Chapter 38

1.6K 105 59
                                    

از نگاه آليسون.

"تو داری با نایل میری بیرون؟همون کسی که روی تو دست بلند کرد؟همونی که باعث شد کشورو ترک کنی؟واقعا داری با اون میری بیرون؟"پدرم داره توی اتاقم پرسه میزنه و من همنطوری که موهامو بالای سرم دم اسبی میبستم سرمو (به نشونه نه)تکون دادم.

"نه؛این یه قرار نیست،فقط یه قهوه سادست،ما داریم میریم استارباکس و قراره فقط حرف بزنیم."بهش توضیح دادم.یه آه سنگین کشید.

"آل،این ایده خوبی نیست،من بهش اعتماد ندارم-"

"ولی به من که داری؟من همیشه تصمیمای خوبی میگیرم.هیچ اتفاق بدی نمیفته؛به علاوه،ما داریم با ماشینای جدا میریم و قراره توی محیط باز باشیم،اون نمیتونه توی مکان عمومی به من آسیب بزنه."

"آلیسون."پدرم بهم تشر زد."این اصلا خنده دار نبود."

"متاسفم،من فقط دارم سعی میکنم،دارم سعی میکنم نگاه بهتری به زندگی داشته باشم.مثبت باشم.ببخشم و فراموش کنم،درسته."

همه به جز هری(گه نخور)

"من فقط نمیدونم چرا یهو نظرتو عوض کردی،من مطمئن نیستم که نایل رو بخشیدم،و فکر نمیکنم هیچ وقت هم بتونم."بابام بهم گفت.

"اره،خب،این مثل یه قدم خیلی کوچیکه،حدس میزنم.فقط باید ببینیم چطور پیش میره."پامو توی بوتای قهوه ای قدیمیم کردم و از کنار بابام رد شدم.بابام منو تا اتاق نشیمن طبقه پایین دنبال کرد.

"بازی برادرت امشب ساعت 6 هست."بهم یادآوری کرد.ژاكتمو پوشیدم و بند کیفمو روی شونم انداختم.

"من خیلی زود تر از اینا میرسم خونه،ساعت تازه یکه.این احتمالا بیشتر از یک ساعت طول نمیکشه."گوشیم دوباره ویبره رفت،و هریه.چشمامو چرخوندم و موبایو توی جیبم برگردوندم.

"چی شده؟"پدرم ازم پرسید،با گیجی بهش نگاه کردم."از کی اینقدر کفری شدی؟"

"کفری؟"لبامو جمع کردم."من از کسی کفری نیستم."

"این پسره هری بود؟شما با هم قهرین،یا...همچین چیزی؟"بابام پرسید،و من لبمو گاز گرفتم.

"نه،ما خوبیم.این فقط تماس برای دیر پرداخت کردن قبض تلویزیون استف بود."دروغ گفتم.

نمیدونم چرا دروغ میگم،فقط نمیخوام الان بهش بگم ما دیگه با هم نیستیم.چون این مستلزم یه توضیح خیلی طولانیه برای پدرمه که من الان اصلا حوصلشو ندارم.

"هری چرا نیومد؟"پدرم پرسید و به دیوار تکیه داد.

"کار،کمپانی که اون صاحبشه باید به یه سفر کاری می رفت."دوباره دروغ گفتم، و دعا میکردم خدا تنبیهم نکنه.

"اون صاحب یه کمپانیه؟بچه پولدار یا یه همچین چیزیه؟"اون پرسید در حالی که چشماش یکم گشاد شده بود.

DominantΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα