Chapter 48 - Part B

962 51 20
                                    

"خیلی خب باشه. این عصبانیت میکنه" هری گفت و آه عمیقی کشید

تا این حد آسیب پذیر ندیده بودمش. چشماش غمیگنن و زیرشون حلقه های سیاه هست، از وقتی که دیروز دیدمش یه اخم روی صورتشه و از اون موقع هم صورتشو ترک نکرده. درواقع خیلی ترسیده بنظر میرسه، و این چیزیه که منو میترسونه. پتو رو از روی خودم برداشتم، الان دیگه حس میکنن گرممه. دستامو حلقه کردم و روی رونام گذاشتم.

واقعا آماده ی شنیدن چیزایی که میخواد بگه هستم؟

"اول میخوام بهت بگم چرا بیخیال ازدواجمون شد. خوبه؟" بهم نگاه کرد، با چشمای سبزش یه چشمای قهوه ایم نگاه میکرد. سرمو تکون دادم "میخواست بهم بگه منو ترک کرد چون میخواست این کارو بکنه. این تصمیمش هیچ ربطی به من نداشته و میخواسته منو از این مطمئن بکنه"

"ولی چرا-"

"فقط گوش کن" هری دستشو بالا آورد تا جلوی حرف زدنمو بگیره و منم دهنمو بستم "رفت چون خوشحال نبوده، به همین سادگی. آماده ی همچین چیزی اونم با اولین دوست پسرش نبوده، و فکر کنم میترسید که بگه نه. البته فکر میکنم چرندیاته ولی حالا هرچی. فکر میکرد این عادلانه نیست که من مشتاق ازدواجمون باشم و خیلی عاشقش باشم ولی اون همچین حسی نداشته باشه. پس اون رفت و از اون موقع جون میدم که بدونم چرا رفت. اون اولین عشقم بود الیسون، واقعا نابودم کرد. بدون هیچ جوابی یا دلیلی ترک شده بودم و این دیوونم میکرد. نمیدونستم چه اشتباهی کردم که ترکم کرده و بخاطر همینم رفتم پیش دریک، رفتم پیشش و بهش توضیح دادم چه چیزایی رو دارم میگذرونم. ولی بعدش هرچی که میگذشت من بیشتر و بیشتر عصبانی میشدم ولی بعد یه مدت درباره ی رابطه های ارباب و برده ای شنیدم، و این کمک میکرد جوری خشممو آزاد کنم که واقعا باعث میشد حس بهتری داشته باشم. پس دیگه پیش دریک نرفتم و شروع کردم به انجام دادن کاری که الانم انجامش میدم"

"خب حدس میزنم طول اون مدت اولیویا به دریک زنگ میزده و اوضاع رو میپرسیده اونم بهش میگفته. و وقتی که دیگه نرفتم چیزی نداشت که به اولیویا بگه. ولی وقتی من و تو رابطمونو شروع کردیم لویی بهم گفت که باید برم ببینمش. چون خیلی وقت بود که دوست دختر نداشتم فکر میکرد که برام خوبه. پس رفتم پیشش، که یعنی اونم به اولیویا زنگ زده و بهش گفته دوباره میرم پیشش"

"ولی من هنوزم سر اینکه چرا اومد گیجم، چی به دریک میگفتی که باعث شده اولیویا یک دفعه ای پاشه بیاد اینجا؟" وقتی سوالمو تموم کردم از درون عذاب میکشیدم، نمیخواستم جوابشو بدونم

"فکر میکردم تقصیره من بود، کاری که من کردم باعث شده بره. پس وقتی به دریک توضیح میدادم اون بهم گفت که هنوز نتونستم اولیویا رو بذارم کنار-"

دیگه بسمه، بلند شدم تا اونجارو ترک بکنم ولی بازومو گرفت و منو برگردوند روی مبل، زیاد خشن نبود ولی در حدی بود که سریع بازومو از دستش آزاد کنم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 01, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

DominantWhere stories live. Discover now