♻️ •S 2: Chapter 15•♻️

Start from the beginning
                                    

سهون حالا یه کم اخم کرده بود...همیشه فکر میکرد ادم های وسواسی فقط باعث ازار دور و بری هاشون هستن اما انگار به خودشون هم زیاد خوش نمیگذشت...

-نه مشکلی نیست...بهرحال خودم دارم میگم دلم میخواد دعوتت کنم...یعنی دلم میخواد جوری باشه که بتونی تو هم بیای...

سریع گفت و زیر چشمی پسر قد کوتاه تر رو که هنوز هم با یه حالتی که یه کم هیستریک به نظر میرسید داشت با بلیز لباسش ور میرفت نگاه کرد، اما متوجه قرمزی محوی که روی گونه های لوهان به خاطر حرفش اومده نشد...

-امم...اون وقت کجا پارتی میگیری؟ بکهیون همیشه میگفت تو از هفت روز هفته پنج روزش پارتی داری دو روزش خوابی...

سهون سعی کرد حالت چهره اش به شکل "بکهیون گه زیاد میخوره" در نیاد چون بهرحال این واقعیت داشت اما علتی نداشت که لوهان بدونه. هوفی کشید و سر تکون داد.

-یه جا دیگه میگیرم نگران نباش...

سریع گفت و دستش رو با حالتی که انگار اصلا و ابدا این قضیه براش مهم نیست تو هوا تکون داد... خودش هم نمیفهمید چرا انقدر داره برای جلب رضایت این پسر تلاش میکنه...به خوبی میدونست که ادم رابطه های بلند نیست و اگه میخواست خیلی بی رحمانه با خودش صادق باشه یکی مثل لوهان از سرش زیاد بود... اون بچه زیادی معصوم و بی گناه و اسیب پذیر به نظر میرسید و متاسفانه این حالتهاش حتی باعث میشد خواستنی تر به چشم بیاد و سهون با اینکه به خودش لقب "عوضی بزرگ" رو میداد اما علاقه ای به شکستن دل گربه های مظلومی که چشم های کوفتی دارن نداشت...

لوهان درست شبیه یه بچه اهو بود که وسط تاریکی شب توی جاده نور ماشین یهو افتاده روش و مسخش کرده... و سهون ناخواسته داشت به این فکر میکرد که چه خوبه که اون نوری که لوهان رو قراره درگیر کنه خودش باشه...اما خب اینا فقط فکرهاش بودن و میدونست تهش محاله بتونه اون چیزی باشه که لوهان میخواد...

لوهان دیگه بعد از حرفش چیزی نگفت اما بعد از چند دقیقه که تو سکوت به راه رفتن ادامه دادن یه دفعه ایستاد و به سمت سهون چرخید.

-میگم...داریم کجا میریم؟

سهون معذب دستی به پشت گردنش کشید.

-خب... راستش هیچ ایده ای ندارم... تو کافه دروغ گفتم که میخوام ببرمت جایی... وقتی گفتی با بکهیون اومدی بیرون یهو به سرم زد منم بیام اما به اینکه بعدش کجا بریم فکر نکردم...

تند تند همینطور که نگاهش رو ماهرانه به هرجایی جز چشم های لوهان میبرد گفت و بعد دوباره دست کشید پشت گردنش.

لوهان زبونش رو از تو گاز گرفت. این رفتار سهون ناخواسته براش خیلی شیرین بود و ته دلش از اینکه سهون انقدر مشتاق وقت گذروندن باهاش بوده داشت ذوق مرگ میشد. اما هنوزم حس میکرد که ادمی مثل خودش و یکی مثل سهون محاله بتونن به یه نقطه مشترک برسن... اما شاید بهتر بود فعلا خودش رو درگیر این قضایا نکنه و برای یک بار در عمرش هم که شده بی خیال باشه و فقط خوش بگذرونه.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now