32

4.2K 552 160
                                    

نمیبوسید… اینو بلا میفهمید ،اون فقط لب هاش رو روی لب های بلا نگه داشته بود و همینطور با شدت پلک هاش رو روی هم فشار میداد.

داره میبینه?

تمام چیزی بود که توی ذهنش میگذشت ،اینکه زین داره میبینه یا نه.

منتظر بود تا در توسط زین به هم کوبیده بشه ولی بیشتر از چیزی که فکر میکرد طول کشید پس سرش رو از بلا جدا کرد و صاف لبه ی تخت نشست.

هیچ کس حرفی نمیزد… دلش نمیخواست بر گرده و به در نگاه کنه و زین رو ببینه ولی توی هاله ی دیدش اونو میدید که یک دستش به چهارچوب و دست دیگش به دستگیره ی در خشک شده.

هری هم پشت سرش ایستاده بود…نگاه بلا بین اون دو نفر در رفت و آمد بود و حتی حدس نمیزد که چه اتفاقی افتاده،انوار با سوظن به همه نگاه میکرد و مادرشون که بی توجه به شرایط از اینکه لیام به اتاق برگشته راضی بود… این وسط تنها کسی که شوکه نبود نایل بود .

اون همه ی اینها رو میدید چون اون بوی ترس رو از زین استشمام کرده بود و میدونست دیر یا زود یک جایی اون حس سر ریز میشه و فهمیدن اینکه اون روز امروز بوده کار سختی نبود… در مورد واکنش لیام هم مطمئن بود مربوط به همین مسئله است.

زین سرش رو پایین انداخت و وارد شد،خب این چیزی نبود که لیام انتظارش رو داشت.

قدم های آهسته ی زین به سمت تخت بلا و لیامی که اونجا نشسته بود تکیده و خسته بود.

اونقدر به تخت نزدیک شد که پاش به لبه ی تخت و پای لیام چسبید ،خیلی آهسته خم شد و آروم و کوتاه پیشونی بلا رو بوسید.

-خوشحالم که خوبی… بلا

بلا لبخند کوچیکی زد و دست زین رو گرفت:

-ممنونم که اومدی

زین نیم نگاهی به لیام که با بهت بهش خیره شده بود و دوباره به بلا نگاه کرد:

-دوستا همو فراموش نمیکنن

گفت و دست بلا رو فشار کوچیکی داد و سرش رو برای بقیه تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

هری که هنوز توی چهارچوب بود موقع رد شدن زین دستی به شونه اش زد تا نشون بده میفهمه حالش خوب نیست.

نایل هم خداحافظی کوتاهی کرد و دنبال زین راه افتاد.

-هی زین وایسا بهت برسم

زین میون راه رو ایستاد و منتظر شد… نایل خودش رو بهش رسوند و کنار هم به سمت پله ها رفتن و بعد از بیمارستان خارج شدن.

آفتاب ظهر دیگه اونقدر تیز نبود ولی زین ترجیح داد عینک آفتابیش رو روی چشم هاش بذاره… نمیخواست لایه ی آب روی چشمش زیر نور برق بزنه.

نایل سوار ماشین شد و منتظر موند زین هم سوار بشه،زین که انگار تمام حرکاتش اسلوموشن شده بود خیلی آهسته سوار شد و خیلی آهسته تر در رو بست.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now