Chapter 3

4K 270 33
                                    

"دی(Dee) قسم میخورم.اون مثله خدا بود و من مثله یه پری چاق و چله ی کوچولو به اون خیره شده بودم طوری که انگار اون مثله...من حتی نمیدونم! اما اون عالی بود."

من درحالی که قفسه ی کتاب ها رو مرتب میکردم، در حالى كه پشت به همکارم ،دی بودم ، گفتم. اون اواخر چهل سالگیشه، هیچ وقت ازدواج نکرده، هیچ بچه ای هم نداره ، هیچی.

اون زشت نیست اما اون خیلی دراز و لاغره. شاید 180 اما اون پوست روشنی داره.موهاش هم همیشه یا بالا میپیچونه یا از پایین میبنده.

"اووووو آلی ، اون(هری) به نظر بامزه میاد."

اون درحالی که چند تا کتاب تخیلی رو یه جا دیگه میذاشت ، خنديد.

"اه ، تو باید اونو میدیدی!"

من اه کشیدم.

"تو باید منو هم میدیدی ، من کاملاً یه ادم احمق بودم."

"داری دروغ میگی! تو احتمالا یه مصاحبه گر واقعا خوب بودی."

اون به من لبخند زد.من به اون خیره شدم.

"من پرسیدم که اون گیه."

من احمقانه گفتم.

اون دستش رو روی دهنش گذاشت و نفسش رو حبس کرد و بعدش خندید.

"آلی ، تو نکردی؟"

"اوه ، اره من کردم."

من شونه هامو بالا انداختم.

"اما اون گفت نه"

"خب ، حداقل اون زنا رو دوست داره!"

اون با خوشحالی گفت.

"منظورم اینه،اره حدس میزنم."

من سرمو تکون دادم.

"من خوش حالم که اونو دوباره نباید ببینم."

"نمیدونم. شاید اون فکر کرده تو بامزه بودی؟"

اون ازم پرسید و لباش رو اویزون کرد. من خندیدم.

"چون که پسرها، کسایی که مثل سوپر مدلان فکر میکنن من زیبام. این خنده داره."

"تو باید بیشتر به خودت ایمان داشته باشی آلیسون. تو یه دختر خیلی زیبایی."

اون سرزنشم کرد و من چشام رو چرخوندم.

"اره، دی، میدونم .متاسفم."

من لبخند زدم.

"من میرم کارت های بیشتری برای نوشتن بیارم."

من به سمت میز رفتم و در دفتر رو باز کردم. به سمت جایی که کامپیوترم قرار داشت رفتم و خم شدم و شروع به گشتن تمام کشوهام برای چند تا کارت احمقانه ی کتاب شدم. قسم میخورم اونا ده دقیقه پیش تو همین جا بودن...

"کدوم جهنمی هستن؟"

درحالی که کشوی بالایی رو باز می کردم با خودم زمزمه کردم

DominantWhere stories live. Discover now