Chapter 41

2.4K 126 71
                                    

*عروسی جما*

از نگاه آلیسون

توی آینه حمام به خودم نگاه کردم . به پیرهن آبی رنگی که پوشیده بودم دست کشیدم.یه بار دیگه هم موقع مصاحبه با اقای استایلز و الک این لباس رو پوشیده بودم.من فقط عاشق این لباسم،پس چرا دوباره نپوشمش؟تصمیم گرفتم بین اینکه موهام رو فر کنم یا بارم صاف بمونه،حالت دوم رو انتخاب کنم،چتری هامو با سنجاب به موهای بافته شدم وصل کردم.

یه نگاه دیگه برای اینکه ببینم چطور به نظر می رسم توی اینه انداختم و یه آه برای تحسین خودم کشیدم.کفشای راحت مخصوص رقصم و کیفممو به همراه ساکی که توش لباسام رو گذاشته بودم رو برداشتم،چون احتمال می دادم شب رو با هری بمونم.از اتاقم بیرون اومدم و درو پشت سرم بستم.به اتاق استفانی رفتم و اونو در حالی که روی تختش دراز کشیده بود پیدا کردم.

"استف،چی کار داری میکنی؟لویی هر لحظه ممکنه برسه."یکم بیشتر داخل شدم.

"می دونم،ولی صادقانه بهت بگم من کل صبح رو حالت تهوع داشتم و بالا اوردم.حالم خوب نیست."اخم کرد و دوباره چشماشو بست."قبلا به لویی گفتم."

"اوه،استف.من متاسفم،کاری از دستم بر میاد برات انجام بدم؟"ازش پرسیدم، برای یهترین دوستم احساس تاسف میکردم.

"نه،الان خوبم.ممنون.ولی میتونی یه لطفی در حقم بکنی؟"پرسید،و من سرمو به نشونه تایید تکون دادم."لطفا چشماتو روی دوست دختر قبلی لویی نگه دار،باشه؟ درباره همه کارای اون هرزه بهم بگو،و درباره کارای لویی،اگه کاری کرد البته."

نتونستم جلوی خندینمو بگیرم."من مطمئنم لویی هیچ کاری با اون دختره نداره.همه چیز بین تو و اون عالیه مگر تو بخوای به خاطر حسودیو شک های الکی گند بزنی بهش.:اون همینطوری بهم خیره شد."من هر اتفاقی که افتادو بهت می گم،باشه؟"

"ممنون الیسون،خوش بگذره!"لبخند زد و چشماشو بست،و پتوشو بغل کرد به خودش نزدیکتر گرفت.سعی کردم بی سر و صدا اتاقشو ترگ کنم و به طبقه پایین برم.

وارد اتاق نشيمن شدم و تلویزيون و چراغ ها رو خاموش کردم و پت ها رو برداشتم و تا کردم توی کمدی که اونجا نگهشون میداشتیم گذاشتم.یه ضربه آروم به در خورد و قلب من پرواز کرد.دوباره دستامو توی موهام بردم و سمت دررفتم.در رو باز کردم و اگه بگم خیلی خورد تو ذوقم وقتی دیدم اونی که دم دره دارنه و هری نیست،دروغ نگفتم.

"اوه،سلام دارن."گفتم،و با یکم گیجی بهش نگاه کردم.اون سرشو تکون داد.

"عصر به خیر،دوشیزه کارتر.من اومدم دنبالتون."اون گفت.

"لطفا،بیا تو.من باید یه چند تا چیز میز بردارم."کنار رفتم و اجازه دادم اون وارد بشه.

اون یه جوری به نظر می رسید انگار داره توی فیلم مرد سیاهپوش بازی میکنه،چون این همه چیزیه که پوشیده؛سیاه.اون با دستای تو هم گره کرده دم در وایساده بودو من داشتم کتمو می پوشیدم.

DominantWhere stories live. Discover now