UnConscious | VKOOK

Da V_kookiFic

183K 22.4K 8.5K

مَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ... Altro

Part 1 🃏
Part 2🃏
Part 3🃏
Part 4🃏
Part 6🃏
Part 7🃏
Part 8🃏
Part 9🃏
Part 10🃏
Part 11🎭
Part 12🎭
Part 13🎭
Part 14🎭
Part 15🎭
Part 16🎭
Part 17🎭
Part 18🎭
Part 19🎭
Part 20🎭
Part 21🎭
Part 22🎭
Part 23🎭
Part 24🎭
Part 25🎭
Part 26🎭
Part 27🎭
Part 28🎭
Part 29🎭
Part 30🎭
Part 31🎭
Part 32🎭
Part 33🎭
Part 34🎭
Part 35🎭
Part 36🎭
Part 37🎭
Part 38🎭
Part 39🎭
Part 40 🎭
Part 41🎭
Part 42🎭
Part 43🎭
Part 44,45🎭
Part 46🎭
Part 47🎭
Part 48🎭
Part 49🎭
Part 50_1🎭
Part 50_2🎭
Part 51🎭
Part 52🎭
Part 53🎭
Part 54🎭
Part 55[END]🎭

Part 5🃏

4.2K 570 191
Da V_kookiFic

کافه دو مگو_ دو روز بعد

-خب آدرین بگو ببینم چیکارم داشتی منو اینهمه راه کشوندی آوردی؟!
-نامه ی عذرخواهی منو ارسال کردی به ادینبرا؟
جین با اخم ناشی از لجبازی های تهیونگ همونطور که بی هدف نیِش رو توی نوشیدنیش تکون میداد؛ سری به معنای نه بالا انداخت.
-نه فعلا!
-خب پس دیگه ارسال نکن به جاش برنامه هام رو اوکی کن، میخوام برم اسکاتلند.
تهیونگ با خونسردی گفت و لبخند زد و اما جین با ذوق زدگی نگاهش کرد و غیر منتظره مشتش رو روی میز کوبید.
-جدی میگی؟
-اوهوم
-چیشد که نظرت عوض شد؟!
به شمع روی میز خیره شد و به چند روز گذشته فکر کرد، چند روزی که شب ها با فکر به پیانوی خونی خوابش میبرد و نیمه شب با داد و کابوس از خواب میپرید و چشمش به مرایی خشک میشد که باترس کنار در اتاقش ایستاده بود و لباسش رو تو مشت کوچیکش فشار میداد.
-به استراحت نیاز دارم، یکم دوری، یکم تنهایی!
جین موهیتو ی خوش رنگی که از چشم هاش دلبری میکرد رو با اشتها سر کشید و همونطور که با لیموی ته لیوانِ بلندش درگیر بود و نی زردش رو برای بیرون آوردن لیموی تهِ لیوان تکون میداد، پرسید:
-مرا کجا میمونه؟ میتونه بیاد پیش من.
تهیونگ لیوان رو از جین گرفت که به شدت درگیر بود و هیچکدوم از تلاش هاش به ثمر نمیرسید و خودش با سلیقه مشغول شد.
-دیروز اتفاقی با نیک روبه رو شدم وقتی بهش گفتم دارم میرم سفر خیلی اصرار کرد مرارو این یک ماه بسپرم به اون و خواهرش آماندا. میدونی که از وقتی مرا دوسالش شد نیک همیشه براش شکلات و بستنی میخرید و خیلی دوسش داره. بهش جواب قطعی ندادم رفتم خونه و از مِرا پرسیدم دلش میخواد کجا بره و در کمال تعجب بهم گفت میخواد بره پیش نیک و آماندا...
با نی لیموی تازه رو تا لبِ لیوان کشید و سمت جین گرفت تا برشداره و اون در حال مزه مزه کردن لیمویی که تهیونگ زحمت بیرون کشیدنش از زیر تعداد زیادی یخ مکعبی، کشیده بود همونطور که کاملا غرق گوشیش بود با تعجب پرسید
-چطور؟!
-مثل اینکه شبِ عروسی آماندا ازش خواسته بوده هروقت تونست بره پیشش و مراهم قول داده بوده که حتما اینکارو میکنه، در عجبم این بچه چطور انقدر خوشقوله. یکم براش زوده، میدونی دیگه؟!
جین هم با لبخند سر تکون داد و با دستمالش دست های خیسش رو خشک کرد.
-وسیله هات رو جمع کردی؟!
-دیشب همش رو جمع کردم، فقط کتابی انتخاب نکردم برای طول سفرم.
-خب پس برگرد به خونت و به کتابخونه ی بزرگت نگاه کن و به جای یک کتاب دوتا کتاب بردار و بعدش با خانوادت خداحافظی کن چون من همین الان بلیت پرواز فردا عصر رو برات خریدم.
و با این حرفش گوشیش رو سمت تهیونگ گرفت و صفحه ی روشنش رو نشونش داد.
-منم میرم راجع به چشم هایش میخندید با انتشاراتی صحبت کنم تو این چندروز رسیده به چاپ سوم. و این واقعا فوق العادست ...!
تهیونگ سر تکون داد و به بیصبری و عجله ی که تو رفتار جین مشخص بود خیره شد.
-باشه، پروازم ساعت چنده؟!
جین همونطور که کیفش رو از صندلی کنارش برمیداشت دوباره به صفحه ی گوشیش نگاه کرد.
-ساعت پنج...
خب من برم دیگه میبینمت، خداحافظ
-خداحافظ
جین رفت و تهیونگ خیره به تکون درِ کافه به این فکر کرد که این سفر و این تنهایی میتونست اون رو خیلی بهتر از اینی کنه که الان هست. مرا به آرامش و امنیت نیاز داشت نه داد و بیداد و کابوس. به عنوان یک پدر براش سخت بود دخترش رو اینطور آزار بده...
سیگارش رو روی لبش گذاشت و دنبال فندکش گشت، جیب اول، جیب دوم، توی کیف... انگاری که فندکش رو فراموش کرده بود اما تا به خودش اومد شعله ی کوچیکی روبه روی صورتش گرفته شده بود. تهیونگ سیگارش رو روشن کرد و لبخند مهربانانه ای به ژان زد پسری که از سه سال گذشته تو رویای پنهان کار میکرد و عجیب به دل تهیونگ نشسته بود.
-تو چرا فندک داری پسر؟!
ژان نگاه کجی به فندکش انداخت و به تهیونگ اشاره کرد.
-هدیه ست موسیو آدرین ...
-وقت استراحتته؟
-بله
به صندلیِ روبه روش اشاره کرد و گفت بشین!
-هدیه از طرف کی؟
-یه دختر...
-الان کجاست؟!
ژان با ناراحتی نفس عمیقی کشید و همونطور که درِ فندکش رو باز و بسته میکرد زمزمه کرد.
-از فرانسه نقل مکان کردن بریتانیا، ما از هم دور شدیم . اما خب خوبیش اینه هنوزهم در ارتباطیم. اما بدیای زیادی داره من نمیتونم هی رفت و آمد کنم و حتی برای تولدشم نتونستم برم و کادویی که دست رنجِ یک سال کار کردنم بود رو نتونستم بهش برسونم خیلی احساس بدبختی میکنم.
تهیونگ ابرو بالا انداخت و با حالت سوالی پرسید
-بریتانیای بزرگ؟!
-بله
-کدوم کشور؟
-اسکاتلند
-و کدوم شهرش؟
-گلاسکو موسیو. تو شهرِ گلاسکو ساکنن
تهیونگ لبخند مهربونی زد و دست های ژان رو توی دستاش گرفت. اون تو همه ی بدشانسی هاش یه تاس جفت شیش  انداخته بود. تهیونگ بهش میگفت آوردن شانس تو انبوهی از بدشانسی ها 
-هنوز اون کادو رو داری؟
ژان با لبخند غمگینی سر تکون داد
-ماه ها کار کردم تا بخرمش قربان چرا نباید داشته باشمش؟
-اولا که منو همون آدرین صدا بزن و دوما کادوت رو فردا با خودت بیار سرِ کارت
-چرا؟
-چون من فردا ساعت پنج یه پرواز به اسکاتلند دارم پسر خوب، به من اعتماد کن هدیه ت رو سالم به دستش میرسونم.
ژان با ذوق به تهیونگ نگاه کرد که بارها سر میزش نشسته بود و باهاش صحبت کرده بود اما اینبار، اون رو به شکل خاص تری میدید ، زیادی زیبا...
با ذوق دست های همیشه سردش رو توی دستاش فشار داد و همونطور که سعی میکرد اشک چشم هاش رو مهار کنه برای مطمئن بودن از صحتِ موضوع پرسید
-راست میگین موسیو آدرین؟! واقعا این لطف رو در حقم میکنین؟
-البته که راست میگم، من یک ماه مسافر ادینبرام قطعا ساعات خالی زیاد خواهم داشت، اینطوری باعث میشی منم شهر گلاسکورو ببینم. نشونیِ اون خانم رو بلدی؟
-بله بله کاملا، آدرس دقیقش رو دارم.
-اسمش چیه؟!
- آژل
-چه اسم قشنگی.

