Chapter 25

2K 163 13
                                    

"نه كار اونا نيست.خيلي زود بسته ميشه.نظرت راجبه ساختمون چاپ ته خيابون چيه،مكينتاير؟"هري توي تلفنش گفت و به شلوار پارچه ايش ضربه ميزد.ساعدمو روي در گذاشتم و به بيرون خيره شدم.

هري بيشتر زمان رانندگي رو پاي تلفنش بوده.منظورم اينه،من كاملا باهاش اوكيم،اون صاحب كل كمپانيشه،وظايفي داره كه بايد بهشون برسه.اما اون ميتونست بهشون بگه نميتونه گوشي يا هرچيز ديگه اي رو جواب بده.هيچ دليلي نداره كه من اذيت يا اعصباني بشم از دستش، امشب قراره شب خوبي باشه.

"اقا،تا پنج دقيقه ي ديگه ميرسيم." دارون از جلوي ماشين اطلاع داد.

به هري نگاه كردم،اون سرش رو براي دارون تكون داد و دوباره توجهش رو روي گوشيش برگردوند.

"گوش كن جان،من بايد برم.تو مسئول ايني،به فاكش نده."هري گفت و گوشي رو از گوشش برداشت و توي جيبش گذاشت.

"كمي خشن بود،اينطور فكر نميكني؟" من ازش پرسيدم و اون خنديد.

"اگه ظالم نباشي هيچكس كارش رو تموم نميكنه."هري گفت،"اين چيزي براي ادماي پولداره."

من ترسيدم"چيزي براي ادماي پولدار درسته." هري كمي بيشتر خنديد و به بيرون پنجره نگاه كرد.

"مسيح،اونا از الان كلي براي كريسمس تزيين كردن."اون ناله كرد "مادرم عاشق تعطيلاته."

"مشكلش چيه؟من كريسمسو دوست دارم."گفتم و اون چشماش رو چرخوند.

"مادرم،اون،"سرش رو تكون داد"اون بيشتر از حالت معموليه.ميفهمي."

"رسيديم."دارون اطلاع داد و ماشين كاملا ايستاد.

"زمانه ديدن خانوادمه."هري لبخند زد و از ماشين پياده شد.

نفس عميقي كشيدم و دوباره به لباسام نگاه كردم.من به گونه هام سيلي زدم تا بيشتر رنگ بگيرن.در سمت من باز شد و هري دستش رو به طرفم گرفت و بهم كمك كرد تا از ماشين پياده شم.

"واو."
تنها چیزی بود که میتونستم راجب این خونه بگم،بیشتر شبیه کاخ بود.ورودی خونه سفید بود و با چراغ هایی که پشت بوته ها پنهان شده بودنده نورانی شده بود.در جلویی از چوب روشن،دراز و کاملا شیشه ای بود.بالای در پنجره ای بود که یک لوستر کریستالی بزرگ و زیبا رو نشون میداد.چرخیدم و به مسیر طولانی ای که گیت جلویی ادامه داشت نگاه کردم.توی مسیر درخت های بلندی بود که هر دو طرف مسیر قرار داشت.حیاط جلویی بزرگ بود و با تیرهای چراغ، درخت و بوته پر شده بود،خیلی زیباست.

"این جا خیلی..."من حتی نمیتونم به کلمه ای فکر کنم."محشره ."

"این یه ذره زیادیه اگه ازم بپرسی اما مادرم دوستش داره."اون توضیح داد و دستش رو دور کمرم انداخت.

"اون خوشحال میشه وقتی بفهمه که تو خونه رو دوست شدی."

"واقعا؟من عاشقشم."من گفتم و با اون به سمت درهای جلویی رفتیم.
موتور ماشین پشت سرم دوباره روشن شد و من چرخیدم و دارونی رو دیدم که داره میره.من سرمو دوباره چرخوندم و هری کمکم کرد که از پله ها بالا برم.باد خیلی شدیده و موهام رو تکون میده.هوای بیرون خیلی سرده.هری در نزد وقتی به درها رسیدیم،ما مستقیم وارد شدیم.

DominantWhere stories live. Discover now