Chapter 31

2.3K 143 15
                                    

[از نگاه آليسون]

بوي قهوه باعث شد از خواب بيدار شم. روي تخت بدنمو كشيدم و حس كردم كسي كنارم نيست. هري رفته بود. اولين چيزي كه يادم اومد اين بود كه هري براي اولين بار خونه من مونده بود، ما سكس داشتيم. ما به خونش برگشتيم و ... رفتيم اتاق بازيش. همه چيز به خوبي تو ذهنم بود.

مطمئن نيستم دوباره بخوام اون كارا رو باهام بكنه. منظورم اينه بدن من واكنش خوبي داشت و اينو دوست داشت اما خود من، واقعا خوشم نيومد. كسي رو بزني براي اينكه بهش گوشمالي بدي؟! اين فقط به نظر مياد درست نيست.

و ماجراي كودكي هري، واقعا جالب بود. باورم نميشه. اون همه جزيياتو تعريف كرد. اون هرچيزي درباره خودشو گفت. چيزهايي كه هيچوقت فكر نميكردم راجبشون بهم بگه. ولي خوشحالم اين كارو. اين يعني احساسات نسبت به من بيشتر شده. حسي كه تا به حال نداشته. منم همينطور.

اين اشتباهه نسبت به كسي كه فقط يك ماهه ميشناسيش حسي داشته باشي؟

سرمو تكون دادم و از جام بلند شدم. به سمت دستشويي رفتم تا صورتمو بشورم.

از اتاق بيرون اومدم و رفتم پايين. هرچي به پايين نزديك تر شدم صداي صحبت كردن بيشتر ميشد.

"اون معمولا تا ظهر ميخوابه، مگر اينكه بخواد بره سركار." شنيدم كه استفاني داره با هري صحبت ميكنه.

كار ... اوه يادم اومد كه فردا ساعت ٩صبح بايد سركار باشم. و خب به لطف مدير دوست داشتنيم الان تو استراحتم.

وارد آشپزخونه شدم و استف اولين نفري بود كه منو ديد.

"صبح بخير."
با يه صداي دورگه گفتم و دستمو به نشونه سلام كردن تكون دادم. استف نگاهش به من افتاد.

"صبح بخير آليسون."
هري با صداي عميق صبحگاهيش جوابمو داد.

"صبح بخير. دوست داشتم زيباي خفته صدات ميكردم اما واقعا اينطور نيست."
استف گفت و همزمان بهم چشمك زد و باعث شد هري خيلي اروم بخنده. منم انگشت وسطمو بهش نشون دادم.

"من داشتم به هري ميگفتم كه برنامه خوابت چطوريه."
استف گفت و ليوان قهوه اش رو پر كرد.

"اره . من خوابو دوست دارم و بهش نياز دارم."
لبخند زدم و به كانتر تكيه دادم.

"صبحانه ميخوري؟!"
استف به هري نگاه كرد و ازش پرسيد. و همينطور به سمت يخچال رفت.
"ما بيكن و تخم مرغ و ... لعنتي! ما بايد بريم خريد."
استف وقتي نگاهش به يخچال افتاد گفت.

"چي؟! ولي ما كه هفته پيش خريد كرديم!"

"درسته. ولي هروقت لويي مياد اينجا خيلي ميخوره."
استف گفت و هنوز سرشو توي يخچال نگه داشته بود. اون حتما داره لبخند شيطانيش رو مخفي ميكنه.

DominantWhere stories live. Discover now