و دوباره لبخندی بود که روی چهره هاشون نشسته بود، اونروز تهیونگ به زور از ژانی  که از هر فرصت برای تشکر استفاده میکرد جدا شد و سمت خونه رفت.
مرا تنهایی حموم کرده بود و با تنپوش کوچولوی سفیدش منتظر پدرش بود که موهاش رو خشک کنه، پدری که قرار بود ساعت هفت خونه باشه اما نیم ساعت دیر کرده بود. تهیونگ همونطور که ناز دخترش رو میخرید موهای طلاییش رو خشک کرد و لباسش رو انتخاب کرد.
اینم یکی از عادات زیبای پدر و دختری اونها بود. همیشه تهیونگ لباس های مرارو انتخاب میکرد، حتی لباس های راحتی که تو خونه میپوشید رو... بعد از اینکه موهای مرارو خرگوشی بست و لباس خواب زرد بامزه ش رو تنش کرد سر چمدونش نشست و با هم فکری مرا دونه دونه لباس هاش رو تا و توی چمدونش چید.
مسواک کوچیکش، شونه ی بامزه ش، چند جفت جوراب، کش موهای رنگارنگ و پابندِ بامزه ای که همیشه به پاش میبست رو روی لباس ها گذاشت و بعد از نگاه اجمالی، تا خواست در چمدون رو ببنده؛ مرا مانع اینکار شد و با قاب عکسی که توی دستش بود جلو اومد و از تهیونگ خواست که اون رو هم  توی چمدونش بذاره و تشخیص چوبی آشنای این قاب برای تهیونگ راحت بود وقتی عکس خودش و جونگکوکش توش جا گرفته بود.
-دلم براتون تنگ میشه، لطفا این عکسم تو چمدونم بذار تا دلم تنگ شد زودی نگاهتون کنم.
تهیونگ با محبت مرارو روی پاش نشوند و سرش رو بوسید
-قربون شکل ماهت برم دختر کوچولوی من، دلت خیلی میخواد بابا کوک رو ببینی نه؟!
-آره، یکی از آرزوهامه. فقط یبار از نزدیک ببینمش و بهش بگم چقدر دوسش داری و چقدر دوسش دارم .
لبخند غمگینی به آرزوی محال دختر کوچولوش زد و بعد لباس هایی که قرار بود فردا بپوشه رو انتخاب کرد.
اونشب با مرا فیلم دید، آشپزی کرد، بازی کرد، به همراهش کلی خوراکی و بستنی خورد و اخر شب تو بغل هم خوابیدن. هرچند که تهیونگ چشم روهم نذاشت از ترس کابوسی که ممکن بود سراغش بیاد و باعث ترس دختر قشنگش بشه اما تا صبح، موهاش رو بو کرد و چهره ی غرق خوابش رو بوسید و عطر تنش رو برای این یک ماه جدایی ذخیره کرد.
صبح اون شب خبر رفتنش روبه جیمین و جیهوپ داد و با نیک هماهنگ کرد و وقتی ساعت چهارِ فردا ی دیروزش رسید . مرا، جیمین، جین، جیهوپ و نیک به بدرقه ش اومده بودن.
جین جلو اومد مشخصات هتلی که اتاقش رو رزرو کرده بود با مشخصات تمام جاهایی که باید میرفت رو سمت تهیونگ گرفت.
-بیا آدرین بزغاله رنگیِ خودم، اینم چیزیه که لازمت میشه مواظب باش گمش نکنی وگرنه دیگه بهت نمیفرستم و منم تو رو تو ادینبرا گمت میکنم.
مرا با لگد به پای جین کوبید و با اخم دلبرانه ای دعواش کرد.
-به بابای من نگو بزغاله رنگی.
تهیونگ خندید و مرارو بغل کرد و محکم لپش رو بوسید.
-دخترم بی ادبی نکن، لگد زدن کار قشنگی نیست. ما با جینی شوخی میکنیم نگران نباش منم جوابش رو میدم بی جواب نمیذارم. منم بهش میگم گوسفندِ خال خالی
جیمین خندید و روی شونه ی جین کوبید
-چه اسم برازنده ای واقعا دوسدارم بدونم اگه بخوای ادای گوسفندارو دربیاری با این قدت قراره به چه گوسفندی تبدیل بشی؟ عرضت رو نمیدونم اما طولت زیاد خواهد بود!
جیهوپ قبل از اینکه جین، جیمین رو مورد رگبار فحش های رکیک قرار بده پس کله ی جیمین کوبیدو باخنده گفت:
-یکی میخواد خودتو مسخره کنه گوساله ی فلج
و با این حرف، صدای خنده های جمع بلند شد.
-با همه بازی با منم بازی جیهوپ؟ رفتی تو تیم دشمن؟ ننگ بر تو ای آدم فروشِ پست فطرتِ چیز
چیز ...
مرا با شیطونی کلمه ای که جیمین دنبالش بود و اما یادش نمیومد رو گفت
-خائن
-آفرین آفرین همین، خائن
داشتم چی میگفتم؟
آها، ننگ برتو ای آدم فروش پس فطرت خائن
نیک با سر خوشی سرش رو تکون داد و به رگبار فحش های جونوریِ چهار مرد بالغی خیره شد که روبه روش ایستاده بودن. همه با قدهای بلند و تیپ های متشخصِ با کلاس.

