Chapter 32

2.1K 153 29
                                    

[از نگاه آليسون]

" خب آليسون، خيلي ناراحتم كه برگه استعفاتو بهم دادي."

نانسي بهم گفت همزمان كه داشت به مانيتور كامپيوترش نگاه ميكرد. بهش اخم كردم و تو دلم چشم هامو براش چرخوندم.

"واقعا خوب كار ميكردي. تا قبل از تو پنجره ها هيچوقت اينطوري تميز نبود."
نفس عميقي كشيدم.

"خب كار ديگه اي هست تا برات انجام بدم؟!" ازش پرسيدم و فقط ميخواستم زودتر از اون دفتر كوفتي بيام بيرون.

"نه." گفت و به نوشتن متن توي كامپيوترش ادامه داد.

"البته يه سري كاراي كوچيكي مونده انجامش بده."

سرمو تكون دادم و گفتم: "باشه ميرم انجامش بدم."

بدون كلمه اي بيشتر از دفترش خارج شدم و طبق معمول در رو محكم تر از هميشه بستم. پشت سر هم نفس هاي كوتاه و عميقي كشيدم و به سمت دفتر ليام رفتم.

راستش ليام براي بخش خبري روزنامه مقاله مينويسه. و بايد بگم واقعا كارش درسته. من به نوع مقاله نويسيش حسوديم ميشه.

قبل از اينكه وارد اتاقش بشم در زدم و خيلي دير و اروم بهم جواب داد تا برم داخل.

"هي آليسون."

ليام از بين برگه هايي كه جلوش بود سرشو بالا اورد و بعد از ديدنم لبخند زد و گفت. صورتش بيشتر اوقات كاملا اصلاح كرده و شيو شده است. الانم ريش كوتاه و كمي گذاشته كه اونو خيلي مرتب تر نشونش ميده و باعث شد لبخند بزنم.

"خيلي ام از كار دور نبودم درسته؟!" (يني تو اين مدت كمي كه نيومد ليام تغيير كرده.)

با يه لبخند ازش پرسيدم. اولش گيج شد اما بعد اونم خنديد. دستي به صورتش كشيد و بهم نگاه كرد.

"اوه. از اول نوامبر كه شيو كردم ديگه تا اخر ماه وقت نكردم. تصميم گرفتم اواخر ماه بازم شيو كنم تا شروع ماه جديد اصلاح شده باشم."

"ميفهمم. اين يكي خيلي فرق داره ولي بهت مياد. خيلي خوب شدي."
ازش تعريف كردم و روي يكي از صندلي هاي روبه روي ميز مشكي رنگش نشستم.

"باورم نميشه كه منو ميخواي تنها بزاري و بري." ليام با اخم گفت.

"واي ساكت شو! تو كلي دوست اينجا داري. ولي من فقط تو رو دارم."
به ليام گفتم و همزمان موبايلمو از توي كيفم درآوردم. يه پيام از طرف هري داشتم.

[از طرف هري: كي از كار برميگردي؟!"]

"چيزي تا دربي اين فصل نمونده. ولي من مطمئنم ليورپول ميتونه برنده شه و بالا بره."

به ليام نگاه كردم كه به مانيتورش خيره شده بود و درباره فوتبال باهام صحبت ميكرد. ميدونم كه بايد بهش توجه كنم اما الان هري ميخواد باهام قرار شام بزاره و من نميتونم به فوتبال فكر كنم.

DominantWo Geschichten leben. Entdecke jetzt