39

4.5K 578 251
                                    

نایل متعجب خندید و ابروهاش رو بالا انداخت:

-من کدومم?

بلا صندلیش رو جلو کشید و با هیجان به نایل خیره شد،اون دختر چش بود?

-من تورو میشناسم

-خب اره… منم تورو میشناسم… من دوست زیــ…

-نه نه منظورم اون نیست… من تورو از یه جای دیگه میشناسم… صدات رو… من وقتی میخوابم صدای تورو میشنوم… یه چیزایی تعریف میکنی… همیشه ام منو مثل الان صدا میزنی… همیشه میگی حدید…

نایل آشکارا جا خورد،نمیتونست باور کنه که بلا این ها رو یادش میاد، اون حتی صداش رو شناخته بود:

-تو یادت میاد?… ولی… ولی تو که… بیهوش بودی?

-چی رو یادم میاد? …

بلا مظلومانه نگاهش کرد و منتظر شد تا جوابش رو بگیره.

-من هرروز میومدم و باهات حرف میزدم… ولی… حتی یک درصدم فکر نمیکردم که بشنوی… واو… حتی تو یادت میاد

بلا با بهت نگاهش کرد و چشم هاش رو ریز کرد… یعنی صدای اون پسر رو از اون چند ماه کذایی یادش بود? اصلا این امکان داشت?

-تو از یه دختر حرف میزدی… درست میگم… اسمش چی بود?… بارنا… بارنی..

-باربارا

-اها… همین بود… یادم نیست چی میگفتی ولی یادمه راجب اون حرف میزدی

نایل لبخند مهربون و مغمومی زد و سرش رو تکون داد…

-اره… برات از اون میگفتم...خوبه یادت نمیاد که چی گفتم

بلا که با صحبت با نایل کمی از فکرای توی سرش فاصله گرفته بود اینبار مشتاق تر دستش رو زیر چونش زد و نگاهش کرد:

-یه چیزای خیلی کمی یادمه ولی نمیتونم به هم ربطش بدم… ولی لعنتی تو از خوابم بیرون نمیری… یعنی صدات

نایل لیوانی رو که مسئول بار جلوش گذاشته بود مزه کرد و خندید.

-من همیشه موندگارم… اونقدر خوبم که کسی منو یادش نمیره

بلا خندید و مشت آرومی به شونه ی نایل کوبید.

-راستی چی شد که تو میومدی بالا سرم?… یادم نمیاد قبل از اون هم دیگه رو دیده باشیم…

نایل سکوت کرد،مردد بود که بگه یا نه… اصلا باید چی میگفت?
*من اومدم بالای سرت تا لیام بتونه راحت کنار زین باشه*

بلا که تحت تاثیر الکل توی خونش تا حد زیادی بیخیال شده بود ،دستش رو روی شونه ی نایل گذاشت و فشرد.

-اگه مربوط به زین و لیامه… راحت باش… اگه برات سخته نگو مشکلی نداره… میدونی… من بیخیالش شدم… اونا میتونن باهم باشن چون...چون لیام حالش با اون خوبه… احمقم… میدونم که هستم ولی… نایل… نایل بودی دیگه?… اره نایل… میدونم که شاید خل و چل به نظرم بیام… ولی من میخوام حال لیام خوب باشه… حالش خوب باشه و… خب این با من اتفاق نمیوفته… خیلی احمقم نه?

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now