‏Chapter 36 - Part B

1.8K 106 78
                                    

از نگاه هری

من ماشینمو پيش اون همه ماشینی که کنار کلیسای اشنایی که من بچگیمو توش گذرونده بودم،پارک کردم،احساس نوستالژیک بهم دست داد.من یه بچه خیلی خوشحال بودم وقتی میومدم اینجا،ولی همه چیز از بین رفت وقتی من به سمت بدترین چیزا رفتم.بعدش دیگه هیچ وقت برنگشتم،حتی وقتی مامانم التماسم کرد که برگردم،برنگشتم.ولی واقعا شرمنده بودم.

"اگه حوصلت سر رفت یا هرچی،ما میتونیم هر وقت تو میخوای بریم."من بهش گفتم، درحالی که کمربندمو باز می کردم.

"نه خوبه،حوصلم سر نمیره."سعی کرد بهم اطممینان بده،ولی من میدونم اون خسته میشه.

یه سری آدم بزرگسال این اطراف قدم می زدن و بلیت میخریدن و پول خرج می کردن.یه عالمه آدم پولدار.می دونستم احتمالا اینجا احساس غریبگی میکنه.

"باشه،ولی اگه خسته شدی و خواستی که بریم،اصلا تو گفتنش تردید نکن."لبخند زدم و از ماشین پیاده شدم.

"استفانی و لویی اینجان،اونا خیلی اینجا خوش می گذرونن."اون لهم گفت و من بازوهامو دور کمرش گذاشتم،چشمامو چرخوندم.

"درسته،دوست خیلی دوست داشتنی تو استفانی و پسرعموی من،چه قدر خوش بگذره."سعی کردم با کنایه نظرمو بگم.

"تو از استف خوشت نمیاد؟"آلیسون پرسید،و به من نگاه کرد.من وایسادم و به کلیسای روبه رومون که با آجر های سفید رنگ ساخته شده بود،خیره شدم.

"اون کسی نیست که من بخوام باهاش دوست بشم."

"ولی تو کلا دوستی نداری."

"دقیقا!"کمرشو قلقک داردم که باعث شد یکم بخنده.من عاشق این صداعم.

خدایا،من تو ای چند روز اخیر وقتی با اونم دارم مثل یه پسر نوجون رفتار میکنم.من چه مرگمه؟(what the fuck is wrong with me?)

ما به در جلویی کلیسا رسیدیم و من درو باز کردم.آلیسون اول رفت و من پشت سرش داخل رفتم.

"خب،پس این جایی که همه یکشنبه ها می رن؟"اون زمزمه کرد،و من خندیدم.

"نه،پایین حال یه مرکز تفریحی هست،اونجا جاییه که همه مراسم ها و جشن ها برگزار میشه."بهش گفتم،"و می دونی تو مجبور نیستی توی گوشم زمزمه کنی،درسته؟"دستش انداختم.

آلیسون گلوشو صاف کرد،"ببخشید،من می خواستم مودب باشم."

من با مسخرگی پرسیدم:"با کی دقیقا؟"

"خدایا،یا مسیح.چه می دونم،با مردم توی کلیسا."به اتاق خالی که توش بودیم اشاره کرد.

خندیدم."بی خیال."کمرشو گرفتم و به راه رفتن ادامه دادیم،به سمت در انتهای سالن رفتیم.

وقتی در رو باز کردم،صدای بلند حرف زدن افراد گوشمون رو پر کرد.حداقل 200 نفر اینجان.یه جورایی بیشتر از چیزی که انتطار داشتم.من به آلیسون که با چشمای گرد شده دشت دور تا دور اتاق رو برانداز می کرد نگاه کردم.اوه بله،اون به رفتن به یه همچین جاهایی عادت نداره.

DominantWhere stories live. Discover now