Chapter 8

3.2K 221 128
                                    

"استف من متاسفم که بهت زنگ نزدم-"

"زنگ؟ من به این اهمیت نمیدم ، شماها باهم سکس داشتید؟"

اون پرسید و از بالا تا پایینم رو نگاه کرد من خودمو درحالی که کمی ناراحت بودم پیدا کردم.

"نه، نداشتیم. اون گفت من خیلی مست بودم و میخواد منم ازش لذت ببرم یا همچین چیزایی."

سعی کردم به یاد بیارم که اون چی گفت.

"پس اون میخواد که با تو سکس داشته باشه؟"

اون پرسید و صورتم شروع به داغ کردن کرد.

"نه منظورم اینه که ، آره؟ فکر کنم. اون گفتش که بهم جذب شده-"

"اوه خدای من!"

اون جیغ زد و مثه یه احمق دست زد. من چشامو چرخوندم.

"اوه بسه."

من گفتم و سعی کردم دست زدن ازاردهندش رو متوقف کنم.

"من نمیتونم کمکی بش کنم! من فقط خیلی خوشحالم،بعد از اینکه تو و اون کونی بهم زدید من فکر کردم که این اخر تو و پسراس، ولی بعدش آقای هری میادش و بوم ، تو گرفتارش میشی."

اون توضیح داد ،اخم کردم. اون جوری هم گرفتارش نشدم مگه نه ؟ من انقد ناامید به نظر میرسم؟

"نه این چیز خوبیه! زیاد بهش فکر نکن، آلی."

اون به من گفت و بغلم کرد و منم در جوابش محکم بغلش کردم.

"خوب، کی دوباره اونو می بینی؟"

اون ازم پرسید و ازم جدا شد، لبخند زدم اون همیشه فضوله.

"فردا شب. اون منو به خونش دعوت کرد."

بهش گفتم و دهن اون باز موند.

"اوه خدای من اون کاملا میخواد که باهات سکس داشته باشه."

اون گفت و من مثل یه گوجه قرمز شدم.

"چی؟ نه اون اینو نگفت!"

بهش گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم و رو یکی از صندلی هایی که داریم نشستم.

"آره معلومه! یه پسر تو رو به خونش فقط برای حرف زدن دعوت نمیکنه مگر اینکه گی باشه و هری استایلز گی نیست."

اون گفت و استرسم شروع شد.

"تو واقعا فکر می کنی که اون میخواد با من سکس داشته باشه؟"

DominantWhere stories live. Discover now