-هرکس از دور نگامون کنه فکر میکنه با این تیپ و قیافه های لاکچریتون دارین راجع به بیزینستون انقدر دقیق صحبت میکنین و با دیالوگایی قبیل وای که چقدر اینا خوشتیپو خوشگلن دارن دیدتون میزنن، دیگه در جریان نیستن وایسادین جلوی یه بچه ی ۶ ساله دارین هم رو به حیوون ها تشبیه میکنین.
بزغاله رنگیو گوسفند خال خالیو گوساله ی فلج . چیزیم مونده نگفته باشین ؟!
جیمین دستش رو بالا برد و سری به معنای بله تکون داد.
-بله استاد من هنوز حرفم به جیهوپ رو نزدم.
و بعد رو به جیهوپ برگشت و بالحن کودکانه ای گفت
-کره‌خرِ بی دندون
و بلافاصله بعد از حرفش بهش زبون درازی کرد.
خوشبختانه پرواز تهیونگ بدون تاخیر و سر وقت بود و این قضیه باعث اتمام بحث خنده دارشون شد
-جدی داری میری؟! حالا که نیستی جای خالیتو با کی پر کنم؟ با چی پر کنم؟
بگم چرا رفت؟ بگم چرا ولم کرد؟
کسی اومد سراغت رو ازم گرفت چی بگم؟! بگم من لیاقتش رو نداشتم اون تقصیری نداشت؟
داری منو برا همیشه تنها میذاری؟ اخه چرا؟ آه اُتللو
-جیمین میشه خفه شی؟!
-آره چرا نشه.
و بعد ساکت شد و گوشه ای ایستاد، به قدری این صحنه جالب و خنده دار بود که تهیونگ بعد از خفه شویی که نثار جیمین کرده بود نتونست جلوی خنده ش رو بگیره و بیخیالِ چهره ی جدی، بلند زد زیر خنده.

