Chapter 48 - Part A

468 32 9
                                    

Allison's P.O.V

ساعت ۶:۳۴ صبح و روی مبل هری نشستم و خودم و توی پتو حسابی‌ پیچوندم، به صفحه ی‌ خالی‌‌ تلویزیون خیره شدم. خوابم نمیبره و هروقتم که خوابم برد، خیلی بد از خواب‌ پریدم. چه ارزشی‌ داره که توی‌ تخت بمونی‌ وقتی که قرار‌نیست خوابت ببره؟ من...من فقط کلی سؤال و حس های مختلف توی سرم دارم. چیزایی که الآن واقعاً دلم میخواد با هری‌ راجب بهشون حرف‌ بزنم، ولی فکر نکنم این چیزی باشه که اون بخواد. حس میکنم هری حس واقعیش ازم قایم کرده. وگرنه چرا باید الیویا یهیویی پیداش بشه و بخواد با هری حرف بزنه؟ مگر اینکه تمام وقت باهم در ارتباط بودن... ولی گفتش که نمیخواد برگرده به هری.

دستام کشیدم روی چشمام و پلکهام ماساژ دادم. همه ی اینها باهم یه سردرد گنده داره بهم میده. فکر میکردم بعد ازینکه فهمیدم هری ازدواج کرده بوده، از همه ی این داستان ها رد شدیم و بعد یهو این روی سرمون آوار شد.

'.. که بتونه بالاخره با تو خوشحال باشه.'

حرفهای الیویا توی سرم همینطور تکرار میشد، داره باعث میشه که دلم درد بگیره. نمیفهمم چرا اینو گفت، یعنی قبلش با من خوشحال نبود؟ داره تظاهر میکنه یعنی؟ من واقعا درک نمیکنم.

روی مبل دراز کشیدم، صورتم روبه پشتیه مبل و بالشت گذاشتم زیر سرم. چشمام روی هم گذاشتم و بیشترین تلاشمو کردم که به خودم بقبولونم همه ی‌ اینها یه کابوسِ...

"الیسون؟ الیسون!"

چشمام یهو باز شدن و سقف اولین چیزیه که میبینم، صدای پا پشت سرم شنیدم و روی مبل نشستم. هری تماشا کردم که در بالکن باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت.

"الیسون! کدوم گو- اوه." هری جملشو‌کامل‌نکرد وقتی منو که روی مبل نشسته بودم دید. در بالکنش بست و یواش اومد سمت من. پاهامو تو سینه جمع میکنم و پتومو محکم تر دور خودم میپیچم.

"فکر کردم رفتی." گفت و کمی دور تر از من روی مبل نشست.

"نه." زیر لب گفتم و سعی کردم به بالا تنه لختش نگاه نکنم.

"برای دیشب متاسفم." هنوز صداش کمی بم بود، ازونجایی که تازه بیدار شده بود، "میدونم که حتماً کلی سؤال داری."

"امیدوارم که توضیحی براشون داشته باشی." گفتم و مطمئن شدم که صورتم جدی نگه دارم، میخوام که بدونه چقدر عصبانیم، آهی کشید و دستاشو کشید بالا سرش.

"بپرس."

"چرا بهم نگفتی که روانپزشک داری؟" ازش پرسیدم و سعی کردم همه ی سوالهایی که میخواستم بپرسم و مرتب کنم تو ذهنم، "چرا نیاز داری که بری؟"

" بعد از اینکه دیگه یه بچه ی احمق نبودم رفتم پیشش، تا تقریبا دو سال پیش پیشش میرفتم و بعدش دیگه نه. و من بهت نگفتم چون که خیلی برام خصوصی بود این موضوع، هیچ کس هم به جز دِرک و لوییس."

" و الیویا." گفتم و اخماش رفت تو هم.

" آره، الیویا هم‌ میدونه ولی من بهش نگفتم، اون خودش فهمید. میخواست بدونه که حال من چطوری بوده."

" ولی اینکه حال تو چطوره به اون ربطی نداره، شما دیگه باهم نیستید."

"منم دقیقا همینو بهش گفتم، نباید نگران من بشه. من مال اون نیستم که بخواد نگرانم بشه."

"ولی اینجور که بنظر میاد تو مال‌ منم نیستی که بخوام نگرانت باشم چون هیچوقت بهم نمیگی وقتی که اتفاقی میفته! همه چیز‌ُ از من پنهون میکنی تا لحظه ی آخر. دیشب میتونستی بهم بگی الیویا اینجاست، ولی نکردی. میتونستی بگی که پیش روانپزشک میری، ولی نکردی. لعنت بهش تو حتی میتونستی بهم بگی که قبلا ازدواج کردی ولی‌ حدس بزن چی، نگفتی. همه چیزو پیش خودت نگه میداری و میخوای که به روش خودت حلش کنی، اما راه تو همیشه درست نیست."

"میدونم الیسون، متاسفم. واقعاً هستم. نمیدونم چرا این کار میکنم، ولی انجامشون میدم. برای همین دوباره شروع کردم که دِرِک ببینم، چون نیاز دارم که تغییر کنم، میخوام که تغییر کنم، برای تو. میخوام که بهترین خودم باشم برای تو الیسون."

"همیشه همینو میگی هری، و در آخر گند زده میشه تو همه چی." بهش گفتم و سرش تکون داد.

"الیسون درباره ی چه کوفتی داری حرف میزنی؟ من نمیفهمم که این حرف هارو از کجا میاری! الیویا دیشب یهویی پیداش شد، هیچ اتفاق دیگه نیفتاده که باعث بشه این حس داشته باشی به رابطمون، بوده؟ فکر نکنم."

"هری همه ی‌ اینها خیلی سنگینن برای من! من میام تو و میشنوم که اون هرزه داره راجب به گذشته داره باهات حرف میزنه! چرا داشتید درباره گذشته حرف میزدید؟ این باعث میشه که حس کنم ازم خوشت نمیاد، اینکه نمیخوای با من باشی هری، و این خیلی منو میترسونه." گفتم و پتوی دورمو محکم تر گرفتم.

"اونجوری که فکر میکنی درباره گذشتمون حرف‌ نمیزدیم، اون فقط داشت.." هری دستشو کشید رو صورتش و نفس عمیقی کشید، "اون فقط میخواست من بدونم که رفتنش بخاطره من نبود."

"من نمیفهمم،" سرمو تکون دادم، "یعنی چی؟"

"بهم دلیل رفتنش گفت، برگشته بود که بهم بگه."

"ولی‌ چرا؟ من نمیفهمم چرا انقدر مهم بود که بخواد بیاد." گفتم و بعدش حرفی که قبل از‌ رفتنش بهم گفت یادم اومد، "برای همین بهم گفت که اینجاست فقط برای اینکه تو خوشحال باشی و بتونی بالاخره ازش بگذری؟"

"آره و نه الیسون، پیچیده هست." گفت و لبامو روی هم فشار دادم.

"من دیگه خسته شدم بسکه این حرف ازت شنیدم هری. پیچیده نیست، تو فقط نمیخوای بهم بگی." بهش گفتم، "همین الان همه چیزو باید بهم بگی، یا من میرم."

_________

ببخشید لاوز، مترجم یه سری مشکل داره و زیاد وقت نکرده ترجمه بکنه...با اینکه کمه ولی ووت و کامنت فراموش نشه♥️ پارت بی به زودی آپ میشه

DominantOn viuen les histories. Descobreix ara