Chapter 27

2.1K 198 20
                                    

بعد از 15 دقیقه گریه کردن ، بالاخره بس کردم. لباسی که امشب پوشیده بودم با چوب لباسی از دره کمد اویزون بود.

من لباس اون شبم رو پوشیدم چون هیچ چیز دیگه ای برای پوشیدن ندارم و قطعا لباس هایی که هری خریده رو نمیپوشم. نصفه شبه،ولی برای من انگار دیرتره. خستم،شاید به خاطر گریه کردنه،نمیدونم واقعا.

کیفم رو چک کردم و مطمئن شدم همه چیزم رو برداشتم.امشب رو اینجا نمیمونم.نمیدونم چرا هری انقدر از دستم عصبانیه،همینطور نمیدونم چرا سرم اون شکلی داد کشید.هروقت که اون میخواد عادی و باادب رفتار کنه در انتها من توی خونمم.

شک دارم که دارون توی این ساعت بخواد این همه راه رو رانندگی کنه تا منو به خونه برسونه،پس به تاکسی زنگ میزنم.
گوشیمو از تخت برداشتم و لاک کی رو فشار دادم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.دوباره فشارش دادم ولی همچنان اسکرینش سیاه بود.

"روشن شو."زمزمه کردم،و دوباره و دوباره تلاش کردم.

گوشیم شارژش تموم شده.
خب،نمیتونم با گوشیم زنگ بزنم.شک دارم که هری تلفن توی خونش داشته باشه.من تاحالا ندیدم ولی خب تو هیچوقت نمیدونی.بند کیفم رو روی شونم انداختم و گوشیم رو داخلش قرار دادم.از اتاق خارج شدم و سعی کردم با کمترین صدا درو پشتم ببندم.

وقتی از اتاقم بیرون اومدم به سمت نشیمن رفتم.کیفم رو روی مبل گذاشتم و به اطراف نگاه کردم.هیچ پریزی روی دیوار یا تلفنی روی هیچکدوم از میزا نبود.وسط نشیمن ایستادم و به اين فکر کردم مردم تلفناشونو کجا میذارن.توی خونه ی خودم یکی توی غذاخوري، روی میز کامپیوتره و یکی هم توی آشپزخونه به دیوار وصله.

آشپزخونه.

من یه جورایی به ارومی سمت آشپزخونه رفتم و اطرافو نگاه کردم.اینجا فقط یه دیواره چون بقیش رو به روی نشیمنه ولی معلومه که هیچ تلفنی اینجا نیست.ناله کردم و به کانتر تکیه دادم.پشتم به یه چیزی خورد و با برخوردش به سنگ مرمر روی کانتر،صدای بلندی تولید کرد.

"لعنتی!"هیس کشیدم و به سرعت چرخیدم ببینم چی افتاد،فکر کنم یه لیوان اب بود.

تو خونه ی رویایي ای مثل این کی همچین چیزی رو روی کانتر میذاره؟
به اطراف نگاه کردم و دستمال کاغذی رو پیدا کردم،چهارتا ازش برداشتم و با بخشندگی اون ابی که ریخته بودم رو پاک کردم.

"چی شده؟"صدایی منو وحشت زده کرد و من جیغ کشیدم و پریدم،دستمال کاغذی های خیسو انداختم.

این هریه.

نفسمو که به خاطر ترس نامنظم شده بود رو،برگردوندم و خم شدم و دستمال کاغذی ها رو برداشتم.به سمت سطل آشغالی رفتم و اونارو دور انداختم.هری بیشتر وارد اشپزخونه شد.

"سعی داشتم که تلفن خونت رو پیدا کنم."گفتم و یه دستمال کاغذی دیگه برداشتم تا مطمئن شم کانتر خشکه.

DominantWhere stories live. Discover now