-چه غریبانه مرا خفه میکنند، آه اُتللویی دیگر
نیک با خنده روی شونه ی جیمین کوبیو پرسید
-آه اُتللو قضیه ش چیه؟!
جیهوپ قبل از اینکه جیمین چهره ی به اصطلاح مغموم ناراحتش رو در هم بشکنه و دوباره شروع کنه به چرت و پرت گفتن توجه نیک رو به خودش جلب کرد.
-و کاش همانا دست تهیونگ میشکست و نمایشنامه ی اُتللوی ویلیام شکسپیرو به این گوساله ی فلج ما نمیداد که با آه اُتللو گفتناش مارو زایمان لازم نکنه.
مرا که نمیتونست لگد پرت کنه با دست جیهوپ رو زد و دوباره اخم بامزه ش رو روی صورتش نشوند.
-نگو دست بابام بشکنه.
و میون خنده های پایانی جمع، نیک نگاهش رو به چهره ی نا خوانای تهیونگ دوخت که سعی میکرد حسی رو بروز نده.
-عادت به اسمِ تهیونگت ندارم آدرین، برام یجوریه گفتنش ترجیح میدم همیشه آدرین صدات کنم
-کارِ خوبی میکنی. منم دوسندارم همه تهیونگ صدام کنن منو یاد همسرم مینداره . اما این دوتا حیوونِ نجیبو نتونستم به اسم آدرین عادت بدم و خودت شاهدی دیگه؟!
پایان حرف تهیونگ صدای خانمی که در حال اطلاع از آماده شدن مسافران به مقصد بریتانیا بود بلند شد و این اتفاق باعث جدایی آغوش پدرو دختر بود .

کیفش رو روی دوشش انداخت و دسته ی چمدونش رو بیرون کشید و همونطور که جعبه ی کادوی ژان رو که تو راه فرودگاه از کافه گرفته بود رو تو آغوشش جا داد‌ رو به جمع نگاه کرد
-خب دیگه من باید برم، تو این مدت که من نیستم همدیگرو دوسداشته باشین و باهم دعوا نکنین. پسرای خوبی باشین. مامان مرا شما حواست به این پسر بچه ها باشه خب؟!
مرا با حالت مغروری سر تکون داد و با لحن بامزه ای گفت
-خودم ادبشون میکنم
و پشت بندش صدای اوووووو جمع بلند شد.
تهیونگ بعد از بوسیدن همه راهش رو گرفت و رفت، دلش به این رفتن یار نبود. اما باید میرفت... برای آرامش دخترشم که شده باید میرفت.
پشت سرش رو نگاه کرد و لبخند گرمی به جمعی زد که هنوز دست هاشون رو پایین نیاورده بودن و براش دست تکون میدادن و مرایی که دو دست کوچیکش رو روی لباش میذاشت و برای پدرش بوس های شیرینی حواله میکرد که مستقیم روی قلبش مینشست.
تهیونگ رفت و همه از این نبود یک ماهه دلگیر بودن و از همین الان، دلتنگ...
تهیونگی که هم پدر بود...
هم برادر...
هم دوست ...
هم یک تکیه گاه ...
داشت میرفت و این جمع تا دوباره برگشتنش از هم متلاشی میشد. تحمل جمعی که تهیونگ توش نبود برای اونها سخت بود. جیمین این یکماه رو قرار بود تمام وقت سر کار باشه و جیهوپ درگیر درست کردن کارهای گالریِ نقاشیش. نیک قرار بود مرارو به خونه ی خارج از شهر خواهرش ببره و خودش به کارهای گالری اتومبیلش برسه و تهیونگ، تو هواپیمایی نشسته بود به مقصد بریتاتیا، اسکاتلند‌ برای دوری از پاریسی که برای همه نشونِ عشق آتشین بود و برای اون یادآور عشقِ از دست رفته..
.                         
                    .

عمارت خارج از شهر پاریس _ منزل دکتر آلفرد آرن

-آیان؟ چرا حرف نمیزنی؟
نگاهش رو از صفحه ی تی وی گرفت و همونطور که ناخنش رو سر انگشتش که در حال گز گز بود فشار میداد به آلفرد نگاه کرد که با حالت سوالی منتظر یه نظر از جانب اون بود، با بی تفاوتی شونه بالا انداخت!
-حضور یک دختر بچه؟ چه نظری میتونم راجع بهش بدم؟ میدونی که آلفرد من از شلوغی خوشم نمیاد یا شاید بهتره بگم، از بچه ها ...
آماندا کنار آیان نشست و لبخند خواهرانه به چهره ی بی نقصش زد که همیشه با لایه ای از بی تفاوتی نقاشی شده بود.
-بدخلقی نکن آیان، اون دختر کوچولو خیلی و دوسداشتنیه و مهم تر از همه، اون بچه ی شلوغی نیست.
آیان بی تفاوت شونه بالا انداخت که از درد چهره ش در هم شد. رنگ پریدگیش و اخمی که هر لحظه پررنگ میشد نشون از دردش بود که بعد سالها دوباره گریبان گیرش شده بود.
-خیلی درد میکنه؟
-تا حدودی.
-واقعا خیلی بدشانسی آیان، دارم جدی میگم
-من تو بدشناسی رکورد دارِ عالمم چرا باید اون شوهر گیجت به جا توپ پای منو شوت کنه؟ اونم درست پایی که دوسال طول کشید برای خوب شدنش. محض رضای خدا میبینی با چه آدم مزخرفی ازدواج کردی؟!
آماندا با خنده ی نمکینی شروع کرد به نگاه کردن به آیان، با محبت ناز قیافه ی اخموش رو کشید.
-چی دوسداری برات بپزم بخوری؟ آلفرد گفت هوس سوپ کردی.
-میشه مانا؟!
- البته که میشه، امشب سوپ درست میکنم قبل شام بخور. باشه؟
-شام چی داریم؟

