33 again

4.1K 525 134
                                    

⚫⚫⚫

-من متوجه میشم زین... من میفهمم که لیام عادی نیست... و اینم میفهمم که این یه چیزی بین شما دوتاست

زین نمی دونست باید چی بگه،وقتی اون دختر انقدر یا اطمینان صحبت میکرد انکارش فایده ای هم داشت?

-زین... نمیخوای چیزی بگی?

بلا گفت قبل از اینکه دست دردناکش رو تکون بده و ناله ی ریزی بکنه...اون خواب طولانی لعنتی هنوز هم داشت اثراتش رو نشون میداد.

-چی میخوای بشنوی ?

زین بعد از مکث طولانی پرسید و به بلا نگاه کرد که حالا جای دمی و نیک که بعد از اومدنش ،رفته بودن نشسته بود .

بلا کیفش رو از روی پاش برداشت و روی زمین گذاشت.

-اینکه تو این مدتی که من بیهوش بودم... تو این مدت چی بین تو و لیام گذشته که اون حالا مثل اون اوایله که باهاش آشنا شدم... اون عصبیه و بی قرار... این طبیعی بود تا وقتی که متوجه شدم هر بار که صدای تورو... یعنی آهنگت رو میشنوه عصبانی میشه و غیب میشه... من لیام رو میشناسم زین لطفا بگو چی شده?

قلب زین داد میزد که "بهش بگو تو اونو اندازه ی من نمیشناسی بلا... تو اونو نمی شناسی وگرنه می فهمیدی اون چشه" و از طرفی قلب بلا زمزمه میکرد"زین لطفا بگو اونی نیست که من حس میکنم... زین لطفا بگو این واقعیت نیست"

-اشتباه میکنی... این به من ربطی نداره یعنی... یعنی... اممممم من و لیام خب نه... نه چیزی بین ما پیش نیومده که ... خب... فقط اینطور نیست... واقعا نیست

قلب بلا اینبار فریاد زد"دروغگو... تو نمیتونی حقیقت رو پنهون کنی... تو تاییدش کردی زین... تو تاییدش کردی"

بلا نگاهش رو از زین دست پاچه دزدید،یعنی هر دوشون این کار رو میکردن،موقعیت عجیبی بود که توش گیر افتاده بودن... دو نفری که وسط ماجرا بودن و سعی میکردن اون یکی نفهمه که چقدر درگیر این ماجراست.

-خب... خوبه... معذرت میخوام... خب من... فقط میخواستم به لیام کمک کنم که بهتر بشه و برای همین... میخواستم ریشه ی مشکل رو پیدا کنم... فقط همین...

بلا میگفت و انگشت هاش رو به هم میپیچوند و تا جایی که میدونست نگاهش رو روی زین نگه نمی داشت و این چیزی نبود که زین متوجهش نشه.

"اون میدونه"

تمام احساسات و منطقش این رو تایید میکرد و این خوب نبود.

بلا لیام رو دوست داشت و میخواست بهش کمک کنه که حالش خوب بشه... این آشنا نیست?

موقعیت مشترک... احساسات مشترک... و لیامی که یک نفر بود ولی برای هیچ کدوم نبود،حداقل نه الان.

لیامی که دغدغه ی هر دوی اونها بود ولی متعلق به هیچ کدومشون نبود... جسمی که بلا داشتش و زین نداشت و افکار و قلبی که زین داشتش و بلا نداشت.

هیچکدوم از اونها کامل نمیشد مگر با خورد شدن اون یکی.

حس گناهی که زین داشت و حس حقارتی که بلا داشت و حس درموندگی لیام... کسی باید میبود تا اون هارو سامان بده ولی کی?

امداد غیبی از کجا? چیزی شبیه عشق یا چیزی شبیه گذشت? یا شاید خودخواهی ?

-امیدوارم بتونی کمکش کنی... فکر میکنم بتونی... فقط کافیه احساسش رو درک کنی...

یا شاید چیزی مثل فداکاری?

➖➖➖➖➖

سلام لاوز
یکم سخته اینجا نوشتن برای همینه که مسئولیتش با مانیه ولی به هر حال امشب منم و من یلدام 😂

این پارت کوتاه بود و من کاملا میدونم... ولی واقعا جفتمون در معرض از هم پاچیدگی ایم 😂😂

مخصوصا مانی که هم لایت ایت آپ رو مینویسه هم هیز اون ریزنز رو و هم دانشگاه و هم داره رو نمایشنامه اش کار میکنه و من واقعا نمیدونم این همه انرژی رو از کجا میاره

تقلب: *از وقتی فف رو پابلیش کردیم صبح به صبح با لبخند گوشیش رو چک میکنه و کامنتارو جواب میده و بعد روزش رو شروع میکنه*

الانم درحال نوشتن هیز اون ریزنز خوابش برد... یعنی کاملا خاموش شد 😍😂
و نمیدونه من دارم این چپترو پابلیش میکنم😈

و عکسشم کاور این چپتر میکنم 😂
ولی من از استادای مانی نمی گذرم... 😒

به هر حال شبتون بخیر
All the love ❤
Mayda

➖این چپتر تو ساعت 11 شب آماده ی آپ شده بود ولی واتپد قبولش نمیکرد و الان آپ شد ➖

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDOnde histórias criam vida. Descubra agora