Chapter 37

1.8K 114 27
                                    

‏هری بعد از آخرین باری که از پارکینگ رفت،دیگه برنگشت،پس منم دست از قایم شدن برداشتم.ماشین لویی حدود 20 دقیقه بعد رسید،و من نمیتونستم بیشتر از این خوشحال باشم،البته خوشحال خیلی کلمه خوبی نیست.آروم وارد ماشین شدم و کمربندمو بستم.اونا هردوتاشون همزمان برگشتن و به من نگاه کردن.

"اوه،عزیزم،چشمات."استف اخم کرد و به عقب چرخید و دستشو روی زانوی من گذاشت.

"فقط یکم شبیه هلو شده."زمزمه کردم،و اشکامو کنار زدم.استف اخم کرد و به لویی نگاه کرد.

"میخوای برم تو و دهنشو سرویس کنم؟"لویی پیشنهاد داد،من سرمو به نشونه نه تکون دادم.لویی باشه ی زیر لب گفت و به سمت فرمون برگشت،و ما رو از خونه هری دور کرد.

"چه اتفاقی افتاد؟"استفاني ازم پرسید،من سرمو دوباره تکون دادم.

"واقعا الان نمیخوام دربارش صحبت کنم."با بغض گفتم و لبام میلرزید.

"باشه،خیل خب،پس بزار فقط بریم خونه."سعی کرد ارومم کنه،دوباره دستشو روی پاهام کشید و به سمت روبه رو برگشت.من واقعا دیگه نمیخوام اینجا خونم باشه.

زانوهام بالا اوردم و توی سینم گذاشتم و سرمو بهشون تکیه دادم،و به اسمون تاریک شب زل زدم.

وقتی رسيديم مستقيم رفتم تو اتاقم همون سوییت پنس قدیمی که تو دوران دبیرستان خریده بودمو پوشیدم،به همراه یه تاپ چسبون.و بعدش دوباره برگشتم پایین.صدای حرف زدن لویی و استفانی رو میشنوم.

"نه،اون نمیخواد تو رو ببینه."لویی به یه نفر گفت،و من قلبم افتاد.هری اینجاست؟

"هری،گوش کن،اون به من هیچی نگفت،ولی هرچی که هست،تو گند زدی.اونم یه سایز بزرگشو.از وقتی اورديمش خونه گریه کردنو بس نکرده."

"به اون اسهول بگو اون دیگه اینجا جایی نداره."استفانی داد زدم،لویی ششش گفت و سعی کرد آرومش کنه.به نرده ها تکیه دادم و سعی کردم بیشتر بشنوم.

"تو چی کار کری؟"لویی پرسید،"قبلا بهت گفتم که اون به ما چیزی نگفته!تو هم قرار نیست به من بگی،واقعا؟هرچی هری،فردا میبینمت."

"چی میگفت؟"استفانی پرسید.

"هیچی،اون قرار نیست بهم چیزی بگه،تا وقتی که آلیسون بگه."

"چه موقعیت دراماتیک-هی آلی،تو خوبی؟"استفانی وقتی دید من اومدم،پرسید.

شونه هامو بالا انداختم و سمت آشپخونه رفتم،و یه بطری ب از یخچال دراوردم."ممنون که خرید کردی،من کاملا فراموش کرده بودم.""این واقعا چیز بزرگی نیست،میخوای بیای اینجا و بشینی؟"اون پرسید،و به اتاق نشیمن اشاره کرد.

"نه،من دارم میرم بخوابم.فردا باید برم."بهش گفتم ویه لبخند فیک زدم،اون آه کشید.

"آلیسون،این خوب نیست که تو خودت بریزیش.فقط باهامون حرف ب-"

DominantWhere stories live. Discover now