صدای زنگ در صحبت اونهارو نیمه کاره گذاشت؛ آلفرد سمتِ اف اف راه افتاد و به آماندا که هنوز مشغول ناز کشیِ آیان پا شکسته بود اشاره کرد.
-نیکِ، رسیدن .
آماندا از کنار آیان گذشت و سمت ورودی راه افتاد و منتظر ورود مهمون کوچیکش ایستاد؛ آیان که حوصله حال احوال پرسی های رو مخ و از اون بدتر حوصله ی یک بچه ی نق نقوی سرتق رو نداشت از جاش بلند شد و خودش رودست تو جیب  به باغچه ی گل های آماندا رسوند.
با دست آزادش شروع کرد به نوازش گل های خوشبویی که به زیبایی هم دیگر رو به آغوش کشیده بودن.
اما باغچه ی گل های های آماندا برای آیان، تنها یک خوبی داشت و اون هم "خار تیز رز ها" بود.
با لبخند مرموزی نوک انگشتش رو روی خار رز سفیدی که جلوی دستش بود گذاشت و آروم شروع کرد به فشار دادن. گز گز نوک انگشت های اون فقط با خراشیده شدن یک تیزی آروم میگرفت و اما هیچ کس این رو نمیدونست . آماندا و آلفرد تصور میکردن این زخم های کوچیک روی دست های آیان متعلق به عادت مزخرفش با خودنویس قدیمیشه که از روی سرگرمی روی میز میگذاشت و سعی میکرد با فشار دادن انگشتش روی سر خودنویس تعادلش رو حفظ کنه، اما خب خیلی چیز ها بود که اونها نمیدونستن. وقتی انگشتش تو قرمزی خون غرق شد، انگشت دیگه ش رو روی خار کشید .
دقایق طولانی از بازی با خارها گذشته بود که صدای شکسته شدنِ شاخه ی درخت زیر قدم های کوچیکی اون رو از سرگرمی خونیش جدا کرد.
دختر کوچولویی که با تعجب به صحنه ی روبه روش خیره بود و زبونش بند اومده بود!
دستش رو سریع عقب کشید و اما دیدن قرمزی خون روی پوست سفیدش، برای مرای تیز و زرنگ کار سختی نبود. اخم ظریفی کرد و دستش رو مشت کرد. نیومده فضولی های کودکانه ش شروع شده بود و این باعث تاسف بود.
چند دقیقه به سکوت گذشت، آیان هر لحظه منتظر فرار اون دختر پرروی کوچولو بود و اما مرا با حالت عجیبی هنوزهم با چندقدم فاصله از اون ایستاده بود و موشکافانه نگاهش میکرد. محکم پلک زد، کلافه شده بود و این از صورتِ پر از تشویشش مشخص بود وقتی پلک طولانیش زده شد؛ مرا عروسکش رو توی بغلش فشار داد و بعدش به آرومی روی پاشنه ی پا چرخید و راه اومده ش رو برگشت؛ انگاری که متوجه کلافگی آیان شده بود.
آیان با تعجب ابرو بالا انداخت؛ اون چیکار کرده بود؟! اومده بود ، نگاه کرده بود و بعد با سکوت راهش رو کشیده و رفته بود؟! بدون حتی ذره ای ترس یا دریغ از کمی بغض کودکانه؟!
-آیان؟
آلفرد صدا زنان خودش رو به باغچه رسوند و روبه روش ایستاد که نامحسوس دستش رو توی جیبش فرو کرده بود.
-اینجا باغچه ی گلای آمانداست یا تو؟! تو که هروقت ولت میکنن میای اینجا چرا یکم تو نگهداریش کمکم نمیکنی ؟!
-من فقط نگاه کردن به گلهارو دوسدارم نه نگهداری ازشون رو، پس تو میمونی و کلی گل..
-چه پررو، خب؟! اومدم به یه جنگ دعوتت کنم، شطرنجو چیدم گذاشتم اون پشت. بیا که این بار نه شاهی نه وزیر، یک سربازی و تا به خودت بیای؛ کیش و مات...!
آیان کج خندی زد و پشتِ سر آلفرد راه افتاد." یادت نره دکتر، سرباز و شاه آخرش میرن تو یه جعبه"
.                                   
.                                   
به صندلیش تکیه داد و نوشیدنی گرمی که آماندا زحمت درست کردنش رو کشیده بود  رو لای دست هاش به اسارت کشید، پتویی که همراه خودش آورده بود رو روی پاهاش پهن کرد. شب قشنگی بود!

