آر ام با خستگی دستی به گردنش کشید و آخرین سوالش رو پرسید.
-دلیل از هوش رفتنتون چی بود آیا شماهم ضربه خوردین؟
-نه من فقط شوکه شده بودم.

آر ام از تهیونگ جدا شد و به اتاق کارش رفت. اتاق کاری که با پنجره های بزرگش و پرده های کرکره ایش فرصت دید زدن افراد بازجویی شده رو بهش میداد. همونطور که نگاهش بین سیلی از افراد نا آشنا با لباس های مجلل که اونهارو از باقی افراد متمایز میکرد میچرخید به صدای قدم های دستیارش گوش داد.
-قربان
-کاری که گفتمو کردی؟
-بله، اون زمانی که بادیگاردا اعلام کردن با زمانی که آقای هرلسون با خدمه مشغول صحبت بودن نمیخونه قربان. ایشون در اون زمان جلوی دوربین های منزل نخست وزیر بودن.
-پس چرا انقدر بی قرارو آشوبه؟ و اون زخمای غیر عادی روی بدنش چه توجیهی میتونه داشته باشه ؟
-قربان ایشون مبتلا به بیماری روانی هستن که بخاطر مرگ همسرشون بهش دچار شدن. گاهی دچار توهم میشن و همسرشون رو میبینن این حال بد هم متعلق به همین موضوعه. اون زخم ها هم به احتمال خیلی زیاد به همین توهم ها مربوط باشن.
آر ام بدون نگاه کردن به دستیارش در حالی که پرونده ش که به سمتش گرفته شده بود رو با پشتِ دست پس میزد به دختر کوچولویی اشاره کرد که دست به سینه با اخم عمیقی روی صندلی سالن نشسته بود به هر پلیسی که از جلوش رد میشد چشم میچرخوند.
-اون دختر کیه؟
-دختر جناب هرلسون هستن قربان، هرچقدر وعده ی بستنی و آبنبات بهش دادیم از اداره بیرون نرفتن و همینجا موندن.
-اونو کی آورده اینجا؟
-مثل اینکه جناب هرلسون مهمان دعوت شده از طرف آقای جوزف ملویل نقاش یا همون شخص ملقب به جیهوپ بودن و آقای جیمین پارکر. ظاهرا این مرا خانم کوچولو همراه اونا به اینجا اومده. الانم اونجا نشسته به هرکی که میاد و میره چشم غره میره انگار با پلیسا قهر کرده.
آر ام سر تکون داد و همونطور که پشت میز مرتبش مینشست سر تکون داد.
-من فیلم تمام دوربین های مداربسته، شواهد تمام خدمه و بادیگارد ها و یه انگشت نگاری از محیط اطرافِ خونه ی سگ های نگهبان منزل نخست وزیر میخوام. همه چیز دقیقو واضح باشن، همه رو متفرق کنید اما با عدم حق خروج از شهر که اگه چیزی فهمیدیم دوباره بتونیم پیداشون میکنیم.
دستیارش بعد از سر تکون دادن از اتاقش خارج شد و آر ام همونطور که نگاهش رو مرا میخکوب شده بود لبخند کمرنگی زد.
-کیوت

                          ***

 

آلفرد در حال خوش و بش کردن با دکتر هایی بود که یک زمانی به عنوان پرستار تازه کار زیر دستش مشغول به آموزش بودن و بی پروا هرچیزی که میخواست رو میگفت و بلند بلند میخندید.
-دکتر جاتون خیلی اینجا خالیه، چرا دوباره برنمیگردین؟
-میدونید که من نمیتونم قوانینی رو تحمل کنم که بهم بگن چیکار کنم یا چیکار نکنم. من آدم آزادیم،
با خنده دستش رو بالا آورد و به عقربه های در تلاطم ساعت مچیش نگاه کرد که زمانی که با دوست قدیمیش قرار گذاشته بود رو رد کرده بودن.
-اوه بچه ها من امروز اومدم گابریل رو ببینم، بهتره برگردین سر کارتون تا منم برم.

