Chapter 6

3.5K 244 77
                                    

صبح روز بعد من تو یه تخت بزرگ بیدار شدم ، من دزدکی چشمم رو باز کردم و نور چشمم رو اذیت کرد. ناله کردم و پتو رو روی سرم کشیدم.

صبر کن...این حس راحتی برای خودم رو نمیده؟ چشمم رو باز کردم و پتو سفید بود ولى برای من آبیه!

من صاف نشستم ، و دردی که توی چشمام و سرم بود رو نادیده گرفتم. من به اطرف نگاه کردم و اتاقی که توش هستم یه جورایی اتاق های تجملی هتله؟ دیشب چه اتفاقی افتاد؟

من سعی کردم به عقب برگردم اما هیچ چیزی یادم نیست. همه چیز تاره. من یادم میاد که به هری زنگ زدم-هری! اون صورت اون پسر عجیب رو دیشب مشت زد.

پس این طوریه که به اینجا رسیدم. من پتو رو از روی خودم کنار زدم و خودم رو توی یک تی شرت سیاه دیدم.اوه خدای من.ما...باهم خوابیدیم!؟

سرم بیشتر درد گرفت وقتی سعی کردم بفهمم دیشب چه اتفاقی افتاد.
من شنیدم که قفل در باز شد و من پتو رو دوباره روی خودم کشیدم.

هری وارد شد و یه لباس سفید رو روی سر خیسش میمالید و شلوار راحتی سیاهش به سختی روی تنش بود اون سکسی به نظر میاد. فکر کنم من هری رو با عرق و هات بودن دوست دارم. من هیچ توجه ای نکرده بودم که اون چقد تاتو داره. اون یه پروانه یه بزرگ بالای شکمش داره و دوتا پرنده روی سینه هاش و دست هاشم با تاتو های کوچک پر شده بود.

"ویو رو پسند کردی؟"

اون به من پوزخند زد. من سرخ شدم و به دستام نگاه کردم.

"نه..من...اوه نفهمیده بودم که تو یه عالمه تاتو داری."

من زمزمه کردم و چند تا از موهام رو پشت گوشم گذاشتم و به بالا نگاه کردم. اون خندید.

"چی دوستشون نداری؟"

اون با من شوخی کرد و من خندیدم.

"نه من فقط نمیدونستم. براى یه مرد با این همه پول و شغلی به این حرفه ای نمیدونستم."

من سعی کردم بگم بدون اینکه به شکمش نگاه کنم.

"این به خاطر اینه که من همیشه یه لباس دکمه دار یا یه پلیور میپوشم."

اون گفت و روی لبه ی تخت نشست. بسیار خب من باید بپرسم. من فقط یه تی شرتو بدون هیچ دلیلی نپوشیدم.

"اوم ، دیشب چه اتفاقی افتاد؟"

من ازش پرسیدم و چونه ی اون سفت شد.

"تو یادت نیست؟"

اون ازم پرسید و من سرم رو تکون دادم.

"تو خیلی مست بودی و بهم زنگ زدی.من اومدم تو رو بردارم درحالی که یه فاکر دستش روی تو بود و اماده بود که ازت سوءاستفاده کنه و میدونی بعدش چی میشه ولی اون رفت."

اون توضیح داد ، عاشق طوریم که لباش وقتی حرف میزنه تکون میخوره.

"و بعدش تو بیهوش شدی و من اوردمت اینجا."

DominantWhere stories live. Discover now