ساکت، سیاه، بی انتها...!
کاش میشد که شب همیشگی بود، صبحی نبود، خورشیدی نبود. فقط و فقط ماه بود و شب...
اولین جرعه ی نوشیدنیش رو که خورد سرو کله ی مرا پیدا شد که با قدم های آروم سمت آیان راه افتاده بود.

-میتونم کنارت بشینم؟!
نگاهش رو با سردی روی دخترک کشوند، مهمون ناخونده ای که طی یک روز گذشته وارد زندگیش شده بود و خب، آیان از این حضور حتی یکدرصد هم راضی نبود. هرچند که دختر شلوغی نبود و سروصدا و آزاری نداشت اما به خودیه خود، حضور غیر منتظرش باعث آزار اون پسر بود، چون به حضور آدم های جدید تو زندگیش عادت نداشت و این مسئله اون رو اذیت میکرد.
دختر عجیبی بود، اولین دیدارشون کجا بود؟!
روبه روی باغچه ی گل، در حالی که انگشتش رو روی خار تیز انتخابی روزش فشار میداد. اومد نگاه کرد سکوت کرد و راه اومده ش رو دنبال پروانه سفید، بیصدا برگشت و رفت.
و لحظه ی بعد پروانه ی سفیدی که روی گل رز خونی نشسته بود.
-هوا سرده بهتره بری داخل!
مرا که منتظر جواب بود با آرامش روی چوبی آلاچیق نشست و لباس بامزه ش رو دور خودش پیچید.
-من سردم نیست.
آیان نگاهش رو از مرا گرفت و دوباره به آسمون خیره شد؛ از بهم خوردن خلوتش ناراحت بود و اعصبانی. کسی موقع نگاه کردن به شب خلوتش رو بهم نمیزد و الان، این موجودِ مزاحم ناخونده...
منتظر سوال های احمقانه و استدلال های بچگانه بود ؛ اما مرا هیچ حرفی نمیزد و بیصدا خیره بود!
نوشیدنیش رو بدون تعارف سر کشید و خودش رو با تصور اینکه نوشیدنیش برای بچه ای به سنِ اون خوب نیست راضی کرد.
بیست دقیقه از اومدنِ مرا میگذشت، اما تو این دقایق هیچ کلمه ای بینشون ردو بدل نشده بود.
-فکر میکردم همه بچه ها پر حرف و شلوغن!
وبا این جمله از گفتن کلمه هایی مثلِ "وراج و رو مخ" خود داری کرد.مرا شکلات هایی که توی جیبش پر کرده بود رو کف دستش ریخت و دنبال شکلاتِ پرتقالی گشت که به تصور خودش از همه ی طعم ها خوشمزه تر بود.
-تو خیلی شبیه به یه ادم عزیز تو زندگی منی، من هیچوقت صداشو نشنیدم چون نمیتونه حرف بزنه، بخاطر همین یاد گرفتم تو دلم باهاش حرف بزنم.
مرسی که گذاشتی پیشت بشینم!
و همونطور که خمیازه میکشید، از صندلی پایین پرید و بعد از گفتن شب بخیر راه خونه ای رو در پیش گرفت که یک ماه نقش خونه ش رو تداعی میکرد.
ابرو بالا انداخت، انگار واقعا دختر عجیب و خاصی بود.
لبخند زد، ترکیبِ عجیب اما بامزه ای بود؛ یک لیوان بزرگِ کاپوچینوی خالی و تک شکلات پرتقالی مرا...

اسکاتلند ادینبرا _ مسیر پیاده رویِ آرتور

چهار روز بود که دل از فرانسه کنده بود و به دور از پاریس و دلبری هاش خودش رو به قدم زدن با احساس شهر جدیدی به اسم ادینبرا راضی کرده بود.

و الان تو حاشیه ی مسیر پیاده روی آرتور روی نیمکت چوبی نشسته بود و فورفار برایدی گرمش رو میخورد و به رفت و آمد جمعیت خیره خیره نگاه میکرد. صدای برگه  های خط خطی شده ای که روی پاش گذاشته بود پا ورقی احساسش درج میشد. پرنده های کوچیک بزرگ رو تنِ آبی آسمون در حال بازی بودن و زیبایی رو به رخ میکشیدن.

این مسیر سنگ فرش شده جزو مناطق مرتفع ادینبرا بود که روی یک کوه آتشفشانی خاموش ساخته شده بود وتماشای  طلوعُ و غروب خورشید از این منطقه بسیا لذت بخش بود. برای تماشای طلوع خیلی دیر بود اما تهیونگ خودش رو قبل غروب خورشید به این زیبای ادینبرا رسونده بود و در حال خوردن کیک گوشت مورد علاقه ی اسکاتلندی های گرم خو بود...

محله ی شلوغ و پر هیاهویی بود.

-میتونم اینجا بشینم؟!

تهیونگ کمی جمع شد و با لبخند دستی که روی لبه ی نیمکت گذاشته بود رو برداشت.

-البته، بفرمایید.

پسر جوونی که کوله پشتی سیاهش رو با پیکسل های خواننده های سبک متال پر کرده بود و تیپ کمی خاص داشت کنارش نشست و فورفارِ داخل دست تهیونگ اشاره کرد.

-شیرینی گوشت، چه انتخاب خوشمزه ای.

-ببخشید دهنیِ وگرنه نصفش میکردم.

-نیاز نیست مردِ مهربون، چون خودم یکی دارم.