دکتر ها ی جوانی که علاقه ی زیادی به آلفرد و اخلاق جالبش داشتن، شروع کردن به بغل کردن و ابراز دلتنگی.... وقتی جمعیتی که دورش رو گرفته بود متفرق شدن سمت اتاقِ گابریل راه افتاد، اما نگاهش به آدرینی قفل شد که با سری پایین افتاده از گوشه ی بیمارستان در حال حرکت بود. با تعجب و کنجکاوی قدمی به جلو برداشت اما قبل از صدا زدن پدر مرای دوسداشتنیش، گابریل از میونه ی در بیرون پرید و با ذوق شوق سمتش اومد.
- رفیق قدیمی من، منتظرت بودم
آلفرد هم سمت گابریل برگشت و با خوش رویی بغلش کرد. گابریل رو سالها بود که میشناخت. هرچقدر که آلفرد از قوانین و چهارچوب های اجباری فراری بود گابریل به همون قوانین و چهارچوب ها پایبند بود و به همین دلیل اون هنوز هم تو بزرگترین بیمارستان پاریس مشغول درمان بود و آلفرد سالها بود که از اونجا رفته بود. بعد از احوال پرسی و حرف های تکراری همیشگی روی صندلی که همیشه برای نشستن انتخاب میکرد، لم داد و همونطور که به نقاشی های پر معنا و مفهوم جدید اتاق گابریل نگاه میکرد، سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید.
- آدرین هرلسون اومده بود پیش تو؟
-آره
گابریل گوشی رو برداشت و دو فنجون قهوه برای خودش و رفیق قدیمیش سفارش داد.
-چرا اومده بود پیش تو؟ بیمارته؟
-آره، چطور مگه میشناسیش؟
-میشناسمش. مشکلش چیه؟
گابریل همونطور که نگاهش رو روی نوشته های زیر دستش میچرخوند حالت دلسوزانه ای به خودش گرفت و همونطور که نفس عمیقی میکشید عینکش رو از روی چشم هاش برداشت.
-بخاطر از دست دادن عشقش یه مدت به یه وضعیت نابسامان روانی رسیده بود. توهم، خود زنی و خیلی عوارض دیگه ای که باعث آسیب به خودش و اطرافیانش شد. چند سال پیش باهاش آشنا شدم مرد محترم و متشخصیه. چند مدت بود حالش خوب شده بود اما بعد از مراسم عروسی خواهر یکی از دوستانش دوباره حالش بد شد. تصمیم گرفت بره ادینبرا برای تغییر حالو هواش اما انگار اثری نداشته چون تو چند روز اخیر دوباره همسر فوت شده ش رو دیده و حالش زیاد خوب نیست.
-یعنی توهم میزنه؟
-آره اونم توهمات خیلی جدی. بهرحال یسری قرص های جدید بهش دادم و ازش خواستم که مرتب جلساتشو شرکت‌کنه.
پرستار جوون از لای درِ نیمه باز سرک کشید و به گابریل اشاره کرد که روی صندلی چرخ دارش، چرخ میخورد و بر خلاف قوانین ساده ی" یک دکتر هیچوقت راز بیمارش رو فاش نمیکنه"وضعیت بیماری تهیونگ رو برای دوست صمیمیش شرح میداد.
- دکتر مثل اینکه طبقه ی بالا مشکلی پیش اومده، دکتر سارا گفتن سریعا خودتونو به اتاق صدو بیست برسونین.
گابریل که زیر لب غر میزد از روی صندلیش بلند شد و همونطور که از پشت آلفرد رد میشد صمیمانه دو ضربه ی نه چندان محکم به شونه ش زد و بهش اشاره کرد.
- زود میام.
-عجله نکن راحت باش

