Chapter 43

1.5K 98 22
                                    

از نگاه الیسون

چند روز اخیر با هری از بعد از عروسی جما واقعا فوق العاده بودن.اون وقتی سرکارم برام ناهار میاره،برای شام میبرتم بیرون.و البته،سکس هم عالی بوده.من خیلی خوشحالم که اون موضوع همسرش هیچی نبوده،فقط من جوگیر شده بودم،مثل همیشه.هری باعث میشه حس زندگی داشته باشم.هیچ وقت تاحالا همچین حسی نداشتم.

این محشره.

من دارم اخرین چراغای کریسمسو دور و بر خونه اویزون میکنم،تلویزیون روشنه و به برنامه سرر
گرم کننده در پخش میشه و رادیو هم در حال پخش کردن موزیک کریسمسه.امکان نداره کسی بتونه بگه از کریسمس متنفره،این فصل و تعطیلات مورد علاقه منه.ما هنوز درخت نگرفتیم،ولی استفانی گفت ثاخر هفته میتونیم بریم بگیریم.

لویی یه جایی رو میشناسه که خودت میتونی درختتو قطع کنی،و من خیلی هیجان زدم.تو کشور خودمون من عاشق این بودم که درختمو قطع کنم،پس الان اینجا انجام دادنش باعث میشه بیشتر احساس خونه داشته باشم.امیدوارم هری هم باهامون بیاد.

من هنوز ازش نپرسیدم ، ولی خب چرا نباید بیاد؟ من میخوام اونم برای خونش یکی بگیره ، و الان یه وقت عالیه که بیاد و این کارو بکنه. ما یه دبل دیت خواهیم داشت ، هم درختامونو قطع میکنیم و هم هات چاکلت میخوریم. اوه حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه پروانه رو توی شکمم احساس کنم.

"آلی!"رشته افکارم با صدای داد بلندی که از اتاق استف میومد پاره شد،که باعث شد از ترس سکته کنم.

بقیه چراغا رو روی زمین انداختم و سمت اتاقش توی طبقه بالا دویدم،توی اتاقش پریدم و سعی میکردم نفسامو کنترل کنم چون تمام پله ها رو دو تا یکی بالا اومدم،اصلا هم خنده دار نیست،و اون به تقویم دیواریش زل زده.

"چیه؟"نفسمو بیرون دادم."چی شده؟"

"آلی!"چونه اش لرزید و به تاریخ توی تقویم اشاره کرد."من دو هفته پیش باید پریود میشدم."

چشمام گشاد شدن و بهش خیره موندم"تو و لویی..."حرفمو با تکون دادن سرش قطع کرد.

"فکر کنم حاملم."

از نگاه هری

"این زیادی عالیه."دارم توی دفتر دریک چرخ میزنم،و دستمو توی موهام که درستش کرده بودن کردم،داشتم برای جلد یه مجله چند تا شات میگرفتم.

"چرا اینو میگی؟"دریک به پشتی صندلیش تکیه داد،و یه جوری بهم زل زده انگار من یه احمق توی سیرکم."

"اون یه جوری رفتار کرد انگار اون هیچی نبوده،و من نمیگم این چیز بدیه.ولی هیچ دعوایی نکردیم.هیچی هیچی.و الان،همه چیز طوریه انگار اون اتفاق اصلا نیفتاد.انگار،اون کاملا همه چیزو درباره اولیویا فراموش کرده،حتی یه بارم دربارش ازم سوال نکرد."بهش گفتم،و خودم روی مبل انداختم.

DominantWhere stories live. Discover now