و بعد از کیفش کیک گوشتش رو بیرون کشید و با حالت نمایشی رو به روی تهیونگ گرفت که باعث خنده ی مردونه ی کوتاهش شد.

-جی جی جین، دیدم داری کیک گوشت میخوری هوس کردم و منم برای خودم خریدم اما از اونجایی که تنها بودم گفتم بیام و کنار خودت بشینم‌. مزاحمت که نشدم؟

-نه اصلا، منم تنها بودم داشتن یه هم صحبت برام خوبه.

-من ونتورتم

تهیونگ دست دراز شده ی ونتورت رو توی دستش گرفت و مهربانانه سر تکون داد.

-منم آدرینم.

ونتورت پا روی پا انداخت و همونطور که با حالت پسرای تازه به بلوغ رسیده ی نچسب دو دستش رو از دو طرف روی پشتی نیمکت گذاشته بود همونطور که دخترِ جوونی رو دید میزد به تهیونگ اشاره کرد.

-خونت کجاست آدرین؟

-من اهل فرانسه م ونتورت، برای سفر کاری اومدم اسکاتلند.

-اوه پسر لهجه ی صحبت کردنت به قدری سلیس و روون بود که اصلا انتظار نداشتم یه مرد فرانسوی باشی.

تهیونگ کاغذ قهوه ای  دور کیکش رو تا کرد و گاز دیگه ای بهش زد و همونطور که با خنده شونه بالا مینداخت نیم نگاه گذرایی حواله ی ونتورت کرد.

-مادرم استاد ادبیات انگلیسی بود و رو انگلیسی حرف زدن منم حساس. بخاطر همین لهجه ی فرانسوی ندارم‌.

-مامان منم استاد ادبیات رکیک کشف نشده ی جهانی بود و فحش های زیادی یادم داد. حالا کارت چیه سفر کاریت اینورا افتاده؟

تهیونگ که به لحن بامزه ی قسمت اول صحبت هاش خنده ش گرفته بود نوشیدنی بی مزه ای که خریده بود رو میونه ی خندهاش سر کشید.

-برعکس تو من خانواده ی مبادی آداب سختگیری داشتم و بخاطر همین خیلی بچه ی با ادبی بار اومدم.  نویسندم برای جشنواره ی ماه بعد ازم دعوت شده بود برای نظرات ایده های جدید برای تغییر این جشن ها...

-پسر حتما خیلی نویسنده ی معروفی هستی که تا فرانسه برات دعوت نامه فرستادن.

-بدی نیستم.

-اسم کاملت چیه مرد، بذار اسمت رو سرچ بزنم.

تهیونگ به ذوق های نو جوانانه ی پسر خوش برخورد لبخند زد و در بطری نوشیدنیش رو بست‌. با مزه ی بدی که داشت ترجیح داد بقیه ی کیکش رو خالی خالی بخوره و بعد این باید در انتخاب نوشیدنیش کمی دقت کنه.

-آدرین هرلسون

خورشید به آرومی در حال غروب بود و واقعا حق با پیر مرد نشسته تو لابی هتل بود، غروب چشم نوازی بود. غرق تو نور نارنجی غلیظ خورشید بود که ونتورت بی هوا به شونه ش کوبید

-بدی نیستم؟ واقعا؟ لعنتی اسمت  بین ده نویسنده ی برتر حالِ حاضر دنیاست. بعد نشستی  در حالی که تو این جمعیت بی توجه کیک گوشت میخوری دستتو برا من تکون میدی و میگی بدی نیستم؟ اینجا چیکار میکنی مرد تو الان باید بری از اون کافه گرونایی که پولدارا میرن .  بیا باهم عکس بگیریم.

تهیونگ که از رگبار کلمات ونتورت فرصت حرف زدن  پیدا نکرده بود با خنده به درخواست آخرش جواب مثبت داد و اجازه داد ونتورتِ سخت پسند صدها عکس سلفی از خودشون بگیره که بلکه از یکیش خوشش بیاد و وقتی تهیونگ رو به حال خودش رها کرد خورشید غروب کرده بود. تهیونگ با لبخند کمرنگی نگاهش از آسمون تقریبا تاریک گرفت و به چهره ی نوجوون پسر داد که همونطور که گازهای بزرگی به کیکش میزد تو گالریش میچرخید.

-مای گاد، تو معروف ترین آدمی هستی که تا حالا  باهاش عکس گرفتم.

-من اسمی معروفم نه ظاهری پسر خوب. جواب اون حرفاتم باید بگم من جایی میرم که حضور در اون مکان حالمو خوب کنه نه جایی که صرفا گرونو با کلاس باشه.

-اما خب برای پسری مثل منکه تو پایین شهر بزرگ شده رفتن به یه کافه ی گرون قیمت مثل آرزوعه.

 -یکم که سنت بره بالا آرزوهات تغییر میکنن.

-خودت چندسالته مگه؟ بهت میخوره فوقش پنج سال ازم بزرگتر باشی

-من سی دو سالمه ونتورت و تازه یه دختر شش ساله هم دارم.

-چی؟!

ونتورت داد زد و همونطور که به سینه ش میکوبید با بهت به چهره ی تهیونگ خیره شد که اصلا این سن و واژه ی پدر بودن بهش نمیخورد.

تهیونگ با ارامش پشتش کوبید و بطری نوشیدنیش رو سمتش گرفت و  ونتورت از همه جا بی خبر نوشیدنی رو تا ته سر کشید و بعد قیافه ش رو مچاله کرد.