گابریل رفت و به محض خروجش آلفرد با کنجکاوی پرونده ی باز تهیونگ رو که هنوز روی میز بود، برداشت و نگاهِ گذرایی بهش انداخت. خوبیِ پرونده هایی که گابریل برای هر یک از مریضاش تشکیل میداد توضیحات دقیق و واضحش بود.
اولین صفحات نوشته های پزشکیِ بودن که نوع، علائم و عوارض بیماری تهیونگ رو نشون میدادن. برای آلفرد که خودش یک جراح مغز اعصاب با تجربه بود سر درآوردن از توضیحات پیچیده گابریل مثل نفس کشیدن راحت بود اما، دقیقا نمیدونست چرا داشت اینکار رو میکرد؟ درست بود اون مرد رو میشناخت و یک ماه کنار دخترش زندگی کرده بود ؛ اما در حدی باهاش صمیمی نبود که به خودش اجازه بده پرونده ش رو مطالعه کنه اما کنجکاوی که داشت از اسم زیبای مرا نشات میگرفت و اون به جای مخالفت با حس پررنگش، همراهیش میکرد.
-چه زندگی سختی!
لبخند غمگینی زد و دستش رو برای بستن پوشه بلند کرد اما عکس هایی که به چشمش خورد فرصت این کاررو ازش گرفت.
-گابریل پیشرفت کردی، عکس میذاری تو پرونده هات.
اما لحن شوخش زیاد طول نکشید وقتی پشت بندِ عکس های مرا چشمش به همسر مرده ی، تهیونگ خشک شد.
پسر قد بلند و با کمالاتی که تو همه ی عکس ها پشت همسرش، تهیونگ ایستاده بود و با لبخندی که به زور میشد تشخیصش داد به دوربین نگاه میکرد. پوست سفیدش، موهای بلندش، نگاه بی حسش، لبخند کمرنگش و حس آرامشی که میشد از هر خطِ نگاهش خوند. حسی که داشت، تلفیقی بود از ترس، شادی ، کنجکاوی و از همه پر رنگتر حسی به اسمِ تعجب و شوک زدگی.
آب دهنش رو با سرو صدا قورت داد و با بهت پایین ورقه ها رو نگاه کرد. انگار درست میدید.
صفحه ی بعدی و صفحه ی بعدی...
دستش رو روی عکس سه نفره ای کشید که لبخند روی لب هاش نشونده بود. نیم نگاهی به درِ باز اتاق انداخت و همونطور که اطراف رو میپایید عکس رو از پوشه جدا کرد و توی جیب شلوارش گذاشت. حدودا یک ربع بعد گابریل به اتاقش برگشت و به آلفردی نگاه کرد که فقط برای پرسیدن یکسوال و خدافظی ، هنوز جای قبلیش نشسته بود.
-ببخشید، یکی از مریضا دچار حمله ی عصبی شده بود یکم کارم طول کشید.
-نه عیبی نداره، گابریل اگه فضولی نیست یسوال دیگه هم داشتم. همسر آدرین چطور فوت شده؟
-از دره سقوط کرده، اتفاقا تو جاده ی کناریِ خونه جنگلی هایی که همیشه میرفتی تصادف کرده. تو همه روزنامه ها خبرش چاپ شد مگه ندیدی؟
-من هیچوقت روزنامه و اخبار نمیبینم
-آها درسته، فراموش کرده بودم.
-اسم همسرش چیبود؟
-اسمش جونگکوک بود جونگکوک پتینسون!

لبخند زد، احساسات مختلفی به قلبش هجوم آورده بودن و اون نمیدونست باید دقیقا چیکار کنه، تمام مدتی که گابریل در رابطه با کار و بیمارهای اخیرش صحبت میکرد آلفرد به بخار فنجون قهوه ش خیره بود و همه چیز رو توی ذهنش میچید. درست مثل یک پازل.
"جاده ی کناریِ خونه جنگلی که همیشه میرفتی تصادف کرده "
"مرا میگه آیان خیلی شبیه به کسیه که دوسش داره"
"تو عروسی خواهر دوستش دوباره حالش بد شد"
"آیان اومدی عروسی یا جاسوسی، چرا خودتو زیر انبوه لباسای گله گشاد مشکی دفن کردی؟ این کلاه چی میگه نصفه شبی؟"
"آدرین یکم ناخوش بود، زود تر رفت گفت من از طرفشون عذر خواهی کنم"
همه چیز مثل پازل کنار هم چیده میشد و عکس توی جیبش مهر تاییدی بود پای تمامی افکار بهم ریخته ای که روی میز ذهنش پخش شده بود.
-حالت خوبه آلفرد؟
از فکر بیرون اومد و به گابریل خیره شد که با کنجکاوی چهره ی غرق در فکرش میپایید.
-گابریل یه چیزِ خیلی مهم رو از خاطر برده بودم، الان یادم افتاد.اگه ناراحت نمیشی یه روز دیگه بیام دیدنت.
-این چه حرفیه برو به کارات برس

آلفرد بعد از خدافظی با گابریل به سرعت راه خونه ش رو در پیش گرفت و به افکار قدیمیش اجازه ی ظهور داد. افکاری که به جایی تعلق نداشتن جز قسمت سیاه شده ی گذشته ش. جایی که کسی نباید از وجودش خبر دار میشد.

