Chapter 44 - Part A

1.6K 103 67
                                    

از نگاه آلیسون

"خيل خب،میتونین کتابتون رو تا بیست و هفتم داشته باشین.روز خوش."به پیرزنی که از کتابخونه بیرون می رفت لبخند زدم.از وقتی که شروع به کار کردن برای پدر هری کردم،معمولا تا ساعت 5 اونجا ام و فقط دو روز تعطیل هفته رو وقت میکنم به کتابخونه بیام،نمیتونستم اینجا رو ول کنم،من عاشق کار کردن اینجام.به علاوه،دلم برای خانم دی هم خیلی تنگ شده بود.

"استفانی چطوره؟"دی پرسید،در حالی که داشت با کیبورد کامپیوتر تایپ می کرد.

"خوبه،هنوز یکم به خاطر همه اتفاقات بی اعصابه،ولی حدس میزنم به زندگي برگشته."جواب دادم.

بعد از اینکه استف چند روز پیش رفت کلینیک ما فهميديم که اون اصلا حامله نبوده.دکتر بهش یه پک قرص کنترل بارداری داد که از انگلیس فرستاده شده بودن تا بتونه ازشون استفاده کنه.وقتی اون برگشت خونه ما هر دو از هم عذر خواهی کردیم.من معذرت خواستم برای اینکه بهترین دوست خوبی نبودم،و اون به خاطر اینکه نباید منو مجبور به کاری میکرد که بهش اعتقاد نداشتم.در اخر،ما جفتمون به خاطر اینکه اون حامله نبود از خوشحالی بال دراوردیم.

"خب خوبه،خوشحالم که اینو میشنوم."اون لبخند زد و به تایپ کردن ادامه داد.

"سلام،ببخشید شما کتاب ارباب حلقه ها رو دارین؟"به سمت چپ نگاه کردم تا یه مرد جوانو که روبه روی میز وایساده بودو ببینم.اون یه جورایی کیوته،با اینکه موهای بلوندش منو یاد نایل میندازه،و امریکاییه،که اینو بدتر میکنه.به هرحال من بهش لبخند زدم.

"آره،دنبال من بیاین."در کوچیک بغل میزو بار کردم و بیرون رفتم،و اون هم دنبالم اومد.

"تو هم امریکایی هستی؟"اون پرسید،بهم رسید و الان کنار و راه میرفت.سرمو تکون دادم.

"اره،هستم.تو هم؟"من پرسیدم.با اینکه این واقعا واضحه.اون خندید.

"اره،من اهل کولورادو ام،تو؟"

"اوهایو."جواب دادم و خم شدم،به کتاب های توی قفسه نگاه کردم،"همشونو میخوای؟"

"بله،لطفا."اون جواب داد،"من تا حالا یه امریکایی رو اینجا ملاقات نکرده بودم،این خیلی باحاله."

"آره،منم همینطور بودم،البته به جز هم اتاقیم."گفتم،در حالی که همه کتابا رو برمیداشتم.

"تو چرا اینجا اومدی؟"پرسید،و من یه جورایی فقط بهش نگاه کردم."شت،این یه جورایی شخصیه،ببخشید،تفصیر من بود."

جوابش باعث شد بخندم."نه،مشکلی نیست.من اینجا اومدم،تا فقط...خلاص بشم."

اون لبخند زد،یدونه زیباشو"منم همینطور،اینجا بودنو خیلی دوست دارم.از زندگی تو کشور خودم خیلی بهتره."

"درسته."موافقت کردم،و بلند شدم."میخوای این کتابا رو ببری؟"

"اره"لباشو روی هم فشار داد،"من تیت ام،به هر حال."

DominantWhere stories live. Discover now