49

4.5K 541 219
                                    

هر گونه عر و دستمال کاغذی به فاک دادن از واجبات این چپتر است و من الله توفیق .
➖➖➖
-زین?

-بله عزیزم?

زین همونطور که حرفش رو زده بود و با استرس ساندویچش رو توی دستش فشار میداد ،جواب داد… انتظار هر نوع عکس العملی رو از لیام داشت… خب اونا هنوز یک هفته هم نبود که با هم زندگی میکردن و حالا رسما خانواده ی زین قرار بود مهمونشون بشن.

-دقیقا کی میان?

-ام… امشب?!

لیام نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه و خدارو شکر کرد که خیابون فرعی بود و حالا کاملا خالی .

-و تو قرار بود کی به من بگی که مادر و خواهرای دوست پسرم قراره بیان خونمون?

زین سکوت کرد و ساندویچش رو توی پاکت روی کنسول وسط برگردوند.

-معذرت میخوام… ولی… خب… اونا از تو خوششون میاد و این یعنی ما پنجاه درصد راه رو رفتیم

لیام آرنجش رو لبه ی پنجره گذاشت و کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت… میتونست راحت با زین راجب ترس هاش صحبت کنه و این بهترین نقطه ی عطف این رابطه بود.

-مشکل جای دیگه اس زین

زین با دقت بیشتری نگاهش کرد و دست دیگه رو گرفت.

-مشکل چیه?

-اگه وقتی اونا توی خونه ان اون بیاد چی? اگه باز من باز اونطوری بشم چی?… زین تریشا هیچ وقت راضی نمیشه تو با من زندگی کنی

زین لب هاش رو بی صدا باز و بسته کرد… باورش نمیشد… لیام به این فکر کرده بود که تریشا رضایت داره یا نه? زین میتونست همونجا بلند بزنه زیر گریه و خدارو برای داشتن لیام شکر کنه… اون مرد با فکر و احساسی.

-اوه لیام… لاو منو ببین… این اتفاق نمیوفته… مگه نگفتی وقتی من هستم اون نمیاد?… من قرار نیست از کنارت جم بخورم پس این اتفاق نمیوفته… باشه? منو نگاه کن… باشه?

طبق معمول لیام حرف زین رو با تمام وجودش قبول کرد و نگاهش کرد و سرش رو به نشونه موافقت تکون داد .

زین لبخند آرامبخشی زد و دست هاش رو دو طرف صورت لیام گذاشت و بوسه ی نرم و گرمی روی لب هاش نشوند… لب هاش رو کمی فاصله داد و پیشونیش رو به پیشونی لیام تکیه داد و به چشم های بستش خیره شد.

-ما از پس همه چیز برمیایم… اینطور نیست?

-اره… بر میایم

➖➖➖

-الو… میشا?

زین با صدای آرومی توی گوشی زمزمه کرد که توی صدای ریزش قطرات آب از دوش روی زمین گم شد و زین حتی مطمئن نبود کالینز صداش رو شنیده باشه.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now