Chapter 15

3K 278 30
                                    

چشمام با لرزش باز شدن و فهمیدم که احتمالا بعد از اینکه منو هری...هم رو به فاک دادیم خوابیدم. حرف از هری شد، اون روم یا کنارم نیست. من حرکت کردم، دستم دیگه به تخت بسته نبود، اونا آزاد بودن. نشستم و ملافم رو روی بدن لختم کشیدم. به زمین نگاه کردم، لباس هاش اونجا نبودن. من کمی اخم کردم. خب، اگه این معنی یه شب خوابیدن رو نمیده، من نمیدونم پس چیه.

من یهویی از خشم پر شدم، چرا اون منو بیدار نکرد؟ منظورم اینه، میدونم قرارداد گفته که اون نمیخواد یه رابطه از این در بیاد، ولی اون به من گفت که من فرق دارم ولی بعدش اون منو بدون گفتن کلمه ای ترک میکنه! عوضی.

من بلند شدم و اجازه دادم ملحفه از بدنم بیافته. وقتی وایسادم خم شدم تا جرسیم رو بردارم و اون رو پوشیدم. خیلی دلم میخواد که به هری تکست بدم و بهش همین الان لعنت بفرستم ولی من زبونم رو نگه داشتم. من حتی هنوز چیزی رو امضا نکردم که سابمسیوش بشم، پس میتونم هرکاری که خواستم بکنم. به این فکرم لبخندی زدم، به هر حال هنوز عصبانیم.

من به ساعت کنار تختم نگاه کردم، ساعت تقریبا 11 شبه. اگه امشب طبق برنامه پیش میرفت، من شبم رو توی تخت هری می گذروندم. یا شاید؟ من اونجا اتاق خودمو دارم، ولی من اینو دوست دارم وقتی با اون میخوابم. دوباره اخم کردم.

شکمم ناله کرد، من غذا میخوام. گشنمه. از اتاقم خارج شدم و متوجه شدم اتاق استف تاریکه، به نظرم اون هنوز برنگشته. خیلی دلم میخواد بدونم قرار اون و لویی چطور میگذره، آرزو میکنم که خوب باشه، اونا باهم خیلی کیوت به نظر میرسن. ولی، بعدش لیام مطمئنا قلبش میشکنه. دوست بدبختم. من به هال رفتم درحالی که به لیام و استف فکر می کردم و متوجه شدم یه شخصی روی مبل نشسته. اون چرخید و شکمم افتاد.

"بیدار شدی."

هری به آرومی گفت و از مبل بلند شد و به سمتم اومد.

"آره، من، آه، فکر می کردم تو رفتی."

من زمزمه کردم و دیدم که اون به من نزدیکتر شد.

"نه، من یه زنگ داشتم که باید جوابشو میدادم."

هری گفت و پشت گردنش رو مالید.

"چرا فکر کردی که ترکت کردم؟"

"نه، خب، آره، تو میکنی."

من با صداقت گفتم. اون کمی اخم کرد و نفسش رو بیرون داد.

"آماده ای؟"

چی؟

"برای چی؟"

"که به خونم برگردیم؟"

اون جواب داد و یه ابروش رو بالا انداخت.

"تو گفتی که میای و شب رو میمونی."

اوه!

"تقریبا نصفه شبه."

من گفتم و اون شونه هاش رو بالا انداخت.

DominantWhere stories live. Discover now