Chapter 1

14.2K 457 89
                                    

داستان از دید آلیسون

"کارتر بیا دفترم"

رییسم ، نانسی هگل ، بهم اشاره کرد.درحالیکه پنجره های اتاق استراحت رو تمیز میکردم بهش نگاه کردم و بلند شدم.دامن طوسی نوک مدادیمو صاف کردم دنبالش رفتم دفترش.نشست پشت میزش و به من نگاه نمیکرد.

"درو ببند"

از دستورش پیروی کردم و درو بستم.

"بشین"

به صندلی اشاره کرد.

امروز حال و هوای دستور دادن داریم؟

نشستم و بهش نگاه کردم.چند کاغذو مرتب کرد و گرفت سمتم، ازش گرفتمشون.

"فردا بخاطر مسائل کاری میرم خارج از شهر.چندتا دیوونه برای چندتا خبر دروغ میخوان منو ببینن.احمقانست"

گفت و من چشامو چرخوندم.دیلی بیکنز هرروز خبرای دروغ چاپ میکنن، متعجبم که هنوزم گرفته نشدن.

"فکر میکنی همه چیز حل میشه؟"

"البته که میشه، من نانسی هگلم"

گفت و خندید منم لبخند زدم و سرمو تکون دادم‌.

"حالا هرچی، داریم از موضوع اصلی دور میشیم"

گفت و ادامه داد

"میخوام بهم یه خوبی بکنی"

"باشه"

"استلا قرار بود بخاطر یه خبر فردا ساعت ۲:۳۰ با آقای استایلز دفترش مصاحبه بکنه، ولی چون دست راستمه باید با من بیاد پس نیاز دارم که تو اینکارو انجام بدی"

"یه مصاحبه ی واقعی؟"

با تعجب پرسیدم.

"آمممم، آره"

بطور احمقانه ی جواب داد

فاحشه

"وای خدا، البته که انجامش میدم"

با خوشحالی گفتم

"من ازت نپرسیدم فقط بهت خبر دادم"

با عبوسی گفت
اوه...

"اوه، آممم..."

لکنت گرفتم

"خب، ازت میخوام فردا ازش این سوالارو بپرسی و اگه سوالی هم به ذهن خودت اومد بپرس"

گفت و یه پوشه درآورد داد به من

"قبل اینکه برم باید چیزی دربارش(هری) بدونم؟"

"نه همه چیز اونجاست، قراره یه مصاحبه ی کوتاه باشه اگه بتونی تند تند بنویسی"

گفت و گوشیش زنگ خورد

"خب، همین، مرسی کارتر"

"نه، من بخاطر این فرصت ممنونم"

با بی فکری گفتم از دفترش اومدم بیرون

DominantWhere stories live. Discover now