Chapter 11

4.4K 176 18
                                    

خورشید به چشمام می تابید که باعث شد بیدار بشم و بچرخم. چشمام یهویی باز شد وقتی چیزی به بینیم خورد، سینه‌ی هری. عقب رفتم و مراقب بودم اونو بیدار نکنم و بهش خیره شدم. پس اون بعد از اینکه خوابیدم به اتاق برگشت. من مثل یه دیوونه لبخند زدم وقتی بهش فکر کردم و همچنین به این واقعیت که اون وقتی خوابه جوون تر میشه هم لبخند زدم نه مثل یه بیزینس من معمولی که همیشه هست. دهنش کمی باز بود و قفسه سینش از نفس هایی که می کشید بالا و پایین می رفت.

شکمم قار و قور کرد و من از بالای شونه هری به ساعت نگاه کردم، ساعت 9:30 بود. اون تکون خورد و دستش رو از دور من باز کرد. من بدون اینکه اونو بیدار کنم با سرعت و دقت از تخت بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم. میخواستم براش صبحونه درست کنم، این حداقل کاریه که می تونم براش انجام بدم و من واقعا تو درست کردن صبحونه خوبم، این آسون ترینشونه که می تونم انجام بدم.

من یه مقدار خمیر پن کیک رو میکس کردم و توی ماهیتابه ای که روی گاز بود ریختم. سوسیس‌ها رو کمی جا‌به‌جا کردمم قبل از اینکه به سمت یخچال برم و مقداری آب پرتقال بیرون بیارم، اینجوری می تونستم درحالی که صبر می کنم همشون تموم بشه یه لیوان بخورم.

"تو داری صبحونه درست می کنی؟"

صدایی که اومد باعث وحشتم شد، من سریع صاف شدم و به پشتم نگاه کردم. هری ساعدش روی کانتر بود و به اون تکیه داده بود و منو نگاه می کرد. موهاش بالا و بهم ریخته بودن، مثل اینکه موهای بهم ریخته بعد سکس با حالت موهایی که وقتی از خواب بیدار میشی داری ترکیب شده باشن. این برای اون ظاهر خیلی جذابیه.

"اشکالی نداره؟"

من ازش پرسیدم و به سرعت به سمت پنکیک ها رفتم و اونا رو برگردوندم.

"اشکالی نداره، ولی من از پن کیک متنفرم."

اون با چندش گفت. من سرمو چرخوندم و بهش نگاه کردم،شکمم افتاد. یه لبخند روی لباش اومد و من چشمام رو چرخوندم و دوباره توجهم رو روی پن کیکا گذاشتم.

"فقط شوخی کردم."

اون گفت و من شنیدم که یه صندلی روی زمین کشیده شد.

پنکیک‌ها و سوسیس ها خیلی سریع حاضر شدن. من دوتا بشقای درآوردم و هردوشون رو با صبحونه پرکردم، یکی از اونا رو جلوی هری و اون یکی رو جلوی خودم گذاشتم و کنار اون نشستم. شیره (روی پن کیک میریزن syrup) دقیقا جلومون بود پس نیازی نبود دنبالش بگردم.

"بعد از شما آقای استایلز."

من گفتم و به بطری شیره اشاره کردم. اون برداشتش و روی پن کیک خودش ریخت و بعد من هم همون کار رو برای خودم کردم.

ما نصف صبحونمون رو تو سکوت خوردیم حدس می زنم نمیدونیم چی باید بهم بگیم. من هیچوقت شب رو با کسی نگذروندم، جز نایل. اما ما برای یه مدت باهم قرار میذاشتیم. من مقداری پنکیک تو دهنم گذاشتم وقتی هری بالاخره حرف زد.

DominantWhere stories live. Discover now