-اه این چه کوفتی بود؟

-شربت منحصر بفرد و خوشمزه  خونگی که یه خانم با کلی تعریف گذاشت کف دستم و قرار بود با کیکم کلی بهم بچسبه. خوبی الان ؟

-اره خوبم اینارو ولش کن، تو دختر داری؟ پسر خیلی جوون تر از سنت میزنی. من باید تو گوگل سرچ بزنم باورم نمیشه.

و بعد گوشیش رو توی دستش گرفت و بیوگرافی تهیونگ رو سرچ کرد و تهیونگ با لبخند مردونه ای بهش خیره موند و بی توجه به حرکاتش شونه بالا انداخت.

-اینو یه تعریف خیلی خیلی بزرگ در نظر میگیرم. مرسی

-انگار واقعا راست گفتی. هیش منو باش تورو با خودِ۱۹ سالم مقایسه میکردم. واقعا مشکل تشخیص سن دارم.

-گاهی پیش میاد.

صدای زنگخور گوشی ونتورنت مانع صجبتشون شد و ونتورت با پوف بلندی که کشید تماس رو وصل کرد.

-بله مامان؟

.....

باشه داد نزن، سر راه میگیرم میارم.

.....

محض رضای خدا دست از سر اون آنجلای کچل پیر چلاق بردار مامان، کشتی خودتو.

.....

باشه باشه خدافظ"

-امان از دست حسادت های زنانه، من باید برم آدرین .

-باشه ، اما قبلش شمارت رو بهم بده

ونتورت که از این حرکت خوشحال بود با ذوق شمارش رو تو گوشی گرونِ تهیونگ وارد کرد و بعد از بغل صمیمانه ای که از جانب نویسنده ی رهگذر نصیبش شده بود راهش رو کج کرد و رفت.

-چه دلم برا وقتی که همسن تو بودم تنگ شده ونتورت!

از روی نیمکت بلند شد و همونطور که ورقه هاش رو توی دستش میگرفت زباله هاش رو توی سطل زباله ریخت و قدم زنان راه برگشت رو پیش گرفت.

میونه های راه زنِ آبمیوه فروش رو دوباره ملاقات کرد.

-پسرم نوشیدنی چطور بود؟

اون تهیونگ بود مردی که هیچوقت کسی رو نا امید نمیکرد، لبخند زد و به یک رنگ نوشیدنی دیگه اشاره کرد.

-عالی بود، میشه یکی دیگه هم بهم بدین .

و زن با خوشحالی و خنده سمت نوشیدنی های رنگارنگش رفت و تهیونگ در حالی که لبخند کمرنگی روی صورتش نشونده بود دست به سینه ایستاد.

"چه ساده میشد دلی رو شاد کرد "

 مسیر برگشتش رو قدم زنان طی کرد و خودش رو با خستگی به هتل بزرگی که برای یک ماه اتاقِ ۲۳۷ ش رو به عطر خودش دلبند کرده بود رسوند.

برگه های داخل دستش رو روی میز رها کرد و سمت پنجره ی بزرگِ اتاقش رفت و به خیابون هایی خیره شد که این ساعت اوج شلوغیِ هرروزش بود. عادت خیرگی به دنیای گذرای آدما مورد علاقه ش بود و همیشه از کنج پنجره ی خونش به خیابون سنت ژرمن  زل میزد .

نیم‌نگاه گذرایی به نوشیدنی قرمز داخل دستش انداخت،هرکس لیاقت یه فرصت دوباره رو داشت...

درش رو باز کرد و نوشیدنی رو مزه مزه کرد.

-دیدی هرکس لیاقت یه فرصت دوباره رو داره آدرین، اینیکی خیلی خوشمزست...

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید وهمونطور که نوشیدنیش رو سر میکشید؛  شماره ی آماندای خون گرم رو گرفت که هربار اطلاعات کامل در رابطه با وضعیت مرا بهش میداد و کاملا مواظبش بود.

مرایی که طبق معمول این چند روز کنار آیان نشسته بود و بدون قصد حرصش میداد.

-بستنیت داره آب میشه
مرا که تمام حواسش پی سگ کوچولوی آماندا بود بستنی قیفیش رو با بی حواسی لیس زد. آیان چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و با بیحوصلگی سر تکون داد.
-عجب گیری افتادم دارم بچه داری میکنم. واقعا زندگیم داره به کدوم گوری سوق پیدا میکنه؟

🃏•••••••••••••••••••••••••

🖤🖤

Continua a leggere

Ti piacerà anche

94.1K 11.3K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
234K 39.1K 97
•| تو مال منی |• ▪︎namjin دستش رو کنار صورتش گذاشت و گونش رو نوازش کرد ... اما با چیزی که گفت دستش روی گونش خشک شد پسر کوچیک تر آروم و با سرد ترین...
88.7K 15.2K 10
تهیونگ مردی مطلقه‌ست و یک دختر به اسم 'مِی' داره ولی با همه این‌ها هنوز در حال سر و کله زدن با گرایشش‌ـه. جونگکوک، پسر دانشجویی که کار خاصی برای انجا...
155K 22.2K 28
🐯My little love🐰 عشق کوچک من🐇🌈 ✺✺✺ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆_𝒄𝒐𝒎𝒆𝒅𝒚_𝒉𝒚𝒃�...