درست شش سال پیش پشت درخت بزرگی ایستاده بود و به صحنه ای نگاه میکرد که حالا به تاریک ترین خاطرات ذهنش تبدیل شده بودن. شاهد صحنه ی تلخِ دو ماشینی که تو تاریکیِ نقطه ی کور دوربین های امنیتی جاده، با قدرت به ماشین آیان کوبیدن و اون رو تا دره ی عمیق کنار جاده منحرف کردن رو..
اون تصویر شعله ورِ خونین رو بعد از سالها هنوز هم، خوب بخاطر داشت. اونشب آیان بموقع از ماشینش بیرون پرید اما سرش به شدت به تخته سنگی که جلوی راهش بود؛ برخورد کرد و این از چشم مردی که با سگش به پیاده روی شبونه تو طبیعت رفته بود دور نموند.
اون که ناظر اتفاقی بود که برای پسرِ بیهوش افتاده بود. با بی سرو صدا ترین حالت ممکن قبل از رسیدن پلیس ها بخاطر انفجار ماشین و همچنین پسری که آیان سر راهش برای رسوندن به شهر سوار کرده بود. اون رو با عجله سوار ماشینش کرد و با خونسردی و کمترین جلب توجه، خونه جنگلی اجاره ایِ اون شبش رو پس داد و بعد جسمِ بشدت خونی و بی جون پسر رو به خونه ش بردُ تو اتاق کوچیکی که متشکل از وسیله های پزشکی تخصصیش بود معالجه ش کرد، خوشبختانه آلفرد جراح مغز و اعصاب بود و تونست از مرگ آیان جلو گیری کنه اما قسمت بد ماجرا، عوارض اون ضربه ی سهمگین بود که باعث از دست دادن حافظه ش شده بود.
آیان تا یک جایی از زندگیش رو بخاطر میاورد و بعد از اون، تنها خاطرات گنگ و نامفهومی بودن که گاهی تو کابوس هاش میدید و یا تصویر محوی که تو سر دردای شدیدش پشت پلک های بسته ش نقش میخورد.
اما این همه ی ماجرا نبود، آیان بدشانس به علاوه ی سرش، پاش هم بشدت آسیب دیده بود و آلفرد بخاطر وضعیت بحرانی سلامتیش مجبور به درخواست کمک از یکی از دوستان قابل اعتمادش شد.

روند بهبود پاش به اندازه ی روند بهبود خاطره هاش کند بود اما چیزی که عذاب آور بود گذشته ای بود که نیاز به یه عکس یه خاطره و یا حداقل به یک چیز پررنگ توی زندگیش داشت تا به خاطرات آیان برگرده اما آلفرد حتی اسمش رو هم نمیدوست چه برسه به محرکی که میتونست باعث جون گرفتن گذشته ی اون پسر بشه .
بعد از به هوش اومدنش تبدیل شد به یه شخص منزویِ ساکت که آلفرد در کمال آرامش همه جوره باهاش میساخت، اما چیزی که باعث بهم ریختن این آرامش شد، ترسی بود که از پیگیری آدم های حادثه اونشب به قلبش سرازیر شده بود؛ که به اسم پلیس از خونه های جنگلی پرس جو میکردن و اسم مسافر های اونشب رو میپرسیدن و اون زمانی این رو فهمید که بر حسب اتفاق درست در اون زمان به یکی از کارکنان مرکز اجاره ی خونه جنگلی های کوچیک زنگ زد.
فردای اون روز اسمش رو از یونگی به آلفرد آرن تغییر داد و پسری که اسم آیان رو برای خودش انتخاب کرده بود رو از اون جریانات دور کرد و سالها داخل خونه ی بزرگ خارج از شهر خودش نگهداری کرد تا وقتی که به بهبودی کامل رسید و حالا آیان نقش یه برادر بداخلاق رو برای خودش و یه دوست بچگی همسر رو برای اماندایی ایفا میکرد که هیچوقت واقعیت رو نفهمید .
واقعیت زندگی آیان و آلفردی که انسانیت رو شناخته و زندگی کرده بود. اونم به مدت چند سال...
-خاطره هاتو پیدا کردم آیان
لبخند روی لب هاش پر رنگ تر شد و همونطور که پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار میداد شیشه ش رو پایین داد و نفس عمیقی کشید.
-یا بهتره بگم "جونگکوک"
🃏•••••••••••••••••••••••••

Continue Reading

You'll Also Like

32.3K 4.2K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
52.9K 7.9K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
263K 45.5K 28
《completed》 شماره ناشناس : هی جانگکوک عشقت داره بهت خیانت میکنه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 کیم تهیونگ : سلام جانگکوک من تهیونگم کسی که عاشق دوست پسر...
503K 62.8K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...