17

4.6K 645 141
                                    

چشم هاش رو باز کرد و با دیدن آفتاب پشت پنجره حدس زد که باید ظهر باشه.

خم شد و ساعت روی عسلی رو نگاه کرد،حدسش درست بود… ساعت 12 بود.

لویی با تکون های هری بیدار شد و خودش رو کشید و گوشیش رو از روی عسلی طرف خودش برداشت و نگاه کرد.

1 مسیج و 7 تا تماس از بلا…
بلا?

مگه اون توی اتاق کناری نبود?

با تعجب هری رو صدا زد:

-هری

-بله لاو?

قبل از اینکه جواب هری رو بده مسیج رو باز کرد ، و از تعجب اخم هاش توی هم رفت:

-بلا رفته

هری توی جاش نیم خیز شد:

-چی? کجا?

لویی صفحه ی گوشیش رو سمت هری گرفت.
هری بعد از خوندن متن مسیج اخم کرد و سرش را تکون داد:

-از لیام دلخوره… حسش کرده

با گوشی لویی با بلا تماس گرفت… یه بوق… دو بوق… پنج بوق…

کسی جواب نداد.

هری اخمش پررنگ تر شد و فکر کرد شاید بلا حوصله ی جواب دادن نداره.

پس گوشی رو به لویی برگردوند.

-فکر کنم بهتره فعلا بذاریم تنهـــ…

حرفش با صدای زنگ گوشی لویی نصفه موند .
لویی نگاه سوالی به هری انداخت و همزمان گوشی رو جواب داد:

-بلا?

صدای کسی که توی گوشی پیچید به هیچ وجه شبیه بلا نبود .

-من جان هستم… مدیر برنامه ی بلا… واقعیت اینه که بلا… بلا تصادف کرده… شما آخرین پیامش بودین و من آخرین تماسش، پلیس قبل رسیدن من با شما تماس گرفته…معذرت میخوام…

لویی دهنش رو مثل ماهی باز و بسته کرد ولی صدایی ازش بیرون نیومد.

چه کوفتی داشت اتفاق می افتاد? بلا تا دیشب توی اتاقش خواب بود… تصادف? چی?

هری با نگرانی تلفن رو از نامزدش که با گیجی بهش نگاه میکرد گرفت :

-الو…

جان پوف کلافش رو کمی دور تر از دورتر از گوشی کشید تا نفر پشت خط نشنوه و دوباره همون حرف هارو تکرار کرد.

هری دستپاچه شد و ازش خواست دقیقا بگه چه اتفاقی افتاده و بلا الان کجاست و جان هم مو به مو چیزهایی که میدونست رو تعریف کرد.

هری بی معطلی بلند شد و لباس هایی که دم دست ترین بودن رو پوشید و تو همین حال برای لویی ماجرا رو تعریف کرد… جان چیزی از حال بلا نگفته بود و فقط گفته بود بیمارستانه و از حالش خبر نداره… البته که دروغ نگفته بود اون از چیزی هنوز خبر نداشت.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now