Chapter 46

552 42 9
                                    

۱۰ دقیقه تا زمانی که کتابخانه باید بسته بشه مونده، ما شنبه ها ساعت ۶ میبندیم. مشتری ها معمولا نزدیکای ۵:۳۰ شروع به رفتن می کنن، ولی ازونجایی که کتابخانه ی کوچکی هست آدم های زیادی برای خوندن داخل نمیشن. من همیشه به صاحب اینجا میگم که اون یک ستارباکس باید اینجا باز کنه، من از خدامه که توش کار کنم و اونم  کلی مشتری میتونه بگیره ولی هنوز کاری براش انجام نداده. اون خیلی آدم خوش اخلاقی نیس.

در حالی که آلبوم جدید کشا از هدفن هام که توی گوشم هست در حال فریاد کشیدن بود کتاب هارو جای درستشون میزاشتم و دروغ گفتم اگه بگم که خودمم همراش خیلی بلند نمیخوندم.

“Because your love! Your love! Your love! Is my-‌خدای من!”
کتاب ها از دستم افتادن٫ ضربان قلبم بالا رفت و خیلی سریع چرخیدم تا ببینم کی زده روی شونم. تیت، پسری که ۲ روز پیش اینجا بود، با چشای درشت شده روبه روم ایستاده بود. هدفن هامو از‌گوشام دراوردم و دستم و روی قلبم گذاشتم.

“خدای من٫‌ تو منو ترسوندی.”
من با یه خنده اغراق آمیز‌‌ گفتم و اونم زیر لب خندید.

“من متاسفم، فکر میکردم که بسته هستید، ولی در قفل نبود، برای همین اومدم داخل.”

“نه نه مشکلی نیست. تو فقط منو ترسوندی، فکر کردم تو میخوای بدزدیم یا چیزی شبیهش.”
دوباره باهم‌خندیدیم
“چیزی لازم داری؟”

“من فقط این۲ تا کتاب رو میخواستم پس بدم، هنوز بقیشو دارم.”
تیت کتابارو نشونم داد‌ و من لبخند زدم
“ هنوز  وقت هست؟”

“آره، حتما، فقط برو سمت میز جلویی، منم الآن میام.”
من بهش گفتم، با چشمام دنبالش کردم همونطور‌که اون دور شد.

تیشرت سفیدش‌ رو شل توی شلوار جین آبی روشنش کرده بود و کفش هاش از Sperry بودند. موهاش رو با ژل عقب مدل داده. من ۱۰۰٪ مطمئنم که اون گی هست. کتاب هارو برگردوندم تو قفسه ها و سریع به سمت جایی که منتظرم بود رفتم.

“فقط میخوای‌ کتاب پس بدی درسته؟” من پرسیدم و کتاب هارو برداشتم.  سرشو تکون داد.

“آره، لطفاً.”
لبخند زد و پرسید، “
خب، امشب چیکار میکنی؟”

“من برای شام برنامه دارم.”
همونطور که بارکد رو تو کامپیوتر وارد میکردم جواب دادم.

“جالب به نظر‌ میاد”‌
بهش نگاه‌ کردم و سریع‌خندشو‌ خورد.
“ خب، ازونجایی که سرت امشب شلوغ‌هست، دوست داری به کلاب شبانه ای که منو پارتنرم تازه باز  کردیم بیای؟”

به حرف هاش لبخند زدم.

همونجور که گفتم، گی‌هست.

“تو یه کلاب شبانه باز کردی؟”
من پرسیدم. اون لبخند زد و سرشو‌ تکون داد.

DominantDove le storie prendono vita. Scoprilo ora