62

4.1K 504 174
                                    

هنوز دستش رو رها نکرده بود… با اینکه بعد از هربار به هوش اومدنش بیشتر از دو دقیقه هوشیار نمیموند ولی توی همون زمان کم با گیجی دست هاش رو پیدا میکرد و میگرفت.

انگار اشک هاش قصد تموم شدن نداشتن… هربار که چشم های لیام باز و بسته میشد انگار سیل اشک هاش جوون میگرفتن و از نو میریختن… میتونست حس کنه که دید چشمش از فشار کم شده و چند متریش رو تار میبینه…

هری و لویی روی مبل توی اتاق خصوصی بیمارستان رو به روش نشسته بودن… حتی نایل و بلا هم چند دقیقه ی پیش رسیده بودن و حالا گوشه ی اتاق ایستاده بودن… اما کارن و جیوف گفته بودن که خودشون رو میرسونن… البته چند ساعتی از حرفشون میگذشت… کالینز از همون اول اونجا بود و حالا درحال صحبت کردن با دکتر مسئول لیام راجب حال فیزیکی و عمومیش بود.

کسی نتونسته بود زین رو قانع کنه که از روی صندلی بلند شه تا حداقل آبی به صورت رنگ پریده و ماتش بزنه تا بهتر بشه… انگار دست هاشون رو با چسب قوی به هم چسبونده بودن و زین نمیتونست اونهارو از هم باز کنه.

-زینی?

لویی از کنار هری بلند شد و پشت زیین ایستاد و شونه هاش رو مالید .

-هری… میشه براش یه لیوان قهوه یا… یا شیرکاکائوی گرم بیاری عزیزم

-آره… آره حتما

-منم میام

نایل گفت و بعد از بوسیدن موهای بلا همراه هری از در خارج شد… بلا لبه های جلیقه ی نازکش رو به هم نزدیک کرد و کنار لویی قرار گرفت و دستش رو روی شونه ی زین که حالا دست لویی روش نبود گذاشت و کمی خم شد و روی موهای مشکی و بلند اون پسر رو طولانی و گرم بوسید… انگار حالا فهمیده بود که زین واقعا دیوانه وار لیام رو میپرسته و این کاری میکرد که بیشتر از قبل توی دلش به زین علاقمند بشه… شاید دلیل دیگه اش این بود که حالا داشت به خود واقعیش بر میگشت ،همون دختر شر و شیطون که قبل از لیام بود.

-زین عزیزم?

-بله?

زین با صدای خفه ای جواب بلا رو داد و با دست آزادش اشک هاش رو پس زد… دیگه کافی بود… باید خودش رو کنترل میمرد تا وقتی که تنها بشه… حالا که اونطور بی صدا اشک میریخت گلوش متورم و دردناک شده بود… لازم داشت که تنهایی و با صدای بلند گریه کنه پس بهتر بود که حالا گریه کردن رو تمومش کنه.

-رنگت پریده عزیزم… حالت بده… بذار برات یه سرم بزنن

-احتیاجی ندارم… خوبم بِل… تو خوبی?

زین با لبخندی که با چشم های اشکی و سرخش در تضاد بود گفت و به گلوی دختر جوون بغض انداخت.

-من خوبم…

-انگار پف داری

زین گفت و با دقت به صورت بلا نگاه کرد که حالا گونه های برجسته اش مثل قبل نبود… واقعیت این بود که میخواست فکرش رو از اتفاقات دور کنه تا قوی به نظر برسه… قوی به نظر برسه تا بقیه تصور نکنن نمیتونه از لیام محافظت کنه… اون باید قوی به نظر میرسید تا بتونه مثل یه مادر… یه پدر… یه همراه… مثل یه عاشق و مثل هرچیزی که لیام بهش نیاز داره ازش محافظت کنه… ازش در برابر خودش و ذهنش که داشت بهش آسیب میزد محافظت کنه.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDOù les histoires vivent. Découvrez maintenant